دنیای نرگس بانو

نیمه‌ی تاریک مامان

پیش از شکل‌گیری در رحم، نیمی از وجودمان در تخمک مادر وجود دارد. تمام تخمک‌های زن زمانی تشکیل می‌شوند که جنینی چهارماهه در رحم مادرش است. یعنی زندگی سلولی ما به عنوان یک تخمک در رحم مادربزرگ‌مان آغاز می‌شود. هر یک از ما پنج ماه در رحم مادربزرگ‌مان می‌مانیم که او هم به نوبهٔ خود، در رحم مادربزرگ خودش شکل گرفته است.

نیمه تاریک مامان

اشلی آدرین    

دوست دارم ازش بنویسم و اگر ننویسم خفه میشم و این دقیقا حسی که بعد از خوندنه این کتاب دارم.

کتابهایی هم پیدا میشن که با خوندنشن تو به عمق وجودت سرک میکشی و با ترس های پنهانت، دسته و پنجه نرم میکنی.

مادر شدن برای من هنوز بزرگترین ترس زندگیم محسوب میشه و از علاقه ی شدیدی که به شریک زندگیم دارم و قلبا نمیخوام نعمت پدر شدن رو ازش بگیرم، روزی که خودش تصمیم بگیره به مادر شدن تن میدم و این پذیرش دلیل درستی نیست و باید برای مادر شدن، دلیل درستی داشته باشم. گاهی وقتی به مادر شدن فکر میکنم، در همون ابتدا در وجود خودم دنبال عشق مادری میگردم ولی چیزی جز ترس پیدا نمیکنم.

شاید ترسم بی دلیل نباشه. من مادرم رو دیدم که چطور داغه فرزند دیده و چطور بچه هاش جلوی چشمش آب میشدن و کاری از دستش بر نمی‌اومد. میترسم روزی که مادر شدم و به صورت نوزادم نگاه کردم، اولین حسی که تجربه میکنم، دردهای عمیق مادر باشه. شاید به نظر احمقانه باشه ولی تو چه میدونی چه دردی تو این سینه هست و چه گریه های یواشکی پشت این همین چند کلمه ای که تایپ کردم وجود داره.

میدونم به خاطر تمام خطوط پارگراف بالا باید حتما قبل از تصمیم گرفتن به مادر شدن به تراپی سر بزنم.

تو این کتاب جور دیگه ای از ترس مادر شدنش گفته بود. جمله ی آشنایی رو میدیدم لابه لای حرفای مادر نگرانه کتاب. این جمله این بود:

((فقط باید زنده نگهش دارم))

این جمله سخت بود، ترسناک بود، عجیب بود. مادر هم گاهی از تجربه های ابتداییش از روزهای مادریش میگه و من دلم میریزه!! از اینکه بچه ها تب میکردن و مریض میشدن و کاری نمیشد کرد. اینکه متوجه نمیشد.

قلبم درد داره و نوشتن این پست برام درد داره ولی ادامه میدم.

همسرم گفت: نخون، کتابی که حس بدی بهت میده نخون. ولی من ادامه دادم و تجربه کردم.

اینکه فقط من نیستم که تو این دایره تنها باشم. اینکه بترسم از مادر شدن. اینکه درد داشته باشم از اینکه شاید فردا روزی مادر کافی نباشم. اینکه ترس های پنهانم رو اومدن و یکی بود که بهشون اشاره کنه.

کتاب تجربه های خوبی بهم داد و مهمترینش این بود که به غریزه‌ی مادری حتما توجه ی بیشتری داشته باشم و دست کم نگیرمش حتی اگر دیگران ندیدنش و حتما به هشدارهای مغز توجه زیادی داشته باشم.

کتاب عجیبی بود و با یه پایان عجیبتر!! باید خوند و لمسش کرد.

ذهنی از کلمات

دو کتاب را پشت سر هم به مانند یه عقده ای چند وقت دور مانده از کتاب خواندم و الان احساس میکنم مغزم از کلمات انباشته شده و نیاز به تخلیه داره!!!

خب کجا بهتر از اینجا که کلمات رو از ذهنم بیرون بریزم و اندکی جا برای کلمات جدید باز کنم!!!

 

خب بهتر شروع این تخلیه رو با یک خبر و چندی غر شروع کنم:

1- دیشب خانواده ی همسرم تصادف کردن. تصادفشون به ظاهر چیز خاصی نبوده ولی از دیشب تا به الان که تقریبا 24 ساعت گذشته دکتر مرخص نکرده و توصیه به عمل داده. 

این روزها من به خاطر رفتار دکترهای متخصص به شدت عصبانی ام... مادر 8 دکتر ویزیتش کردن که هر 8 نفر دستور به عمل دادن و در نهایت دکتر 9 به مادر گفت این فقط یه بیماری ایکس که با چند قطره مشکلتون رفع میشه و اگر زودتر اقدام نمیکردین بدتر میشدین.

2-دکتر مغز و اعصابم از همه خیانتکارتر از آب در اومد با اون روانشناسه بیش فعالش که چند دقیقه خودش نتونست به آرومی بر روی صندلیش جلوس کنه و اون وقت منی که زیر دستگاه av نمیدونم چی چی بودم از شدت صدای درهایی که باز و بسته میکرد به تنگ اومده بودم و تازه خود دکتر و اون روانشناس بغل دستش کمتر از ده دقیقه برای من زمان نذاشتن!!!! 

3-دکتر متخصص پوست با یک جوش که وسط پیشونیم زده که به شکل واضحی آزار دهندست و لکه هایی که تو صورتم از کبدم چربم جارررر میزنن و چند مشکل واضح دیگه !!! ازم میپرسه خب مشکلت چیه!!؟؟؟ اشاره کردم به صورتم و گفتم میخوای حدالقل به عنوان یه آدم معمولی بهم بگی بهتر کرم ضد آفتابت رو عوض کنی؟؟؟؟؟ 

 

خب بهتر به این بخش بیشتر از این حمله نکنم و این گروه رو به حال خودشون بذارم و از خدا بخوام که لطفا متخصصین با وجدان که چشماشون فقط دنبال پول نیست رو در مسیر زندگی من و عزیزانم و عزیزی که در حال خواندنه این متن است قرار بده. آمین.

 

خب بریم سراغ دو کتابی که خوندم:

1- آخرین باشگاه کتاب خوانی که داستان یک مادر و پسری بود که با هم کتاب انتخاب میکردن و میخواندن. خیلی از کتاب هایی که معرفی میکردن رو سرچ میکردم و نشون میکردم که بخونم.(نشون در برنامه طاقچه) 

الان از چیزی که برام باقی مونده کلی کتاب پیشنهادی و شخص جدیدی که در زندگیم ندیدمش و تا قبل سال 2010 فوت کرده و برای من عزیز شده و صداش میکنم مادربزرگ. حضورش در ذهنم مثل یه آدم خیالی به تصویر کشیده شده است که صحبتای کتابش در ذهنم یادگار مانده است. کتاب هایی که ازش صحبت میکردن شاید به زحمت چند پارگراف میشد ولی همینکه از نویسنده و حسشون به کتاب میگفتن بهره بردم.

با کلی کتاب نخونده آشنا شدم. کتابهایی که تازه خیلی معروف و شناخته شده بودن و من اصلا اسمشون هم به گوشم نخورده بود!!!

یه نکته ی بامزه بگم!!!

کتاب آخرین سخنرانی که من خیلی دوسش دارم رو قبل چاپ میخونن و مادر بزرگ میگه من از رندی خیلی خوشبخترم با اینکه بیماری هاشون یکی بوده اونم برای اینکه مادربزرگ بزرگ شدن بچه ها و نوه هاش رو دیده و لمس کرده.

مادربزرگ در دانشگاه هاروارد مسئول پذیرش دانشجوها بوده و به شرح حال دانشجو توجه ی بیشتری نشون میداده تا نمرات و از دانشجوهای مهارجرش گاه گاهی صحبت میکنه. یه بخش کتاب هم از اردوگاهی گفت که بسیار تلخ بود و دوست ندارم ازش حرفی بزنم. در کل مادر بزرگ اللگویی بود برای من.

2- خطای ستارگان بخت ما، کتاب دومی بود که خوندم و کلی باهاش عر زدم!!! در رابطه با دو نوجوونی بود که سرطان داشتن، مادربزرگ و پسرش در رابطه ا این کتاب صحبت کرده بودن. کتاب پر دردی بود!!! خب فیلمش هم دانلود کردم که ببینم و هنوز ندیدم!! نوجوون های این کتاب آدم های خوش فکر و خوش سر زبونی بودن که چه دلشون بخواد و نخواد مریضی و سختی مریضی اونها رو خواسته یا ناخواسته بزرگ کرده بوده.

 

خب فکر میکنم اندکی کلمات از ذهنم به بیرون رانده شد !!!

 

باشگاه کتابخوانی

مثلا فردا روزی که مادر شدم با فرزندم یه باشگاه کتابخوانی بزنیم و در مورد کتابهایی که میخوانیم باهم صحبت کنیم و نظراتمون رو بدیم.

کتاب ها همیشه دلایلی برای صحبت کردن میاورن حتی وقتی هیچ اشتراکی با شخصه مقابلت نداری چه از نظر سنی و چه از لحاظ موقعیتی.

کتاب ها توجه نمیکنن تو چند سالته و شغلت چیه، پولداری یا نه، افسرده ای یا پر انرژی... کتاب ها فقط موضوعی خواهند داد، خط مشی را خواهند داد و تو میمانی و آنچه که مغزت تحلیل کرده و حالا با شخصه مقابلی که این مسیر را همچون تو  طی کرده است همراه میشوی و خواهین گفت.

دلم باشگاه کتابخوانی خواست البته از جنس نزدیک و همراه خودم. مثلا همسرم یا فرزندم. شخصی که بتوانم ساعت های زیادی را با او بگذرانم و به جای سکوت و نداشتن هیچ حرفی برای هم از کتاب ها بگوییم و درس هایی که میدهند.

یک بار بابت فیلم کفر ناحوم با همسرم صحبت کردم. هیچ نقطه نظر مشترکی نداشتیم. ولی چند جمله گفت که مجبور شدم از زاویه ای دیگه به داستان نگاه کنم.

 

این داستان ادامه دارد!

دنیا زیر پاهایم خیلی بزرگ است، ولی راه را ادامه خواهم داد!

جمله ی عنوان برگرفته از کتاب (الدورادو) !

یه کتاب جذاب که همین امروز صبح تموم کردم و مجموعه کتابهای ثبت شدم در گودریدز به 197 رسید! 

یکی از اهداف امسالم این شده که به عدد روند 200 برسونم! البته سال میلادی رو منظورمه! 2021!

 

به پوشه‌ی 10 از کورسمون رسیدم، کورسی که با فاطمه شروع کردیم برای کارمون!

مهارتی که داریم کسبش میکنیم تا بعد از اون ازش درامدی داشته باشیم!

هر دومون خوشحال تریم چون مختصه رشته ی درسیمونه و اگر بتونیم از پسش بر بیایم، اعتماد به نفسمون به مراتب بالاتر میره! هرچند اصلا کار آسونی نیست!

از مهر شروع شده و من بعد از 4امین روز از شروع آذر تازه به برنامه‌ی آذرم رسیدم!

یکی از اهداف امسالم پایان این کورس برنامه نویسی است، مهارتی که تا پایان سال میلادی بتونم کسبش کنم و تمام!

 

از سال 98 تو دفترچه‌ی کوچولوی مختصه برنامه‌های دفاع ارشدم نوشته بودم "یادگیری شافل" 

بعد از اون فهیمه در دوران کرونا شروع کرد به یاد دادن از اونچه از کلاسش یاد گرفت بود! بعد از اونم در یکی از کلاس‌های آنلاین شرکت کردم و هفته ی دیگه ترم دومش تموم میشه!

خوشحالم که تا همینجاشم بالا اومدم و کار کردم! درسته خیلی رضایت بخش نبوده ولی مجبور به تمرین بودم حدالقل !

یکی از اهداف امسالم، کسب این مهارت هم بود ولی به آخر سال نمیرسه و نهایتا بتونم ترم سه رو تموم کنم ولی خب حتما یه فیلمه نیمچه رو میگیرم و میفرستم برای فهیم اینا!

 

اینا رو نوشتم که خودم رو کمتر سرزنش کنم، که بدونم درسته تنبلی میکنم ولی باز هدفمند به مسیرم ادامه میدم

که بدونم برای هر مسیر جدیدی که میخوام برم باید علاقه و انگیزه‌ و دلیل کافی داشته باشم تا نیمه کاره رهاش نکنم!

که بدونم، درسته گاهی خیلی مسایل روزمره آوار میشه رو سرم ولی این منم که برای مسیرم نباید کم بیارم، خودم رو سرزنش کنم، یا یا خودم بداخلاقی کنم و مهربونتر باشم با خودم!

راسی راحیلا رو پیدا کردم! روز سه شنبه! بهم گفت من شبیه 8 سال پیش نیستم و این جمله داغونم کرد و فعلا درگیرم!

خودم رو میسپارم به خدا

 

کتابخانه نیمه شب

اینکه نظریه‌ی شرودینگر رو در قالب کتاب‌های نخوانده‌ی زندگی نورا تصویر سازی کرده بود، جذاب بود.

طبق این نظریه تو نمیدونی وقتی گربه رو با یک بمب در جعبه مخفی میکنی بعد از گذر یک ساعت گربه در داخل جعبه زندست یا مرده... این یعنی تا در جعبه رو باز نکنی حقیقت برات عیان نمیشه. نورا کلی کتاب نخونده داشت که میتونست باز کنه و حقیقت براش روشن شه...کتاب‌ها همون احتمالات تصمیات زندگیش بودن...بی نهایت تصمیمی که در لحظه میتونست بگیره و یه زندگی متفاوت برای خودش رقم بزنه و همه‌ی اون احتمالات در جهان‌های موازی او داشتن زندگی میکردن و نورا تنها در یک زندگی حضور داشت و درکش می‌کرد.

نویسنده با توانایی داستان پردازیش، این شانس رو به نورا داد تا خیلی از اون احتمالات زندگیش رو، زندگی کنه.

او در تمام انتخاب احتمالات مختلف زندگیش به یک نکته پی برد... اینکه میتونه برای انتخاباش تصمیم بگیره ولی برای نتایج انتخاباتش نه و اینکه نتیجه مطلوب باشه یا نه بعهده‌ی او نیست.

 از مهمترین نکاتی که این کتاب برای من به همراه داشت این بود که...اگر در لحظه با توجه به داده‌های زندگیم، تصمیمی می‌گیرم یا رفتاری از خودم نشان میدم، بدانم و آگاه باشم که در آینده نباید خودم رو سرزنش کنم و جور دیگه‌ای به داستان نگاه کنم، من اشتباه نکردم بلکه صرفا با توجه به شرایط اون لحظه، بهترین تصمیم یا واکنش رو از خودم نشون دادم!  یه جورایی باید رسما بگم گور بابای پشیمانی !

مثلا نورا برای تصمیم بهم زدن یک ازدواج، خودش رو خیلی سرزش میکرد، وقتی بعدها تونست در شرایط موازی این تصمیم رو جبران کنه متوجه شد که تصمیم درستی در اون لحظه گرفته بوده و قرار نبوده در اون ازدواج زندگی براش شکوفه بزنه.. هرچند اگر به کل، زندگیش تغیر می‌کرده!

نکتهِ‌ی آموزنده‌ی دیگه‌ی کتاب که صرفا جهت یاداوری به شکل داستان بود این بود که، پیش‌فرض‌های زندگی رنج‌آورن... اینکه دقیقا انتظار داریم بعد از یک تصمیم چه اتفاقات شگرفی برامون پیش بیاد و اگر نیاد، پدر خودمون رو در میاریم و کلی خودآزاری می‌کنیم پس فقط باید زندگی کرد و جلو رفت.

این کتاب منهای داستان گیراش، بار علمی به مراتب سنگین‌تری رو برایم به یادگار گذاشت. مستند دنیای موازی از مورگان فریمن ماحصل خواندن این کتاب بود که با دیدنش نگاهم را در نهایت به مسئله‌ی مرگ مهربان‌تر کرد. مرگ را جدایی روح و غلبه بر جاذبه و سفر بر سیاه چاله‌ی مخوف دنیای فیزیک میبینم که بعد از آن زندگی در دنیای موازی را برایمان ممکن می‌کند. شاید بار علمی ندارد ولی بار آرامش من برای عزیزانی که دیگر کنارم نیستن را دارد که من راضی‌ام. یا نگاهم رو به مسئله خواب دیدن تغیر داد... مثلا هر بار که یه خوابی رو میبینم با خودم میگم خببببب روح سرگردان وِلُ چِلَم دیشب در فلان مکان به پرسه زدن مشغول بوده و تجربیات جدید کسب کرده!

کلا با این کتاب، به شاخه‌های مختلفی سر در آوردم که دوسشون داشتم. 

چهل نامه کوتاه به همسرم

--خستگی نباید بهانه یی شود برای آنکه کاری را که درست می‌دانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.

 

--قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.

 

--هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریاد‌های شادمانه اش را نشنوی یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک‌ها را نوازش کرد.

 

سه جمله‌ی بالا از نویسنده، فقط مثال‌هایی از او بود که بدانی نادر ابراهیمی قبل از اینکه یک نویسنده باشد، یک life coach زندگیست و خط به خط رمان‌ها و کتاب‌هایش با تو از نگاه خویش، مسیر زندگی را نشان می‌دهد به شکلی که  در انتها به مضمون نامه‌ی چهلمش برسی  و با خود بگویی من نیز این‌چنین زندگی کردم.

 

اگر با این نویسنده آشنایی ندارین و کتابی از او نخوانده‌این، پیشنهاد من، خواندن کتاب "آتش بدون دود" اوست، آلنی و مارالی که نویسنده در کتابهایش از آن‌ها دم می‌زند در آن چند جلد یافت می‌شوند و قطعا با اندیشه، شیوه‌‌ و قدرت مباحثه‌ی نویسنده در آن کتاب آشنا خواهین شد.


و اما این کتاب که هر نامه‌اش برای من شبیه انداختن قرص طراوت روح بود در هر صبح؛ خلاصه‌ای از آنچه از کتاب‌های گذشته‌ی نویسنده خواندم، بود. انگار نویسنده بخشی از آن‌ها را به شکل جزوه و نکات مهم در آورده تا تو گاه گاه مطالب را دوره کنی.

 

این کتاب قطعا برای من تمامی نخواهد داشت و بارها بارها، نامه‌هایش را از سر خواهم خواند. این کتاب خاطره‌ی خواندن‌های من در مسیر رفت و برگشت دانشگاه یا کافی‌شاپ رفتن با دوستم است که می‌نشستیم و فیلم میگرفتیم و از طراوتش به به چه چه می‌کردیم.

 

نویسنده در آخرین نامه‌اش در جایی نوشته است: ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخه گلی بگذارند . از کنارم همچنان که زیر لب به شادی آواز می‌خوانند بگذرند؛ و این نیز آرزوی شخصی نیست. این ((ای کاش)) را برای همه‌ی مسافران این سفر محتوم می‌خواهم.

 

و من به عنوان یکی از خواننده‌های آثار او می‌گویم شک نکن برای من رسیده‌ای و با گل‌های هم اسمم بر سر مزارت با خاطرات کتاب‌هایت خواهم آمد.

تکه هایی از یک کل منسجم (پونه مقیمی)

 

درد هم عبور میکند من کنارت هستم .

 

اولین نکته ای که توجه ی من را به خودش جلب کرد این بود :

چاپ اول : دی 1397

چاپ دهم : خرداد 1398

با یه سرچ ساده ی گوگل پی بردم تا به الان این کتاب به چاپ 15 خود رسیده !!

 

پونه مقیمی ،تحصیلکرده ی رشته ی روانشناسی بالینی دانشگاه تهران که وقتی او را در پیج اینستاگرامش یافتم و چهره و صفحه اش را با جریانی آرام دیدم بیشتر و بیشتر با کتابش انس گرفتم .

او کتابی نوشته است برای آشتی با خود . کتابی برای دیده شدن منِ درون . 

او در ابتدای کتابش حقایق زندگی را بدون هیچ تعارفی بر سرت هوار میکند، اینکه زندگی پر از درد ،ناکامی ، از دست دادن ،رنج ،تنهایی و سرشار از نداشته هاست،از همان ابتدای کتابش میخواهد که بپذیری و با رویا بافی از این حقایق تلخ واقعی فرار نکنی.او رویا پردازی را گم شدن بین اکنون و آینده ای مبهم میداند.

کتابی که به تو یاد میدهد به جای سرزنش کردن خود برای تمامی اشتباهاتت با او دوست شوی و به تمام غلطهایش احترام بگذاری .

درک تنهایی عمیقت را به تو یاد میدهد و این را به تو بارها و بارها متذکر میشود که تنهاییت از همان ابتدای تولد تا به انتهای زندگیت با تو بوده و خواهد بود ،فرار از آن بی فایدست ،او در پی این یاداوری ها از تو میخواهد برای فرار از این تنهایی با هر آدم اشتباهی درگیر نشوی و به حریم امن خود واردش نکنی .

او از فاصله ها برای تو حرف میزند ، فاصله ای که خود داری و شخص مقابلت ، فاصله ای که چه خود و چه شخص مقابلت موظف به احترام بر این فاصله این .

حریم ، او حریم را برایت معنی میکند،حریمی که باید برای تمام نزدیکانت  قائل باشی ، کنکاش نکنی و برای خودت نخواهیش.

بد بودن آدم ها را به گونه ای به تو یاداور میشود که تو با بد بودن آن ها کنار بیایی، بپذیری و در صورت نداشتن توانایی تغیر از کنار آنها با حفظ آرامش خود بگذری .

پونه میگوید در هر رابطه ای از این زندگی دو روزه امان باید تکه هایی از خودمان را بیاییم .ما در ارتباطاتمان ،اشتباهاتمان ، دوستی هایمان ، فیلم هایی که میبینیم،کتاب هایی که میخوانیم باید خود را بیابیم و با خود نزدیکتر شویم .

او میگوید اگر شکستی در زندگیت خوردی که تو را به لاک تنهاییت فرو برد ،استقبال کن که این لاک برای خلوت کردن و نزدیک تر شدن به خودت ارزشمند است و این زیباترین تعبیری بود که از شکست رابطه ها در کتابی خواندم .

و نیز به تو یاد میدهد:

احساس ها برای حس شدن به وجود آمده اند نه برای سرکوب.

در لحظه زندگی کنیم ولی اسیر لحظه ها نباشیم.

که رفتارت با آدم ها شبیه خودت باشد نه شبیه رفتار آنها با تو.

که از درد که رد شوی به یک دَر میرسی که اگر درکش کنی میتوانی مسیر زندگیت را دستخوش تغیراتی کنی.

و او چه زیبا در بخشی از کتابش از زبان پروفسر رولف هوبل گفت : هرجا که تفاوتی باشد ، ریشه ی حسادت کاشته میشود.

و نیز در جایی دیگر اشاره کرده است که بدن میتواند در یک زمان باشد ولی ذهن میتواند به سه زمان مختلف سفر کند: گذشته، آینده،اکنون !

که برای تفسیر این بند آخر شما را ارجاع میدهم به مطالعه ی کتاب ارزشمندش .

با تشکر نرگس.و.ز پاییز 98

آیا توجه کرده اید که هر جا مشکلی هست شما هم آنجایید ....(کتاب محدودیت صفر )

 جمله استفاده میکنه و سعی میکنه زندگیش از این رو به اون رو کنه ...

باید تجربه کنی و یاد بگیری چه جوری از این 4 جمله استفاده کنی ...

به نظر ساده ترین کار ممکن میاد ....

تجربه های شخصیت از تکرار جملات ، باور قلبیت ، استفاده ی آنها بدون قضاوت و مسایل الی غیره به تو کمک میکنه طعم شیرینش و معجزه ی این 4 جمله رو درک کنی !!

براش مهم نیست که تو چه دیدی به این 4 جمله داری ، مهم تکرار این جملات ...

خود دکتر ویتالی هم در کتاب اولش ، خیلی جاها رو فقط پاک کرده بدون اینکه بدونه دقیقا دار چی کار میکنه !! به قول خودش فقط پاک کرده پاک کرده و پاک کرده !!

به نظرم  کارگاهای این کتاب واجب برای درک بیشترش و یا دیدن فیلم ها و کنفرانس های مربوط ...

تو گروه ما زهرا کنفرانسش داد... فکر میکنم تو کانالم یه چیزایی ازش گذاشته باشم !

کتاب بعدی دکتر ویتالی (حضور در وضعیت صفر)دفاع از کتاب محدودیت صفر ، همونطور که من اون روانی دونستم و رد شدم خیلی های دیگه هم آقای دکتر و استادش یه روانی دونستن و کلی ایمیل و انتقاد براش ارسال کردن از این رو ایشون مجبور میشه از خودش دفاع کنه و کلی توضیحات میده در کتاب دوم در دفاع از اولی ...

 مسیله ی فان در کتاب دوم شم تجاری دکتر ویتالی که در این کتاب از اهنگاش ، کتاباش و الی غیره حرف زده ، به شکلی که شما ترغیب میشی حداالقل بری سرچ کنی ببینی فلان موردی که در موردش تعریف کرده بود چه بود و به نظر من یعنی شم تجاری و کسب کار دکتر ویتالی ....

در ضمن او یه شخص 60 سالست که هنوز دنبال بالا بردن کیفیت زندگیش ...یه نگاه به اطرافمون کنیم ...60 ساله های زندگی ما در چه وضعیتی هستن ! یا 60 سالگی ما در چه وضعیتی خواهد بود ؟! با چه کیفیتی !! احساسم میگه 60 سالگی  پایان یه زندگیست !!

شما هم بدون هیچ درک و دانشی و حتی منطقی فقط این 4 جمله رو تکرار کنین ....

  • دوستت دارم
  • متاسفم
  • مرا ببخش
  • متشکرم

متاسفم ... مرا ببخش ... دوستت دارم ... ازت ممنونم !:)

دوری از وبلاگم من ناراحت میکنه !  نمیدونم چرا نمینویسم و چرا انگیزم برای نوشتن تا این حد کم شده ! روزهایی که میتونست بهترین و خسته کننده ترین تجربه های وبلاگم باشه با تنبلی و دوری از وبلاگم به فراموشی سپرده شد !


دیروز داشتم به این فکر میکردم با زندگیم هیچ کاری نکردم و چقدر زمان بود که هدر دادم ! یاد جمله ی فرهاد افتادم که میگفت : من زمان زیادی رو از دست دادم  در صورتی که فرهاد با اون همه علم و اطلاعاتش درسترین مصرف زمانی در نظرم داشته ! دیروز از اون روزایی بود که گاهی این سیگنال بی خود خود خوری به ذهنم می اومد تا اینکه امروز در نگاه متعجب دوستان دست از سرزنش کردن خودم برداشتم و سعی کردم به قول رامین ، همسر وجی به بازی کردن با زندگی ادامه بدم و اینقدر از خودم انتظار نداشته باشم !


همیشه بخشی از زندگیم که برخورد با ادمای جدید و پُر از دانشش برام جذاب بود ! اصلا جذابترین بخش زندگی برخورد با همین ادمای جدید که به تو درسی بدن یا تو رو آشنا کنن با مبحث یا موضوعی که تو قبلا باهاش برخورد نداشتی یا حتی جذبش نشده بودی ، امروز از همون روزا بود ...

خوب از امروز بگم :

شبا دیر میخوابم ، بهتر بگم اصلا نمیخوابم و به شدت بد خواب شدم و از اون ور تا یک ظهر خوابم و از این رو در کل از کار و زندگی می افتم ! 
بعد بیداری لنگ ظهر امروزم کلی با خودم کلنجار رفتم که تمرین نرم و امروز به خودم استراحت بدم و بششینم برای کارای پایان نامم  یه شیکری بخورم ، خوب وزنه ی رفتن به باشگاه سنگین تر بود و در آخرین دقایق یه دوش گرفتم بدو بدو خودم رسوندم به تمرین ! 
تمرینات سنسی به شدت نفس گیر شدن و تایم باشگاه چند دقیقه بیشتر شده برای قسمت تمرینات بدن سازیش که وزنه های بچه ها به مرور زمان دار افزایش پیدا میکنه ، از این رو دهن اینجانب بعد چند ماه دوری از تمرین اسفالت میشه !! همه خیس عرق میشیم و نفس برامون نمیمونه ! 

بعد تمرین مستقیم رفتم کتابخونه ی فاطمه جان که یه مدت در اونجا مشغول به کار شده و نشست کتابخوان برای دومین بار در کتابخونش برگزار میشد این نشست تفاوتی که با نشستهای دیگر کتابخونه هایی که تا الان رفته داشتم این که آقایون نیز حضور دارن و حرف زدن با وجودشون اندکی البته اندکی سخت میشه !!

به خاطر همین خاصیت حضور آقایون ترجیحا روسری لیز ابریشمیم که خوراک گرمای شهرم با یه مقنعه عوض کردم و کیف باشگام گذاشتم کنار و یه کیف کتابی بیرونی مشکی که برای دانشگاه استفاده میکردم برداشتم و با خستگی تمام وارد کتابخونه شدم ، در همون بدو ورودم منهای فاطمه جان و احوال پرسی های معمول با خواهران شریفی برخورد کردم که تا من دیدن  با نگرانی گوشی و تبلتم میبرم زیر کولر که داشتن از گرما منفجر میشدن گفتن نرگس خودت خیلی شلوغ کردی برای همین حواس پرت شدی و گوشی رو تو ماشین با هوای گرم رها کردی با خودت نبردی باشگاه ، نمیگی گوشیت بترکه !!!

با خودم فکر کردم دیدم هیچ شلوغی در کار نیست ، تازه همین دیروز به این فکر میکردم از وقتم استفاده ی درست ندارم !

جلسه شروع شد ، دمای گوشی و تبلتم اومد پایین  خدارو شکر  ! بماند که چقدر آیه الکرسی و تکنیکهای محدودیت صفر اجرا کردم که برای جفتشون اتفاقی نیفته !! حتی برای ماشین که تازه بعد از خرابکاری اینجانب از تعمیرگاه اومده بود و  تو مسیر سر و صدا میکرد و من از ترس مردم و زنده شدم و برای اولین بار از ترسم  سرعت 60 بیشتر نرفتم تکنیک محدودیت صفر اجرا کردم و خداروشکر خودم و ماشین هر دو اروم شدیم ...

اقای میر دهقان که به جمعمون اضافه شد حال و هوای حرفامون پر شد از بار اطلاعاتی ... موضوع از کتاب خارج شده بود و به بحث های متفرقه کشیده شد ! برای هر بحثی کمتر از 4 کتاب نبود که معرفی نکنن و ازش حرف نزنن و به عنوان رفرنس تشویق نکنن به خوندن بیشتر و دونستن موضوع مورد نظر ! 

بعد از آقای میر دهقان دو تا از اعضای شورای شهری بهمون اضافه شدن ! درست موقع معرفی کتاب من که اتش بدون دود از نادر ابراهیمی بود ! سوال که پرسیدن این بود چرا اسم کتاب آتش بدون دود و در جواب از ضرب المثل ترکنی که استاد ابراهی در کتابش اورده بود استفاده کردم که (( آتش بدون دود نمیشود و جوان بدون گناه )) و این ضرب المثل بسی به دل آقایان نشست و تا اخر جلسه تکرار کردن !

تو این جلسه اندکی البته اندکی به خودم و به روزهایی که گذروندم امیدوار شدم تا با خودم مهربونتر بشم و به اینده ای که در پبش رو دارم امیدوارتر بشم ....:) از همین تیریبون از ریحانه ی عزیزم تشکر میکنم که من با ادم هایی آشنا میکنه که به شدت از خودم بالاترن و به آدم امید و انرژی میدن ...

حاج آخوند ، انجمن نویسندگان مردگان ، نیمه ی تاریک وجود ، راز مادرم ، خودت باش دخترم ، کتابهایی بودن که در این دوره معرفی شدن !! 

به قول محدودیت صفر از قصدهامون حرف نزنیم ! قصدها محدودمون میکنن ، ترجیح بدیم که جعبه ای پر از هدایای سورپرایز از زندگی داشته باشیم تا جعبه ای پر از آرزوهای خودمان که نمیدانیم به صلاح است یا نه !

به قول حافظ :
صلاح کار کجا و من خراب کجا .... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا :)

نکته : عنوان برگرفته از کتاب محدودیت صفر می باشد !


برجاده های آبی سرخ


تقریبا جلد یک بود که متوجه شدم کتاب پر از پارادوکس شده ! تازه هرچی به اخرش میرسیدم احساس میکردم با شعور من مخاطب بازی شده ! جلدای دوم و سوم اوضاع بهبود پیدا میکنه پس باز هم صبور باش !

تو چند جلد کتابایی که از نادر خوندم متوجه شدم نادر شیوه ی مباحثه رو بیشتر به کار برده البته اگر بشه این اسم روش گذاشت ! با نویسنده در این مباحثه همراه میشی و خودت جای قهرمانان کتاب میزاری ، جملاتی رو از طرفشون مزه مزه میکنی میسنجی و به نشانه ی تایید سر تکان میدهی و یا کاملا رد میکنی و نقد آن مبحث را همانجا در کتاب خط به خط خودت خواهی خواند و همراهی خواهی کرد ! انگار این شیوه ی نویسنده است که گفتگوی فی ما بین در کتابش بیشتر و بیشتر رقم بخورد و اینگونه است که کتابهای نادر میشون کلمه ، احساس ، عشق  ، منطق ، تفکر و جهت تفکر !

این کتابش نیمه ماند ! نیمه ماندم ! نیمه راه این کتاب نویسنده در گذشت ! دل خونی از چاپ و فیلم نشدنش داشت ! نشد که بشود فیلم و ما نمانیم در خماری ! 

اول کتاب از ابراهیم حاتمی کیا گله کرد ! ابراهیم در دفاع از خودش در یکی مصاحبه هایش دلیل این بی معرفتی و انتقاد استاد را توضیح میدهد ولی چه میشه کرد که اسمش ، انتقادش در ابتدای کتاب برایش ماندگار شد ! حتی اگر بارها  آب توبه بر سر خود ریزد سوپیشنه ایست که زدودنی نیست !

میرمهنای دلاور و یا دزد ما نهضتش در هوا معلق ماند و ماندیم که چه شد و چه نشد ! کریم خان زند چه شد و یا نشد ! ان محمد قاجار ترکمن چه شد یا پسرش که در دربار زندیه بود ! راسی عاقبت پسر را که خواندم گفته بودن حتی در جنگهایش کتابخانه ی سیارش را با خود میبرده است و عجب سلطانی  بوده است برای خود !
نکته ی بامزه در این کتاب اشاره بر ناتوان بودن خواندن و نوشتن کریم خان زند است که کف برم کرده بود که خاک بر سر چطور سلطه میکرده است بر دیار اصفهان و شیراز و الی غیره !!

اصلا برای خودش داستانی بود تاریخی ....

یکی از جمله هایی که گفته شده بود در کتاب و من سر شبی نقل قول کردم این بود که " ما هر کدام فرزندان زمان خویشیم " پس امثال دهه ی ما در مقایسه با 80 الی 90 ایای نه خیلی عقبیم نه اونا خیلی جلو ....



به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan