دنیای نرگس بانو

برجاده های آبی سرخ


تقریبا جلد یک بود که متوجه شدم کتاب پر از پارادوکس شده ! تازه هرچی به اخرش میرسیدم احساس میکردم با شعور من مخاطب بازی شده ! جلدای دوم و سوم اوضاع بهبود پیدا میکنه پس باز هم صبور باش !

تو چند جلد کتابایی که از نادر خوندم متوجه شدم نادر شیوه ی مباحثه رو بیشتر به کار برده البته اگر بشه این اسم روش گذاشت ! با نویسنده در این مباحثه همراه میشی و خودت جای قهرمانان کتاب میزاری ، جملاتی رو از طرفشون مزه مزه میکنی میسنجی و به نشانه ی تایید سر تکان میدهی و یا کاملا رد میکنی و نقد آن مبحث را همانجا در کتاب خط به خط خودت خواهی خواند و همراهی خواهی کرد ! انگار این شیوه ی نویسنده است که گفتگوی فی ما بین در کتابش بیشتر و بیشتر رقم بخورد و اینگونه است که کتابهای نادر میشون کلمه ، احساس ، عشق  ، منطق ، تفکر و جهت تفکر !

این کتابش نیمه ماند ! نیمه ماندم ! نیمه راه این کتاب نویسنده در گذشت ! دل خونی از چاپ و فیلم نشدنش داشت ! نشد که بشود فیلم و ما نمانیم در خماری ! 

اول کتاب از ابراهیم حاتمی کیا گله کرد ! ابراهیم در دفاع از خودش در یکی مصاحبه هایش دلیل این بی معرفتی و انتقاد استاد را توضیح میدهد ولی چه میشه کرد که اسمش ، انتقادش در ابتدای کتاب برایش ماندگار شد ! حتی اگر بارها  آب توبه بر سر خود ریزد سوپیشنه ایست که زدودنی نیست !

میرمهنای دلاور و یا دزد ما نهضتش در هوا معلق ماند و ماندیم که چه شد و چه نشد ! کریم خان زند چه شد و یا نشد ! ان محمد قاجار ترکمن چه شد یا پسرش که در دربار زندیه بود ! راسی عاقبت پسر را که خواندم گفته بودن حتی در جنگهایش کتابخانه ی سیارش را با خود میبرده است و عجب سلطانی  بوده است برای خود !
نکته ی بامزه در این کتاب اشاره بر ناتوان بودن خواندن و نوشتن کریم خان زند است که کف برم کرده بود که خاک بر سر چطور سلطه میکرده است بر دیار اصفهان و شیراز و الی غیره !!

اصلا برای خودش داستانی بود تاریخی ....

یکی از جمله هایی که گفته شده بود در کتاب و من سر شبی نقل قول کردم این بود که " ما هر کدام فرزندان زمان خویشیم " پس امثال دهه ی ما در مقایسه با 80 الی 90 ایای نه خیلی عقبیم نه اونا خیلی جلو ....



مصلحت اندیش دل خویش باش

دلیل نمیخواد باید یه مداد برداری, تنبلی رو هم بزاری کنار و شروع کنی به نوشتن ! البته عصر تکنولوژیه پس باید لپتابت رو روشن کنی, بشینی پشتش و زور بزنی به مخت تا یه موضوعی برای نوشتن پیدا کنی بعد مانور بدی روش و بشه یه نوشته که بفرستی برای گروه نویسندگان متواضع تا دوستانی بهتر از آب روان  بخونن و به به چه چهی نثارت کنن و یا نقدی بفرماین تا شاید به خود آیی و به خدایی رسی ،بزارین حالاکه بحث نوشتن شد یه سرکی بزنیم به خاطره ی چند سال پبش دوره ی دبیرستانم که در راستای این نوشتن زورکی از طرف بعضیاست که هرچه اصرار کردم تاریخ عوض کنن یه پا سر حرفشون موندن و منم صرفا برای اینکه تو ذوقشون نزنم ایندفعه رو به حرفشون گوش کردم !

دلم واستون بگه که دوره ی دبیرستان معلم زبان فارسیمون به سمت معاون مدرسه و معاون سابق مدرسه به سمت یک بانوی زائو تغییر رویه داده بودن . با بچه ها نشسته بودیم سر کلاس و پچ پچ میکردیم که وسط سال چه شخصی جایگزین دبیر سابق میشه . از این تغییر اجباری دبیر به شدت ذوق زده بودم  بس که دبیر قبلی نق نقو و کج اخلاق تشریف داشتن . برای مثال خود من رو چند بار از کلاس انداخته بود بیرون یا درخواست داده بود که با اون سن و سال دبیرستانی  والدینم رو براش ببرم . 

تازه نمره زبان فارسیمم 16 داده بود که بعد از گذر سال ها وقتی یادش می افتم قلبم میشکنه, البته نه اینکه من درس خون باشما, نه, عمرا این وصله ها به من نمیچسبه بلکه فقط از حجم اون همه خرخونی که از ترس اون دبیر برای این درس داشتم دلم میسوزه . 

نشسته بودیم که دبیر ادبیات جدید تشریف فرما شدن ! .یه اقای محترم با قدی متوسط شبیه مکعب مستطیل و کچل ، با پوستی سفید و روشن و یه لبخند دلنشین با همون چاشنی مهربونی لطف  و صمیمیت که مختص دبیرای ادبیات می باشد . محوش بودم که بدون مقدمه خودش رو معرفی کرد .اقای امامی بودن با چندین و چند سال سابقه ی تدریس و فرمودن که تک به تک موهای سفیدش رو در راه تدریس به دانش آموزهای دوران متوسطه به فنا دادن, البته به تک تک شاخه موهای افتاده از  سرش اشاره میکرد . بعدِ جریانِ معرفی, رسیدیم به بحث اون روز کلاس که تمرینی بود مبنی بر نوشتن موضوعی در رابطه با گل و بلبل و به به و چه چه . از اونجایی که من فکر میکردم که با عوض شدن دبیر ادبیات, اوستای جدید با ما کاری ندارن و میشه ایشون رو پیچوند در نتیجه تمرین ننوشته و کار انجام نداده, جلوس کرده بودم بر. کرسی کلاس و نگو این دبیر جدید از اون یکی بدتر و مصرتر تشریف داشتن ! ای بابا عجب شانسی داشتم که زرت  نفر اول من رو صدا کرد .بچه ها نگاهاشون به سمت من گشت. در جریان بودن که دستام خالیه  و خوبی کلاسمون به متحد بودن تک به تک بچه هاش بود, اما چون دبیر جدید رو نمی شناختن دخالتی نکردن وفقط بِروبِر نگام کردن و منتظر بودن ببینن چه عکس العملی نشون میدم و اونجا بود که گفتم همدم خود شو که حبیب خودی ،چاره خود کن که طبیب خودی که از این متحدان چشم در اومده کاری پیش نمیره !

مثل یه نرگس همیشه سر به فراز و با اعتماد به نفس بلند شدم . دفترم رو برداشتم , رفتم وسط کلاس وایسادم و دفترم. رو باز کردم . اخرین صفحه ی دفترم که سفید بود رو اوردم. تو فیلما دیده بودم که وقتی شاگرد تنبل انشاش رو نمی نویسه میره اون وسط می ایسته و شروع میکنه به سخنرانی کردن و فی البداهه از دفتر مشقش خوندن و خانم یا اقا معلمشونم نمیفهمه و به خوبی خوشی به زندگی بعدشون ادامه میدن . خواستم دقیقا ادای همونا رو در بیارم . پس وایسادم با اعتماد به نفس و شروع کردم به خوندن . هنوز یه پاراگراف نخونده بودم که بچه ها شروع کردن به ریز ریز خندیدن .نگاشون کردم خندیدن، خندیدم ، ادامه دادم و باز خندیدن . دبیر تپل خوشتیپمون یه نگاهی بهم کرد و یه نگاهی به بچه ها و باز یه نگاه به من یه نگاه به بچه ها و اینقدر این کار رو کرد و بچه ها به ریز خندیدنشون ادامه دادن تا شک کرد . بلند شد .اب دهنم رو قورت دادم و به گفتن چرت پرتایی که میگفتم ادامه میدادم و به روی محترمه هم نمیاوردم . اقای امامی شروع کردن به  خرامان خرامان به سمت این خاطی خطاکار آمدن. بچه ها نیز همچنان ریز به ریز صدای خنده هاشون بالاتر میرفت تا اینکه اقای امامی دقیقا پشت سرم وایساد و نگاهش رو انداخت به دفترم و در اون لحظه بود که بچه ها خنده های انفجاری خودشون رو به سمت من و اقای امامی پرت کردن ! بچه پرویی هم که من باشم نگام رو برگردوندم و  به چشمای اقای امامی  زل زدم .ازم پرسید از یه برگه سفید میخونی ؟ گفتم بله ! گفت برو بشین . گفتم چشم !

شما هم اگر منتظرین که در این قسمت اقای امامی باهام برخورد کنه یا حدالقل یه نقی چیزی بهم بزنه واقعا براتون متاسفم  چون دقیقا اقای امامی به روی خودش نیاورد و با گفتن بشین به من رخصت نشستن داد و جالب تر از اینکه ما  بعد از اون کلاس ایشون رو ندیدیم و باز دبیر دیگه ای جایگزین ایشون شد.

روز به خاک رفته ی در پیش رو ....

یکِ خردادِ یک هزارُ سیصدُ نودُ هشت ....

پیش بینی یه روز به خاک رفته ....

برای جلسه ی استاد یه بخش اعظم کار انجام ندادم !! پر واضح است که استاد باز گند میزنه به سرتاپامون ...

برای کلاس ساعت 8 صبحمون دوتا مقااله نیاز داشتیم که اونم آماده نکردیم !! باز سرکلاس  باید متوسل شیم به آیه الکرسی که استاد گیر نَدِ !!

جلد 1،2،3 بر جاده های آبی سرخ تموم کردم ... یه تناقص عجیبی در کتاب دیده میشه !! میرمهنا زرت و زرت تو کتاب دزدی میکنه بعد آق نادر اصرار دار بگه اون دزد دریایی نیست ! خو اگر این دزد دریایی نیست فُک دریایی که محض خنده اسبابای کشتی های ملتُ کف میرفته !!

احسان گفت که نادر عادتش گندش کنه خواننده باید عاقل باشه ....

یه خلائ برنامه ریزی درست تو این روزای زندگیم حس میکنم !
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan