دنیای نرگس بانو

کور شد !! ذوق نوشتنم !!!

حوصله ی نوشتن ندارم !!! 

یه سر رسید از سال 1389 دارم ، عادت داشتم هر کتابی که میخوندمُ ،انتقادات و نظراتم  بنویسم ، بعد ها یاد گرفتم به غیر از این سر رسید از دفترچه یاداشت استفاده کنم و بنویسم هر آنچه که از کتاب یاد میگرفتم و دوست داشتم ....

امروز که به آخرین برگ های باقیمونده ی این سر رسید رسیدم ، نگاهی از اول به آخرشم انداختم ، اسم رمانهایی نوشتم و نقد هایی از شخصیت ها و  رفتاراشون داشتم که به هیچ وجه یادم نمیاد این کتاب کی و کجا خواندم و اصلا موضوع داستان من باب چی بود که من گاهی تعریف و گاهی توهین به شخصیتش کردم !!!

حافظه ام عجیب نشتی دارد ! به کل از خودم ناامید شدم !! ولی متشکر و سپاسگذارم از خود اینجانب به خاطر این حرکت که بعد از سالها بار "خواندنهایم " را تا به امروز به جا گذاشت !!!

تو روح بلاگفا بیاد که ذوق نوشتنم را کور کرد ....

دهه هشتادی

سکانس اول :

دهه هشتادی : قلیون میکشی ؟

من : قلللللیون ؟؟؟ نه عزیزززمم 

دهه هشتادی با تعجب نگات میکنه میگه:  واقعاا ، بکش بابا ، من با بابام دو سه پک میزنم ،خیلی حال میده !!!

من : دستشویی کجاس ؟؟ میخوام به افتخار این دنیا شکوفه کنم :|


سکانس دوم :

من در حالی که یه مانتوی زرد کوتاه جلف پوشیدم و به طرف چادر رو جالباسی میرم یه دهه هشتادی میبینتم و میپرسه :

- چادر سرت میکنی ؟؟

من : اره ...

دهه هشتادی با یک نگاه پر از تاسف و ترحم میگه : سرت نکن ...

من : دوست دارم چادرُ ، برام خاص ...


سکانس سوم :

یه دهه هشتادی ازم میپرسه :

- سرنوشت کتابی از پیش نوشته شده است ؟؟

من : ____________


تعجب نکنین ، سرمُ محکم کوبیدم به دیوارررر دیگه صدام در نمیاد :|

تفاوت لحن و افکار بر آمده بر ذهن...


یه اشتباه پیش رو ....
یک نوید باز آمده و ندانستن از اینکه این نوید واقعا به چی و کجا برمیگرده !!! 
کاش خدا سر راست تر از این حرفها راهمُ نشانم میداد .... از این اشتباهات تکراری ، پر تلاطم خسته شدم ....
از این که از بهترین دوستانم نیش میخورم ، دلگیرم ....
از اینکه کینه ای شدم ، از خودِ خودم دلخورم...
از اینکه هیچکی نیمفهمه نداشتن خواهر چه مزه ای داره ، دلخورم ....
از اینکه انتظار دارن من بدون دوست بمونم دلخورم...
از اینکه درکم نمیکنن ، دلگیرم ...
از اینکه میگن تو لاک تنهایی خودت از اینی که هست بیشتر بمون و بیرون نیا ، دلگیرترم ...
از اینکه با ازدواج همه چیز فراموش میشه ، از ازدواج متنفرم ....
از اینکه فامیل با بیشئوری تمام و فکر نکرده ، حرف میزنه دلخورم ....


خوشحالم ، خدا رو دارم و مثل همیشه هوام داره ....
خوسحالم ، خانواده ی دلسوزم ،همیشه و همه جا کنارمن و دوست ندارن ، من به غیر از خودشون به کسی توجه ای کنم .... (محبتی که درک نمیکنم )
خوشحالم ، یکی اون بالا هست که هلم میده ....
خوشحالم ، قلبی مهربون به من هدیه داده .... 
خوشحالم ، بنده ی همچین خدایی ام ....

حکمتِ او ....


گاهی باید خود را بدهی به دست تقدیر بی محابا...

گاهی باید رفت تا رفتن اغاز شود....

گاهی باید گوش سپرد به نجواهای آرام کودکانه....

گاهی باید رد شد از حکمت  درک نکرده....

من اینجام، در مسیری بی انتها، راهی ندانسته و اینده ای نامعلوم ... 

دلتنگم ، بازم بی دلیل....

چرت و پرت میگویم بازم طبق معمول....

جمعه ای که فکر  میکردم شروع همه چیزس ، پایان رویایی بود و شروع بی محابای حرکتی کاملا غیر منتظره و جدید .....


خدایا توکل به خودت و سپردم به خودِ خودت 


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan