دنیای نرگس بانو

و گاهی چه تلخ خدا رو ....

نمیدونم چه خاصیتی که دوست داری گاهی خدا رو منکر بشی ...
گاهی امام رضایی رو منکر بشی که عاشقشی ...
وقتی با اصوات ذهنت درگیری با خودت میگی چه باشن چه نباشن من به این باور بودشان (( نیاز دارم))....
نیاز داری گاهی به خودت بگی (( و هست خدایی در همین نزدیکی ))


اولین استارت آشنایی

دوره ی کارشناسی ارشد شاید بسیار متفاوت تر از دوره ی کارشناسی باش ولی به هر حال وقتی در هر جایی از دنیا چند تا پایه داشته باشی که با هم یک گروه بشین میتونه یه روز درب داغونت تبدیل کن به یه روز خوب و فوق العاده و اصلا مهم نیست دقیقا در کدوم جهنم یا بهشتی تشریف داشته باشی !
دیروز از اون 4شنبه های شلوغ دانشگاهی بود ! صبح به زور بیدار شدم ،اینقدر با خودم کلنجار رفتم که برم دانشگاه یا نه !!! کلی بهانه تراشی در ذهنم ساختم که جواب دیگرانی که میدونن من کلاس داشتم و نرفتم بدم در نهایت منطق بر نفس پیروز شد و راهی دانشگاه شدم !!
با دکتر بشرا کلاس داشتیم، دقیقا ۲۰ دقیقه دیر کردم که اصلا برام مهم نبود! بعد از کلاس فاطمه رو کرد به ثمین گفت بخوای نخوای باهاتم برای گروه ! منم پریدم وسط گفتم منم تو گروهتون هستم و بعد از من مهسا پرید گفت خانما منم تو گروه ثمینم !
ثمین از بچه های سمپادِ که تو از همون چند جلسه اول با نطقایی که سر کلاس میکنه و سرعت حل مسایل ریاضیش میتونی بفهمی از این بچه زرنگای دانشگاست، از قضا دوره ی کارشناسی هم دانشگاه مربوط بودِ و کلی با سوراخ سنبه های uni آشناست!
ثمین که وا خورده بود گفت چه خبرتون و تمام راهکارایی که بلد بود تا از دستمون خلاص شه بکار برد تا برای ارایه ی عصرش اماده شه ولی فاطمه که از خطه ی شمال و بسیار خوش مشربِ با شوخی و خنده نذاشت که از ثمین جدا شیم !!
با ثمین به سلف رفتیم و کلی در مورد مسیله ی apply که هر سه مون درگیرش بودیم و کلی نقاط مشترک دیگه صحبت کردیم ! سرتاپامون افکارایی بود که جا به جا در یک نقطه بهم برخورد میکردن و از فرط این تصادفات نقاط مشترک به سر ذوق آمده بودیم !
    ادامه دارد ...

بوی غریبی می دهد !

گزارش سفر یهویی به دیارم ...


 

یه طفلکی وسط حیاط دانشگاه

اقا من دلم برای هرچی جمعست تنگ شده ...
مثل این دختر طفلکیا نشستم پای سیستمم اونم وسط حیاط دانشگاه ...
دورو برم پر از دختر پسرای دانشجوست که من عجالتا حتی نگاشونم نکردم ...
تمام صندلیا پر بودند و من مجبور شدم روی صندلی بشینم که گرمای افتاب کفشم بسوزون ...
چه انرژی اینجا در جریان ، صدای خنده های ریز و بلند دخترااا ، زوج به زوج بچه ها که کنار هم حرف میزنن ، میخندن و ... از همه ی اینا که بگذریم باید بگم تقریبا استاد راهنمام انتخاب کردم و الانم هارد تحویلش دادم که برام فایل بریزه، امیدوارم هر چه زودتر تکلیفش روشن بشه ...
یه زمانی گفتم که ۴شنبه ها بیکارترین روزای هفتم محسوب میشه ولی از اونجا که چرخ دنیا هیچ وقت یه جور نچرخیده باید تصحیح کنم که این روزها ۴شنبه هام شلوغترین روزای هفتم محسوب میشه ، از ۱۰ صبح تا ۷ کلاس دارم که امروز اولین شلوغیش تجربه میکنم برای همین با لبتابم که دیروز باطریش به دستم رسید تنهایی خلوت کردم تا تایمای بین کلاسی بگذره !!

مخچه ای با هزار توی درگیری ...

واسه چند دقیقه چنان رگباری میبار سرم که وقت برا یاداشت کردنم ندارم  و  یا چنان خلوت میشه که حوصلم سر میر!

بلاخره مشغول شدم به اونچه که خیلی وقت دایی ازم میخواست !

هفته های اول دانشگاست و خلوت بودن درس مازادی برای وقت سپری کردن در شرکت شده ...

دو همکار دوست داشتنی خانم دارم که شاید در کمتر از یک ماه دیگه زیاد نتونم ببینمشون !

حجم کار و ساعات کار به کنار و درخواست دکتر حمید مبنی بر کم کردن این تایم برای درس خوندن و یا هنوز شروع نشده استرس میان ترم ها و درس ها ذهنم چنان درگیر کرده که دلتنگی و خانواده و بچه ها و تمریناتم به کل فراموش کردم به حدی که حتی دایی هم متوجه شد که چقدر این مخچه ی من هزار توی درگیریسهاست !


پاییزی جدید

last seen مهر 94

last seen مهر 95

مهر 96is typing...



یه دور که ارشیو هردوشون نظارت کردم دیدم از پارسال تا امسال چقدر همه چیز تغیر کرده ،مهر امسال رنگ دلتنگی و تغیرات اساسی دار، رنگ دوری و تغیر موقعیت های کاری ،درسی و حتی شهریُ دار ...
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan