دنیای نرگس بانو

حالا بشین یه چایی بخور خستگیت به در ره !!!

خطاب عنوان این پستم برای فرشته ی مهربون زندگیمونِ...

فرشته ای که این روزها شدیدا برامون فعالیت میکنه و یه بند مشغول کار و گرفتاری های خاص خودشِ...

فرشته ای که پرکاری های این روزهاش عجیب رو عصابمونِ....

باید بریم همگی باهم دستشُ بگیریم ، بنشونیمش یه گوشه ای ،  یه چایی براش بریزیم،قلیون هم براش آماده کنیم تا دوسه پکی بزنه و به تُ..م و تشلایی که این چند روز من باب کارش زده ،اساسی فکر کنِ...

البته تقصیر این فرشته ی مهربون که نیست ، کارش اداریِ ، مدیر فرمون میده ، نمیشه کاریش کرد ، به احساساتِ من و توام که کاری نداره ، فقط انجام وظیفه میکنه !!!

تازه یه سری دیگه از کاراشم تو لیست سیاه گذاشته که معلوم نیست با انجام وظیفه های پیش روش بناس چقدر غصه به دلمون کنه !!

راستی معرف حضورتون که هست !! عزراییل جونمونُ میگماااااااا..همین عزراییل خودمون که باز افتاره رو مود تند کاری ...

عزراییل جون خسته نباشی داداش ، این پشتکاری که تو داری تو کشتن افراد اگر من داشتم الان یه تهدید برای ملکه انگیلیس محسوب میشدم و جاشُ تا الان اساسی تنگ کرده بودم !


از سری نصیحتهای نرگسی : این قسمت رفتن به دندان پزشکی

چند سال پیش هم باشگاهی عزیز بهم  گفت :
ببین،  اسمش هول انگیز ، حالا فکر میکنی بناس باهات چی کار کنن ، اصلا نه درد داره نه هیچی !!!

وقتی این حرف زد ، عمرا به خیالم هم میزد که روزی مجبور شم  به این فکر کنم که حالا بناس باهام چی کار کنن؟؟؟  !!!

وقتی رفتم مطب آقای دکتر پیر مهربان برای معاینه و گرفتن وقت جراحی  ، گفت : 
دخترم فقط درد آمپولش میفهمی ولا غیر ، استرس هم نداشته باش ...

تمام تلاشم کردم که استرس نداشته باشم و اصلا هم بهش فکر نکنم ،تا یک ساعت مونده به جراحی این تلاش مثمر ثمر بود ولی کم کم سوسه های استرس بود که تو دلم مکزیکی میزد !! 

بعد اینکه آمپولای بیهوشی در فک اینجانب جا خوش کرد ، دستهای دکتر پیر مهربان نبض من گرفت تا ببینه تپش قلب دارم یا نه، لبخند دکتر حاکی دل سنگینی اینجانب بود !! ولی خدایی نمیدانست در دلم چه غوغاییس و از چه عبارات و کلماتی من باب خودش ، عمه اش ، خواهر مادرش و ... برپاست !!

در حقیقت باید به همه ی عزیزانی که از دندان پزشکی فرارین و احیاناََ آنهایی که مثل اینجانب جراحی هم باید بزار کنج فکشان عرض کنم ،که : 
جراحی هیچم ترس نداره ، درد هم نداره ، در کل اصلا خبری نیست ، با آچار پیچ گوشتیهای مخصوص دندون پزشکی می افتن به جونت ، فکتُ بالا پایین میکنن ، تهشم باسوزن برات میدوزن ، یه خمیر هم روش میزارن و تو نه اصلا نمیفهمی که چی به چی خواهد شد مگر اینکه چشمهات باز بزاری و از اول تا به آخر شاهد این نخ و سوزن و آچار پیچگوشتی ها باشی  !!!

به بعدشم به غیر از اون 24 ساعت اول که از جنس داغ نباید وارد حلق نمایی  ، در بقیه موارد همه چیز اوکی و عادی خواهد بود !! 
 پس نترس و با یه دل شیر بروو جلووووووو !!!!! و حالا اگر احیانا در آینده ی نزدیک باهاش مواجه شدی بازم نترس و با یه دل شیر برو جلوووو !!! 

هیمن الان خارجِ !! یهووویی !!

ته آشپزخونه تخته شده بودم ، دراز به دراز !!! 
داشتم اکانتای تلگرامُ بالا پایین میکردم ، آمار آقایون خانمهای آنلاین میگرفتم که دیدم از قضا یکی از همکلاسی های قدیمی دانشگاه بعد مدت ها آنلاینِ !!!

در ادامه مکالمه ی من و همکلاسی قدیمم خواهین داشت :

من : سفر قندهار رفتی دخمل نیستی ؟؟ معلومه کوجایی ؟؟

همکلاسی : خخخخخخ ، از تو چه پنهون ،عینهونه بی خانمانا اومدم خارجِ ،اقامت گرفتم، الانم مثل چی پشیمونم میخوام برگردم ...

من : خاااارجِ ؟؟؟ بابا دمت گرم بازم به تو ، من که فعلا اسیرم ، مرگ بر بوووق (منظور از بوق : همین شهری که درش زندگی میکنم )

دوستم : نرگسسس ، اینجا افسردگی میگیری ، تازه من زنداییمُ  آبجیم هستن ، تو مطب زنداییمم که دکترِ کار میکنم ،فلان تومن هم در آمد دارم ولی باز پول کم میارم ، فقط هم میخورم اگه نخورم افسردگی میگیرم ، شبا بعد مطب ، مک دولاندی برگرکینگی سوخاری چیزی میزنم بعد میرم خونه ، تازه خونه شام هم آمادس !!!

من : بیخیال بابا ، من 3 هفته پیش تو قطار یه نسکافه 2000 هزار تومنی خریدم ، هنوز که هنوز یادم می افته میسوزدم !!  چی این همه خرج میکنی ، پس انداز کن خوب !!!

دوستم : نمیشه نرگس ، یه قبر هم خریدم تو فلان شهر زیارتی ، ماه دیگه پولم باید بدم برای این قبر !!!

من : قبرررررر خریدی ؟؟؟ تو چه کارا میکنی یهووو !! حالا بازم به تو یه گوری چیزی داری توش ب..ی !! 

من : حالا کی برمیگردی بریم بگردیم ؟؟؟

دوستم : با توی گدا میشه گشت ؟؟؟

من : گشتن با من به صرفست ، دلتم بخواد !!! 

و خلاصه .......

دوستمون یهویی سر از خارج در آورده با کلی حرف و سخن و تجربه ..
کامل واضح و مبرهم بود که چقدر دلتنگِ ، من به همراه همین دوستم تو دانشگاه برای رفتن نقشه میکشیدیم و حالا او رسیده بود و از سختی ها و دلتنگیش میگفت منم در حالی که در اندرونی تخته شده بودم باهاش میچتیدم و منتظر دم شدن چاییم بودم که بکوفتونم !!! و کوفتوندم و نوشِ جونم ...
 
بلهههههه اینجوریاااااس !!! 

هان ؟!

1) 

اندر احوالات خاله زنک بازی : این قسمت عروس شدن دخمل همساده !!


دخمل همساده عروس شد !! البته این خبر به نقل از پدر جان به گوشمان رسید و از صح و سقم این مسیله آگاهی نداریم (آخی ، راحت شدم ، عجیب این خبر ته گلوم مونده بودا والا )


غیبت : 

دخمل همساده ،چپ و راست به خاستگارایی که براش می اومدن ایراد میگرفت ،اگر پسر محترم هم ایرادی نداشتن ، تا سوراخ ک...ن طرف در میاورد و یه ایرادی تو سایزش هم شده میگرفت (آری من خیلی بی تربیتم ، از وقتی هم یادم میاد طرفدار شعرهای ایرج میرزا بودم ، اصلا سبک نوشتن شعراشم دوست دارم ، خودت یه جوری این دوتا مقوله رو هم ربط بده ، همرو که نباید من توضیح بدم  )


2)

دخمل دایی عزیزم هم در دقایق 90 ، با انتخاب رشته ی انسانی به جای عکاسی ، یک خاندانُ خوشحال فرمودن ..

اینکه میگم یک خاندان، جدی میگم ، از اول تابستون گفت میرم عکاسی ، همه تشویقش کردن که :

آفرین خوبه ...

 همراهیت میکنیم ..

 علاقه ی خودت مطرحِ...

درآمد داره اساسی ....

البته در کنارش بهش میگفتن : میتونی در کنار درست این هنر داشته باشی ، چرا عکاسی ؟!

درس دانشگاهت جدا این رشته عکاسی هم جدا ،

 حیفه معدلتِ و یه مشت از این چرت پرتا ، فکر کنم تنها کسی که حامی واقعیش بود من بودم 

خلاصه بعد اینکه دقیقه 90 تصمیم گرفت بره انسانی و حتی فرم مدرسه ی هنرستانشم گرفته بود که یهو پشیمون شد و یک ملتی رو خوشحال کرد و همه ی اون عزیزانی که جملات بالا رو میگفتن ، جملات خود را به این شکل عوض کردن :

آفرین ، حالا ادم شدی ، آخه خاک بر سرت اونم شد رشته که میخواستی بری ، هیچیت نگفتیم !!!

آآآآآآفرییییین ، حالا فهمیدی چی کار باید بکنی ، آخه عکاسی هم شد رشته !!!!!!

آخه گوساله ، حیف معدلت نیومد ؟؟؟

 وخلاصه میخندیدُ تعریف میکرد از این همه استقبالی که ازش شده  ...

روحیه ی خودش 180 درجه عوض شده ، اصلا مثل سابق نیست و اینُ دوست دارم ، این دخمل دایی واقعی منِ، شوخ ، خنده رو ، ماااااااااااااااه ، عزیزم ماااااااه ...


3)

voice استاد میزارم که بگوشم ، از اون ور عکسشم از رو تلگرام میارم ، تا بیام تنبلی کنم یه نیگاه به عکسش میندازم و یه یادی از التیماتیوم آخر کلاسش میکنم که گفت :

 جلسه ی 3 به 4 با این اوصاف بگذره  ، جواب سوالتون نمیدم !!! 


اولی که دیده بودمش ، فکر کردم از این بچه های دهه هفتادی ، غرورم اجازه نمیداد که حتی نگاش کنم ،چه برسه بخوام به عنوان استاد بپذیرمش ، بعد که بلاجبار استاد عوض شد و جلسه ی دوم برای تدریس اومد و خلاصه سر یه مسیله از خاطرات انتخاب واحد دوره ی تحصیلشون در دانشگاه فرمودن ، متوجه شدم ، ززززرررررشـــــــــــــک ، آقااااا خیلی خوب موندن والِا برای عهد عتیقِ سبک انتخاب واحدشون ،خوشحال و خندان چیزیدم بر غرورم و به خودم اجازه ی سوال پرسیدنُ صادر کردم ...


4) 

جا داره از همینجا یه سلامی عرض کنم به اون شاسکولی که زد ، شیشه ی ماشین زهره خانم که تو کوچمون پارک شده بود ، خرد و خاکشیر کرد...

.

.

.

سلااااام عنتررررررررررر ؛نکه دستمون بهت برسه بی شیور !!!

وقتی بک آپ برگشت ....

از جمله اتفاقات خوبی که در شروع این پاییز عزیز برام افتاد این بود که :

بک آپ وبلاگِ قدیممُ داشتم و دیروز طی یک اندیشه ی سیم ثانیه ای ، بک آپ را بالا آوردم !!! و دیدممممم که ،بــــــــــلــــــــــه همه ی نوشته هام همچنان سر جاشن...

الان داشتم نوشته هام میخوندم ، خودم خندم گرفته بود  از سبک نوشتنم ، از تقلید متنفرم ، سبک نوشتنم طنز آلود و اینکه خودم خیلی میدوستمش   ، از اونجایی هم که نافم با نوشتن بریدن و اگر ننویسم خفه میشم پس من بعد با همین سبک ثبت میکنم تک به تک روزهایی که خواهد گذشت !! بلیاااا

 

در ضمن یک سلام و عرض ادب هم دارم برای مدیران و کارمندان مهندس وار بلاگفا که با برنگشتن مطالب وبلاگم در این مدت چیزیدن به حال اینجانب .....

.

.

.

.

سلام قوززمیتااااای مهندس ... :)

دلم تنگ شد ...

جقدر ساده همه چیز میگذره !! 
لامسب فقط میگذره !! تخت گاز هم میره ، عین استاد ترمز بریده !!!
داشتم voice استاد گوش میدادم ، متوجه شدم که در عرض 3 ساعت کل مباحث notice وارُ گفته !!! 
استاد .. خسته نباشی ... 

چقدر ساده آدمی دلتنگ میشه !!! 
گفته بودم حوصله ی توشتنُ ندارم !!! به هر حال همین حالا یهویی دلم برای اینجا نوشتن تنگ شد !!

عرفان به دنیا اومد !!! دایی مجی پدر شد !! صداشُ از پای تلفن میشنوم باوری به پدر شدنش ندارم ، چه زود رنگ مرد زندگیُ به خودش گرفت .... 

امسال کادوی تولدم زودتر گرفتم ، خیلی زود ، یه سرویس کیف و کفش به رنگ دوست داشتنی خودم ، رنگ زرد ..
تا الان فقط یک بار پوشیدمش و چقدر از همون یک بار به به و چه چهااااا شنیدم !!!

برمیگردم ، فعلا ...

کور شد !! ذوق نوشتنم !!!

حوصله ی نوشتن ندارم !!! 

یه سر رسید از سال 1389 دارم ، عادت داشتم هر کتابی که میخوندمُ ،انتقادات و نظراتم  بنویسم ، بعد ها یاد گرفتم به غیر از این سر رسید از دفترچه یاداشت استفاده کنم و بنویسم هر آنچه که از کتاب یاد میگرفتم و دوست داشتم ....

امروز که به آخرین برگ های باقیمونده ی این سر رسید رسیدم ، نگاهی از اول به آخرشم انداختم ، اسم رمانهایی نوشتم و نقد هایی از شخصیت ها و  رفتاراشون داشتم که به هیچ وجه یادم نمیاد این کتاب کی و کجا خواندم و اصلا موضوع داستان من باب چی بود که من گاهی تعریف و گاهی توهین به شخصیتش کردم !!!

حافظه ام عجیب نشتی دارد ! به کل از خودم ناامید شدم !! ولی متشکر و سپاسگذارم از خود اینجانب به خاطر این حرکت که بعد از سالها بار "خواندنهایم " را تا به امروز به جا گذاشت !!!

تو روح بلاگفا بیاد که ذوق نوشتنم را کور کرد ....

دهه هشتادی

سکانس اول :

دهه هشتادی : قلیون میکشی ؟

من : قلللللیون ؟؟؟ نه عزیزززمم 

دهه هشتادی با تعجب نگات میکنه میگه:  واقعاا ، بکش بابا ، من با بابام دو سه پک میزنم ،خیلی حال میده !!!

من : دستشویی کجاس ؟؟ میخوام به افتخار این دنیا شکوفه کنم :|


سکانس دوم :

من در حالی که یه مانتوی زرد کوتاه جلف پوشیدم و به طرف چادر رو جالباسی میرم یه دهه هشتادی میبینتم و میپرسه :

- چادر سرت میکنی ؟؟

من : اره ...

دهه هشتادی با یک نگاه پر از تاسف و ترحم میگه : سرت نکن ...

من : دوست دارم چادرُ ، برام خاص ...


سکانس سوم :

یه دهه هشتادی ازم میپرسه :

- سرنوشت کتابی از پیش نوشته شده است ؟؟

من : ____________


تعجب نکنین ، سرمُ محکم کوبیدم به دیوارررر دیگه صدام در نمیاد :|

تفاوت لحن و افکار بر آمده بر ذهن...


یه اشتباه پیش رو ....
یک نوید باز آمده و ندانستن از اینکه این نوید واقعا به چی و کجا برمیگرده !!! 
کاش خدا سر راست تر از این حرفها راهمُ نشانم میداد .... از این اشتباهات تکراری ، پر تلاطم خسته شدم ....
از این که از بهترین دوستانم نیش میخورم ، دلگیرم ....
از اینکه کینه ای شدم ، از خودِ خودم دلخورم...
از اینکه هیچکی نیمفهمه نداشتن خواهر چه مزه ای داره ، دلخورم ....
از اینکه انتظار دارن من بدون دوست بمونم دلخورم...
از اینکه درکم نمیکنن ، دلگیرم ...
از اینکه میگن تو لاک تنهایی خودت از اینی که هست بیشتر بمون و بیرون نیا ، دلگیرترم ...
از اینکه با ازدواج همه چیز فراموش میشه ، از ازدواج متنفرم ....
از اینکه فامیل با بیشئوری تمام و فکر نکرده ، حرف میزنه دلخورم ....


خوشحالم ، خدا رو دارم و مثل همیشه هوام داره ....
خوسحالم ، خانواده ی دلسوزم ،همیشه و همه جا کنارمن و دوست ندارن ، من به غیر از خودشون به کسی توجه ای کنم .... (محبتی که درک نمیکنم )
خوشحالم ، یکی اون بالا هست که هلم میده ....
خوشحالم ، قلبی مهربون به من هدیه داده .... 
خوشحالم ، بنده ی همچین خدایی ام ....

حکمتِ او ....


گاهی باید خود را بدهی به دست تقدیر بی محابا...

گاهی باید رفت تا رفتن اغاز شود....

گاهی باید گوش سپرد به نجواهای آرام کودکانه....

گاهی باید رد شد از حکمت  درک نکرده....

من اینجام، در مسیری بی انتها، راهی ندانسته و اینده ای نامعلوم ... 

دلتنگم ، بازم بی دلیل....

چرت و پرت میگویم بازم طبق معمول....

جمعه ای که فکر  میکردم شروع همه چیزس ، پایان رویایی بود و شروع بی محابای حرکتی کاملا غیر منتظره و جدید .....


خدایا توکل به خودت و سپردم به خودِ خودت 


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan