دنیای نرگس بانو

معمای شاه (قسمت آخر)

اینجانب مدتی بود که  حرف سهراب را گوش نمودم و چشم هایم را شستم و سعی کردم جور دیگر ببینم ! و صد البته در نخستین قدم  فیلم معمای شاه را با کلیات انتقادهایی که به آن وارد میکردن را دیدم و صد البته که دیگرانی بودن که  اگر میدانستن به تو چشم یه ادم عقب افتاده ی بیکار نگاه میکردن ! که نشسته است و یک مشت دروغ و شر ور می بیند !

خواستم از تمام عوامل سازنده ی این فیلم که در ساختش همکاری کردن ، حتی اگر برای این فیلم در حد جابه جایی یک استکان خدمت کردن تشکر کنم !

کار به انتقادهای مزخرف این و آن ندارم ... کار به راست دروغ فیلم ندارم واقعا موندم بعضیا با چه وجاهت و دید احمقانه و دریغ از اندکی مطالعه کل فیلم را دروغ پنداشتند و به کل از این فیلم انتقاد کردن یکی نبود به این متعصبین کوته فکر بگوید اول کتاب هایی که در انتهای فیلم به عنوان سند و رفرنس به تو داده اند نگاهی بی انداز بعد به تاریخ و فیلم انگ دروغ را بچسبان ..

میدانید داستان ،داستان هیتلر است که جدیدا میگویند یهود کشی نکرده است و یهودیان برای مظلوم نمایی به تاریخ دروغ گفته اند !!!!!  یا به قول آشنای نزدیک ما ،هیتلر خوب بود فقط ادم های زیادی را کشت آن هم فدای سر بشریت لابد مجبور بود است ...

خلاصه اگر به این و آن باشد کل تاریخ دروغ است و فقط اعصاب نداشته و داشته ی اطرافیان را سوهان میکشند !

نکته ای که در قسمت آخر بود برای خودش حرفها داشت ،دیالوگ محمود وزیری (۵۰ سال پهلوی خراب کرد این مملکت ،حالا چندین دهه باید بگذره تا این شرایط درست شود ، مردم باید خودشون دست به کار شوند )دقت کنیم مرررردم و انتخابشون !! وقتی انتخاب مردم ترامپ باش ، میشه یه رییس جمهور بی لیاقت برای یک کشور که خوراکش نژاد پرستی و دیگه لا ویزای آمریکا ، فقط من موندم این صف معترضین کیان که آمریکا رو ریختن بهم !! شده مثل چند سال پیش که محمود رای آورد بعد ملت ریختن تو خیابونا ،بعد ما نفهمیدیم پس کی به محمودی رای داد ! اصلا یع وضی !

من از سیاست سری در نمی اورم .. نمیخواهم درم بیاورم ! به من چه اصلا ... :|

راستی که جقدر من از این فرح دیبا تنفر پیدا کردم ... فرح دیبا هرجا هستی خیر نبینی ننه !! موندم هنوز سودای حکومت و نفله شدن آخوندا تو اون کله ی چریکیت هست یا نه !! 


احساس میکنم متنم تند شد ! میدونین رو دلم یه ریز فحش محش هم مونده که دوست داشتم بار این و آن کنم ولی چکنم که باید مراعات امانت کلمات را نمایم ! بنابراین دهان را بر ببسته و خدافظی نمودِ


ادب رزمی ندارین...

تاپیک را نظاره میکنید ؟؟

این جمله ی سنسی بزرگوارم بود در خطاب به اینجانب ...

پنجشنبه و جمعه ی هفته ای که گذشت، کلاس داوری که مدت ها منتظرش بودم تشکیل شد .. قبلش با هماهنگی سنسی قرار بود که برم ولی بنا به دلایلی دچار مشکل شدم و نشد که بشه ... خلاصه که نرفتم و ماندم ...

یکشنبه را به ترس از سنسی به تمرین نرفته و کنج عزلت نشینی اختیار نمودم ... به جاش این جلسه که تشریفم را بردم جمله ی سر در این پست را نثارم فرمودن ..باشد که رستگار شوم ... سنسی  جانمان  شاکی بودن که چرا قبلش اطلاع ندادم .. هم باشگاهیان عزیز که پی بردن سنسی امروز دنده معکوس است ، اخطار دادن که نرگس سر را مثل خر زیر بیانداز و فرار بنما که اوضاع خیط در خیط است .. 

ادب رزمی حکم میفرماید که مربی ات را در جریان امور بگذاری .. دوره ی کارشناسی که از این رسم رزمی بهره بردم موفق به کسب نمره ی ۱۹  از دکتر معروف به *نمره نده* شدم ولی انگار که موج نسیان و غفلت یقه ی مارا گرفت  که منجر به ثبت در این پست شد که هم شما را در جریان این نکته ی اخلاقی و رزمی بگذارم و همچنین خود فراموش دوباره ای در کارم نباشد ..کلا درس و تجربه را ثبت کنیم که غفلت بندری برایمان نرود ...  

خلاصه  که ---- >  *ادب رزمی داشته باشیم*

نکته : به مربیان کارته *سنسی* میگویند 

ایرانمان

ایران عزیزم حالش خوب نیست ...

ساختمان قدیمی پلاسکو در آتش فرو میریزد جان جانان آتش نشانانمان را میبلعد و مردم را در بهت حیرت این حادثه ی تلخ فرو میبرد ...

چندی پیش یکی از نخبگان ایرانمان از کهولت سن در میگذرد و همه بر این امر معترفن جای خالی او جبرانی ندارد ...

اختتلاس ها .. فاصله های طبقاتی .. تحریم ها ... گرانی ها ... اوضاع بهم ریخته ی بازارها ..شرایط سخت زندگی مردم ..همه و همه از حال بد ایرانمان بغض زده است..


قلب ایرانمان ضعیف است و او همچنان میتپد ...

تکرار کودکی هام


رنگی رنگی ِِ.مداد رنگی ...

بازی بازی ..قایم موشک بازی ...

بکش بکش ...نقاشی.... 

چه تجربه ی باحالیِ اگه با دستِ مخالف باشِ ..

چه حس نوییِِ خرچنگ غورباقه نوشتن ! 

دکتر لوسیا میگه دستِ مخالفت کودک درونتِ..بزار خوش باشِ ...

دلت برا بچیگیات اگه پر کشیدِ , این کتاب بخون ...


بعدها نوشت:

به درخواست ریحانه جان من باب این کتاب بیشتر توضیح دادم :

سلام بانو ریحانه جان 

بزرگ شدم،نیم قد کشیدم و سالهاست پابرهنه تو حیاط ندوییدم ، اینقدر بزرگ شدم که واسه خرید یه بسته مداد رنگی هیچ بهانه ای نداشتم,براای گل بازی هم خجالت میکشیدم ولی ته ته دلم حسرت همه ی اینا به دلم بود که با خوندن این کتاب  شهامت انجامشون پیدا کردم ،یه حس باحالی داشت که فکر  کنم آخرین بار در ۱۰ ۱۲ سالگی تجربشون کرده بودم ..دکتر لویسا میگه اون درون تو که حسرت همه ی این بهانه ها  براش مونده, یه طفل معصومیِ که ندیدش میگیریم و با همه ی بزرگ شدن شخص خودت اون همونجور یه کوچولو باقی موندِ...پیشنهاد داد با دست مخالفم این کوچولوی پر بهانه رو بکشم که کشیدم ... اون گوشه ,بالای کتاب سمت چپ ..یه پسر بچه ی تقس شیطون ِِ زبون دراز ...کتاب بیدار میکنِ واسه برگشت زدن به این کودکی که زندست ...کودکی که خودمونیم و این خود در خود فراموش شده است ...کوچولوی درونی که بی توجه به اعداد شناسنامه هنوز یه بچه باقی مونده و دلش توجه میخواد ..توجه ای که منجر به دوست داشتن خود خودمون, ایجاد لحظه های ناب برای خود خودمون میشه ...

این کتاب فرصتی برام فراهم کرد که به بهانه ی تکنیک دست مخالف به عنوان کودک درون و دست موافق به عنوان والد ، چند دقیقه ای دست خودم بگیرم یه جا بنشونمش و سنگام باهاش وا بکنم ...حاصلش شد چند خطِ خرچنگ غورباقه که کلمه به کلمش پر از حرف بود و حرف..

این کتاب یه جور خوددرمانیِ... یه جور خود دوستیِ... ماحصلشم یه چند نقاشی و یه چند دست نوشته بد خطِ که بی شک به یادگار نگه خواهیم داشت ...

پرحرفی کردم و سرتون به در اوردم ...تشکر از وقتی که گذاشتین 

منزویان قشر کتاب خوان !

📚📚📚📚
📚📚📚
📚📚
📚
#دلنوشته

از وقتی که مردم درک کردن که مدرک شعور نمی اورد و تلاش کردن که این فرهنگ  را در میان دیگر مردمان جا بی اندازند, چشم امید این مردم  شد  ادم های کتاب خوان ... در راستای این حرکت،کتاب خوان ها شدن تنهاترینها...

کتاب خوان که باشی ، تنهاییت بیشترُ بیشتر میشود .. دنیای ذهنت بزرگُ بزرگتر میشود، دنیای بیرونت کوچک و کوچک تر میشود ..دیگران تورا به یک ابر مخلوق می نگرند، همانها  تو را منوزی میکنند

 آنها از تو انتظار دارند چون جزو فشر تحصیل کرده و کتاب خوانی در ادبیاتت،پوشیدنت ،طرزفکرت،فهم سیاستت،اطلاعات عومی ات ؛فرا طبیعی بخورد نمایی ...اصلا کتاب خوان که باشی پدر خودت و زندگیت در میاید که کتاب خوانی ،میشود برچسبی خاکستری بر پیشانی انشالله بلندت ...کتاب خوان ها دوست هایشان اندک شمارند ، دوستانی که بتوانند حجم افکارِ چریکی اشان را تحمل کنند ؛ کتابخوان که باشی آدم های اطرافت دسته بندی میشوند ...

دسته ی اول میشنود همان ها  که چون کتاب خوانی به افکارت بها میدهند یا حدالقل دوست  دارند همان اندک حرفی را که میزنی بشنوند حتی اگر نه قبول داشته باشند نه بتوانند رد کنن...
دسته ی دوم میشوند همان اشخاصی که مخالف رای نظر انها اگر نطقی بنمایی در اولین واکنش  به تو میگویند : بیا پایین از آن منبری که بالا رفته ای یا میگویند :واقعا متاسفیم برای قشری که امثالش شماهایین ...

دسته ی سوم هم که نابن، که خاصن  که درکت میکنن چون دنیایی به اندازه ی تو بزرگ یا کوچک دارن ...آنها همان امثال کتابخوان هایند که سراپا گوش یا به حرفن ..دل به فرصت هایی میبندند که در کنار هم بنشینند ،حرف بزنند ، بحث کنند ، این  قشر و دسته ی سوم در کنار هم بودنشان  گذر ثانیه ها را به سخره میگیرند !

ولی جالب است که همین کتابخوان ها را به ادم های کم حرف میشناسیم که جوهره اشان سکوت است و سکوتشان تناقص رفتاری اشان را بین آدم ها پررنگ جلوه میدهد  ...

خلاصه کتابخوان که باشی ،ذهنت سنگین ، زبانت کوتاه، تنهاییت بیشتر و دوستانت خاص و خاص تر میشوند ....

نرگس دی /۱۳۹۵

📚
📚📚
📚📚📚
📚📚📚📚

کاش منم یه خواهر دلسوز مثل خودم داشتم

کاش منم یه خواهرمثل خودم داشتم ...

یه خواهری که اینقدر دلسوزم می بود  که از درس ُکار ُبارُ زندگیش میذاشت کنار و اولویتش می شد من

یه خواهر که وقتی امتحان داشتم بیشتر از من استرسش میگرفت ... خودش صبح زود بیدار میشد ..صبحانم اماده میکرد ... چاییم میریخت... بیدارم میکرد و از همون ۶ صبح باهام ریاضی کار میکرد تا خود دم امتحان ...

کاش منم یه خواهر دلسوز مثل خودم داشتم که آخرین پناهم میشد .. وقتایی که خرابکاری می کردم و حوصله گوش کردن به نصیحتم این اونم نمی اومد میرفتم سر اون خالی میکردم و او با یه جمله آرومم میکرد یا کلا میشد آخرین پناهم که من آروم باشم ...

کاش یه خواهر دلسوز مثل خودم داشتم که درس خوندن بهم یاد میداد .. ایرادای لغوی ازم میگرفت ... زندگی رو وقتی هیشکی نبود برام روشن کن روشن میکرد ... از تجربه هاش میگفت و ....

کاش منم یه خواهر دلسوز مثل خودم داشتم ... اون وقت کمی بیشتر از الان میخندیدم ...کمی بیشتر از الان خوشحال بودم ... کمی کمتر از الان تنهایی حس میکردم ... کمی کمتر از الان جای خالیش حس میکردم ....

خواهر داشتن چیز خوبی ... بخصوص اگر یه دونه دلسوزش داری ... یه دونه از اوناش که بشینه برات خواهریاش کنِ ... لطفا اگر از این خواهرا دارین رو تخم چشمتون نگه دارین .... نعمتی ان ... اگرم یه خواهر این مدلی ندارین بدونین که منِ نرگس لنگه ندارم :D


پی نوشت : الان فهمیدین من چقدر خواهر ماهی ام یا یه جور دیگه براتون باز کنم !

الان فهمیدین داداش بزرگه امتحان ریاضی داشت و از دیروز دهن ما رو سرویس کرد یا یه جور دیگه تویح بدم !

الان فهمیدین حاجااقا رفسنجانی ام فوت کرد یا نه ... تو پارگراف دو خط سه اشاره کردم ... خیلی نامحسوس ! دقت کن :|



خنگول جانان من ...

عمرا اگه فکر میکردم مربی بودن اینقدر شیرینِ ...

عمرا اگه به ذهنمم خطور میکرد که شاگردانم میشن جانی جانان من ...

یه وقتایی که از خودمم شاکی ام همین خنگولانم میشن استامینفون کدیینم ...

یه خنده ی تک به تکشون میشه آنتی بیت تک به تک ِغم غصه یِ دلم..

همین ..همین شاگرد خنگولای پر سر صدام که امروز برای پلی کردن یه اهنگ نیم ساعت وقت گذاشتن دست آخرم اهنگ نخوند که نخوند و کاشف به عمل اومد که صدای ضبط قطع کرده بودن .. همینااا؛همین  خنگول جانان من ....

دم از مسابقات کشوری میزدن ... طبعشون بالاست .. رد کمربند پاییننُ میخوان گوسفند سر ببرن !

سر کمیته هاشونم که حسابی شیطنت میکنن ...

۴تاشون باهم تو یه کلاسن (فاطمه .. زهرا .. مبینا .. محدثه) ... وسط کاتا زدنشون ؛وقتی یه لحظه روتُ بر میگردونی یه جفتک برا هم میندازن ... انگار عادت کردن به جفتک پرونی ....

هر جلسه که میان یه تخم دو زرده ای کاشتن .. یا دستشون تو گچ یا پاشون ... موقع نرمش فقط باید سخنرانی کنم که اینقدر جانگولک بازی در نیارن تو مدرسه ....این فلان شدهای بدنتون کارش دارین برا یاشگاه !!

با همه ی این اوصاف ..همین خنگول جانان من روح به روحم میکنن ....

 انشالله که خداوند سایمُ براشون مستدام گرداند ... آمین :D


حرف حق که جواب ندارِ...


یه زمانی مینوشتم برای دلم ... یه زمانی به قول یکتای عزیزم خواستم بنویسم که بگم ماهم بله ... بله که بلدیم فیلسوف بازی در آریم .. یه زمانی مینوشتم تا ثبت کنم خاطراتی که شاید این روزها دیگران در قالب یه عکس و چند جمله ی کوتاه  تو صفحات اینستاشون share میکنن ... یه زمانی هم خواستم ثبت کنم خاطراتی کوتاه و فلسفی که عمق مطلبش خودم درک میکردم و حال میکردم که اینقددددر گندست که فقط خودم میفهمم ... از این نوشتن ها اینقدری گذشت که حس کردم میخوام دیگرانی باشن که نظری بدن ... دیگه از دلم نمی اومد .. از نگاه مخاطبی که نمیشناختم می اومد !! دیگه با نوشته هام انسی پیدا نکردم ... وقتی انس محبت نباش خوب دور میشی ازش ..دیگه چه فرقی میکن شی باش یا آدم یا حتی یه مداد به همراه یه کاغذ !! کلا قانون فطریِ که وقتی پای دل نباش فاصله فریاد میزن !


حالا بعد مدت ها نوشته های دوستان یه انگیزه ای شد برای بقاا ... نیتشون همین بود که بمونیم٫ بنویسیم٫ کم نیاریم این روزایی که تکراری ندارن ... روزایی که به قول یکتای عزیز شروعش با حال کردنای رمان های پریچهره و اشکهای پی در پیش بود و  بعدش شد این روزها که به کمتر از مطالب گرگنده ی فیلسوفی ٫ادبی٫ سیاسی قانع نمیشیم ... اینقدر نوشتیم  و کم نیاوردیم که خودمونم با نوشته هامون گنده شدیم یا حدالقل حسش داریم یا اینکه باید از دل اعتراف کرد گذر زمان ما رم زد گنده کرد !!!


صدای تیک تیک تند به تند دکمه های لپ تابُ امثال ماها درک میکنن ... اینقدری که رهگذری  از پی این تیک تیک دکمه ها میپرسه ازمون ..

-چی تایپ میکنی آخ ؟؟ ..

-چقدر تند تند میزنی !!

-چرا اینقدر وسطش فکر میکنی ؟


جا دار که ما اون موقع یه  لبخند هنر واره ی ژکوندی با دو تا سرفه ی روشنفکری  بزنیم و در جواب بگیم :


در حال خلق یک اثریم !!


حالا چه فرقی میکن این اثر مصرمون؛ اینقدری گنده باش که بره تو یه مجله یا یه انتشاراتی برای چاپِ یه کتاب یا مورد سومش برای یه تعداد دوستای جان جانان  باشد که بخونن تا یا این وسط مسطا نقدمون کنن یا یه به٫ چه چهی بزنن‌ُ بهمون حال بدن !!

اصلا نوشتن اگر مورد سومی به همراه دارِ من بیشتر باهاش عشق میکنم تا ثبت شه در مجلات و کتابهای یه کشور که سرانه ی مطالعش در حد جلبک های  مغذی کنار دریاهاست ...


خلاصه که اینقدر نطق فرمودم تا بگم شاید این برگشت باش از یه دوره ی ریکاوری .... از دوستان عزیزی که انگیزه ی این برگشت شدن تشکرات فراوان را داریم ... بخصوص انگیزه های ثبت تونل زمان در سال ۱۴۰۰ که با اندک آینده نگری های نویسنده اش برای این و آنِ نویسنده های جوان حاضر و تصورات پشت بندش که موجبات شادی ما را فراهم آورد که جدا اگر بمانیم و بنویسیم  در سال ۱۴۰۰ کجای این دنیا را فتح کرده ایم و یا شاید آن سال بتوانیم به مانند ننه و باباهای بزرگِ عزیزمان یه دوره همی بگیریم و در حالی که دستامون میلرزه و به زور برای هم یه لیوان چای میریزیم بخندیم به خاطرات و نوشته هایی که خودِ نویسنده یادش رفته است ولی در ذهن یک مخاطب به مانند یک اثر هنری به جا مانده است .....


اصلا خودش میشود بهانه ای برای بقا٫ زنده ماندن٫ نفس کشیدن ٫ عمیق بودن و ــــــ‌‌‌ ٫ ـــــــــ٫ ـــــــــ ...

این جاهای خالی را برای شما عزیزی گذاشتم که در انتها به سلیقه ی خودتان پر کنین ٫ مثل بعضی از تمرینات کتابها که مینوشتن به عهده خوانندها ی ساعی !! 


با تشکر از شما که چشم رنج فرمودین و با خطهای این پست ما را همراهی فرمودین ...


ما مثل کتاب ها می مانیم.
اکثر مردم فقط جلدمان را می بینند،
در این میان عده ای خلاصه ای از ما
می خوانند و افتخار میکنند که
دیگران را نقد کنند.
اما آنچه مسلم است اینکه در میان آن ها
 واقعا تعداد کمی داستان اصلی ما را
می دانند.

#وودی_الن

آیین دوست یابی یا معلمِ اخلاق من!

📚اعلام مطالعه📚

#آیین_دوست_یابی

#دیل_کارنگی

#سودابه_مبشر


در حاشیه ای از این کتاب نوشتم:


کاش این کتاب , یک درسِ چند واحدی میشد برای پاس کردن در دانشگاها..

کاش تکرار اصولِ این کتاب از واجبات هر کارمندی میشد که مستقیم و غیر مستقیم با ارباب رجوع در ارتباطِ..

کاش مسیولین و سیاستمداران کشورمون میخوندن و بهرِ میبردن...

کاش بعضی از دبیران و  اساتیدِ بدعنق میخواندن استفاده میکردن, آنهایی که وظیفه ی خطیر تربیت را به عهده دارند...

کاش از همان پایه , قبل از ورود به عرصه ی اجتماع بزرگتری چون دانشگاه ; در مدرسه ها و دبیرستان ها به هر دختر پسری آموش میدادند...

کاش ..من .. شما.. همه و همه ..از بیانات , قواعد و اصولِ این کتاب بهره میبردیم .


کاش.. کاش ... کاش !


بی شک این کتاب معلم اخلاق من بود ...

بسیار و بسیار در کنار جملاتش نوشتم که: ( این را باید با آب طلا نوشت ..) اینقدر که کتاب را پر از خط و خوله کردم ...پس خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...


ریحانه ی عزیزم .. سپاس از معرفی این کتاب ... بهترینم , باز هم بهترین انتخاب را برایم داشتی🙏 به خاطرِ وجودِ بانویی چون شما  خدایِ خود را بسیار شاکرم 🙏


(دوستان این کتاب را ترجیحا از مترجمِ ذکر شدِ مطالعه فرمایین 🙏)


نرگس 

19/آذر/95

جامانده از کتاب *پایی که جا ماند*

بچه ها خواستم شریکتون کنم با احساسات عجیب غریبی که با خوندن این کتاب دارم ...

احساسی که میخواد این کتاب پرت کنه یه گوشه و زار بزنه و بگه اینها فقط یه مشت دروغِ...

به صفحه ی 232 که رسیدم بستمش, اعتراف میکنم کم اوردم , بیشتر شبیه افسانه هاست, فیلم های هالیوودی شیطان در برابر خوبی ها...

اینکه مجروحی روده هاش با دست بگیره و ضربات کابل با بی رحمی تمام به سر و صورتش بخوابونن و بعثی ها فکر کنن داره قهرمان بازی در میاره قابل تحمل نیست...

 اینکه مجروحی با جمجمه ی شکسته با کابل کتک بخوره و اسرا اطرافش بگیرن تا کابل به قسمت شکسته ی سرش نخوره به خاطر اینکه میترسن مغزش بیرون بریزه باور کردنی نیست..

 اینکه تمام بدنش سوخته و عوفنت کرده  و پشه ها به جون بدنش افتادن و فقط شکر بگه و قرآن بخونه و بهانشم این باشه که  این پشه ها به خواست خداعفونتش میخورن و زنده مونده چیزی شبیه تخیلات جنگیِ...

بیشتر از این ادامه نمیدم, نمیتونمم ادامه بدم, من فقط خوندم و رمقی برام نمونده اونهایی که بودن دیدن چه حالی داشتن... 

شاید من زیادی تحت تاثیر قرار گرفتم ولی اگر مثل من کم ظرفیتین طرف این کتابم نرین که به قول مقام معظم رهبری من باب این کتاب که فرموده ان *هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده ام که صحنه های اسارت مردان را در چنگالِ نامردان بعثی عراقی آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث....* 

خوشحالم که در این راستا آقا هم از این کتاب چنین برداشتی داشتن...

 مطالب این کتاب ظرفیت, صبر و باوری فراتر از توان من میخواد...

😔😔😔😔

در این شبها ظهور اون عزیزی رو خواستارم که همه ی ادیان منتظرن تا نقطه سر خطی باشه بر پایان همه ی معصیت ها و جنگ های بی رحمانه....


خانم شاکری عزیز ازتون ممنونم به خاطر معرفی این کتاب عجیب الغریب...😔🙏


پی نوشت :

این نوشته تقریبا برای اوایلِ ماه مبارکِ رمضان میباشد ... برگرفته از احساسات ناب اینجانب هنگامِ مطالعه این کتاب... بسیار متشکر از حسن توجه ی نویسنده ی بزرگوار که اینجانب را مورد لطف خود قرار دادن ...

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan