دنیای نرگس بانو

ادب رزمی


شروع باشگاه رفتن من از سال ۷۸ الی ۷۹ بود !
مسیر زیادیُ پیاده میرفتم تا خودم به اولین مجموعه ی بزرگ شهر کوچکم برسونم ! مجموعه از دوقسم تشکیل شده بود ! قسمت چمن که مخصوص بچه های فوتبال بود و قسمت سالن که با تشک های مخصوص کشتی پر شده بود !
قسمی که در اون کار میکردیم هیچ شباهتی به باشگاه کاراته نمیداد ! کلا هیچ امکاناتی هم نداشت ! حتی پنجره های رنگ رنگی که با روزنامه پوشونده شده بودند حاکی از این بود که این سالن حتی برای خانم ها هم برنامه ریزی نشده است !
تا سال ۸۵ که حکم کمربن مشکی ام را بگیرم  محیطهای ورزشی زیادی دیدم ! بابت باشگاه شهرهای اطراف زیادی رفتیم و با مربی ها و شاگردهای مختلفی برخورد داشتیم ! در این برخوردها هرکس که محبت میکرد و با انصاف بیشتری برخورد میکرد بعد از سال ها محبتش در دلمون و فراموش نشده ! انگار که به خاطر همون یه ریز محبتشون ته دلمون موندگار شدند ! بودند شخصیت هایی که به اصطلاح ارشد تر بودند یا مثلا بزرگتر که با غرور و غد بازی های بچگانشون میخواستند ( من ) بوندنشون اثبات کنن ! و زهی خیال باطل که همیشه چرخ روزگار به مراد نمیچرخد و همان هایی که مثلا ارشد بودند به کناری زده شدند و ماها که در اون دوران کوچولو بودیم حالا برای خودمان بزرگ شدیم و شاگرد تربیت میکنیم و شاگردامون با شاگرداشون برخورد دارند! انگار این گرد بودن کره ی زمین فلسفه اش همین رسیدن آدم به آدم است که در یک مدار منظم تکرار نشدنی میچرخد میچرخد میچرخد !
چند سالی بین باشگاه رفتنم وقفه افتاد ! دلم برای باشگاه میتپید ! دلم با کاراته بود ! کاراته واژه ی مقدسیست که هرکس در این بادیه پا نهاده مقدس بودنش را درک میکند ! رشته های رزمی خاصیتی دارند که اگر پِیَش به تنت بچسبد دل کندن از آن برایت سخت خواهد شد ! حتی اگر سالها بین آن وقفه بی افتد !
سال ۹۰ بود که باشگاه رفتن مجدد من استارت جدیدی زد ! در آن سال ها باشگاه مربیٍ سابقم دیگر در شهر کوچکم برگزار نمیشد و من مجبور بودم پی اتوبوس را به ن بمالم و کشان کشان خوردم را به آن سوی شهر برسانم برای رسیدن به (تمرین) ...
در طی آن ۵سال دوری مربی امان ازدواج کرده بود ! در آن دوره ی استارت مجدد من baby درونی در بطن مربی ام لقد میزد و ایجاد مزاحمت میکرد ! با وجود این مزاحمت ها هم مربی پایه امان بود هم شاگردهای کم و سیریشش !
شهریور سال ۹۱ من به اولین مسابقات کشوری خودم فرستاده شدم ! به معنای واقعی کلمه کسب تجربه کردم و برگشتم ! واز پی این تجربه تصمیمی بود که تا به الان نفعش را دیدم !
به خاطر عملکرد ضعیفم مسر شدم تا مربی ام را عوض کنم ! تصمیمی بسیار منطقی و دور از رسم و ادب ورزشکاری !

ورزش به شکل بسیار مفتضحی پر از حاشیه است

ورزش به شکل بسیار مفتضحی پر از حاشیه است ...

این حاشیه ها گاهی رمق ادم میکشه !

یادم اردیبهشت امسال شاکی بودم از همین حواشی ورزشی به حدی که میخواستم ببوسم بزارم کنار ولی نکردم و رفع شد ! ولی این روزا هم من و هم مهدیه دوستم ، شریکم ، هم باشگاهیم این روزا از این حواشی شاکی شدیمُ خسته ی خسته ! این روزایی که من باید تمرکزم بزارم برای یه سری از مسایلی که تایم محدودی براش دارم شده حرص خوردن حرص خوردن ! روزایی که دوستم مهدیه به جای اینکه به فکر سلاکتیش باش یا به فکر این کیلو کیلو وزنایی که کم کرده باش حرص میخوره و پای تلفن گریه میکن و شاکی و میگه نرگس خودت میدونی خودت ! روزایی که از دست ادب نداشته ی شاگردمون مینالیم ازشون جز احترام به ارشد و مربی انتظار دیگه ای نداریم !

اومدم اینجا چندتا نکته رو به خودم و به شما خواننده ی عزیز بگم :

ببین دوستم ...باور کن دنیا دو روز بیشتر نیست ! پس گور بابای همین دنیای دو روز ! تلاش کن نسبت به هرچیزی بی خیال باشی ...

نکته ی بعد هم سر همین دو روز دنیاست ! اینکه به خاطر این دو روز عمر بی ادبی ،گستاخی و غد بازی در نیارین ! بهم نتپین ! حریم همدیگر حفظ کنین ! حتی اگر از طرف مقابلتون شاکی بودین جوری برخورد کنین که شما پشیمون داستان نباشین !

باور کنین این دنیای دو روزِ ارزش غرور داشتن ندار ! این یه خصلتُ از خودتون دور کنین !

عزت دست خداست ... پس با اخم تخم کردن و چیز کلاس گذاشتن برای همدیگر دنبال این عزت و احترام نباشین ! متواضع برخورد کن ! پیش سلام باش ! از بالا نگاه نکن ! اونی که بخواد عزت بهت بده میده ! مطمین باش با تواضعت،پیش پیشش تقدیمت کرده !


آن بیست و سه نفر



دقیقا یادم نمیاد ، شاید دو سال پیش بود که مجری برنامه ی ماه عسل در یک اجرای زنده وقتی از  درصحنه بیرون امد با آن قد و بالا و آن هیکل گند کتاب کوچکی را در آغوش گرفته بود که ریز بودن طرز قرار گرفتنش در دستان مجری برنامه جلب توجه میکرد ! کتابی که عدد بیست و سه و تعدای عکس نامفهموم بر روی جلدش ثبت شده بود !

مجری برنامه طبق عادات همیشه نیش را تا بناگوشی باز گذاشته بود و نشست روبروی یک سری آدم میان سال و نگاهی به کتاب انداخت و نگاهی به آنها و شروع کرد به سوال پرسیدن و خاطره گویی از زبان خودشان و پشت بندش هم فیلم هایی نشان دادند که چند طفل صغیر در برابر صدام  نشسته اند و دختر صدام با لباسی سفید  هم به آنها گل میدهد و غیره !

بعد از دیدن آن برنامه و آن مستند و خاطره گویی آن رزمنده ها مشتاق شدم که این کتاب را حتما در اسرع وقت بخوانم ! این اسرع وقت طبق معمول یکی دوسالی طول کشید ولی آن مستند به کجا و خود کتابش به کجا !  واقعا که میگویند اگر کتاب بخوانی و خودت را به جای شخصیت داستان جای دهی بیشتر درک میکنی تا فیلم بیبنی و قهرمان و حرکات قهرمانت ساخته شده باشد !

عکس های ضمیمه شده بر کتاب را که میدیدم خنده ام میگرفت از چند جوجویی که در عکس ها بودند و به صدام بیچاره حق میدادم که مشتاق بوده است برای دیدنشان هرچند برای سو و تبلیغات این کار انجام داده بود ! اینقدر کوچکی و ریز بودنشان مستاجل است که دیدنشان در لباس رزم و تفنگ به دستیشان اولین چیزی که به ذهن خطور کرد این است که این بچه ها رفته بودند (کیو کیو ) یا همان تفنگ بازی و وقتی داستان اعتصاب کتک خوردنشان را که خواندم دیدم نه جدا رفته بودند جنگ نه تفنگ بازی !

این مردان کوچک و که هنوز به رزمنده های سیبیلو هم مبدل نشده بودند به جای اینکه تابستان نایلون آب را به سر کله ی همدیگر بکوبند و بخندند از کابل های نگهبانهای زندان استخبارات کتک نوش جان فرمودند و خندیدند!!

این فسقلی های ریزه شده اند گنده بچه هایی که با ژنرال عراقی به پای میز مذاکره می نشینند تا حرف خود را به کرسی بنشونن و بزرگیشان را به اثبات ! طفلک ژنرال که از پس ۲۳ بچه ی شیطان ایرانی بر نیامد و ایرانی یعنی این !

دمه تک به تکشان که حالا برای خودشان مردی شده اند گرم ! به وجودشان افتخار میکنم ! به ایرانی بودن خود میبالم !

ماجرای این بیست سه نفر به کنار ، چیزی که به چشم میامد و خط به خط کتاب فریاد میزد و گوشم را کرد میکرد تبلیغات بود و تبلیغات و تبلیغات و جوی که علیه ایران بود و هست ! و ایران و نظامم چه غریب است در برار هجوم حملات نرم و تبلیغات ! این کتاب و داستان ۲۳ نفر به کنار، بخوانید و ببینید منافقان سر سپرده و تبلیغات سو و غیره چه ها که نکرد و خدا رو شکر میکنم ایرانم از پس هجوم آن تبیلیغات همچنان ایستاده به قامت است ! و چقدر دلم میگیرد از کسانی که با جهالتشان این تبلیغات را باور میکنند و یا حتی  دست به اشاعه ی آن میزندد ! این کتاب فقط بخشی از آن تبلیغات سو را رو میکند ! جالب اینجاست که تا مثالی هم میزنی بر تو انگِ انحراف از تاریخ را میزنند ! کاش یکی به این آدم های مست از تبلیغات سو بگوید که (خاطره از تاریخ زنده تر است )!

خدا رحمت کند هاشمی رفسنجانی آن پیرمرد مغز سیاسی که مطمینا جای خالی اش چند متری عمیق است و برای پر کردنش زمان میبرد ! در این کتاب هم از تهمتهای روزگار در امان نمانده بود..

خدا همه ی آنها که برای ایران قدمی برداشته اند رحمت کند ...

داروتُ بده دکتر جون !

این سرماخوردگی طولانی که اولش با یک گاز گرفتگی نسبتا خفیف در باشگاه شروع شد، داستانی شده و دو هفته ای است زجر کشم میکنه و من هر روز صبح که پا میشم منتظرم تا کمترین بهبودی در احوالم نمایان شود که نمیشود !
خانوادگی بیمه ی تامین اجتماعی هستیم ،باید برای رفتن به انجا قبلش حتما تماس بگیریم تا نوبتمان دهند بعد تشریف فرما شویم ! مثلا مادر جان که چند روز پیش داداش بزرگه رو برده بود و قبلش تماسی نگرفته بود قبولش نکردند گفتند خانم حتما باید تماس میگرفتین ! مادر جان ما هم میروند دمه در ساختمان ، تماس میگیرند همانجا یه نوبت میگیرند و بدون اینکه خم به ابرو بیاورند میروند برای ویزیت ! به همین بی مزگی که تعریف نمودم ..میدانید قانون قانون است حتی اگر بند یک تماس تلفنی و نمره گیری باشد ! کاش مادر جان همانجا جلوی چشم خودشان تماس میگرفت بعد گرفتن یک شماره و بعد پذیرفتنشان ...
اینقدر بداهه گویی دارم وسط نوشته هام که از اصل داستان دور میشوم .. خواستم این را بگویم که رفتیم ساختمان تامین اجتماعی برای دیدن دکتر مشایخی عزیز که ماسکی بر صورت زده بودند و تند تند مریض ویزیت میکردند ... از احوالات اکثر عزیزان کنار در اتاق دکتر مشخص بود جدیدا این مرض مد و همه گیر شده است ... دکتر که نگاهی بهمان انداخت از طریق اتوماسیون اداری بدون اینکه در دفترچه چیزی بنویسد و خط پزشکی اش را در دفترچه ام به یادگار بگذارد لیست داروهایمان را به داروخانه ساختمان فرستاد ! و من اصلا متوجه نشدم که حتی دفترچه ام را مهر امضا زد یا نه !
بعد از ویزیت دکتر به سمت داروخانه ی ساختمان رفتیم و منتظر شدیم صدایمان کنند تا داروها رو بگیریم ! نوبت به من که رسید خود را جاکش از صندلی کردم و رفتم طرف ان تیکه سوراخ نیمه دایره ای که مثلا کیسه ی داروهایم را بگیرم .. دستم را که دراز کردم چیزی جز یک سبد ندیدم ! از نگاه آن اقای عینکی نسبتا عبوس متوجه شدم که باید محتویات سبد را شخصا داخل لایلونی که کنارش است بگذارم ! از رفتارشان بسا تعجب نموده و برای در اوردن حرصشان و خالی شدن کرم خود داروها را یکی یکی ، دانه دانه ریختم در نایلون و این مابین از هر دانه دانه نیم نگاهی به اقای عبوس می انداختم که اگر معنی نگاهم را میفهمید یحتمل هرچی فحش بلد بود بارم میکرد !
واقعیت را بخواهین من همچنان در کف رفتار و برخورد آن اقایان دارو بده هستم ! مثلا چی میشد خودشان داروها را در کیسه میکردند و تحویل میدادند ! مگراینها برای دارو دادن به ملت درس نخوانده اند پس این حرکتشان چه بود ؟! شاید چون بیمه بودیم و رفته بودیم مفت خوری همچین برخوردی داشتند یا واقعا دلیل دیگری داشت !
به هرحال از رفتارشان خوشم نیامد ! و من همچنان یک سرماخورده ام که روز اول داروهایم را به وقت نمیخوردم و یا بهتر بگم اصلا نخوردم و حالا که بدتر شدم تایمر گوشی ام را فعال کردم تا دقیقا به وقتش بخورم نکند که به از این شوم که هستم ! در غیر این صورت راه کج کرده و به دکتر خانوادگی خودمان میروم نه به ان ساختمان بیمه ی تامین اجتماعی که مجبور شوم داروها را خودم داخل لایلون بگذارم ! :|

چارلز خرِ گاوِ منِ




چند سال پیش این پست را که خانم دکتر جان نظر شخصی اشان را من باب کتاب بیان کرده بودند را  خواندم مشتاق بودم و منتظر فرصت که کتاب را بخوانم ..خوب باید اعتراف کنم که این فرصت و اشتیاق نزدیک به ۶ سال به درازا کشید و چه جالب که من در این مدت همچنان به یاد پست خانم دکتر بودم و مشتاق برای خوندن این کتاب و چقدر به خودم اثبات شد که چه باسن سنگینی تشریف دارم من !!!!!!

ازدواج در سن کم با دو دنیای متفاوت و وجود اختلاف سنی قابل توجه (۱۲ سال) و دیده نشدن زن از طرف شوهر و کم محبتی مرد و حس خیانت ، دلیل های کاملا منطقی مبنی بر یک ازدواج نافرجامن هرچند پای دربار و  سلطنت و سیاست همراه باشد !

در رابطه با عنوان و بی احترامی که نسبت به چارز بزرگوار فرمودم هیچ توجیهی ندارم !! تذکر میدهم هیچ خصومتی هم ندارم و حتی ذره ای نفرت از خواندن مطالب این کتاب ! فقط چون عنوان دیگری به ذهنم نیامد این را نوشتم ! با تشکر


از اعتبار و نیکنامی تان مراقبت کنید ...

دوجلسه ای میشد که باشگاه مکانش عوض شده بود و به واسطه ی تغیر مکان شاگردهای جدیدی اظافه شده بودند ... از اونجایی که باشگاه جدید به خونشون نزدیک تر بود ، هر سه اجازه گرفتن و اومدن باشگاه جدید ..

دو جلسه ی اول متوجه شدم به خاطر کمربند زردش میخواد خودی نشون بده یا شاید میخواست ارشد بودن خودش به رخ شاگردای جدید بکش ...جلسه ی سوم که شد پاش فراتر گذاشت و به حوضه ی منِ مربی وارد شد و در حین کار کردن من با شاگرد ایراد از شاگرد گرفت و انگار نه انگار که من مربی بالای سرشم ... این بدترین نوع حرکت با یک مربی که وقتی مربی با شاگرد کار میکن نفر سومی بیاد وسط و عرض اندام کن ... در این مرحله بدون شک مربی با فرد ثالث برخورد جدی میکنِ... نمونه ی این حرکت در زمین تیراندازی دیده بودم که وقتی یکی از بچه های قدر و با سابقه ی تیم به یک مربی تازکار و نحوه ی آموزشش ایراد جدی  گرفت ،شخص مربی شدیدا شخصیت طرف مقابل با خاک یکسان کرد ...

برخورد منم با او در صحنه ای که پا برهنه ی به حوضه ی اختیارتم وارد شد اندکی خشن شد و با لحن جدی خطاب به او گفتم :

- حتما باید باهات برخورد کنم .. برو اون طرف تمرینت بکن

اینکه رفتار من با شاگرد جماعت چقدر خاص و مهربون در واکنش این شاگرد نسبت به همین یه جمله به وضوح مشخص میشه  چون شاگردم بعد این تذکر ، شال کلاه کرد و از باشگاه بیرون زد ..بدون اجازه !!!

هرچی تلاش کردم نتونستم واکنش این شاگرد  ۱۲ ساله رو هضم کنم !

جلسه ی بعد بدون اینکه به روی خودش بیار بعد از  ۱۰ دقیقه تاخیر وارد زمین شد و تا خواست یُس بده سرش داد زدم و گفتم :

-برو بیرون

همین دو کلمه بعد از یک سال اندی برایم داستان ، تجربه و درسی جدید شد !

بعد از گفتن این حرف او باز هم از برخورد تند من دلگیر شد و باز راه خونه رو در پیش گرفت ! شاید دلیلش نزدیکی خونشون بود که تا تقی به توقی میخورد چادر چاخدون میکرد به طرف خونه ! نکته ای که مامانش و من متذکر شدیم ! بعد از رفتن او پدر و مادر شاگردم هردو به خاطر رفتار من با دخترشون شاکی شدند ! مادر به واسطه ی پدر وارد داستان میشه و دست دختر دیگرشم میگیره و میبره ... خواهر شاگردم که شدیدا علاقه مند و پیگیر به کاراتست از فرط ناراحتی گریه میکن و  تلاشش میکن تا اثبات کن رفتار خواهر کوچیکترش غلط بود و منِ مربی تقصیری نداشتم ! به اصرار او مامان شاگردم قانع میشه که این موضوع به مدیر باشگاه یا منشی باشگاه ربطی ندار و بهتر مستقیم با خود من صحبت کن  و بعد از اون منی که پرت از داستان و درحال تمرین دادن به شاگردام بودم در جریان نازک نارنجی بودن دخترشون قرار میده و نکته ای که تذکر میده این بود که :

-او سنی ندار .. کاش بهش می گفتین برو بشین نه اینکه مستقیم بیرونش کنین ..


شوخ طبعی و روی ورزشکاریم اثر خودش میکن ! مامان شاگردم که احتمالا پیش بینی میکرده با یک مربی غد مغرور سرکار دار، بعد از هم صحبت شدن با  من ۱۸۰ درجه نظرش عوض میشه و جلسه ی بعد دخترش میفرسته و نازک نارنجی داستان ما به اشتباهی که مرتکب شده اعتراف میکن و های گریه رو برای دیگر مربیش سر میده !


مهدیه وقتی داستان متوجه شد گفت :

-برخوردت تند بود .. سنی ندارِ ! نباید جلوی جمع خوردش میکردی ، باید براش توضیح میدادی !...


برای من همین که فهمید اشتباه کرده کافی بود ..بعد از اعترافش به مهدیه و تذکر مهدیه نسبت به رفتار غلطم، ترجیح دادم داستان ادامه ندم و کار به دادن تعهد نرسه... این داستان باعث شد حتی نسبت به کارش جدی تر بشه ،به حدی که به خاطر کاتای خوشگلی که امروز زد همه ی بچه ها دست بزنند و تشویقش کنن ! 


به نظر من  سخت ترین مسیولیت مربیگری تربیت یک شاگرد در حد تیم ملی نیست ! بلکه رفتار و منش درست با یک شاگردیست که چند سال بعد  مربیش زیر زربین میزاره و اگر کوتاهی در حقش کرده باشه ممکن به اندازه ی یک عمر ورزشی مربیش زیر سوالش ببر و چند سی سی عذاب وجدان بهش تزریق کن !

من خاطرات مربی های متنوع مخصوصا در سالن مسابقات به یاد دارم ... محبت و تندی های هرکدومشونُ دقیقا به خاطر سپردم و الان که خودم مربی شدم خوب میدانم که کدامشان حدالقل در ترازوی ادم بودن و داشتن اسانیت سنگین ترن !!

فرقی نمیکن مربی ،معلم یا استاد باشی ، باید بدونیم دنیا همیشه به این شکل نخواهد ماند و همین زیر دستان کوچک روزی بزرگ میشن وشاید اینقدر بزرگ که بزرگی مارم به خاطر رفتار غلطمون به زیر سوال ببرن !


پ .ن :

عنوان این پست برگرفته از کتاب (کاش وقتی 20 ساله بودم می دانستم ) از تینا سیلیگ میباشد ... این کتاب امروز تموم کردم و میتونم بگم یکی از همان بهترین کتابهایی که خوندنش بهتون پیشنهاد میکنم ! این کتاب توسط خانم طباطبایی عزیزم ، همان بانوی ۵۵ ساله ی عزیز بزرگوار که در پست های قبل ازشان یاد کردم به امانت گرفتم و اینقدر سیاه و حاشیه نویسی در این کتاب کردم که برای پس دادنش باید نسخه ی جدیدی بگیرم... فقط من ماندم خانم طباطبایی عزیزم این کتابهای جوان پسند در کتابخانه اش چه جوری سر در می آورند و یا چه کسی به ایشون معرفی میکن ! خلاصه دمت گرم خانم طباطبایی جان ...



آباج لطفا باش ! :(

اهای خانم اپراتوری که با لحن بی تفاوتی میگویی(( مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد )) لطفا هر طور شده مشترک را پیدا کن و تولدش را تبریک بگو ... آخر هر سال او به من و من به او تبریک میگفتم حتی اگر خانواده هایمان فراموش میکردن ما همدیگر را فراموش نمی کردیم .. به او بگو نرگس که روزگاری خاطراتی را برایش ساخته است منتظر شنیدن صدایش است و  این همه دوری و فاصله و رفتن در لاکش را درک نمی کند و بگو برای صحبت با او دل تنگ شده ام  بگو روزگاری او تنها کسی بود که خطاب میشد آجی ! و تنها کسی بود رازهای درگوشی ام را میشنید و محرم تک به تکشان بود ...


از او بپرس این همه فاصله از برای چه ؟


روزی به من گفت : آبجی دخترا وقتی ازدواج میکنن دنیاشون متفاوت میشه ازشون انتظار نداشته باش که مثل سابق باشن ...

گفتی که این دوری کردن های الانت را توجیح کرده باشی ؟‌!  تا بهانه برای دلخوری های آینده ام را ضمیمه کرده باشی؟ ...

میدانم روزی اینجا را خواهی خواند و گله های من را خواهی شنید .. همیشه پایه ثابت شنیده ها و نوشته های بی سر و تهم بودی ...برای همین با افتخار میگویم این پست مخاطب کاملا مشخصی دارد ..این پست مخصوص خواننده ای کاملا معلوم است نه مجهول .. خواننده ای که در چند کیلومتری من است و از دل در چند فرسنگیِ من ! این پست فقط برای تو است آجی الی عزیزم ... یا دوست خوبم راضیه جان ...

اسمت بیناگر تمام صفات توست .. همیشه راضی میزدی ..از همه چیز ... دلی داشتی به وسعت یک آسمان .. بچگی های زیادی را در قبالت داشتم و تو با تمامی صبرت با همه اشان کنار آمدی و ماندی ...

آباج به نظرت روزی جور میشود که یک بار دگر باهم سفری به جنوب داشته باشیم ... پایگاه الغدیر .. پشت ساختمانش را یادت است .. کاغذی را نوشتیم بعد چالش کردیم ... چقدر ساده فکر بودیم که در خیال خود پنداشتیم به زودی به این مکان خواهیم برگشت و حالا ۶ سال از آن کاغذ مدفون و آن شب زیبای کویری میگذرد و ما دگر بار نتوانستیم برویم که برویم ! به نظرت کاغذمان هنوز همانجاست ؟ سالم است ؟

دلم برای کافیشاپ رفتن هایمان تنگ شده است ... یادت است آن روز که رفته بودیم شیرموز خوری ..دیدیم پول همرایمان نیست ... از اول تا اخر شیر موز خوری هی فکر میکردیم و هی حرف میزدیم که چه خاکی تو سرمان بریزیم ! و در نهایت تصمیم گرفتیم طی بکشیم ؟

 

آباج بیست سالگیِ من را پرنگ کرده بودی و الان نیستی ... دلم برای حرف زدنهای یواشکی نصف شب با هنسفری و کامپیوتر و یاهو تنگ شده است ... صبح تا شبمان را میدانستیم حتی تعداد رفت برگشت های دستشویی هایمان را !

 

چه کسی باعث این همه فاصله بین من و تو شد ؟ حتی اگر خودمان هم باشیم از این اشتباه نمیگذرم !

 

آباج یادت است قبل از امتحان سیستم عامل ، آن صبح سرد و استرس و یخبندان صبح ، من و تو چه شیک در دستشویی دانشگاه جیغ زدیم و ریلکس بیرون زدیم و دیگران چه چپی ما را نگاه میکردن ؟

 

آباج خاطرات سالهای پیش من خط به خطش حضور پررنگ توست و حالا فقط جای خالی ات است که کلمات از نبودت نق میزنند

آباج باش .. حضورت را کم رنگ نکن ... من اگر بخواهم در این پست از بودنهایمان بگویم خودش برای خودش وبی میشود جدا ... آباج بیا یک بار دیگر پله به پله صمیمتمان را با هم دور کنیم .. از همان دبیرستان تا به حال که کم رنگ شده است .. آباج بیا یک باردیگر در حیاط خانه امان .. نزدیک دستشویی که مینشستیم درس بخوانیم و به خل خلی این انتخابمان میخندیدیم بنشینیم و تمام خاطرات و عکس هایمان را دور کنیم ...

آباج لطفا باش ! :(


حذف ادم های اضافی !

یه روز پا شدم رفتم کتابخونه ، روبروی قفسه های پر از کتاب وایسادم، یه نگاه گذری به همشون کردم و بی هدف بینشون سرکی کشدیم ... انتخاب انتخاب انتخاب ...  بین اون همه کتاب یکی رو برگزیدن کار سختی بود .! قبل تر ها دوست خوبم راضیه که از رمان خوان های حرفه ای بود لیستی از بهترین رمانها را برایم ردیف میکرد تا من همان اندک وقتم را برای گذران رمانهای بیخود نزارم ... از فاز رمان که در امدم دیگر من ماندم تنهای تنهاااااا در دنیای عظیم کتابها !

نمیدانم بگم از آن اتفاق چند ماه گذشت که مسیولین کتابخانه تماسی گرفتن من باب دعوت به نشست کتابخوانی ... برای اولین بار بود اسم یه همچین دورهایی را حتی می شنیدم ..

۲۱ اردیبهشت اولین نشست کتابخوان ما شروع شد ... استقبال گرم بانوان عزیز شهر کوچکم حتی مسیولین کتابخانه را متعجب کرده بود انقدر که همه امان را به زور چراغ خاموش کردن و در بستن از کتابخانه بیرون کردن ... ادمهایی که در آن نشست حضور داشتن از مدیر بازنشسته تا دانش اموز پشت کنکوری بودن که همگی یا با کتاب بودن یا مشتاق شنیدن ان .. ادم هایی که پر بودن از اطلاعات یا به قول دوستان  آدم های فرهنگی و با ثواد تشریف داشتند ! البته نه از لحاظ مدرک !

نشستهای بعدی هم یکی یکی برگزار شد ... نشست قبلی  ماه پیش بود که متاسفانه حوصله ام نکشید تا آن را ثبت کنم ..نشستی که شلوغ تر بود و ریحانه ی عزیزم در آن حضور داشت ... ریحانه جان دوست مهربان و مشاور من که در همین نشست ها با او آشنا شدم ... همین چند روز پیش هم صرفا برای دیدنش به منزلش رفتم ...این اولین بار بود که بدون دعوت به منزل دوستی  میرفتم ...

اشنایی من با خانم طباطبایی دیگر بانوی عزیزی که با داشتن ۵۵ سال سن خط فاصل اعداد شناسنامه را شکستیم و الان جزو دوستان خوبم محسوب میشوند و صد البته که با داشتن فاصله ی سنی رعایت حالشان واجب است ولی هم صحبت که شویم فاصله ی سنی را به تمسخر میگیریم !

حالا به جای مهمانی های دوستانه که سال ها بود از دوره ی دبیرستان با بچه ها میگرفتیم و در نهایت با کم لطفی یکی از عزیزان کل این دورهمیا بهم خورد ، دورهمیایی این چنینی دعوت میشوم و در رفت و برگشت این محفل حدالقل مخزن اطلاعات و دوستهای کتابم بیشتر میشوند ! محفل هایی که نه دیگر بحث مادر شوهر است و نه بحث مدل بچه بزرگ کردن است نه تمسخر در اموری هر چند کوچک نه آدمهایی که احساس کنی با تو فاصله ای زیاد دارند !

میدانی تا ادم های اضافی را از زندگیت حذف نکنی انگار  قرار نیست  خداوند جایشان را با دیگر ادم های جدید برایت پر کند و چقدر من با این نشستهادرست بعد از آن ضد حال پی به این داستان بردم ...


من در این نشستها سکوتی که نیازم بود را یاد بگیرم رایاد گرفتم ..تمرینش کردم و امروز از پس همه ی آن تمرین ها سربلند بیرون آمدم و چقدر جای ریحانه ی عزیزم خالی بود تا ببیند که نرگس در این مدت چه تغیری کرده است و چند قدم بزرگتر شده است ....


گوش خراش


جا اینکه تمرین کنن سراشون چسبونده بودن به هم و پچ پچ میکردن ... بارها بهشون تذکر

داده بودم که جای این الافیا کاتای باسای دای تمرین کننن ولی باز شیطنت در شیطنت !



اشاره کردم به بچه های گروه کمربند زرد و خانم بابایی که یکه و تنها اون گوشه داشت

کاتای هیان یوندان تمرین میکرد که همگی گوشاشون بگیرن ...



سوتم که بچه ها ازش تنفر زیاد دارن و هر بار که بر میدارم التماس کنان میگن سنسی

لطفا سوت بزارین کنار ما خودمون شماره شماره میزنیم و من هر بار و هر بار محل

نمیدم ... همین سوت مزخرف گذاشتم در دهان و تا اونجایی که راه داشت نفس حبس کردم

و بعد رهااا .... صدای نازک و بلند سوت یه لحظه همشون شوکه کرد ...



زهرا گوشاش گرفت و سرش انداخت پایین و من واکنش صورتش ندیدم ... همگی زدیم

زیر خنده و بچه هایی که گوشاشون با دست گرفته بودن گفتن سنسی برای ما هم حتی

گوش خراش بود ...




زهرا دستاش از صورتش برنداشت ... بچه ها دورش کردن .. صدای پچ پچشون میشنیدم

که میگفتن زهرا گریه نکن ... زهرا ترسیدی ؟ ..زهرا چی شدی ؟




باز دعواشون کردم .. داد زدم سرشون که برین سر تمرین .. کوچیکترین محلی به زهرا

ندادم .. انگار ندیدمش .. بعد چند دقیقه که تنها شد بچه ها گفتن سنسی زهرا رفت رختکن

 میخواد بر خونه !و من همچنان بی توجه به کارم ادامه دادم !




در ذهنم خودم زهرا رو سرکوب میکردم و از بی ادبی و گستاخیش شاکی بودم .. در ذهن

میساختم که زنگ مهدیه زدم و بهش میگم به هیچ وجه زهرا رو به شاگردی قبول

ندارم ..ما بین این ساخته های ذهن بودم که زهرا گوشه ی رخت کن تکیه داد .. نگاش

کردم .. حالش خوب بود و چشماش پشت قاب عینک مشکیش چیزی رو نشون نمیداد !





بچه ها کنار هم وایسادن ...یوی ... هایسکوداچی ... شومنی ری ... سنسی ری ... سامپای ری .. اوتوکانی ری را

گفتیم و همه در کنار هم از بزرگ به کوچک احترام گذاشتیم و جلسه تمام شد ...

و من برای همیشه سوتکِ ابی رنگ را به کناری گذاشته و دیگر از آن استفاده ای نخواهم

کرد ...

روحش را سپرد در پناه او !

وقتی در حال درس خوندی خیلی طبیعی که همه عوامل دست به دست هم بدن تا ذهنت  دگیر کنن ...

یه سر رسید قدیمی کوچیک دارم که تمام افکار پریشون وسط درس خوندن داخلش مینویسم ... یعنی خدا وکیلی از یه خاطرات و یه افکاری حرف زدم که در حالت معمول عمرا به ذهنم می اومد ! همه ی ملت کارای جدید و خلاقیت میاد تو کلشون ،من یه مشت خاطره و شر ور از گذشته ...

حالا وسط این هیری بیری سرعت نشر اخبار هم به حدی زیاد که دامن میزنه بر این افکار !!

مثلا الان که نت رو شارژ مجدد نمودم و تبلت را برداشته و چک اخبار نمودم با خبری رو برو شدم که هین از نهانمان برخواست به نحوی که مادر جان گفتن چه شدددد و ....

خبر فوت حسن جوهرچی عزیز ... شوکی بود که به من وارد شد ..بازیش را در فیلم (در پناه تو ) وقتی که خیلی کوچولو بودم فراموش نمیکنم ... بعدها تلوزیون گذاشتم کنار و شاید به ندرت در فیلم و سریالی میدیدمش ولی ولی ولی در پناه تو فیلمی بود که در خاطرات کودکی من ثبت شده است ...

او بخشی از خاطرات کودکی ام محسوب میشود ... روحش شاد



به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan