دنیای نرگس بانو

امانت در کلام

امانت فقط در این نیست که شخصی وسیله ای یا پولی رو برای شما بگذاره و از شما بخواد که از اون مراقبت کنید . امانت در کلام هم رخ میده! 

وقتی شخصی ا زندگی شخصیش برای شما حرفی میزنه، این زبان شماست که باید گاو صندوق باشه و امانت داره فرد !

اگر رازداری رو با امانت داری جایگزین میکردن، شاید آدم ها برای نشان دادن وجه بهتری از خودشان، رعایت آداب کلام دیگران میکردن و برای دیگری بازگو نمیکردن!

والاااااا

افسردگی نهفته

ما بین صحبتای من و ریحانه !!! اون وسط مسطااا 

اشاره کردن به اینکه من از خشم اون رفتار رو از خودم نشون دادم!!!

به جملش که فکر میکنم میبینم خشم نبود !! و اصلا خشمی در کار نبود و قطعا برداشت اشتباه ریحانه جان بود !! و این اولین باری نیست که ریحانه جان با تمام ظرافت و هوش بالا و همدلی بی نهایتش اشتباهی رو مرتکب میشه!!

بحث سر الویت ها بود !! اینکه دیگه اون گروه و جمعش الویت من نبود... دلحواه من نبود!! شاید درست نباشه با این صراحت بگم ولی من به یک باره وارد داستانی شده بودم که هر قدم جدی تر و پیچیده تر میشد و احساسی که داشتم این بود که در اون جمع شخصی نیست که من رو درک کنه!! 

درگیری های ذهنی به حدی بود که مغزم رو در حال انفجار میدیدم و اون گروه و صحبتای بی در و پیکر که شبیه ما قبلش نبود باعث به هم ریزی آرامش مغزی من بود !!! 

شاید بگین خب، بهترین راه حل این بود که گروه تلگرامی رو میوت میکردی و اصلا چک نمیکردی و نمیخوندی!! این راه شاید به نظر درست و آسون جلوه کنه ولی برای منی که از دوره ی ارشد، عادت به چک اون گروه داشتم، کار آسونی نبود که این عادت چند ساله رو ترک کنم!! تنها راهش رو برای خودم حذف اون گروه میدونستم.

 

خوب یا بد !! میخواستم بذارم کنار .... شاید به شکلی قطع رابطه دیده بشه !!

 

یه وقتایی برای خودم هم ترسناکه که اینقدر با صراحت از حذف آدم های زندگیم بگم !! از کسایی که به ظاهر دوست صمیمی بودن ولی به راحتی حذفشون کردم چون فاصله ای رو بین دنیاهامون دیدم!! این رو بارها گفتم و بازم تکرار میکنم، وقتی در ده سالگی، عزیزترین همبازی و عضوی از خانوادت رو به یک باره از دست میدی، یادمیگیری که خیلی به آدم ها وابسته نباشی و هر موقع که نیاز دیدی ازشون فاصله بگیری البته به نیت آرامش خودت!

عزیزی از اون جمع دوستانه تولدم رو با کادوی ارسالی تبریک گفت که من بنا بر صلاح دید، حتی پاسخی به تبریک هاش ندادم و میدونم چه دردی داره این حرکت و امیدوارم درک کنه که من با توجه به شرایط و احترام به شریک جدید زندگیم اجازه ی این کار رو نداشتم. 

 

این نکته رو اینجا ذکر میکنم:

شرایط الان من، کاملا متفاوته با شرایط قبل ازدواجم!! 

من الان با شخصی همراه شدم که حساسیت ها و ظرافت های خودش رو داره که طبیعتا من این موارد رو کاملا درک میکنم، چون خودم به شخصه حساس تر و شکننده ترم!!

دنیای نرگسی که این روزها زندگیش رو میسازه با نرگس دوره ی مجردی کاملا متفاوته... این یعنی دغدغه ها و استرس های متفاوت !! 

به قول واله که تو پیجس نوشته بود: تلاش میکنم برای زنده بودن!!! این روزهای منم شاید به از این جمله نباشه هر چند گفتن تنهای این جمله بهم احساس ناشکری میده و مجبورم کرد کتاب ((افسردگی نهفته)) رو بخونم.

ذهنی از کلمات

دو کتاب را پشت سر هم به مانند یه عقده ای چند وقت دور مانده از کتاب خواندم و الان احساس میکنم مغزم از کلمات انباشته شده و نیاز به تخلیه داره!!!

خب کجا بهتر از اینجا که کلمات رو از ذهنم بیرون بریزم و اندکی جا برای کلمات جدید باز کنم!!!

 

خب بهتر شروع این تخلیه رو با یک خبر و چندی غر شروع کنم:

1- دیشب خانواده ی همسرم تصادف کردن. تصادفشون به ظاهر چیز خاصی نبوده ولی از دیشب تا به الان که تقریبا 24 ساعت گذشته دکتر مرخص نکرده و توصیه به عمل داده. 

این روزها من به خاطر رفتار دکترهای متخصص به شدت عصبانی ام... مادر 8 دکتر ویزیتش کردن که هر 8 نفر دستور به عمل دادن و در نهایت دکتر 9 به مادر گفت این فقط یه بیماری ایکس که با چند قطره مشکلتون رفع میشه و اگر زودتر اقدام نمیکردین بدتر میشدین.

2-دکتر مغز و اعصابم از همه خیانتکارتر از آب در اومد با اون روانشناسه بیش فعالش که چند دقیقه خودش نتونست به آرومی بر روی صندلیش جلوس کنه و اون وقت منی که زیر دستگاه av نمیدونم چی چی بودم از شدت صدای درهایی که باز و بسته میکرد به تنگ اومده بودم و تازه خود دکتر و اون روانشناس بغل دستش کمتر از ده دقیقه برای من زمان نذاشتن!!!! 

3-دکتر متخصص پوست با یک جوش که وسط پیشونیم زده که به شکل واضحی آزار دهندست و لکه هایی که تو صورتم از کبدم چربم جارررر میزنن و چند مشکل واضح دیگه !!! ازم میپرسه خب مشکلت چیه!!؟؟؟ اشاره کردم به صورتم و گفتم میخوای حدالقل به عنوان یه آدم معمولی بهم بگی بهتر کرم ضد آفتابت رو عوض کنی؟؟؟؟؟ 

 

خب بهتر به این بخش بیشتر از این حمله نکنم و این گروه رو به حال خودشون بذارم و از خدا بخوام که لطفا متخصصین با وجدان که چشماشون فقط دنبال پول نیست رو در مسیر زندگی من و عزیزانم و عزیزی که در حال خواندنه این متن است قرار بده. آمین.

 

خب بریم سراغ دو کتابی که خوندم:

1- آخرین باشگاه کتاب خوانی که داستان یک مادر و پسری بود که با هم کتاب انتخاب میکردن و میخواندن. خیلی از کتاب هایی که معرفی میکردن رو سرچ میکردم و نشون میکردم که بخونم.(نشون در برنامه طاقچه) 

الان از چیزی که برام باقی مونده کلی کتاب پیشنهادی و شخص جدیدی که در زندگیم ندیدمش و تا قبل سال 2010 فوت کرده و برای من عزیز شده و صداش میکنم مادربزرگ. حضورش در ذهنم مثل یه آدم خیالی به تصویر کشیده شده است که صحبتای کتابش در ذهنم یادگار مانده است. کتاب هایی که ازش صحبت میکردن شاید به زحمت چند پارگراف میشد ولی همینکه از نویسنده و حسشون به کتاب میگفتن بهره بردم.

با کلی کتاب نخونده آشنا شدم. کتابهایی که تازه خیلی معروف و شناخته شده بودن و من اصلا اسمشون هم به گوشم نخورده بود!!!

یه نکته ی بامزه بگم!!!

کتاب آخرین سخنرانی که من خیلی دوسش دارم رو قبل چاپ میخونن و مادر بزرگ میگه من از رندی خیلی خوشبخترم با اینکه بیماری هاشون یکی بوده اونم برای اینکه مادربزرگ بزرگ شدن بچه ها و نوه هاش رو دیده و لمس کرده.

مادربزرگ در دانشگاه هاروارد مسئول پذیرش دانشجوها بوده و به شرح حال دانشجو توجه ی بیشتری نشون میداده تا نمرات و از دانشجوهای مهارجرش گاه گاهی صحبت میکنه. یه بخش کتاب هم از اردوگاهی گفت که بسیار تلخ بود و دوست ندارم ازش حرفی بزنم. در کل مادر بزرگ اللگویی بود برای من.

2- خطای ستارگان بخت ما، کتاب دومی بود که خوندم و کلی باهاش عر زدم!!! در رابطه با دو نوجوونی بود که سرطان داشتن، مادربزرگ و پسرش در رابطه ا این کتاب صحبت کرده بودن. کتاب پر دردی بود!!! خب فیلمش هم دانلود کردم که ببینم و هنوز ندیدم!! نوجوون های این کتاب آدم های خوش فکر و خوش سر زبونی بودن که چه دلشون بخواد و نخواد مریضی و سختی مریضی اونها رو خواسته یا ناخواسته بزرگ کرده بوده.

 

خب فکر میکنم اندکی کلمات از ذهنم به بیرون رانده شد !!!

 

باشگاه کتابخوانی

مثلا فردا روزی که مادر شدم با فرزندم یه باشگاه کتابخوانی بزنیم و در مورد کتابهایی که میخوانیم باهم صحبت کنیم و نظراتمون رو بدیم.

کتاب ها همیشه دلایلی برای صحبت کردن میاورن حتی وقتی هیچ اشتراکی با شخصه مقابلت نداری چه از نظر سنی و چه از لحاظ موقعیتی.

کتاب ها توجه نمیکنن تو چند سالته و شغلت چیه، پولداری یا نه، افسرده ای یا پر انرژی... کتاب ها فقط موضوعی خواهند داد، خط مشی را خواهند داد و تو میمانی و آنچه که مغزت تحلیل کرده و حالا با شخصه مقابلی که این مسیر را همچون تو  طی کرده است همراه میشوی و خواهین گفت.

دلم باشگاه کتابخوانی خواست البته از جنس نزدیک و همراه خودم. مثلا همسرم یا فرزندم. شخصی که بتوانم ساعت های زیادی را با او بگذرانم و به جای سکوت و نداشتن هیچ حرفی برای هم از کتاب ها بگوییم و درس هایی که میدهند.

یک بار بابت فیلم کفر ناحوم با همسرم صحبت کردم. هیچ نقطه نظر مشترکی نداشتیم. ولی چند جمله گفت که مجبور شدم از زاویه ای دیگه به داستان نگاه کنم.

 

این داستان ادامه دارد!

1400 در همچین شبی بود که ثبت کردم.

12 آذر سال گذشته بود که ثبت شده بود.

روزهای خوبی نبودن. پدربزرگ در بستر بیماری بود و رفتنش برای همه ی ما عیان بود. 

گذشتن و نرگس سال پیش با امسال چقدر متفاوته. بزرگترین تفاوتی که کردم این بود که تواناهایی هام رو باور کردم. این یک سال با حضور مدیر بخشم از تهران و تک به تک تعریف تمجیدهایی که در این یک سال در گوشم گفت رو کم کم و با گذر زمان باور کردم به روح و مغزم تزریق کردم.

اعتماد به نفسی که این مدت گم کرده بودم رو بدست آوردم.

خیلی از دوستام رو حذف کردم. البته عمدی نبود به خاطر مشغله بود و عدم درکشون. 

هنوز که هنوزه میگم، رفیق اونیکه درک بالایی از شرایط طرف مقابلش رو داشته باشه و بلد سکوت کردن باشه نه اینکه تازه گیر و گور همه بده و رو مخ بره. صدیقه تنها دوستی که دوست باقی مونده.

این یک سال پدر مثل کوه پشتم بود و بارها این کوه باعث آرامشم بود. خدا پدرم رو حفظ کنه. 

یک سال از آشنایی من با همکارام میگذره. ستاره دختری بود که از جمعمون حذف شد. زهرا و ماریا ورودی های جدیدمون هستن با دنیاهایی متفاوت. شیما برام خیلی عزیزه چون به هیچ وجه دروغ نمیگه. من برای آدم هایی که دروغ نمیگن جون میدم چون قابل اعتماد ترین آدم هایی هستن که تو میتونی تو زندگیت داشته باشی. 

امروز شیما میگفت: عروسیت مشهد باشه و ماه خرداد که ماهم بتونیم بیایم. ذوق کردم و گفتم هرکی نیاد. چون گفتی من حساب میکنم. تمام تلاشم رو هم میکنم که تاریخی باشه که بتونین بیاین.

این یک سال خوب باهم کنار اومدیم و دلامون تو دل هم بود. شاید به خاطر ستاره یذره خراب شد و سمانه باعث شد مشکلمون رفع بشه ولی در ادامه همه چیز خوب پیش رفت.

به قول خانم مدیر فروشمون، چقدر خوبه که آدم جوری خاطره از خودش باقی بگذاره که دیگران وقتی خبر رفتنش رو میشنون بگن قلبمون داره هزار تیکه میشه.

این جمله فئواد بود. پسر مهربون و شوخ دوست داشتنی جمعمون. پسری که متولد 73 و برای من خیلی محترمه. با ناراحتی هر بار که نگام میکرد میگفت: من از ماموریت برگردم شما دیگه نیستی؟

5 شنبه  به شوخی و خنده آش پست پایی دادم. با بچه ها یه حلیم زدیم.

بچه های بازرگانی که هرکدومشون امروز من رو میدیدن میگفتن که چرا داری میری؟؟؟ موناکه من رو در آغوش گرفت و برای رفتنم آرزوهای خوب کرد.

تو این یک سال با پیکسل به پیکسل کارخونه مچ شده بودم و لذت میبردم و حالا برای همسرم، شخصی که به زندگی جانم ذخیرش کردم مسیر جدیدی رو باید طی کنم.

این یک سال پیگیری در کار، جدیت و همچنین شوخی نبودن در کوچیکترین کارها رو یاد گرفتم. اینکه اگر یه حرف اشتباه بشه یا حتی یک عدد، چطور ممکنه آدم خسارت سنگینی بهش وارد بشه.

چقدر این یک سال، عجیب و سنگین گذشت.

منی که باور نداشت خودش را!

دیروز یه دعوای مفصلی باهام کرد!!

کم کاری کرده بودم !! جوابی هم ندادم!! سکوت کردم و گفتم میپذیرم هر آنچه که بگین ! فقط زودتر قطع کنین تا من کارها رو برسونم!!

از ساعت 9:30 تا 11:30 تمام فایل هایی که باید آماده میکردم رو کردم و باهاشون تماس گرفتم که حله!!! الانم میرم بیرون کارخونه تا فایل ها رو به چاپ برسونم! 

تازه اون موقع بود که بهش گفتم که این فایل ها زمان زیادی نمیبرد ولی چون در الویت نبود من برای آخرین مرحله گذاشته بودم! 

تازه بعد اون دعوا وقتی باهاش مجدد تماس گرفتم، با رویی فوق العاده باز و با یه سلام گرم ازم استقبال کرد، انگار نه انگار که چند ساعت قبلش من رو ترکونده بوده.

دیروز عصر و امروز مجدد صحبت کردیم باهم.

بهم گفت هرجا دنیا که رفتی ارتباطتت رو با کارخونه قطع نکن. به دور کاری ادامه بده.

اگر یه مدت دیگه یزد میموندین، مثل مهندس ایکس میشدین(مشاوره طراحی کاشی). خیلی از کارخونه ها به دنبالتون بودن.

اخلاقتون خوراکه کار و عالیه. در شرایط استرس و فشار بازدهیتون بالاتر میره و خودتون رو نشون میدین.

ثبات اخلاقی دارین و در هر شرایطی برخوردتون عالیه.

پرسید اخلاقتون به پدرتون رفته یا مادر ؟ فکر میکنم باید ترکیبی از هر دو باشین.

به ا.آ( معاون بازاریابی) گفتم که بهترین نیروتون رو دارین از دست میدین. کارخونه یه همچین نیروی با اخلاق و با استعدادی رو تا کی بخواد پیدا کنه.

این مسیر رو ادامه بدین حیفه. حتی اگر مسیر جدیدی رو رفتین.

 

خیلی صحبت کرد و من همرو سعی کردم یاداشت کنم و این بخشی از صحبتاش بود.

چند روز دیگه سالگرد یک سال حضور من در کارخانست. روزی که با دکتر علایی مصاحبه کردم و در آنالیزش آورد این خانم نیروی بسیار توانمند و فعالیه که موندگار نیست و اگر به چالش کشیده نشه کار اینجا خسته کننده میشه براش و دووم نمیاره. چندین صفحه تحلیل برام گذاشته بود که پروین از تعریف و تمجیدایی که ازم کرده بود رو میگفت.

 

میدونی امروز که باید لیبل میزدیم، روبروی آقای ض.ی نشستم که سرش به شدت درد میکرد. مثل خودش چمپاتمبه زدم روی کاشی ها و چایی به دست زل زدم بهش. خندید و گفت چقدر خوبه آدم اینقدر خاکی باشه. بهم گفت آخرین نفری که باید بفهمه شما داری میری من باید باشم؟ چرا بهم چیزی نگفتین؟ تنها جوابی که داشتم این بود که میام کارگاهتون برای خداحافظی.

 

میدونی، هر بار که دلم از رفتن میگرفت رو به سوی خدا میکردم و میگفتم که بهتر از اینجا رو برام بساز، فراهم کن، بالاتر و برتر از اینجا. به خودش سپردم. 

 

درگذر از زمان

داشتن وبلاگ هم جذابه! 

بیشتر شده شبیه بایگانی کردن مستندات ثبت شده با تاریخ

مثلا همین چند دقیقه پیش دنبال این میگشتم که ببینم پارسال در شروع ماه آذر چی کارا میکردم و چه دغدغه هایی داشتم.

یک کلید بر روی تیتر آرشیو مطالب ماه آذر، مروری بود بر ماه آذر سال گذشته!

آذر پارسال برای من یه نقطه شروع بود و آذر امسال هم نقطه شروع دیگر!! 

دست دست میکردم برای فرار کردن ازش ولی با خوندن نقطه شروع پارسال، گفتم وقت تغیر جدید است.

باید ببوسم و بروم. هرچیزی را که تا به اینجا ساختم را در همین نقطه ببوسم و خداحافظی کنم.

چند ماه پیش باشگاه و بچه هایم و تا اول هیمن ماه کارم و همکارانم. دیشب به صدیق پیام دادمک هفته ی  که دیگه حتما بریم بیرون چون من دارم میرم و این یعنی بای دادن به ریحانه و صدیقه و آدم های درجه یک زندگیم.

به نظرتون جانانام ارزش این همه از دست دادن ها رو داره؟؟

تا الان جوابم مثبته و میسپارم به خدا که تا انتها جوابم مثبت باقی بمونه.

بارها گفتم و بازم میگم که خدایا من گذاشتم و میرم ولی بهتر تر تر ترش رو جوری برام بساز که دیگه یادی از این ساخته های اینجا نکنم.

کشته شدن رد !

وقتی حال یکی از اعضای خانواده بده حاله باقی خانواده هم بد میشه!

یاد اون شعزی افتادم که میگفت:

چو عضوی به درد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار

 

امروز رد ، پرنده ی کوچولوی دوست داشتنی از عصبانیت یه عضوی از خانواده مرد!

قطعا یه روزی باید جوابش رو بده که چرا کشتتش!

فقط امیدوارم رد نفرینش نکنه و ازش بگذره!

مسیر هدف قشنگتر از رسیدن به خود هدف

فایل ها رو تحویل دادم و حالم بهتره!! 

ولی خالی شدم! احساس میکنم هیچی به هیچی !! 

تو مسیر هدف بودن قشنگتر از رسیدن به خود هدف !!!

میرسی و بعد میگی خب چی شد !!! همش همین بود؟!

باید گنده تر انتخاب کنم تا حوصلم سر نره از این زندگی!!! 

ریحانه میگه ازدواج خوبی کردی!! تو رو از همون اول کشوند به چالش تا از خودت کار بکشی!! 

تو آدم موندن تو یه خونه و داشتن یه زندگی معمولی نیستی!! 

راست هم میگه!!  فهمیده من رو!!

اینکه هنوز شروع نشده دنبال امتحان و درس  خوندنیم شاید خسته کنه ولی زندگی رو از این روال تکراری چندش نجات میده!

 

هفته ای که گذشت هفته ی عجیبی بود! هفته ای بود که میخواستم هم اشک بریزم هم ادامه بدم !! هر روز اضاف بودم تا فایلم رو برسونم! از کارم راضی نبودم و فقط ادامه میدادم !

 

تکسهای کاری شکل یه پشته شده بودن و هی روی هم تلنبار میشدن و من بودم یه حجم زیاد!

آقای همسر مسافرت بودن و من تنهاش گذاشته بودم و تو کل هفته به این فکر میکردم جای اینکه تنهایی میرفت کاش میومد پیش خودم حدالقل !!

 

از اینکه پیشش نبودم خانواده ها زمزمه میکردن شاید بینشون مشکلی پیش اومده و این در صورتی بود که مشکل نه ولی روند زندگی به این شکل باید می گذشت!

 

حالم خوبه این روزها و باید دنبال درس خوندن و مقاله باشم که به دومی اصلا نمیرسم!!

مایده میگه شروع کردی؟؟؟ میگم عزیزم دارم میخونم برای کلاسا که باشه برای امتحان!! 

7 الی 8 ماه دیگه از رگ گردن بهم نزدیک تره! 

این سری باید بشینیم با همسر جان تاریخ امتحان در بیارم تا عقب نیفته ! تا زودتر جمع شه این از پاشیدگی !

 

غر غر

خسته شدم ....

دلم میخواد فقط غر بزنم!

به هیچ کدوم از کارام نمیرسم!

صدای همه رو در آوردم 

امروز تو سرویس، یکی از بچه ها میگفت : نه مادر خوبی ام، نه کارمند خوبی ام، نه زن خوبی ام برای همسرم!! فقط دارم فرسوده میشم!

دلم گرفت و کلی این جمله رو مخمه!!

دقیقا منم به شکل دیگه!!!! 

خستگی و کوفتگی ها داره عذاب آور میشه! نمیدونم دیگه باید چی کار کنم!

از همه بدتر توقع دیگران و کارایی که مونده و هوار شده!

امروز تا ساعت 8:30 خواب بودم! بیدار میشدم ولی اینقدر خواب آلو بودم که باز پس می افتادم!

خدایا سپردم به خودت... بشم همون نرگس پر انرژی که خسته نمیشد و ادامه میداد همه جوره!! 

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan