دنیای نرگس بانو

دختره ی احمق...

مهدی اقا داره بلند میخونه ! نوحه یا روضه رو تشخیص نمیدم ! فقط میدونم داره میخونه و رو مخ ما بندری میرِ ! 
نات اعصاب مصاب از دستش ! یاد داداش محمدم افتادم که همسن مهدی ! اونم وقتی صداش مینداخت پس کلش شروع میکرد به خوندن من و داداش بزرگه با جملاتی چون ((خفه شو)) به استقبالش میرفتیم!

دیروزخاله فریبا اینا با دعوت خودشون اومدن خونمون ! زندایی و امیر و فاطمه هم بودن ! کلی سر خاستگار فاطمه حرف زدن ! نمیدونم چرا حس کردم که هی به من نگاه میکنن بعد یهو بعد اون نگاه خاص دعا می کردن منم خوشبخت شم !! به این عزیزان چه جوری باید حالی کرد که دخالت نکنن ! نمگیم نمیخوام اصلا ازدواج کنم ولی خدایی تا الان کسی ام تو کتم نرفته ! زور که نیست با هر کی که اونا صلاح میدونن اشنا شی و .... 
فتانه عالی بود با اینکه نیتش خیر بود گف دوست معمولی باشین ! این درسته ! من دوست بودن خیلی دوست دارم ! دیشب به وحید میگم فاطمه دختر خیلی خوبیه هاااا ، حیف ها اون وقت برا من ادا در میاره و میپرسه چتِ !؟چم میتونم باشه جز اینکه نیتم خیر باشه !! والا !! تازه امشب هم مادربزرگش حالش بد شده بود زود رفت ، کلا بی توجه ! 

امروز همخونم جلسه داشت با استاد ! ساعت ۱ استاد میگه ملت برین خونه هاتون و اون وقت ثمین بی شیور میگه استاد کلاس تشکیل بدین از درس نمونیم ! یعنی من دهنم باز کنم هرچی نثارش کنم به خدای احد کم ! دهنش باید گل گرفت دختره ی احمق ! هیچی خلاصه کلاس تشکیل میشه و یه عده شاکی میشن ، منم که از گروه لفت میدم ، مجتبی میگه قهر برای ادمای ضعیف ، خو پسر خوب قهر چیه من اگر لفت نمیدادم خوار مادرش میکشیدم به فش حرمتامون شکسته میشد که ...
بعد این حرکت عن بازیم همکلاسیا من جمله حسین و مهسا میان بالا و پی ام که آی چت شد رفتی و بعد توضیح من مهسا که شاکی شد و حسین هم دلیل اورد که دختر خوب چه مرگیت میشه که اکثریت فدای اقلیت میکنی ، آدم باش.... دیدم دلیلش منطقی روم برگردوندم محل ندادم دیگه ..

ریحانه شبی زنگ زد ، غزلش به بابام میگه بابابزرگ ، بابام پیرشده و غصه دارم ... این دوسال بعد فوت عزیز خانم بابام پیر کرد ... دلم برای دیارمون خیلی تنگ شده ، این دلتنگی دو روزست زود تموم میشه !

دیروز همخونه به مشاورشون فرموده بودن بیاد دوش حموم درست کنه ! از اونجایی که زن داره به همراه بچه بعد با همخونه ی منم هم صحبتن سگ شدم با لبخند بهش گفتم خیلی حرکتت غیر منطقی بود ! ناراحت شد از خونه زد بیرون ! بعد بامزش اینجا بود که ناراحت شده بود که من ناراحتم ! کلا منطقش یوبوست گرفته !

دوشنبه این هفته قرار بود اخرین کلاسامون باشه که ثمین تر زد بهش واقعا که دختره ی احمق ، منم یه جلسه با دکتر داشتم اصرار داشت تعطیلای عید خودمون از خوندن جر بدهیم ! کلاس دورمونم اون روز اخرش بود ! عکس یادگاری گرفتیم ! بعدم با مهندس پیاده روی کردیم و در نهایت خودم به شام دعوت کردم طفلک ! گفت حالا بعدا جبران میکنم برات ! خوب بود ! خداروشکر ...

کتاب خوندن زیاد خوب نیست ! هرچقدر بیشتر بخونی بیشتر در خودت فرو میری ! تنهاتر میشی ! این امشب با ریحانه جان به توافق رسیدیم براش ! 

پخش و پلا

عجب هفته ی شلوغ پلوغی بود هفته ای که گذشت ... 
خیلیاش یادم نمیاد که بخوام بنویسم ولی از اخریاش بخوام بگم اینکه روز مادر با فاطمه و دایی اینا رفتیم سبزوار دیدن مامانیا ، شب جمعه تا ۶ صبح بیدار  بودیم و حرف میزدیم ، بعد تا خود شبش خوابیدم ! مجتبی اون روز زنگ زد برای تبریک عید ، چه لهجه ی خوشمزه ای هم داشت ، چقدر شیطون میزد تن صداش ! روزای قبلش ذهنم عجیب درگیر کرده بود ! چراشم خودم هم نمیدونم ! میگفت مثل فتانه حرف میزنی ! گفتم باهم بزرگ شدیم راه دوری نرفتیم ! مادر هم زنگ زد ! من باید زنگ میزدم مثلا ولی گوشیم یه ور بود ! روز معمولی بود ! از خونه تکون نخوردیم ! حتی دیدن عمه ی بزرگمم نرفتیم ! بیشتر با مجتبی چت میکردم یا میخوابیدم ! هنوز تو این سن سال بلد اولویت بندی نیستم ! 
شب قبلش توی راه وقتی که دایی خوابش می اومد کلی شیطنت کردیم ! اهنگ بلند و نوستالژی های خوشگل گذاشتیم و کلی خندیدیم !! فاطمه فیلم گرفت ! دیشب از دور که صدای فیلم شنیدم فکر میکردم عروسی چیزی بعد دیدم که نه خود خلمونیم که تو ماشین ادا اطوار در میاریم ! 
سه شنبه ای رفتیم دیدن نازی و آقاش ، به این فکر میکردم که چقدر دختر داییم حیف شده ! نازی خوشگلمون رو هوا زدن و .... چقدر افتاده شده بود و ناز ! چقدر شیطون شده بود پر سر صدا ! با دوستمم گرم گرفته بودن ! فاطمه این روزا همرام ! انگار عضوی از خانوادمون شده ! اونم میگفت نازی حیف شد ! نه اینکه اقاش خوب نباشه ها !! نه اتفاقا همسر مهربون و خوبی داشت ولی نمیدونم چرا سطح توقعم بالاتر بود براش ! 
زندایی برام یه چیزایی از نازی تعریف کرد که اشکم ریخت ! نمیتونم ناراحتی دخمل داییم ببینم ! وحید میگه برای بقیه دلسوزی زیادی میکنی ! راست میگه ! انگار من از خدا مهربونترم ! چرا گاهی دهنم نمیبندم ! ؟!
چهارشنبه دانشگاه بودیم ! از ظهر ! هی میگم دهنم نمیبندم ! مثلا سر کلاس دکتر فرید اینقدر زر زدم که هی خودم به خودم میگفت ببند نرگس دیگه ! استاد هم شاکی شده بود ! خدا میدونه بقیه با خودشون چی فکر کردن یا مثلا فک کن ویسارو که گوش میکنن چی میگن با خودشون !
با لیلی اینا بیشتر بودیم ! با شاگر ممتازمون ! از خاستگار حرف میزد و این داستانا ! فاطمه میگفت نرگس خودش چس میکنه به من بگین ! راست میگفت نمیدونم گاهی چه مرگم میشه !
۵ شنبه از بعد حرم رفتم خونه زنداییشون ، فاطمه حالش خوب نمود قرار نبود بیاد بعد که حرم بودم یهو اس داد که نرگس من خونه داییت اینام توکی میرسی ! ازش خندم گرفته بود که اون زودتر از من رسیده اونجا !
راستی دیشب فهمیدم وجی متولد ۷۴ ، باورم نمیشه که اینقدر سنش کم و تا این حد میفهمه و یا به قول خودش تا این حد ادم خفنی تشریف داره....
راستی یادم رفت بگم یکشنبه رفتیم سمینار ! اوپث چه سمیناری هم بود ! یه اقای فوق دکتری که  روی IOT کار میکرد اومدن برای صحبت کردن ! خیلی خفن و جوون میزد ! یه چند روزی از کانادا اومده بود ! به ونکور میگفت شهرمون و از اون ور من فاطمه به هم نگاه میکردیم کلی تعجب میکردیم ! از حرفاش سر در نیاوردیم خیلی ولی در کل خوب بود ...
بعد سمینار هم با فاطمه رفتیم پارک ملت گردی که اینقدر به کان گنده ی فاطمه گیر دادن که مجبور شدیم برگردیم ! به قول خودش میگفت یه کان میبینن که دست و پا داره و راه میره ! اون روز کلی خوب بود پیاده رویمون و بارون اومد و کلی هم هوا سرد شد و کلم درد گرفت...

فاز د فازش !

فتانه میگه باهاش دوست معمولی باش ! پسر خوبیه ، بامعرفت ! حتی اگر نخوای یا نخواد !

فاز مجتبی رو اصلا درک نمیکنم ! دوست ندارم از خوبیاش بگم ! نمیخوام خودم با چشای خودم چشمش کنم !

ذقیقا شبی اومد که سرماخورده بودم و فاطمه داشت برام سوپ درست میکرد ! اومد و احوالم پرسید ! چون از طرف فتانه بود راحت جوابش دادم ! وقتی فهمید سرماخوردم گفت الان عسل میفرستم برین ترمینال بگیرین ! کلی التماسش کردم که نکنه !

صبح همون روزش درخواست داده بود ! میخواستم قبول کنم ولی کلاس گذاشتم گفتم بزار یکی دو روز بگذره بعد اکسپت کنم !به ساعت نکشید دختر عمو پی ام داد که نرگس قبول کن این مجتبی مارو ! اشناست ! خندیدم و گفتم از کجا میدونستی ! گفت : دیگه !!! این جوابش خودم فهمیدم که چی شد !

 فرداش که جمعه بود بیکار بود از خود صبحش یه سر پی ام میداد ! منم جوابش میدادم ! با دقت تمام پستام خونده بود ! نظر میداد سوال میپرسید ! عصر که شد عاصی شدم از فتانه پرسیدم وات د فازش ! اونم برام تعریف کرد که اره رو مود ازدواج ! گفته یکی رو میخواد مثل من ، منم گفتم تو بهتر از منی ! ازم خواست دوست معمولی باشم باهاش !  به نیم ساعت نکشید که با یه جمله شوکم کرد گفت دیگه پشت صحنه ی هم میدونیم شما خیلی خوب بی آلایش و ساده این، مثل شما کم پیدا میشه قدر خودتون بدونین ! زر میزد ! ولی نفهمیدم که فهمیده دخترم عموم نیتش گفته یا نه !

امروز یکشنبه موقع بعد ناهار نتم روشن کردم عکس فرستاده بود لایک کردم ! غر زد که چرا دیر ج دادم ! میگممم فازش درک نمیکنم !! 

شنبه ای رفتم خونه ی زندایی ! عرفان که بیدار شد کلی بازی کردیم باهم ! عین خودش بچه میشم خاک بر سرم ! زنداییم از دور میدید و میخندید ! احتمالا با خودش میگه این خرس گنده رو !!

عرفان من بلند میکرد برقصیم ! تا میشستم یه نفس بگیرم داد میزد ! بچه های کوچولو چه نفسی دارن !

عصرش رفتم کلاس ! دیر رسیدم ! استاد در کلاس خفتم کرد ! گفت چرا دیر اومدی ؟! چرا جلسه ی پیش نیومدی ! چرا لپتاب نیوردی ! اینقدر پشت سر هم نق زد که من فقط زدم زیر خنده گفتم : چییییی شدددده !!!!

مهندس پاسی هم اومده بود ! راستی اونم اسمش مجتبی ست ! داییم هم که اسمش مجتبی ست ! چه همه مجتبی ! 

سرکلاس کلی نق زدم بهش ! که کجا بوده ! که چرا ج نمیداد ! چقدر خوبه که اینقدر راحت ! سرکلاس گاهی نگاهامون می افتاد بهم و یه لبخند نثار هم میکردیم! خوبه که نامزد داره ! خوبه که اینقدر خوبه ! خوبه که خدا ادم خوباش ریختونده دور برم ! مرسی خدا جونم !

وثتی کلاس تموم شد حسابی گشنم بود ! هرچی صبر کردم متصدی زیر گذر اغذیه بیاد نیومد ! گفت کوکو دارم بیا اون بخور ! رفتیم بالا منتظر مترو ! بساطش در آورد ! گفت بیا لقمه بزن ضعفت بره ! خوردم ! نمک نداشت ولی خوشمزه بود ! بهم میخندید ! میگفت هرکی رد میشه بهت میخنده ! نمیدونم چش میشد !

از مترو که پیاده شیم صحبتمون رفت رو سمینار کرک کردن ! اینقدر که گفت بیا پیاده روی کنیم ! کم کم این پیاده رفتنا انجامید به بازاری که انتهای اون خیابون بود ! بازار هم گشتیم ولی از سناریوی کرک حرف میزد ! منم نگام به مغازها بود ! ترسی ها رو که دید گفت خانمم همه ی اینارو مثل ماست میخوره ! خندم گرفت ! گفت خانمم خیاطی میکنه اینارم بلد درست کنه ! یاد اخرین باری افتاد که با نامزدش اومده بودن ! 

کف پاهام درد گرفته بود ! برگشتم خونه ! دیر بود ! فاطمه خسته میزد ! کلا ای روزا کوفتست ! ورزش نیاز داره ! باز میرزا قاسمی درست کرده بود ! خوشمزه بود ! 

شب تو گروه خانوادگی کلی با دایی سر به سر هم گذاشتیم ! مجتبی هم گفت با فامیلاشون اون ور دارن میگن میشنون ! ازم عذر خواهی کرد ! چراش نفهمیدم ! کلا فازش درک نمیکنم ! 


خداجونم میبوسمت ...

این دوروز همش سرما خورده بودم !! همش رو مود تب کردن بودم ! الان بهترماااااا ! خیلی بهتررر ! 
دلم بارون میخواد زیرش قدم زدن ! بعد تو دل بارون صحن امام رضا رو دیدن و نفس کشیدن و دوییدن و حس زنده بودن و زندگی کردن ....
سلامتی یه نعمت تکرار نشدنی ! چقدر ین دوروز الکی اذیتم کرد ...
فاطمه هم یه نعمت بزرگ ... دوست دارم خوبیاش بگم تا هیچ وقت یادم نره محبتاش ...
اینکه دیشب تا دیر وقت بیدار بود برام سوپ درست کرد ... شلغم گرفته بود برام اماده کرد که انگار معجزه بود برام ... 
کاش مهربونتر باشم باهاش ... 
کاش فقط خوبی های من یاد کنه ...
کاش کاش کاش

از این انتظار الکی ها !

یه چند روز اینجور شدم ! اینجور به معنی منتظر !! کی بیاد کی بره ! چقدر بمونه ! چقدر وقت بزاره ! همینجوری الکی شاخ شده ! اولا اینجور نبودا ! الان دقیقا چند روز که اینجور شده ! هی میخوام کنترل کنم نمیشه ! هی میخوام به رو خودم نیارم نمیشه ! میدونی کرم از خود درخت!! دنبال راه فرار برای کارام برای همین هی گوشیم چک میکنم ! هی اینستا رو میبینم ! هی ! هی ! هی ! 
دیروز رفتم حرم ! نذرم ادا کنم !البته نذرم خاص تر اونم باید ادا کنم ! چقدر خلوت و خوب بود ! دستت دراز میکردی میرسید به ضریح ! به غیر از اون قسمتی که خادما گیر دادن به حجابم و رنگ رژم در بقیه موارد همه چیز اوکی بود !

بعدم اومدم خونه افتادم! سرماخوردم ! لنگ رو هوا خوابیدم ! اینقدر پزیشنم افتزا بود که حتی فاطمه هم عکس گرفت مرد از خنده ! دیشب میرزا قاسمی درست کرده بود ! با اون همه ی بوی کباب کردن بادنجونا باز من نفهمیده بودم و خواب بودم ! تا خود صبح خوابیدیم ! اینقدر خوابای عجیب غریب دیدیم که تا خود صبح دهن جفتمون اسفالت شد !
نرفتم دانشگاه ، ترسیدم بدتر شم ، موندم خونه و فاطمه رفت ! موندم خونه تا توستم گوه بازی در اوردم ! یذره هم مرتب کردم همین ! 
الانم تشت سبز رنگ فاطمه رو برداشتم ، اب سرد ریختم ، پاهامم گذاشتم توش! دارم هم اب بازی میکنم ! هم درجه ی بدنم بیارم پایین ! هم منتظرم ! هم مقاله میخونم !
راستی جنگ بعدی که میگن سر آب درست میگن !! الانم هست ! باز کشاورزای اصفهان برای اب رسانی به یزد اعتصاب کردن :|

یه روز شلوغ در به داغون

دیروز از اون روزای شلوغ خسته کننده بود ...

صبح زود بیدار شدیم رفتیم دانشگاه !! اینقدر زود که مسخره میکردیم که اصلا داشنگاه باز ؟ کسی هست ؟! بریم اونجا بخوابیم !

بعد دکتر بختیاری دیدیم که از اسانسور بالا میرفت ، باهاش پریدیم اسانسور ! رفتیم طبقه ی ۴ ، نمیدونستیم کلاس کجاست از پله ها اومدیم پایین برای طبقه ی ۱ ، بعد دیدیم کلاس طبقه ی ۳ .... شبیه مونگلاییم !

قشنگترین قسمت کلاس اونجایی بود که فاطمه رفت پای تخته و با گچ آی با کلاد بی کلاد مینوشت ! تهشم اثری باقی موند از خانم فامه . م از شمال دانشجوی کارشناسی ارشد امنیت !!! : |

بعد رفتیم با لیلی و ملیکا و مهسا یه املت دانشجویی زدیم که الحق چسبید !

به بعدشم رفتیم کلاس پرخاطره دکتر فرید. ام و باز شر ور و حواس پرت من !

بعد از اونم جسله با استاد داشتیم که پریدم تو اتاقش و جوری سلام کردم که خندید گفت ترسیدم که !!! و شروع کردم توضیح مقاله و استاد هم کلی کمکمون کرد ! قشنگ معلوم قرار پوستمون بکن ! 

بعدم من فاطمه رو جا گذاشتم پریدم سر خیابون که دوسم می اومد ، در این حین هم گفتن نمره های توسعه اومده و من نت نداشتم چک کنم، دوست که اومد بهش گفتم نتت رو وصل کن که نمرم اومده ، اینقدر استرس داشتم که کلی داد سرم زد که اروم باش چته و تا اروم نشدم نداد بهم !

خلاصه نمرم دیدم که پاس شدم و کلی ذوق مرگ که اخ ججججججونم و کلی جیغ جیغ در ماشین دوست و گیر گورایی که داد !

بعدم من رسوند دفتر دایی فلش بردارم و رفتم در خونه و دیدم کلید صبح جا گذاشتیم همسایه هم نیست در باز کن ! خلاصه کش کش برگشتم دفتر ، اونجا هم دایی کلید یدک نداشت و از این رو راهی خونه زندایی شدم ، اونجا یه ناهاری زدم و فیلم  ساعد سهیلی با اون دخمل خوشگل افغان که تو کانتینر گیر میکنن دیدم و عرفان هم با کلی بغل و نق نق که حتما این مدل خاص من لالام کن خوابوندم و فاطمه زنگ زد که دوسش اومده دنبالش بیا سر خیابون... 

تو ماشین اینقدر من و فاطمه حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم و دوسش چقدر بهمون خندید ! بعدم که تا از ماشین پیاده شدیم ایوب دیدیم که باز از شانس گند من کلی چپ چپ نگامون کرد و فاطمه گفت نرگس این چشه !

بعدم رفتیم یه چایی گرفتیم و رفتیم طبقه ی بالا ، یکی از پسرای کلاس دیدیم و شروع کردیم صحبت کردن بابت تایم کلاسا که قرار نیست تغیر کن و بعد تا استاد اومد داخل پریدیم بیرون چاییامون خوردیم و رفتیم سر کلاس به همین اندازه بی شعور بازی در اوردیم ! 

این اقای دکترمون موقع اذان سکوت میکنه ! 

بعدم یه درس سنگین سخت افزاری و بعد کلاس ثمین افتاد به جون ابروهای فاطمه و من هم اون وسط اسکل بازی در اوردن عکس گرفتن و ....

کلی دیر از دانشگاه در اومدیم و سر راه میوه فروشی بود بادنجون ۳ کیلو گرفتیم و بقیه میوه ها که کلی دهنمون اسفالت شد که چرا این همه گرفتیم ! تو اتوبوس کلی این ور اون افتادم به خاطرش و بادنجونا ریخت و کلا صحنه ی خنده داری بود ...

بعد اونم مترو و فاطمه رفت با علیش و من موندم حوضم و خونمون!  

خسته شدی اره؟ منم خیلی خسته شدم پدرم در اومد

حرف از رفتن ها ....

فایلی رو دارم گوش میکنم که از زبان یک دختری با صدای دوست داشتنی که توانایی جمسی محدودی دار.... به من میگه :
(( تو کارت بکن ... تو تلاشت بکن ... اگر خدا بخواد میشه .... خدا میگه من یه جوری دستت میگیرم که خودت شوکه شی ...))
چقدر صداش دلنشین بود ، اروم بود ، به دل نشست ...
دیروز داداشم اومد پیشم ، حس آرامشی که بعد از دیدنش داشتم قابل توصیف نیست ... نه ذوق بود نه هیجان و نه خوشحالی مفرط ،فقط  یه حس ارامش بود که دوس داشتم ...
دیروز کلاس دورهامون با مهتدس دم از رفتن بود، رفتن به آن سوی دنیا ! نمیدونم چی میشه ولی فکرشم نمیکردم که مهندس لطفی پور تو کار ترانزیت باشه ! از خود مترو کلی حرف زدیم و برام توضیح داد شرایطش گفت ! یه جورایی تارگت رو برام باز کرد !
دیشب خانم همسایه اومده بودن برای دیدنمون ! از وقتی فهمیده دونفری شدیم میاد دیدنمون و برامون تازه غذای حضرت اورده بود ! 
همخونه باز سوتی داده بود اونم موقع صحبت با دوستش که لامسب صداش اکو میشد از تو اشپزخونه ! نمیدونم چرا وقتی بهش گفتم مجدد زنگ زد و بعدم چه صحبتی از خاستگاری و غیره پیش اومد که دلش گرفت ...
شب زود خوابیدم ، البته ازم خواست که زود بخوابم ... امروزم که زود بیدار شدم .. اینقدر زود که شبیه همیشه هایی که خونه بودم ۱0 صبح دل ضعفه کردم و صبحانم خوردم ! مقالمم رو به اتمام !!
راستی خنده دار بود که خانم روشن ض..ر بحث رفتن قاچاقی میکرد ! فکر کن میگفت ۳۵ میلیون تومن بدی کارت راه می افته ! بامزه بود ! میگفت وقتی بیرون میام مامان اینا خیلی زنگ میزنن که یه وقت با قاطری چیزی وسط کوه کمن نباشم ! جالبه نه ؟! 
این روزها منم و مقاله هام!!


روز مهندس مبارکمون باشه

رفتم حرم زیارت ... 

شلوغ بود و تو اون شلوغی زهرا رو دیدم ! فک کن با اون همه جمعیت چطو هم دیگر رو دیدیم !

۵ اسفند روز مهندس جماعت ! بهمون تبریک میگن ! یادم میاد قبلا به خودم میگفتم تا فوق نخونم هیشکی حق نداره بهم بگه مهندس !

رفتیم خونه زندایی مهمونی ! البته بیشتر برای اینکه داداشم زندایی و داییش رو ببینه !

بابا ماشینش رو گرفت چقدر هم این ماشین جدید بهش میاد ! بابام خوشتیپ کرده بود !

دختر فامیلمون عکساش میزاره و درست مثل عقده ای ها ! اونم بامزست !

بارون گرفت بود امشب و چه هوای خوبی ! چقدر این روزا هوای شهر خوبه ... خدا جونم شکرت ...

دو روز تو خونه درگیر مقاله خوندنم ... دوست دارم زودتر تموم شن این روزا ....

راسی قرار کمتر محلش بزارم ! قرار کم کم حذفش کنم ... خودش انگار میخواد ! 


بعد نوشت :

یه چیزایی درست مثل برنامه جلو نمیره و هنر اونی داره که بتونه هندلش کنه !

این روزا سعی میکنم با برنامه جلو برم ! بدوم ! نفس بگیرم ! متوقف شم و ...

سگ تو روت ....

دیر از خواب بیدار شدیم ...

بدو بدو ، بدون اینکه صبحانه بخوریم با خوردن یه ابجوشی که چایی نپتون انداخته بودیم تنگش با یه ماشینی که از اسنپ گرفته بودیم خودمون رسوندیم سر کلاس ، با همه ی توصیفهایی که کردم فقط ۵ مین دیر کردیم !

استاد اولمون موژه های فوق العاده ای داره ، چهره ی دلنشینی داره ، خیلی بارش و زیادی سخت گیره انگار ! درس دادنش خیلی اروم ! باید سر کلاس لال شیم تا صداش بهمون برسه ! 

بعد از این درس رفتم ناهار خوردن و نماز خوندن و صحبت کردن با خانم شکوهی که تمام درساش با نمرات خوب پاس کرده ! موندم اینا چه جوری درس میخونن اه ! 

فاطمه و من از یه جایی به بعد جدا شدیم انگار ! سر کلاس مباحث پیشرفته هر چی تلاش کردم تمرکز کنم ، تمرکزم نیومد ! هی حواسم پرت میشد اه !

با مهسا چایی زدیم و رفتیم سر کلاس نهان ! درس باحالی بود حیف که خانم دکتر برای این درس دهن بچه ها رو اسفالت میکنه !

بعد از اونم رفتیم سرکلاس امنیت ، مبحث درسمون تکراری بود ! خوابم میومد فقط سر کلاسش !!

خوب دیگه بسه ! چه خبر ! جر خوردم ! پشت سر هم کلاس رفتم ! مخم پکید !


بابا زنگ زده بودن ، گفتم بابا نمیاین ؟! گفت دلت تنگ شده ! گفتم اره ! گفت تو چطور میخوای برای ادامه تحصیلاتت بری که اینجوری دلتنگی !؟ دوری دلتنگی میاره!! دیدی سخته !!!!!!! (راست میگه بابا ، ولی نمیشه که بشه !)

ایوب من سر پله ها دید ، سرم انداختم پایین رفتم و محل ندادم ، زیر لب گفت خسته نباشی ! گفتم مرسی ، سرفه کرد گف ببخشین ، با اکراه روم برگردوندم فهمیدم حرکتم جالب نبود برای همین یه لبخند نشوندم کنج لبم و عرض ادب و عذر خواهی کردم ! میدونی چی پرسید ؟! گفت برای کنفرانس شنبه مقاله فرستادی ؟ گفتم تا شنبه درگیر سمینار خانم دکتر بودیم وقت نکردیم دلت خوشه و .....

سر کلاس امنیت فاطمه اومد کنارم نشست ، باز یه حرکت زد که موبایلم افتاد ، بلند گفتم سگ تو روت باز انداختیش !!!!!!! حواسم نبو بلند گفتم ! احساس میکنم با توجه به موقیعتمون زیاد جالب نبود ! استاد اخم کرد ! اه ! ولی من و فاطمه کلی خندیدیم ! خلیم دیگه ! 

دیشب فیلم امپراطور بادها رو دیدیم ، کلی خل بازی در اوردیم و انالیز کردیم ! انالیزای مسخره ! خندیدیم !

دلم برای این خل بازی های خودمون بدون شک تنگ میشه!  :)

یه بارون خوشگل

یهو بارونش شدید شد !! اولش فقط یه صدای رعد برق بود ، موقع رفتن دانشگامونم نم نم بارونش عاشقانه بود بعد نمیدونم چی شد که وحشی شد ! خیس اب شدیم ! فاطمه زنگ ابولفضل زد بیاد دنبالمون ! چقدر خوبه که هست !  دایی هم برامون شله اورد ! 

نتونستیم استاد راهنما رو ببینیم ، الان دو هفتست ندیدیمش ! مقاله هامونم اماده نیست !

دیروز مهمون داشتیم از خود صبح که بیدار شدم شروع کردم به مرتب کردن خونه ! بعد زندایی و دو تا پسرای ماهش اومدن! عرفان فوق العاده شیطنت کرد و کلی باهاش فیلم دیدیم و بازی کردیم، بلندمون میکرد برقصیم حالا فک کن ایام فاطمیه و یه مامان حساس! 

عصرش یک ساعت خوابیدم و همون یک ساعت کافی بود که سیر خوابم کنه و تا ۶ صبح خوابم نبره ! خورد خوراک خواب کلا بهم ریخته ! این ماه که بگذره خدا رو شکر همه چیز نرمال میشه ! مشکل از یه جایی اب میخوره که نمیشه واضح توضیح داد ! اون ور سال انشالله اوکی میشه ... خدا خیلی بزرگ و هوام دار ...


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan