دنیای نرگس بانو

انتخاب استاد راهنما

کار سختی !!!
هنوز هیچی نشده میگن یاالله استاد راهنمات انتخاب کن !!!
اخه یکی نیست بهشون بگه بابا اول بیاین بگین استاد راهنما کیست و یا چیست تا ما بعد بریم انتخابش کنیم !
یه منو دادن دستمون ، فقطم گفتن با توجه به علایقتون که ما هنوز نمیدونیم چی به چیه گزینش فرمایین حال اینکه ما به ریخت استاد ، مقالات چاپ شدش ، سَرکَچَلِش، نحوه ی برخوردش و کلی موردای ریز درشتش گیر و گور بدیم که عایا کار درستیست و یا نه خود مسیله ایست جدا و تنها راهنمایی که حدالقل از دکتر فرید گرفتیم این بود که لطفا جو زده عمل نکنیم !! خراب این راهنمایی گستردشون شدم ! در ضمن یه نکته ی دیگه هم که اضاف کردن این بود که با استاد راهنما چند جلسه مصاحبه بزار تا ببینی زمینه ی تحقیقاتی استاد بزگوار چیست و عایا تو دوست داری یا نه و .......
کار سختی !!
حس یه ادمی دارم که چشماش بستن و ولش کردن تو یه مسیری و میگن برو تا به انتهابرسی !
و من این روزها دغده ی ذهنیم این است !!!! :|

یادم باش

یادم باش ...
اگر روز اول کاری همکارم بود ...
به یه نسکافه و کاپ کیک و یا شیرینی مهمونش کنم ...
مطمینم برای روز اول کاریش این چیزا علاوه بر خاطره سازی ..برقراری ارتباط خوب در شروع و یا حالا هرچی ..برای رفع قش و ضعف نکردنش نیاز مبرهم و واضحی دار ..والا  !!

روزهای اول

خیلی یهویی همه چیز تغیر کرد .... 4شنبه با خاله فریبا و دایی مجتبی رفتیم برای ثبت نام دانشگاه ... تو سن سال من که باید بچه هام ببرم ثبت نام مدرسه تازه با دو نفر دیگه رفتم ثبت نام دانشگاه ... خیلی بامزه بود که هرجا میرفتم فکر میکردن همراهانم برای ثبت نام دانشگاه امدن و چقدر بامزه بود که به راهروی  ثبت نام راشون ندادن و گفتن بیرون منتظر باشین و چقدر مسخره است که من باز بخوام از کارای اداری که حتی مربوط به دانشگاست شاکی باشم ولی اینقدر دانشگاه نظم داشت که جای هیچگونه اعتراضی برام نمیزاره !!!

مرحله ی اخر ثبت نام رفتم پیش دکتر فرید... چقدر با اخلاق و دوست داشتنی و ارام بود ، خاله فریبا در انتها از برخورد خوبش تشکر کرد ، اخلاق که داشته باشی با همان یک برخورد اول مهرت مینشید بر دل تک به تک رهگزران زندگیت !

بماند که چقدر پیش دکتر مشنگ بازی در اوردم ... لیست تمام ثبت نامی ها رو پر کردم و یا حتی یادم نبود چه جوری از پورژه ی قبلی کارشناسیم براش بگم و چقدر خل خل بازی در اوردم !

بعد از ثبت نام راهی خانه ی زندایی مادر جان شدم و ناهار در خدمتشان بودیم و کلی با دیدن امیرحسینم ذوق مرگ شدم ... 

با خاله فریبا و فاطمه رفتیم سینما و فیلم نهنگ عنبر ۲ دو را دیدیم که درسته طنز بود و بازیگرای قابلی داشت ولی بسیار فیلم ابکی و بی محتوایی بود و کلی خاله از این فیلم بی محتوا ایراد گرفت که به جا و منطقی بود ...


شب هم برای شام یک جیگرکی قدیمی رفتیم که اینقدر غذاهاش چسبید که منِ بد غذا حالم بهتر شد و کلی رنگ و رو اومدم ... امیر حسین بامزمون هم نی انداخته بود تو کاسه ماستش و یه سبک کاملا کر کثیف ماست نوش میکرد !


شب هم با اینکه اصرار داشتیم خونه ی زندایی باشیم رفتیم خونه ی دایی مجتبی و ۵شنبه ساعت ۸ صبح شرکت بودیم که با اولین ورودم کلی کار ریختوند سرم که ماستم کیسه کردم که اینجا خبری از الافی بازی نبید ! کارمندای شرکت دایی دخترا و پسرای جوون دوست داشتنی بودند که با اخلاقای گرمشون اساسی به دل نشستند !

ناتور دشت



چقدر این کتاب خوب بود ! 

چقدر الکی الکی و یه جور خاصی خاص بود ...

چقدر قهرمان این داستان ساده ، معصوم ، خنگ و دوست داشتنی بود !

چه پسر بچه ی نایسی بود ...

چقدر درگیر حوادث معمول زندگی بود !

چقدر این پسر بچه ی ۱۶ سالِ ، ذهنش درگیر بود !

چقدر شیطون و بامزه بود و چه اصطلاحات خاصی برای خودش داشت ...

چقدر این کتاب  به موقع دستم رسید ، دقیقا زمانی که از تقس بازی و دنیای جدید یک پسر ۱۶ سال عصبانی بودم ...

به نظرم این کتاب یه تجربه ی خاص بود ، یه تجربه ی نایس که دری از دنیایی متفاوتُ نشون میده که میتونی واردش بشی و تجربه کنی ...

چقدر ساده شدین دنیای من


امروز وسط شیطنت و  تعریف کردناتون از خاطرات صبح تمرینتون با اقای سلیمی ،چنان دادی سرتون زدم که یک لحظه همتون سیخ وایسادین ! سکوت کرده بودین و تعجب از اینکه چرا یهو سرتون هوار زدم ... نفهمیدین نرفته چه دلتنگتونم و بغض چه جوری داشت خفم می کرد و تحمل میکردم که به روی خودم نیارم ، دوست داشتم رومُ ازتون برگدونم و از دوری تک به تکتون گریه کنم ....
دیشب حس میکردم که راحترین کار دنیا ، ترک شماهاست و امروز متوجه شدم سخت ترین کار ترک و دل کندن از شماهاست و چه حس بدی بود ....
نرفته دلم برای تک به تکتون تنگ میشه ، امروز که بهتون گفتم چی شده و شروع کردین به نق زدن که سنسی ما از الان عذا میگیریم باز سرتون داد زدم که من ( هیچ قبرستونی نمیرم ) ... خندیدین ..باور کردین ولی من دروغ گفتم ، متاسفم ....
زهرا ، الناز ، محدثه ، فاطمه ، ریحانه و.... بخندین ، یادتون باش سنسی نرگس با خندهاتون دنیاش عوض میشد.بدونین یکی دلبسته ی همین خنده هاتون بود ...
بچه ها شیطنت کنین ، سر کله ی هم بزنین ، دنیا یه شوخیِ ، با هم بخندین و شاد باشین و جای من همیشه خالی کنین ....
بچه ها به تمریناتتون ادامه بدین ، دوست دارم در قله های فتح ببینمتون بهتون افتخار کنم از اینکه روزی کوچولوهای دوست داشتنی خودم بودین ...
شما دنیای جدید و پرتجربه ی من بودین ، شماها عزیز دردونه های من بودین ، تک به تکتون دوست دارم و دلم براتون تنگ میشه مهربونای من ....

عیدی امشب من

امشب یه شب خوبیِ 
ثبتش میکنم ...

میتوووونم یه بار دیگه رویاااااهااااام از سر بگیرمممممم 

امام رضا جان ممنونم از عیدی فوق العادت 

و عشق خود زندگیست !

جین ایر


 زیبا و دلنشین 

فیلمشُ دیده بودم ولی بازم تکرار میکنم کتابها تاثیراتشون جور دیگریست ...

در جایی از نقدی بر این کتاب خواندم که قهرمانان این داستان برعکس هر رمان دیگری ، شخصیتهای زیبا و دلفریبی ندارند بلکه با رفتارشون ، بیان، اعتقادات و اصولشان بر یکدیگر تاثیر میگذارند و اینگونست که اگر عشقی جوانه زند بر پایه ی منطقست و با تند بادی از دل نرود ...


نمیدانم چرا وقتی از سنت جان میخواندم ناخوداگاه یاد خانم کلباسی (مهمان سال ۹۶ برنامه ماه عسل از شبکه ی سه) افتادم ، مستر سنت جان در رمان ، میسیونر بودن را انتخاب میکند  فقط میسیونرها طبیعتا برای ترویج مذهب مسیحیت به پیش میرن و نرگس مسیحی نبود ولی مثل سنت جان قلبش با عوامل دنیایی معمولی گرفت و تصمیم گرفت به دل حادثه رود ...

.

نکته ی دیگری از کتاب که شاید بخوام از روی قصد و غرض ابرازش کنم برای انتخاب همسر از جانب اقایان است ، اینکه اقایان ذاتا ظاهر بین و دهن بین هستند شکی نیست و به وقوف به ان اگاهیم و نمونه ی انتخاب غلط و ظاهر بینی در این رمان و بدبختی های پی در پیش یقه ی مستر راچستر را گرفت ، در طول خواندن بدبختی های  راچستر به خاطر انتخاب غلطش جایی یاداشت کردم (( کور شی به ظاهر و پول جلو نمیرفتی ، هرچی سرت بیاد حقتِ! :| )) , و اینقدر این موارد ریز درشت را در زندگی اطرافیانم دیده ام که واقعا برایم جای تعجب دارد که چرا ناخوداگاه عقلُ دینِ خود را به یک بار پاک میبازند ! خدا عاقبت راچستر را نصیب این مدل اقایان خنگ کند !!

نفرین نکردم ، مستر راچستر در رمان عاقبت بخیر شد فقط از لحاظ ظاهری یکذره کور و فلج شد ، همین :|


به هر حال جزو بهترین هایی بود که خواندم و دوستش داشتم :)

( م . ح) الگویی برای ما

اخرین جمعه ی ماه مرداد سال ۱۳۹۶ همراه بود با اخرین مسابقه ی شاگردان کوچکم ....

یه مسابقه ای که بعد از اولین حضور مسابقات کشوریشون خاص و خسته کننده بود ...

برای یکی از شاگردام (که دوست دارم به اختصار م.ح صداش کنم) مسابقه ی حساسی محسوب میشد ...

شاگردی که از روز اولی که پاشو گذاشت میدون مسابقات اول بود ، حرف اول مسابقات استانی رو میزد و گاو پیشونی سفید استان محسوب میشد ... این شاگرد خاص و قهرمان در مسابقات کشوری که همه ی بچه ها مدال اوردن و حتی تعدادی در دو رشته مدال داشتن تنها بازیکنی بود که دست خالی بود ، بازیکنی که به همون اندازه گاو پیشونی سفید باشگاه بود شد گاو پیشونی سفید تیم و تنها کسی که مدال نیاورد خجالت زده ی تیم شد !!

همه از این باختش متعجب بودند ، حتی پدر مادرها هم باور نمیکردن که او مدالی نیار و دسته خالی برگرده چه برسه به ما مربی هاش که هاج واج مونده بودیم و ما در مراجعت از مسابقات باید جواب کلی پدر ،مادر، شاگرداهای دیگه و مدیر باشگاه رو میدادیم که چرا بین همه این شاگرد مدال نیاورد و انگار نه انگار که اولین تجربه ی کشوری بچه ها بود و عملکرمون نسبتا خوب بود ... 

به هر حال م.ح اوضاع روحی چندان خوبی نداشت ..روز اولی که از پایتخت برگشتیم با پی امی تند و تیز از برخورد ناجوانمردانه ی ما مربیهاش در ایستگاه قطار شاکی بود ، برای خودش توهماتی زده بود و به خاطر دسته خالی بودن تک و تنهاش فکر میکرد باعث سرافکندگیمون شده و این  در صورتی بود که نمیدونست برای من یکی حدالقل چقدر خاص و ارزشمند ... ایستگاه راه آهن بدون خداحافظی رفته بود و حتی برای عکس گرفتن نیومد و جای خالیش در عکس های بازگشت محسوس بود ، فکر میکرد ما او رو فراموش کردیم و نخواستیم که در عکسامون باش ...خلاصه بعد از این توهمات و پی ام تند تیزش و اینکه هم من و هم مهدیه رو بلاک کرد و کلی از کارش خندمون گرفت و سعی کردیم به روی خودمون نیاریم ، جلسه دوم تمرین حضور پیدا کرد ، از چهرش مشخص بود که هنوز داغون و هنوز از شوک این شکست بزرگ در نیومده ! با این حال از نگاه کنجکاو هم باشگیاش فرار نکرد و وایساد و به تمرینش ادامه داد ولی به شدت اوفت روحی و جسمی کرده بودو  این ازارم میداد  ... بعد از مراسم تجلیل که ۵شنبه ی هفته ی پیش برامون گرفتن و با کلی جنجال شکل گرفت و در اون مراسم از او به خاطر مدال های رنگارنگش تقدیر کردیم و حتی در عکس جدید بنر ازش خواستیم که حضور داشته باش روحیش کم کم جمع کرد ! با این حال شنبه وسط تمرین نتونستم تجمل کنم و رو کردم بهش و گفتم...


من : چته ؟؟ هنوز تو بهت شکستتی ؟ 

او : نه ... 

من : مطمینی ؟

او : بله 

من : پ چته ؟ چرا اینقدر اوفت کردی ؟ اصلا مثل قبل نیستی ، کاتای افتزایی تو مراسم تجلیل زدی !! نه سرعت داشت نه قدرت ، باید فیلمت میدیدی ...


بعد از این تشر بود که دیدم ازم اجازه گرفت که نمازش بخونه ، پاچه های شلوار کاتاش کوتاه بودند و ارشد باشگاه از او ایراد گرفت که منم توپیدم بهش که بزار نمازش بخونه ، سنی ندار، این وسواس ها و سخت گیری ها از نماز زدش میکنه ، خدا که نامحرم نیست !!!


گذشت ...


روز مسابقات که به نوعی دید بیشتری درش بود چون به نوعی مسابقات المپیاد محسوب میشد و انتهای ان جایزه نقدی داشت ،هنوز چهره ی درهمی داشت، هنوز حس میشد که اخمش از یه غم عمقی نشات میگیره ، حتی دیدن اون اخمش برام غیر قابل تحمل بود در صورتی که من همیشه قربان صدقه ی لبخندهاش میشدم با من از یه غم پنهان حرف میزد ...

 

مسابقاتش که شروع شد ، از استرس و یه اعتماد نگاه نمیکردم ، بالای سرش نبودم ، لباس کاتای خودم بهش داده بودم و احساس میکردم همین که بدونه من ارزشمندترین دارایی کاراتم بهش دادم براش خاص و ارزشمند ، مخصوصا که خودم کمربندش بستم و پشت لباسش درست کردم ... 


رفت تو میدون ، مسابقه ی اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنجم و..... 

مسابقات حذفی بود و رپه شارجی در کار نبود ،مسابقات خودش نه ولی مسابقات حریفاش میدیدم و اسم اونایی که حس میکردم تا انتها همراهیش میکنن کف دستم مینوشتم تا ببینم کجای جدول بهم میخورن !! 

به مسابقات فینال خودش رسوند ، حریفش یه لنگ دراز بود که کارش خوب بلد بود ، سرعتش عالی بود و این پوین باعث شد با اختلاف یک یا دو پرچم از حریفش کم بیاره و دوم مسابقات بشه !

خیلیا بعد از اون شکستش از این پیروزی او خوشحال بودند ، برای ما مربی هاشم که این امر عادی بود و تازه دلخور بودیم که چرا اول نشده چون به هیچ وجه شکست قبلی و بزرگش از توانایی هاش برای ما کمرنگ نکرده بود !

او دوم شد ، لبحند کم رنگی به لبانش نشسته بود ولی باز مثل سابقش نبود ! 


اولین جلسه بعد از پیروزی ، در انتهای کلاس گفتم بیاد وسط  رو به بچه ها وایسه ، ، براش دست زدن حسابی ...

به همشون گفتم ، راهی برای فرار از شکست نداریم ، غیر منتظره وارد میشن و کمرمون میشکونن ، اینکه چطور با شکستتون کنار بیاین مهم، گفتم م.ح رو بکنین الگوی خودتون و اگر بعد از او هرکس شکستی خورد و جا زد و چند جلسه کلاس تعطیل کرد و رفت تو لاک تنهایی خودش ، به هیچ وجه نمیبخشمش ،چون همتون م.ح رو از نزدیک دیدین ... ازش بپرسین چه جوری خودش جمع کرد ، سخت بود که همه دست پر بودین و او !!! سخت بود که همه تبریک ماچ و افتخار او تنها دلشکسته یه گوشه با یه حس وحشتناک ! ولی با همه ی این ناملایمات کنار اومد و جا نزد و مسابقه ی بعد جبران کرد ، مسابقه ای که به یه نوع برای خود باشگاه و ما مربیا و شهر کوچکمان  مهم محسوب میشد !



جمعه ها

همیشه این موقع از روز از جمعه هاکه میشد ،من خونه ی عزیز خانمم بودم ...
یا داشتم کتاب میخوندم یا روی مبل افتاده بودم چرتکی میزدم ...
قبلش باید خیالم از سماور راحت میبود که تا بیدار میشم یا میشن چای حاضر باشه ...
ظرفهای ناهار هم باید حتما شسته میشدن و ظرفشویی خالی میبود و اینها قانون های نانوشته ای بودند که باید عملی میشدن ...
اگر قرار بود یه روز از زندگیم با نظم جلو بر فقط خونه ی عزیز خانمم بود و اونم روزای جمعه ....
عزیز خانم دلم برات تنگ شده...
نرگس ۳ شهریور ۹۶ 
۱۷:۲۸

و اینبار پاکستان



راضیه بیگم


از همون رمان هاییست که درد اجتماعی دارد ... دردش برای کشوری غریب و نزدیک به خودمان است ... پاکستان را عرض میکنم !
داستانش جالب بود ، یه مردکی در این کتاب است به اسم نیاز ، از همان پیر مردهایی که عاشق دختر جوان می شوند ، او با کثیفی تمام با مادر این دختر ازدواج میکند و بعد مادراش را سر به نیست و دختر را متصاحب میشود و دو پسر خانواده را از خانه و کاشانه ی خود فراری میدهد ! تازه ای کاش با دخترک ازدواج میکرد ، خیلی زیبا به صورت نامشروع با دخترک رابطه ی زوری برقرار میکند و یه بچه به دامانش می اندازد و در انتهااا خودش توسط پسر خانواده که دیگر بزرگ شده است و قصد انتقامش را داشت کشته می شود ! و تازه برای دخترک بیچاره داستان جدید شکل میگیرد ! تو فکر کن بچه داشته باشی ولی نامشروع !!! خوب ارثی به تو تعلق نمیگیرد ! تازه یکی از راه میرسد و تو را از انجا که زندگی میکردی پرت میکند به بیرون و حالا خر بیار باقالی بار کن !!
سراسر داستانش درد داشت ! درد! درد! درد! 
اون از کتاب (( بادبادک باز )) که درد زندگی افغان را داشت و این از کتاب ((راضیه بیگم)) که درد مردم پاکستان ...
کتاب فقط به دخترک خلاصه نمی شود ... شخصیتهای متفاوتی داد که هر کدام برای خودشان داستانی داشتند ...

       هنوز      

   دامنه دارد  

هنوز که هنوز است

   درد  

  دامنه دارد .

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan