دنیای نرگس بانو

حسن ختام این هفته "چالش"

از آدمایی که با خوندن دو کتاب اضافه بر سازمان به ملت از بالا به پایین نگاه میکنن ، شدیدا متنفرم !!!!!!!!!

امروز من با یه دهه هفتادی برخورد کردم که از زور مطالعه و تجربش به من گفت :
 
تو میخونی ؟؟؟؟؟؟

من میگم : خودم مقصرم که به گونه ای برخورد کردم که اون شخص محترم به خودش اجازه ی گفتن همچین جمله ای رو بگه  !!! یا شاید تقصیر برخورد من  بود که فکر کرد که من اعتماد به نفسم زیاد !! در صورتی که اعتماد به نفس بالا ترس یک شروع به همراه نداره !

من تا امروز اولین تزم برای شناخت آدما "به چالش کشوندنشون" بود ولی امروز متوجه شدم نه ، خیلی ها ظرفیت به چالش کشیده شدن ندارن و به جای اینکه تو این چالش قصدشون بیان خلقیات و اعتقاداتشون  باشه قصدشون خرد کردن طرف مقابل ؟!

وقتی یکی با اعتماد به نفس بگه "یا من احمقم یا تو " این قصدش اینکه تو اون بدون چون و چرا  بپذیری و تو حرفش نه نیاری چون تجربه داره ، چون بیشتر میدونه ، چون یه پیرهن بیشتر از تو پاره کرده  !!

شاید اشتباه من این بود که فکر کردم خیلی ها مثل داداش ابوالفضل یا حامد آدم هایین که اینقدر جنبه دارن که به چالش کشیده بشن و در جواب این چالش، با خونسردی و یه لبخند پت و پهن طرف مقابلشون قانع کنن و اینقدر با اعتماد به نفس حرف بزنن که طرفشون آرامش بگیره و بعد تو بگی هر چی من بعد حامد یا داداش بگن درسته و حدالقل ارزش اعتماد کردن داره  !!!

و من اشتباه کردم که فکر کردم همه مثل داداش ابوالفضل یا حامد شاخه های افتاده ی یک درختن !!!

و من میگم :

درخت هر چه پر بار تر شاخه اش افتاده تر !

 

و امروز در این رستوران کوچک به یادگار ماند به چالش کشیدن شخصی که خودش را لیدر نامید :)

حسن ختام این هفته همین یک دونه عکسِ!! 

این هفته ، هفته ی مزه کردن تجربه های جدید زندگیم بود ؛ آشنایی با حامد ، یکی از همان پسرای گل روزگار که حرف زدنش عجیب به دل میشینه و بهترینش شاید این بود که :

هدفی که به تو اشتیاق حرکت نده ، ببوس بزار کنار، هدفت هدف نیست حرف یا یه فکری که در ذهنت نقش بسته و با تشکر از حامد به خاطر بیان این جمله ....

بی مقدمه !

 این هفته ساده تر از هر هفته ای دیگه میتونست بگذره گذشت ...


اول هفته خرابی ماشین و پیاده رفتن من به باشگاه و بعد برگشت با شاگردای نازنینم توی هوای سرد پاییزی ...

وقتی که شاگردم چشماش از زور فکر کردن به خاستگارش قرمر شده و افکارش بهم ریخته و من ذره ای درکش نمیکردم ...


یادمه آخرین خاستگاری افتاد که ذهنم اساسی درگیر خودش کرده بود ، همون خاستگاری که برای مبارزه با افکارمم که شده بود نشستم همونجا که اون نشسته بود ، کتابمم دست گرفتم ، فقط میخوندم و  میخوندم و نمیذاشتم ذهنم جایی غیر از کتاب متمرکز شه ، چقدر اولش سخت بود این مبارزه ی ذهن به ذهن ،  کم کم عادی شد ایتقدر عادی که این روزا وقتی یادمِ اون دوره می افتم میزنم به شونم میگم ای ول نرگسی ، دستت درست ....


داشتن شاگرد هم دنیای خودش رو داره ، مثلا وقتی یکیشون میزنه به قلبش میگه سنسی کجا بودین دلمون براتون تنگ شده یا یکی دیگشون اس ام اس میده که سنسی داریم آش درست میکنیم یادتون کردیم ، اگر اربعین میاین حسینیه بریم زیر نخل تا زیارت عاشورا بخونیم ...به حق همون کارای نکرده که گاهی با شاگرد یا میبینی یا انجام میدی که البته درخواستش رد کردم !!! اینا مزه های طبیعی جدید زندگی که دارم میچشم صد البته که مسیولیت سنگین سنسی بودن به این مزه میچربه !!


اول هفته طلاهایی که سفارش داده بودیم به همراه خاله گرفتیم ، نمیدونم تارف بود یا چی که خاله گفت خوشحالم کور به بازار نرفته بودین ، بعد از بیرون اومدن از طلا فروشی و اینکه به خاطر اختلاف قیمت مجبور شدیم گردنبند جا بزاریم هممون از اون کرمی که در حق دزد کردیم پشیمون شدیم،من هنوز از دست دزد و بابا  شاکی بودم و  حتی از دست اون مال خرش ، اگر مطمین نبودم که دولت جریمشون کرده یا نکرده این عصبانیت الان یه کینه بود که واسه جبرانش حتما یه حرکتی میزدم !


در کل اگر بخوام بگم این هفته رفع رجوع تمام اون خسارتایی بود که این چند ماه پشت سر هم بهم میرسید ، واقعا باید گفت : " اندکی صبر سحر نزدیک است "


یک روز هم رفتم پیش دوست جون صدیقه ، بازم صحبت در مورد پروژه و نتورک مارکتینگ  که مثل خوره افتاده به جونم ، تصمیم گرفتم وارد این کار  بشم ، فکر نکنم ضرری داشته باشه !! قرار بود یک جلسه سمینار هم برم که برخورد کرد با تمریناتم و همین که اون سر شهر بود حوصلم نشد که برم ، کاملا پیرو مکتب گشادیسمم ، تمام و کمال ...


چند روزی که تو باشگاه تمرین میکردم به زور نفسم بالا می اومد ، یه وقتاییشم حس میکردم الان که نفسم بند بیاد و تموم کنم ، اکسیژن به زور میکشیدم تو ریم ، ولی دست بردار نبودم به تمرینم ادامه میدادم ، خدا رو شکر این هفقته لجاجتام جواب داد ، دیگه تنگی نفس پیدا نکردم و اوکی اوکی بودم ....

 

شاگردای سنسی برای مسابقت لیگ که آخر هفته بود آماده میشدن ، تمریناتشون فشرده و نفس گیر ، طفلکیااا ، دلم هوای مسابقات کرد ، به یاد اون دوران و امتحانات دان تمرین کردم و چسبید ، خیلی چسبید ، از وقتی مربیم عوض کردم اعتماد به نفس کارام به مراتب بیشتر و بیشتر میششه، بخصوص که این چند ماه رو ریستارت کردم و از صفر مطلق شروع کردم :)

 

این هفته با وجود اربعین 3 روز تعطیلی بود ، با داداشا نشستیم فیلم دیدن ، از اونجایی که ک.. نشست ندارم خیلی سخت بود یه فیلم تا آخر ببینم ، میرفتم می اومدم ، داداشا عادت کردن ، تیکه میندازن ، لذت میبارم که به ثانیه ثانیه وجودشون ، خدیاای ممنونم به خاطر حضورشون ...

 

دعواهامون بیشتر شده ، از وقتی باشگاه میرن ، داداش بزرگه تو همین دو هفته تمرین بازو آورده ، مادر در جواب زن عموش که گفته شب بچه تو خونه جا نزارین بخصوص بعد از ماجرای دزدی خونمون گفته : دزد باید بترسه ازشون ، هر سه شون رزمی کارن ...


این جمله ی مادر به دلم نشست ، اصلا گوشت شد به تنم :)


این هفته دومین هفته ای بود که با کلی غیبت رفتم سر خدمت همیشگیم ، خونه ی عزیز خانم منظورم ، محمد همرام بود ، امتحان ریاضی داشت ، به وضوح میدیدم وقتی سر محمد داد میزدم که البته کلی هم رعایت میکردم جلوی عزیز خانم و پدربزرگ ، چقدر هر دوشون ناراحت میشدن ... درک نمیکنم این نوه دوستیشون ....


هروقت دداش کوچیکه رو  از روی حرص صدا میکردم "محــــــــــــــــــمد آقـــــــــــــــــــــــا"، پدر بزرگ با فراموشیهایی که جدیدا گرفته فکر میکرد اسم پسر بزرگش صدا میکنم ، هر بار میپرسید محمد آقا اومده و عزیز خانم در جواب میگفت نه و باز تکرار و تکرار و سوژه ی شیطنت و خنده ی من :)

 

حرف برای گفتن زیاد دارم ، ولی نمیخوام بنویسم ، میخوام از اتفاقاتی که معمول تو زندگی هممون می افته دست بردارم و برم سر یه خط قرمز جدید که باز این هفته پر رنگ شد...


"س م" اس داد که دلش برام تنگ شده ، به وضوح حس میکردم چی داره تو دلش میگذره ، یه لحظه مات شدم ، انتظار نداشتم اینقدر سریع ابراز احساسات کنه ، خوشم نیومد ، جواب دادم "زیاد از این صمیمیت خوشم نمیاد لطفا مراعات کنین" و در جواب گفت که ممنونم بهم گفتین ، حتی زحمت عذر خواهی هم به خودش نداد ...


خوشحال بودم این روزا مورد جدیدی برام پیش نیومده که بخوام برخورد کنم ، به گذشته برگشتم دیدم که چقدر مغرورم من ، دل گرم شدم با این غرورم ، یاد چند وقت پیش افتادم وقتی که با این غرورم یه شخصیتی خاص که هیچی هم بینمون نبود حتی  نگاه نمیکردم ، وقتی نگام میکرد می فهمیدم ولی نگام ازش میدزدیدم و حالا بعد مدت ها که فاصله بینمون افتاده خوشحالم که همچین برخوردی باهاش داشتم ....


من و عکس های این هفته :


اولین نرگسی های 94 گلدونم (این گلدون با وجود بزرگ بودنش چون هدیه ی دوتا از بهترین دوستام ، دوسش دارم و گوشه ی میز تحریر گوچیکم جا دادم)








اینم از کتاب هفتم که عکسش از مطب دندون پزشکی گرفتم :


 





و اینم شعری از سهراب عزیزم ، شعزی که آخر شب خوندم احساسم ازش یهویی لبریز شد ، اصلا گوشت شد به تنم


اندکی صبر سحر نزدیک است

اشهریور امسال بعد از یک مسافرت طولانی که برگشتیم ، کلی هم سر خرابی ماشین اعصاب مصابمون درب و داغون بود ، با صحنه ای روبرو شدیم که از خرابی ماشین و در راه ماندن شاید به مراتب بدتر بود و آن هم این بود که :

دزدددددددمون زده بود ، بلیاااا دزد پدر صلواتی خانه امان را چنان بهم ریخته بود و دنبال طلا و پول گشته بود که من در آن روزها در دفترم نوشتم : 


یک گوشه ای از خانه درست جایی که در دید باشه برای شخصی غریبه با شغلی خاص باید نوشت :

آهای دزد تو اگر میدوزدی حرفی نیست، خدا به کمرت زند فقط بی زحمت خانه را بهم نریز ، مثل بچه آدم بگرد دنبال هرچی که میخوای ....    (شهریور 94)


خلاصه خستگی مسافرت که از تنمان در نرفت هیچ ، خستگی مرتب کردن کل خانه هم اضافه شد ، حالا بماند آمدن پلیس و جار جنجالهایی که پشت بند این داستان بود...


جناب دزد بیشئور تمام طلاهای اینجانب را بالا کشیده بود ، جالب اینجاست که ذره ای از سکه ها و طلاهای مادر قاطی اون کیف طلاها که زده بود نبود از همه بدتر که این دزد عنتر 300 تومن پول ناقابل که امانتی بچه های باشگاه بود که با خودم نبرده بودم که امانتیه زده بود !!! ای خدا بگم چی کارش نکنه که یادم می افته میخوام لهش کنم !!!


خلاصه بعد از همه ی این اوصاف این دزد بی شئور ماه محرمی پیدا شد  و  با چک لقد ازش اعتراف گرفته بودن و خلاصه ی داستان اینکه تمام طلاهای ما را آب فرموده و پولش را هپلی هپول فرموده بودن ...


حالا چقدر کم و زیاد من کار ندارم و یا اینکه طلاهای من چقدر قدیمی بودن و بابا بر خلاف میل من چقدر راحت به کمش راضی شد و رضایت داد کار ندارم  و یا اینکه دو تا از گردنبندهام یادگاریهای مکه ی بابا و هدیه ی تولدم از طرف مامانیا بود که اتفاقا عکسشم دارم ،و خلاصه کار ندارم به غیر از ارزش مادی ارزش معنوی زیادی برام داشتن و دوست ندارم حتی دیگه به این مسائل فکر هم کنم ...


 از یه بعد داستان که نگاه میکنم میبینم چقدر  خدای من  بزرگه که سرمایه ای از کف رفته را به من برگردوند ، سرمایه ای که سالها بود گوشه ی خونه خاک میخورد و من اصلا ارزشش رو درک نمیکردم...


به واقع میتونم بگم زبانم قاصر از شکر این نعمت بزرگ الهی ، خدایا ازت ممونم ...



این هفته با مادر جون رفتیم بازار خان تا پول طلاهایی که به عنوان خسارت گرفته بودیم طلاییُ جایگزین کنیم ، چند قطعه ای  ما حصل خریدمان شد، شاید کم و اینقدری کم که حتی فکر ماشین خریدن هم از سرم انداخت ولی نمیتونم غر بزنم که چرا تمام و کمال خسارتمون را پس ندادن ، به واقع پیدا شدن دزدش ، پس دادن بخشی از همین خسارت هم جای کلی شکر داره و باید کلاهمان را 7 آسمان هوا زمین بندازیم !!!


خدایا بازم ممنومم که این سرمایه را به من برگرداندی ....



.این مطلب به در خواست عزیزی حذف گردید (18مرداد 97)


.

 .

.

.

.

.

.

.


(حذف مطلب)


پروسه ی سرویس کردن فک و کوچه همچنان به قوه ی خودش باقیس ، خاطرات شیرین که خانم دکتر دوست داشتنی برام رقم میزنه ، مثلا این هفته ساختمان سازی بغل دستی کار خرابی کرده بود و ساختمان پزشکان همه شاکی شده بودن و خانم دکتر هم با ذوق گفت : آخ جون دعوا و بدو رفت بالا پشتمبوم :D


کتاب این هفته هم ، کتابیس از "چارلز دیکنز" به نام "سرود کریسمس" ، دوسش داشتم و مشتاقم که فیلمش ببینم :)


ساده میگم : خیلی به دلم نشست ...


من و اولین هفته ی کزارش نویسی

اینقدری که این هفته حرف تو دلم بود و حالا که موقع نوشتن رسیده هیچی تو ذهن ندارم که بخوام پیاده کنم ..

با خودم یه قرار وبلاگی گذاشته بودم که هر آخر هفته یه سرکی به اینجا بزنم و یه گزارشی رو از خودم درست در این مکان مجازی به ثبت برسونم و حالا که زمان به رسیدن دادن این گزارش رسیده ، منمُ یک ذهن خالی ...


این هفته بحث داغ بازاریابی شبکه ای داغ داغ بود ، چندتا از بچه های دانشگاهای امیر کبیر و شریف اومدن و تنور این کار با تبلیغاتوشون داغ میکنن ، قبل از اینکه بچه ها در موردش باهام حرف بزنن دو مقاله تو مجله ی "راز" خونده بودم که بیشتر جنبه ی تبلیغاتی داشت و حالا چند روز بعد عملا افتادم در بادیه ی تبلیغاتش...

هنوز تو خوب و بدش موندم و از همه بدتر ، زمان نداشته است که باید براش بزارم ....


این هفته هفته ی فارغ التحصیلی بود تازه اونم بعد از یک سال که با کنایه آفا مجید مسئول آموزش محترمه متوجه شدم که یک سال از این ماجرا گذشته ، احترامی که از رییس دانشگاه تا مسئولین مربوط دیدم همیشه و همیشه با خاطره ای خوش در ذهن من و دوست عزیزم صدیقه که همراهیم کرده بود تا آخر خواهد ماند ...


نجربه ی اولین بار رفت به پمب بنزین و داشتن اون همه استرس به خاطر اولین بار بودن این حرکت هم این هفته چشیدم ...

وقتی باقیمانده ی پولم میداد گفت : روشن نکنی بری ، لولم با خودت ببری ، انگار متوجه شده بود که بار اولم ....


شروع آرام کلاسهای باشگاه و تمریناتی که از اول شروع شده ، همراه بودن با یه دختر نازنین به اسم مهتاب که تنهایی باشگام پر میکنه و نزدیک شدن امتحانات کمربند بچه ها و فشردگی تمرینات هم به نوبه ی خودش تو این هفته و هفته های دیگه سر باز میکنه و خودش نشون میده ...





اینم حمام خان با صفا که پیشنهاد میکنم حتما اگر اومدین یزد برین و ببینین  ، این هفته با دوتا از بهترین دوستای نازنینم ، فاطمه و صدیقه بعد از جلسات بازریابی ها رهسپار این مکان شدیم و دو تا کاسه ی شلولی دبش زدیم با چاشنی غیبت و حرف مفت ، خیر سرمون رفته بودیم در مورد کار صحبت کنیم که طبق معمول بحث هر چیز شعری کردیم جز اصل مطلب ...


از اون آدمای سنتی بازم که کمتر علاقه ای به مکانای مدرن دارم ،اینجا که رفته بودیم هر 3تامون باهم اون حس آرامش پیدا کردیم ، این روزا که معمای شاه رو گهگداری میبینم دلم میگیره ، دلم داشتن خونه ی دکتر میخواد به همون اندازه باز ، بزرگ ، قدیمی ، سنتی و دل نشین ...




پروسه ی دندان پزشکی همچنان به قوه ی خودش برقرار ، زدم تو کار سرویس کردن فک و دهنم ، تا تکمیلشونم نکنم جون تو بی خیال نمیشم ...

این هفته ، هفته ی نرفتن بود ، با اینکه ته دلم ذوقِ و راحت شدم  و همچنان شروع نشده عزای رفتن کلاسای پیشرفته رو دارم ولی با این حال نمیدونم چرا زنگ خطر روزهای تکراری زندگیم داره کم کم به صدا در میاد که باید شروع نشده از بیخ و بن بدوزمش ... من از روزهای تکراری متنفرممممم...


به مناسبت شروع آذر خانم ، آخرین ماه پاییزی سال 94 ؛ چندتا عکس افتخاری از پاییز زرذ خونمون میزارم ، باشد که همچنان این زیبایی ها پایدار بماند ...






وقتی حیاط خونمون رنگ پوش مورد علاقه ی من به تن میکنه ، من این همه خوشبختی محال محال محال ...





به این میگن پوست کلفت ، جا اینکه زردنبووو بشه تازه گلم داده ، اصلا باید قاب گرفت و الگوووش کرد این بچه پروووو... 



یاد باد آن روزگاران یاد باد


نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، این مصرع شعر سر زبونم بود که گفتم...

 

خوب بلاخره این کلاس های پایتختم به زیباترین شکل فاز اولش تموم شد ، برای فاز دوم هم حرف پیش نمیزنم و میسپارم به خدا هر جور که خودش صلاح میدونه ..

والا تا الان که فقط و فقط سپردم به خودش اینقدر همه چیز خوب و مرتب پیش رفت که خودمم نفهمیدم چطور به اینجاش رسیدم ....

شنبه به شکل معمول گذشت و عصر هم با شاگردای قد و نیم قدم باشگاه داشتم ، تعدادشون بیشتر شده بود ، غایبین هم اومده بودن و...

به شاگردام زیاد سخت نمیگیرم ، آزادشون گذاشتم ، به غیر از مواقعی که وایسادن و تمرین نمیکنن  یا وقتیایی که وسط حرفم میپرن و یا باهم حرف میزنن که در این مواقع یا پدرشون در میارم یا صدام میبرم بالا ، در بقیه ی موارد میتونن کاملا راحت باشن ...

شنبه ای وسط کاتا زدن داشتن حرف میزدن و منم از این گستاخیشون چنان عصبانی شدم که به شکل کامل فجیعی سرشون داد زدم که مامان یکی از بچه ها سرجاش سیخ شد ، بعدشم خودم خندم گرفتُ بهشون گفتم روی سگ من بالا نیارین، طفلکیا دیگه جرئت نکردن حرکت اظافه ای بزنن ...

نمیدونم چرا تو کلاسم اینقدر اسم های تکراری دارم ، 2تا مائده داریم ، 4 5 تا فاطمه،2 3 تا زهرا و .....

یه ریزه ی نمکی به اسم "مایده " داریم که 4 سالشه ، اوایل تمایلی به کار کردن باهاش نداشتم ولی جدیدا دیدم به خاطر علاقه ای که داره میشه باهاش کار کرد البته مامانشم اعتراض کرد که یخورده در برخورد با بچش حواسم جمع کنم ....


یک بار دیگر من و بلند شدن




بلاخره نشستم برنامه ریختم برای زندگیم ...
بدجور همه چیز بهم ریخته بود ، شلوغ پلوغ و درب داغون ...

از اینکه تا چند هفته ی دیگه کلاسام تموم میشه ناراحت که نیستم هیچ ، یک نفس راحت هم میکشم ..
کل زندگیمُ  بهم ریخته بود ، صدای دوستام در آورده بود ، از مهتاب در باشگاه سنسی گرفته تا مهدیه از باشگاه خودمون و حتی شاگردام ...

من تک به تک دوره های زندگیم دوست دارم و باهاشون عشق میکنم ، میدونم دلتنگ همین رفت آمدها ، کلاسا ، استاد ، درس دادنش ، حتی خانم منشی که تو کتش عمرا نرفتم میشم ولی باید پذیرفت و رد شد ...

هر مرحله سکوی پرتابیس برای مراحل بالاتر ، مثل فارغ شدن از دانشگاه که نزدیکهای فارغ شدن دلتنگ بودیم و میگفتیم اگر تموم بشه چی میشه، چیزی که نشد هیچ ،بهتر و بهتر تر هم شد ، وقت  آزاد بیشتری پیدا کردیم و خاطرات دانشگاه با همه ی خوبی هاش به زباله دان تاریخ زندگیم پیوست !!

جونی نمونده برای تلاش کردن ولی هنوز ته مونده ی دلم انگیزه دارم برای یک بار دیگه بلند شدن زندگی ...

فکر میکنم برای ناامید شدن و تسلیم شدن زودِ حتی اگر فکرکنم دیر شده !!!

نوشته ای نیمه تمام در قطار ....



شاید دل منم واقعا راه رفتن در کناره ی دریاچه  میخواد ، به همراه یه هم دل واقعی که  به جد در دلم نشسته باشه ...


از این  باد خنکیایی که پایتخت نشینای سوسول میگن سوز هوای سرد هم بهمون بخوره  ( : | ) و دوتایی باهم سرخوش بازی در آریم و تو اوج درک متقابلمون با دلی خوش حرف بزنیم و نقشه بکشیم برای آینده ی نامعلوم ...


 از برنامه های نرم افزاری بگیم تا برنامه های زندگی ، از معماری نرم افزارها تا معماری زندگی ها ، از پایگاه داده های برنامه ها تا پایگاه داده ی فرهنگ و شیور علم و اخلاقمان  ....


تو زندگی با ادم های این چنینی که واقعا به دلم بشینن و بخوام که همراهم باشن بسیار اندک شماربرخورد کردم و همین تعداد کم هم مال دیگری بودن که ایشالله کوفتشون بشه :| !!

 

Session-7   تمام شد و نفس های آخرش را در این قطار و کوپه میکشم ، بالای سرم دختران در کنار هم حرف میزنن و من هدست هایم را محکم در گوشم کوباندم تا آلودگی صوتیشان روی مخ و تمرکزم نرود !!


تقریبا نیم ساعت پیش با هم به رستوران رفتیم ، یک لشکر 4 نفر گشنه !!! از این 4 نفر دونفر ماندیم که از قضا من بودم و دختری از تبار لرد !! ریاضی خوانده است و در حال حاضر دانشجوی مقطع ارشدس، چقدر دوست داشتنی ، ساده و بامزه بود و از بعضی جملاتی که میگفت سکته ی مغزی میکردم :|


 با هم که هم صحبت شدیم از لردها برایم گفت ، اینکه اکثرشان کباب خورهای حرفه این و اگر در سفره ای که برای مهمانشان پهن است کباب نباشد خاکشان به سر است !!!


ما یزدی ها نیز شیرینی خورهای حرفه ای تشریف داریم ، مستحضر هستین که مرض قند از ما به سرتاسر ایران پخش شد و جماعت محافظه کار یزدی غیر ممکن است ناقل بیماری قند نباشد !!!!!!!!!


راستی من در همین سفرها فهمیدم که چه آدم های محافظه کارِ،  با سیاستِ ، خسیسِ ، خسته یِ ، مرده یِ ، سر به زیرِ ، آرامی هستیم و یا اینکه مردهای دیار من در کارهای خانه دیسکشان میزند به حلقشان و از این رو احساس خفگیشان میگیرد واین میشود که در کارهای منزل به همسر محترم کمک نمیکنن و دختران بی نوایی که فکر میکنن این مردهای دارالعباده ای بی شک حافظان قران کریمن و یا شایدم چون از شهر دارالعباده ان پسر پیغمبر تشریف دارن با این خیال در سفره ی عقد بله را میگویند و تازه آبا که از آسیاب افتاد میفهمن که چه غلطی کردن !!!!


البته که مردهای یزدی مانند دخترانش زندگی مدارن و این جز خصلتهای بدیحِ دختر و پسرهای دیار من است !!!ُ

 

موقع دل کندن از دیار و رفتن به پایتخت دعا دعا میکردم که هوای پایتخت نه سرد باشد و نه بارانی که من نه پالتو دارم و نه چتر !! سوار قطار که بودم ملت چکمه و پالتو پوش حاضر در صحنه به استرس اینجانب می افزودن که در انتها فهمیدم جزو قرتی بازی های معمول میباشد ...


 کاش میتوانستم  اندکی سوز دیار کویر را برایشان می آوردم که بدانند هوای سرد دقیقا چه هواییس !! اصلا آشنا بشن و از توهم این سرمای تلقینی سازمان هواشناسی بیرون بیان !! خلاصه که یه تعداد بچه سوسول دور هم جمع شدن ...

 

موقع رفتن از شانس من ، دختر مهربانی که تیپ بسیار عجیبی داشت خانم دکتر دندان پزشک در آمدن و اینجانب تا تونست اطلاعات پزشکی جراحی اخیرم را در اختیارش گذاشتم و از استرس ها و عفونت های پیش نیامده پرسیدم  و او نیز تا توانست روحیه داد و غیر مستقیم بهم گفت خیلی وسواس دارم که عامیانه ترش ادا اصول اظافه بر سازمان یا همان عنتر بازی دخترانه دارم  !!


دخترکِ دنیا دیده ای بود برای خودش ، خیلی ریز متوجه شدم که دختر یکی از سیفران  محترم است که اعضای خانواده به علت کار پدر هر کدام پخشن و معنای و مفهموم خانواده به علت کار پدر در هم پوکیده است ..


 ناراحت بود، شاکی ، ناراضی و دل پری داشت !! با اینکه به لطف کار پدر دنیایی را دیده بود و یا مدارس های کشورهای زیادی را امتحان کرده بود و یا زبان فرانسه و انگیلیسیش فول بود با این حال چون خانواده در هم پاشیده  بودن شاکی بود !!

 

یهو نوشت : در این لحظه آهنگ کردیِ شادی در گوشم شروع به خواندن کرد که ضربان قلبم بالا زد و چقدر دوست دارم  یک دستمال یزدی بردارم و در همین جای کوچک  کردی وار هنرنمایی کنم ، با تشکر از کردهای عزیز به خاطر آهنگ ها و رقص های شاد باحالشان !!!

 

خوب داشتم میگفتم ، این سری با اقای تاکسی ران باحالی آشنا شدم که ایشان هم دیار شناسی من را تکمیل فرمودن ، از ما یزدی ها گفت تا زنجانی و لرهای بختیار و یا مشهدی و اصفهانی و آنقدر در ماشین پر چانگی فرمودن که رسیدن به مقصد را جلدی برقی به چشممان آورد و با تشکر از این راننده های پرچونه !!

 

این سری از سفر هم خسارت کوچکی بهم رسید و این بود که چادرم زیر اتویی که من همیشه به زندایی تعریفش را میکردم سوخت !! و من ماندم چادر سوخته و دقیقه 90 رفتن به کلاس و خیاط سر کوچه ای که بسته بود  و بماند خنده ها و استرسی که بابت این مسئله گرفتم ...


طرح " الو مادر "  هم به موقع اجرا میشد و اطلاعات به صورت فِرت و فِرت به مادرجان مخابره میشد و برخورد مادرجان من باب این مسئله فقط این بود  که حالا ملت فکر میکنن جو به کله ات زده است !!  برای پیشگیری از این افکار مخرب در کوتاه ترین زمان عکسی از خود معمولم را در تلگرام گذاشتم تا بدونن این بانویی که با چادر مشکی و حجاب کامل میدیدنش فقط یک رویش است و روی دیگرش در دیار خودش طور دیگریس !!! 


و بعد از آن در بدو ورود به کلاس منشی خوشمزه ی آموزشگاه نگاه سر اندر پایی به اینجانب فرمودن که کامل درک کردم من باب تغیرات رخ داده در ریختم میباشد  ، نمیدانم چرا احساس میکنم که من یکی در کتش فرو نرفتم !! البته به اونجام هم که نرفتم  !!!


همکلاسی های محترم هم اکثر غیبت داشتن و اینجانب سواستفاده کرده و تا تونست به استاد غر زد و ایراد گرفت ، استاد هم تا تونست از خجالت اینجانب در آمد ، حس له کردنشن در دلم مانده است که به امید خدا روزی این توفیق نصیبم شود !!! 


در برگشت از کلاس ، در پایتخت درن درشتی که دیدن یک آشنا 1 در میلیارد است, عموی دوست داشتنی و عزیزم را دیدم آن هم سر پل عابر پیاده !! و به قول زندایی که من بلاحق آخر شانسم...


نوشته ای نیمه تمام در قطار ....

گلدان موهبت :


چقدر خوبه که در باشگاه ، دختری دوست داشتنی به اسم مهتاب ِ که براش اومدن و نیومدن من مهمه ! وقتی غیبت میکنم شاکی میشه ،غر میزنه، قهر میکنه و وقتی هستم باهم و در کنار هم از فشارِ افت و ضعف کارمون کم میشه !!


چقدر خوبه که در کلاس های غربت وارم ، زندایی عزیز تر از جانم همراهیم میکنه و چقدر خوبه که با اختلاف 10 سالِ عدد موجود در شناسنامه همدیگرُ درک میکنیم ، میفهمیم ، کلاس را روی سرمان میگذاریم ، هرُ کر میکنیم ، صدای استاد را در میاوریم ، میخندیم ، روحیه میدهیم ، پروژه ها رو انجام میدیم و کم نمیاریم..


و چقدر خوبه که زندایی استاد کپی و اینجانب استاد تغیر نام هام تا کارامون از حالت کپی در بیاد و به گفته ی زندایی استاد فکر کنه من و زندایی چه نابغه هایی تشریف داریم و چقدر رومون حساب باز میکنه و چقدر این موضوع دست مایه ی خنده ی من و زندایی میشه !!


چقدر خوبه که خانم دکتر (دندان پزشکم) و نرس عزیز و  دوست داشتنیش ، مهربان و دلسوزن  و از همه مهمتر منِ مریضِ پایه ثابتشان جزو الویتهای کاریشان محسوب میشم ...


چقدر خوبه که با این جراحی دندان و نشون دادن درد نداشته ، برادر کوچم محمد مثل پروانه دورم میچرخد و تمام تلاشش را میکند که من را بخنداند و به خیال خودش بار درد این جراحی را از من کم کند و یا حتی وقتی ازش درخواست میکنم برایم بستنی بخرد با چنان سرعت جت واری میرودُ بر میگردد که در راه زمین میخورد ، زخمی میشود ولی برایش خرید بستنیِ آبجی که شاید دردش را کم تر کند در الویت قرار دارد ...


و خیلی از نزدیکان و اطرافیان  دیگر که در اطرافم هستن و به من محبت دارن و وجودشان نعمتیس از جانب خدا برای من و من شکر گذار این نعماتم ....


زندگی کم زیاد داره ، بالا پایینی داره و خیلی حرفهای تکراری دیگه ، و من عاجزانه در این زندگی خواهشمندم چشمتان را به روی کم کاستی ها و جزییات زندگی بردارین و به داشته ها و نعمات کوچیک و بزرگ زندگیتان باز کنین و هر لحظه شاکر باشین تا آن روی دیگر زندگی را بهتر و بهتر ببینین...


با تشکر ، آجی کوچک شما ، نرگس 

یک کوپه و یک دلتنگی ...

تو یک اتاقک کوچیک به اسم کوپه در یک وسیله ی نقلیه به اسم قطارم، 6 نفر آدم چپیدیم در این اتاقک ، یکی ازآنها اسمش پرستوس،بزرگ شده ی   قزوین، که از طرف پدری کردی و از طرف مادر شمالیِ ، به گفته ی خودش شمالُ از هرجای دیگه بهتر ترجیح میده، آن دوی دیگری ، مادر دختری ان که با 2 تا بچه ی شیطون کوپه رو روی سرشون گذاشتن !! دختر متولد تهران و بزرگ شده ی آنجاست ولی مادر همدانی ان و جرزو ترک های همدان محسوب میشن !! بچه ها هم در این مابین متولد یزد بودن ...


تو این مسیرای رفت و برگشت و برخورد با آدم های مختلف و رنگاورنگ متوجه شدم که در کنار یک یزدی ،حتما باید یک ترک همراه باشه ، ما یزدی ها عادت داریم سکوت کنیم و خودمون وفق بدیم ، حوصله ی کل کل نداریم ولی دوستان عزیز ترکی خیلی زیبا و شیرین تا حقشون نگیرن و حرف خودشون به کرسی ننشونن عمرا آروم بگیرن !!


نمونش مادر دوست داشتنی ترک عزیزی بود که در این کوپه با هم همسفر شدیم ، جاتون خالی وقتی رییس قطار اومد و خواست به زور یه عزیز دیگه رو اونم با دو تا بچه بفرسته تو کوپمون ، این مادر بزرگوار چنان برخورد شدیدی کرد که آن بانوی محترم با کلماتی مثل "بی شیور " و "بی شخصیت " دست بچه هاش گرفت و رفت که رفت و رییس قطار هم که فرار را به قرار ترجیح داد .....


سر کلاسی هم که میرم ، سینا ، همکلاسیمون با ته لهجه ی شیرین ترکی ،active  کلاسمونِ ، جلسه ی پیش که به تاسوعا برخورد کرد خیلی شیک و مجلسی کلاس را  با یک جمله تعطیل کرد ، بدون اینکه نظر دوستان یا استاد بپرسه ، من که میخواستم روی ماهشو ببوسم ، منِ خر با اینکه مشکلم بود لام تا کام حرف نزدم ولی سینا خیلی با اعتماد به نفس و شیک با یه جمله کلاسُ تعطیل کرد ...


از قضا یکی از کلاس ها که سینا نبود ، وقتی استاد پرسید کی غایب ؟ و احسان (دیگر همکلاسی ) گفت مردی از تبار ترک نیستن ، استاد لبخند معنا داری بهش زد و گفت : منم  آذری ام و همه ی دوستان لال شدیم !!! و احسان در آن لحظه در خود رید :|


استادمون خیلی ماه ، شاید به خاطر اینکه من ترکها رو دوست دارم ،از استادمون بدون اینکه بفهم ترک خوشم اومده ، خداییش هیچی استاد به ترک هایی که تا الان باهاشون برخورد داشتم شبیه نیست ، به حدی که این بشر آرومِ  و فوق العاده مودب، من با زندایی عزیز تر از جان میشینیم و کلی به این ادب و شیورش میخندیم و تو تعجب بالانس میزنیم !! خلاصه که از غیبت بگذریم ...

 

بعد ها نوشت :

دلم در آن لحظاتی که در کوپه بودم گریه میخواست ، دلتنگی برای مادر و شیرینی های قطاب و باقلوای یزدمان ، دلم برای لهجه ی شیرین شهرم تنگ شده بود ، دلم آرامش خانه رو میخواست ...

قطار با یک ساعت تاخیر در ساعت حرکت و همچنین چندین ساعت تاخیر در رسیدن به مقصد و هوای گرفته ی ابری و پنجره ی بخار و بارون زده ی کوپه همه و همه باعث این حس های درب داغان اینجانب شد ....

 

و پایان این سفر همراه بود با پایان ششمین جلسه از کلاس اینجانب !!

 

اول آخرش !!!

نباید از کسی اسطوره ساخت !! ... باشه  آقا قبول 
نباید از شخصیت کسی بزرگنمایی کرد !! ... باشــــــه آقا قبول 
نباید ازکسی برای خودمون بت درست کنیم !!... باشـــــــــــــــــــــــه  آقا قبول 

ولی قبول دارین که بعضی  از آدما یه جور خاص و ملموسی  به دل میشینن !! تن صداشون، رفتار ملایمشون، حتی راه رفتنشون هم برات یه جورای خاصی دلنشین میشه !!

چه رمز رازی تو این داستان دلنشینی بعضی از افراد وجود داره ، اینجانب نمیدونه !! روانشناسا هم که معلوم نیست چه غلطی میکنن که جواب این سوالُ درست و درمون نمیدن !!! 

به هر حال خواستم بگم که  یک  بشر پاستوریزه ای موجود میباشد  که چند وقت یک بار میبینمش و باید اعتراف کنم به شکل بسیار ملموسی به دلم نشسته !! البته مسئله طبق معمول حات نیست ! اینقدری که وقتی باهام برخورد میکنیم حتی نگاشم نمیکم !! موقع سلام و خداحافظی هم چنان سریع فرار میکنم از صحنه که فرصت شنیدن جوابِ خداحافظیشم به خودم  نمیدم ! کلا خودمم تو این اخلاق گوهم موندم !

به هر حال چه سریِ که اینقدر به دلم نشسته ندانم !! و جالب تر از همه ی اینها وقتی میدونم داره با موبایلش با مخاطب خاص خودش میحرفه و  از اصطحکاک دلنشینیش کم نمیشه بیشتر در عجب فرو میرم !! یا وقتی status میزنه که "دلتنگم" باز و باز برای من همچنان همونجور دلنشین و خاص مونده بیشتر و بیشتر در عجب  فرو میروم  !! 

اصلا چرا باید بین همه ی آنها راست راست فقط او به دل من برود !!!!!
اصلا چرا ؟؟؟

و خلاصه که :
خاک تو سردل من که اینقذه شئور نداره  !!!  دل اسکل من اصلا منطق سرش نمیشه  !! با حساب دو دوتا چهارتا هم که در کل مشکل داره !! حرف حساب هم که یوخداااا !!
خلاصه زده به اون در خنگیش !! و برای همین که این روزها گاهی در گیر این عواطف گذری میشم  که طبق معمول میسپارم دست خدای خودم .... 
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan