دنیای نرگس بانو

ثبت از اجبار نوشته شده ی یک برنامه

اوایلی که این وب رو زدم دوست داشتم مهمترین اتفاقاتی که در زندگیم رخ میده رو در اینجا ثبت کنم که بعدها یه یادگاری سیالی باشه که هرجا خواستم با خودم ببرمش ،حتی اون سر دنیا !

این هفته در to do list م نوشتم ثبت هفتگی وبم ...بعدم تیکش رو زدم و فرستادم برای صدیق !

داستان این فرستادن از این قرار :

تقریبا دو ماه پیش کتاب "بنویس تا اتفاق بی افتد " رو میخوندم،یه جایی از کتاب نویسنده نوشته بود که با دوستش ، هر ماه یه چک لیست از اهداف و کاراشون مشخص میکنن و بعد یک ماه در یه رستورانی ،کافی شاپی ، هم دیگر رو  پس از چک کردن چک لیستاشون تشویق و تنبیه میکنن ، البته در طول  اون یک ماه با تماس تلفنی کارای هم رو پیگیری میکنن تا قوت قلب و انگیزه بدن .

این ایده رو برای دوستم صدیقه ،یار شفیق دبیرستانیم گفتم ، پذیرفت

یه گروه دو نفره ی وات ساپی تشکیل دادیم ،به اسم  "از قلم ما تا گوش های خدا" که از خود کتاب با اندکی تغیرات گرفته شده و  تقریبا دو ماهی هست که خودمون رو عادت دادیم به برنامه ریزی ، تهیه ی to do list، برنامه ی هفتگی ، ماهانه و 90 روزه و برای این هفته یه چله ی آسون برداشتیم .

مثلا اولین چله ی اسونمون که این هفته از تاریخ 22 اذر شروع میشه ،گفتن 20 تا ذکر خاص و بیدار شدن در یک تایم مشخص از صبحه !

با همه ی این اوصاف ، ثبت هفتگی وبم نیز جزو برنامه هام بود که باید می اومدم مینوشتم و تیکش رو میزدم !

این هفته مهمترین گزارشی که میتونم بدم که برای شمای خواننده هم جذاب باشه و بتونی بهره ببری ، دیدن چندتا فیلم خوب از فیلمای لیستم بود1 که :

1- احتمال باران اسیدی (فیلمی آرام با بازی شمس لنگرودی که 3 شکل از تنهایی رو نشون میداد ،جزو فیلمهای خاص و مخاطبای خاص خودش رو داره ، به شخصه دوست داشتم ولی شما رو نمیدونم !)

2-جاودانگی (یک فیلم آروم که نیاز به صبر داره تا به انتهای فیلم و در نهایت یک سوپرایز در انتهاش )

3-تنها دو بار زندگی میکنیم(یک فیلم بسیار قدیمی که در دوره ی خودش جوایز متعددی گرفت، سیامک و شهرزاد داستان که هر دو به نوعی تنهان و استعاره های خودشون رو از تنهایی برای هم تعریف میکنن ، سیامک یک مرده ی متحرک که در روز تولدش قصد خودکشی دار و شهرزاد دختر روستایی که خودش رو شاهزاده ی جزیره ی کوچکشون میدونه ) به شدت دوسش داشتم ولی اینم جزو فیلم هاییست که  شدیدا مخاطبای خاص خودش رو دار !

4-خشم و هیاهو( که معرف حضورتون حتما هست ، با بازی زیبای نوید عزیز ،که نشون میده وقتی ما دخترا میپریم وسط یه زندگی مردِ شوهردار چه جوری ممکنه از دماغمون در بیاد و از خدا میخوام هیچ وقت سهوا یا عمدا من رو با این وسیله امتحان نکنه و از این رو به خودش پناه میبرم )

5-عصر یخبندان (  فیلمی تکراری که خواستم مرورش کنم، زنی دلسرد از زندگی که معتاد میشه و تا مرز خیانت به همسرش پیش میره، یه همسر کاری و زحمتکش و با بازی خوبه مهتاب کرامتی )

 

کتابی هم که دست گرفتم (( تنهایی پر هیاهو )) که از رو تبلت میخونمش ! البته به خاطر مشغله و تنبلی فعلا بیشتر از یک ساعت نشد وقت بزارم براش که یه خسته نباشید خیلی خوشگل از این همه همت2  از دوست محبوب اذریم هم گرفتم .

 

سشنبه ای که گذشت با استاد جلسه داشتم ، با اینکه خیلی از کارای پایان نامه رو انجام دادم ازم پرسید که  تو چی کار میکنی ؟ چرا تموم نشده و خواست تا سشنبه ی بعد کل تزم رو براش ببرم ، به همین راحتی و خوشمزگی ! درگیری و کم کاری این هفتمم به خاطر ایشون بود !

 

خوب فکر میکنم کافی باشه برای این هفته .

 

پ.ن :

1-دو چک لیست از فیلم های ایرانی و خارجی دارم که "دوست آذری من" برام نوشته که هربار بعد دیدنشون با هم تحلیل میکنیم . 

2- حدود یه هفته ای از پایان کتاب قبلیم میگذره و کتاب تنهایی پر هیاهو رو تا صفحه ی 18 خوندم که خود شد دلیلی بر این سرزنش که چرا اینقدر کم ؟!

غرنامه !

فاطمه ترانه ی معین گذاشته ، آهنگی که میگه ( برات بهترین ها رو میخوام ،واسه اولین بار فهمیدمت و...) منم یخورده دلم گرفته ! 
اصلا معلوم نیست دقیقا داستان چیه و با خودم چند چندم ! 
برای اولین بار غرورم گذاشتم کنار احوال فرهاد پرسیدم ! نه اینکه خیلی برام مهم باشه نه فقط چون فرهاد خیلی اقاست ، گفتم ببینم این بشر دو پا کجاست که نیست ! میدونین وقتی حرف میزنه آیه نازل میشه انگار ، همه سکوت میکنیم و هرچی فرهاد بگه ،حرفش میشه حجتی که بر همه تموم میشه در این حد ! تاحالا چند بار مچم گرفته درست لحظه ای که دوست نداشتم کسی بدونه در چه احوالی به سر میبرم ....

ماه رمضون کلا سیستممون ریخته بهم ! شب و روزمون گم کردیم ! تا 8 صبح بیداریم ! تا 4 عصر میخوابیم ! باقیشم یا میخوریم یا پا سیستمیم یا ...

یه حرکت خفنی که زدیم این بود که یه جلسه قران خودمونی با زندایی و همخونه برداشتیم ... خدا ازمون قبول کنه مخصوصا وقتایی که مجبوریم برای ساکت کردن جوجه های دایی آهنگ بزاریم بعد خودمون قران بخونیم ! یا وقتی جوجه ها میان با چادر روسریامون بازی میکنن یا مثلا بهترین صحنه ، تغذیه ی یدونه از همین جوجه هاست ...

هنوز دلم به خاطر معدلم درد میگیره !! یه جورایی اینقدر ناامیدم میکنه که هرچی دربری میخوام بار استادم کنم ولی میدونم که خطایی که کردم اینقدر بزرگ بود که نمره ی من تا این حد افتزا بده و چقدر که با الف بودن معدلم بازی کرد !!

خوب بعد مدتها یه غر نامه نوشتم فکر کنم کافی باشه ....


ایشون هم جزو کتابایی ان که خوندم که میتونم بگم چقدر خوب بود ... بخشی از بریده هاش گذاشتم تو کانالم و راسی این کتاب پیشنهاد فرهاد بود و چقدر خوب بود ... 7 جلد بود که تقریبا از بهمن ماه سال 97 شروع کردم و فروردین 98 تمومش کردم ... مارال و دکتر آلنی دو شخصیت ترکمنی حتما در ذهنم خواهند ماند و از اینکه 3 ماه از زندگیم با زندگینامشون گذروندم راضی ام از خودم ...



خدایا مرسی که هستی

اولش یه جوی بود که ما رو گرفت .... رفتیم پیش استاد که آهای استادِ جان ،فلان کنفرانس در دیارم برگزار میشه یه مقاله بدیم دورهمی و بریم  شهرمون ... استاد یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت : جوجه فکلی دو هفته دیگه بیشتر وقت نمونده چه جوری وقت میکنی برو رد کارت (صد البته که استاد زیباتر گفتن ولی اینجانب مضمونش فرمودم)... خلاصه ما رفتیم رد کارمون ... 
یه هفته به انتهای تایم ، استاد ایمیلی زدن که فلانی جویای مقاله ی کنفرانس شهرتون ، بیا که برات یه سورپرایز دارم ... از او به یک اشاره از ما به صد دویدن و به غلط افتادن و شیکر خوردن و فبهااااااا .....

حالا باقیشم به درک که اصلا اکثپت میشه نمیشه !! اصلا مهم نیست به قول امیر دایورت میکنیم به پایین تنه ی محترم ،مهم همون تجربه ای بود که با همه ی به غلط افتادنامون به دست آوردیم ...

راسی عکسامون به عنوان 24 نفر برتر دانشجویان ورودی 96 پرس کردن چسبوندن سینه ی دیوار ... رفتیم قاطی خرخونای محترمه ....

خدایا مرسی که هستی کنارم ... بللللهههه !

پروپزال نویسی خر ! گاو من ! سوارش میشم راه نمیره ! والا!

ثبت میکنم از روزی که نوشتن پروپزالم استارت خورد و من از اون گیجی اولیه افتادم تو گیجی مرحله ی بعد !!! پروسه ی کارای دانشگاه به قوه ی خودش باقیست و ادامه دار ! نوشتن پروپزال به همون اندازه سخت که انتخاب موضوع و روش سخت بود ! باز استاد من هل داد تو یه استخر گنده ی 4 متری و گفت شنا کنن برو جلو و نفس کم نیار !! حالا من تو این استخر باید هی دست و پا بزنم تا برسم به مقصد!

راسی چه خوب که امروز 28 اکتبر و بارون میاد ! و چقدر خوب که دیروز باهاش صحبت کردم ،دیدمش و قایمکی ازش فیلم گرفتم و اخر شب خواب وحشتناک شب قبلم براش گفتم و چقدر بد که هنوز واکنشی نشون نداده ! خاک تو سرش :|


مرگشون نگیره !

آهنگ wedding of love  من میبره به روزایی که با آجی راحیلا تو وبلاگش اشنا شده بودم و همصحبت شدیم ... دقیقا با خود آهنگ یه دختر با لباس ساری قرمزی برام تجسم میشه که عینک دودی به چشمش و برای مقطع دکتری تمام تلاشش میکنه !! 

دوتا از نمراتمون اومد و تا الان تقریبا خداروشکر به حدی خدا هوام داشته که دوست دارم بپرم تو بغلش ماچ بارونش کنم یا برم حرم امام رضا اینقدر ازش تشکر کنم که جونم در آد ! 

بابابزرگ مادر جان فوت کردن !! دقیقا روزی که مادر جان تو راه بودن ! پاشدیم همه با هم رفتیم زادگاهم ! از اونجایی که من پاور سمینارم اماده نکرده بودم همونجا خونه ی مامانیا نشستم و از جام تکون نخوردم ! حرکت ضربتی هم که زده بودم این بود که از خونه لباس نبرده بودم که یه وقت وسوسه نشم بزنه به کلم برم مراسم ! بماند که الان مثل سگ پشیمونم ولی مطمینم اون روزا اینقدر پر بودم از استرس که خدا میدونه و در انتها ما 30 ام سمینار داشتیم و من وقت کم آوردم ، دکتر فرید گفت تو یه مدرس خوبی میشی ولی به شرطی که یه ترم وقت داشته باشی !و این کمی وقت چنان داغونم کرد که خستگی های سمینار به دلم موند ! تازه بعدش باید میشستیم پروژه ی درس اعتماد اماده میکردیم که البته با همکاری بچه ها دادیم بیرون انجام دادن برامون و امین اقا تو این مورد خیلی کمک کردن و 31 ام باز یه لنگ پا رفتم یونی برای حضور سمینار دوستان و همچنین نصب برنامه ! 

عصر فاطمه همرام اومد خونه دایی اینا و دیدن مادر و بعد رفتیم خونه ، تا خود اذان صبح هم بیدار بودیم و کارای ویرایش فایل انجام میدادیم که ببریم صحافی و روی کدای پروژه هم کار کردیم ..

صبح دوشنبه با یه معرکه ای اول از خواب بیدار شدیم که خودش شد 10 ، بعد رفتیم سمینارامون بدیم صحافی که یه فلکه بالاتر از خونمون که شد 11 ، بعد یهو امین تو گروه گفت استاد از 9 تا 11 بیشتر نبوده و الان میخواد بره برای ارایه پروژه جا نمونین ! از اونجایی که ما بدون نمره ی پروژه من 14 و فاطمه 15 شده بود و با خیال اینکه استاد همین نمره ها تایید میزنه تا خود دانشگاه کلی عذاب کشیدیم و من یکی که تو راه زدم زیر گریه ! وقتی هم که رسیدیم دانشگاه استاد رفته بود دستشویی ، من و فاطمه اینقدر دوییده بودیم که روبروی دستشویی اساتید ولو شدیم تا استاد بیاد بیرون ، طفلکی با دیدن حال ما وا خورد !!

فاطمه اولش به دکتر غر زد و استاد سعی کرد نشنیده بگیره و بعد ارایه داد و منم نشستم کنارش و یهووو نمیدونم چه مرگم شد که بعد ارایه ی فاطمه باز زدم زیر گریه ، تمام فشارای این چند وقت رو همین چند ثانیه با ریختن چند قطره اشک اونم جلو استاد رو اومد و عابروم برد ، استاد هم نه گذاشت نه برداشت گفت روحیه ی متزلزل شما به درد تز دکتری نمیخوره باید قوی تر باشی , به شخصه همچین شاگردی قبول نمیکنم !! هنوز که هنوز صدای جمله ی استاد با همون طنین تو گوشم !! مخصوصا وقتی یاد دفترش می افتم که سرتاسرش پر از جام ، مدال ، تقدیر نامه یود  و از اینکه  روحیم ضعیف نشون دادم از خودم شاکی ام !

اون روز بعد ارایه باید قبل رفتن استاد کارامون سی دی میکردیم ، وقتی رفتیم پیرینتری دانشگاه ، بدون توجه به شرایط اونجا ولو شدیم رو زمین و سیستم ها رو باز کردیم شروع کردیم به انجام دادن کارامون ، اینقدر گیج و هواس پرت بودیم که تا اخرین لحظه نفهمیدیم که زیپ کیف فاطمه باز بود و شورت زرد رنگش روی کیف خودنمایی میکرد و تازه متوجه اون نیشه خنده ی  پسرایی که کله هاشون میکردن تو ببینن چه خبر میشدم و از خجالت قرمزززز و سر همین گیج بازی با فاطمه و مسیول اونجا که یه خانم بود کلی خندیدیم! بعد تازه با اون حواس پرتمون حساب نکردیم و بدو رفتیم که مسیولش وسط راه دنبالمون کرد گفت حساب نکردیناااا باز بدو بدو برگشتیم تا حساب کنیم و تا این حد شوت و داغون بودیم ، تازه بعد هم چند طبقه رو باید بالا میرفتیم که فاطمه طبقه ی دو نشست و گفت دیگه جون ندارم و من رفتم و سی دی رو تحویل دادم !

برگشت به خونه فاطمه رفت خوابگاه و برای منم اسنپ گرفت که از شانس گوهی اون روز من یه پیرمرد صبور ولی با لهجه ی غلیظ قسمتم شد که مسیر رو به کلی اشتباه رفته بود و حدود یک ساعت من تو مسیر تو هوای گرم با یه ماشین بدون کولر سر کردم و باز زدم زیر گریه !!

فردای اون روزم طبق اولتیماتیوم دکتر فرید باید صحافیارو تحویل میدادیم اونم تا قبل ساعت 11 ، اون وسط فاطمه زنگ زد گفت نرگس بدبخت شدیم گفتم چرا گفت هیچی صحافی باید یه رو میزدیم ولی ما دو رو زده بودیم ، وسط خیابون میخواستم بشینم یه مشت خاک بریزم رو سر هیکل خودم ، تازه فقط کار من و فاطمه نبود مهسای طفلکی هم کاراش سپرده بود به من و فاطمه گیج !! و شخصا گند زدیم به رعایت امانتمون، ولی خداروشکر فاطمه با دکتر که صحبت میکنه استاد میگه اوکی و مشکلی نداره و اینجاست که خداوند را شاکر شده ، صحافی را تحویل اسنپ داده و خدافظی کرده !

حالا هنوز کلی کار مونده ، پروژه ی داده کاوی و سمینارش رو در پیش رو داریم ، تا انتهای تابستون ما باید به این اساتید جواب پس بدیم ! ترم قبل هم تا اواسط ترم خرده فرمایشات استاتید ترم یکمون انجام میدادیم !! به قول مادر مرگشون نگیره !!!

برای رفع عذاب وجدانم رفتم مراسم هفت بابابزرگ که امام زاده ی دیارم بود و بعدم خونه عمه اینا و دیدن فامیلا و حال عوض کردن و بماند که اونجا بحث رفتن من پیش اومد و مادر شاکی شد که تا اوکی نشده زر زر نکنم :)))

وای چقدر حرف زدم !!!  تازه هنوز کلی مونده هاااااا بعدا میگم :D

درگیر سمینار

ترم پیش به حدی خراب کردم که این ترم با نمره ی 17 نگران باشم و راه به راه حرص بخورم که این ترم چی میشه !! 

30 و 31 سمینار داریم، همون سمیناری که ترم قبل باید دنبال استاد راهنما میبودیم و من کلی غر میزم که هنوز نمیدونم دستشویی های دانشگاه کجاست اون وقت چطور برم دنبال استاد راهنما تازه مرتبط با موضوع سمینار و پایان نامه ، خوب تازه داستان قبل انتخاب شکل میگرفت یعنی همون انتخاب موضوع ! و چه پروسه ی داغونی بود و خدا رو صد هزار مرتبه سپاس ...

فاطمه دیروز با علی رضا یه دعوای سنگین داشتن و بعد کات کردن ، عصر اومد دنبالش ! به همین لوسی و انتر بازی !!! 

این یه هفته بعد امتحان شبکه ، دوروز خونه زندایی بودیم کلی فیلم دیدیم ، بعد یه خرابکاری در یافتن سری دایی داشتم و بعدم یک سر نشستیم سر ترجمه ، تایپ والاغیره !!!!!

همخونه امروز رفت ، از رو عادت میخوام فیلم ایسان ببینم که با گوشیش لوکه میشدیم و میدیم یا صدای فیلم دردسرهای بزرگ بشنوم ! یه حس انتظار که میگه الان  فاطمه میزاره ولی اون یه حس ضد حالم زارت میزنه تو حالم میگه اون رفته و قرار نیست تا شنبه روز سمینار ببینیش تازه به بعدشم که من میرم خونمون و میره تا شهریور !

راسی این یک هفته چه همه دومات شدن یهویی ! مجید یهو عکس نامزدیش میزاره ، مجتبی از اون ور عکس حلقه میزاره و یه داستانایی !!!

راسی یه شبم مادر جون زنگ زد گفت همسایه بالایی راپروت داده به بابا و از همخونه تعریف خوبی نکرده ! منم کلی عصبی شدم و تا همخونه برگشت بهش گفتم و اونم زد زیر گریه ، یذره که گریه کرد و اروم شد رفت پیشش گفتم خوب مرض داری خودت میندازی تو قضاوت غلط ...خلاصه اون شبم تا جند ساعت کلی حرف زدیم و اروم شد !

در گوشی : اینستام بستم و فقط شب های جمعه بهش سر میزنم اینجور بیشتر کتاب میخونم .

امتحانات ترم دو

از وقتی از دیارم برگشتم تو چند روز درگیر ارایه ی سمینارم بودم و بعد هم نشستیم برای امتحان خوندن ، اینقدر که شب و روزمون گم کردیم و .....
امتحان اول خوب دادم ، امحان دومم به شدت اسون بود ولی من هم دور نکرده بودم خیلی و هم وقت کم بود و هم حافظه یاری نکرد ! وسط امتحانش گریم گرفته بود از اینکه امتحان به این اسونی رو خراب کردم ! حالم خیلی بد بود ... دقیقا شده مثل ترم قبل ! امتحان اول بد نبود ، دومی افتزا و سومی نسبتا خوب ! 
هنوز یه امتحان دیگه دارم و دوروز شیک تو استراحتم !
امروز بعد مدت ها با دوست جونم صحبت کردم اونم به همراه همخونه ، ویدیو کال دادیم و کلی از دیدنش ذوق مرگ شدم ! همونجور مثل قبل مهربون و ماه ، ازم پرسید پلن بعدیتون چیه و من فقط سکوت کردم و گفتم هرچی خدا بخواد ...

روزای امتحانای ارشد مساویست با  شب زنده داری های ممتد و بی خوابی های عجیب غریبش و استرس های بامزش ... شبای قبل امتحان یهو میزنه به سرمون با همخونه شروع میکنیم به رقصیدن و دیوانه بازی در اوردن ! 
میدونی سر امتحان دومم خیلی غصه دارم خیلی ... به خدا میسپارمش و از خدا میخوام که بخیر بگذره !

این روزا کتاب کافه پیانو هم خوندم که بد نبود ! خیلی راضی نیستم از خوندنش ولی دوست خوبی بود برای این چند روز !

یه قسمتی تو این کتاب بود که میگفت وقتی دلمون تنگ میشه میریم تو کمد لباسای همدیگه و اینقدر لباساش بو میکنیم تا دلتنگیمون رفع بشه ... خیلی تز بامزه ای بود ...بقیه جملات کتابم در ادامه نوشتم...




مسخرست نه ؟!

اینجا مثل یه صندوق میمونه ...
گاهیکه حوصله بکشه میای یه سرکی میکشی ، یه چی تو این صندوقچه میزاری میری !
بماند که اینستام بستم و گذرم یاد قدیم قدما افتاده!
اینستا چیز خوبیِ..آشنایی با یه سری جدید از ادما !!نه خیلی غریبه ها !! نه ! آدم های اطرافتت که کمتر میبینیشون یا فقط وصفشون شنیدی ! با اینستا کلا میری تو زندگیشون و خوب طبیعتا آشنایی بیشتر میشه!
مثلا من خودم نصف همشهریام از فیسبوک شناختم و نصف دیگشونم از اینستا ! 
مرسی از این دو رسانه که بساط اشنایی ما را جور کردن...

داشتم تایپ میکردم که همخونه گفت نرگس همسایه ماه عسل گذاشته !! ...هرفونام برمیدارم میزارم تو گوشم که صداش نشنوم ..تمرکزم بهم میزنه ! امسال تا چند سال پیش خیلی چیزا تغیر کرده ! هنوزم دوست دارم بشینم برنامرو و مهموناش دنبال کنم ولی شنیدن قصه های مهموناشون گاهی خیلی اذیتم میکنه ...

امروز با فاطمه کلک کلک پا شدیم رفتیم دانشگاه ، کلاس جبرانی داشتیم ! تشکیل نشد ! سووووختیم از اعماق وجود برگشتیم !! 

بعد از کلاس رفتیم پیاده روی تو پارک ملت .... همینجوری که داشتیم میرفتیم دیدیم ملت دارن بازی میکنن ... نشستیم به دیدن و صحبت کردن از کمپیس دانشگاهای خارج از ایران که یهو دوستان گشت ارشادی اومدن گیر دادن که بلند شین از اینجا ، با کمال تعجب که چرا عایااااا کاشفمون به عمل اومد که اینجا محل بازی اقایون ... مسخرست نه ؟! 

دختره ی احمق...

مهدی اقا داره بلند میخونه ! نوحه یا روضه رو تشخیص نمیدم ! فقط میدونم داره میخونه و رو مخ ما بندری میرِ ! 
نات اعصاب مصاب از دستش ! یاد داداش محمدم افتادم که همسن مهدی ! اونم وقتی صداش مینداخت پس کلش شروع میکرد به خوندن من و داداش بزرگه با جملاتی چون ((خفه شو)) به استقبالش میرفتیم!

دیروزخاله فریبا اینا با دعوت خودشون اومدن خونمون ! زندایی و امیر و فاطمه هم بودن ! کلی سر خاستگار فاطمه حرف زدن ! نمیدونم چرا حس کردم که هی به من نگاه میکنن بعد یهو بعد اون نگاه خاص دعا می کردن منم خوشبخت شم !! به این عزیزان چه جوری باید حالی کرد که دخالت نکنن ! نمگیم نمیخوام اصلا ازدواج کنم ولی خدایی تا الان کسی ام تو کتم نرفته ! زور که نیست با هر کی که اونا صلاح میدونن اشنا شی و .... 
فتانه عالی بود با اینکه نیتش خیر بود گف دوست معمولی باشین ! این درسته ! من دوست بودن خیلی دوست دارم ! دیشب به وحید میگم فاطمه دختر خیلی خوبیه هاااا ، حیف ها اون وقت برا من ادا در میاره و میپرسه چتِ !؟چم میتونم باشه جز اینکه نیتم خیر باشه !! والا !! تازه امشب هم مادربزرگش حالش بد شده بود زود رفت ، کلا بی توجه ! 

امروز همخونم جلسه داشت با استاد ! ساعت ۱ استاد میگه ملت برین خونه هاتون و اون وقت ثمین بی شیور میگه استاد کلاس تشکیل بدین از درس نمونیم ! یعنی من دهنم باز کنم هرچی نثارش کنم به خدای احد کم ! دهنش باید گل گرفت دختره ی احمق ! هیچی خلاصه کلاس تشکیل میشه و یه عده شاکی میشن ، منم که از گروه لفت میدم ، مجتبی میگه قهر برای ادمای ضعیف ، خو پسر خوب قهر چیه من اگر لفت نمیدادم خوار مادرش میکشیدم به فش حرمتامون شکسته میشد که ...
بعد این حرکت عن بازیم همکلاسیا من جمله حسین و مهسا میان بالا و پی ام که آی چت شد رفتی و بعد توضیح من مهسا که شاکی شد و حسین هم دلیل اورد که دختر خوب چه مرگیت میشه که اکثریت فدای اقلیت میکنی ، آدم باش.... دیدم دلیلش منطقی روم برگردوندم محل ندادم دیگه ..

ریحانه شبی زنگ زد ، غزلش به بابام میگه بابابزرگ ، بابام پیرشده و غصه دارم ... این دوسال بعد فوت عزیز خانم بابام پیر کرد ... دلم برای دیارمون خیلی تنگ شده ، این دلتنگی دو روزست زود تموم میشه !

دیروز همخونه به مشاورشون فرموده بودن بیاد دوش حموم درست کنه ! از اونجایی که زن داره به همراه بچه بعد با همخونه ی منم هم صحبتن سگ شدم با لبخند بهش گفتم خیلی حرکتت غیر منطقی بود ! ناراحت شد از خونه زد بیرون ! بعد بامزش اینجا بود که ناراحت شده بود که من ناراحتم ! کلا منطقش یوبوست گرفته !

دوشنبه این هفته قرار بود اخرین کلاسامون باشه که ثمین تر زد بهش واقعا که دختره ی احمق ، منم یه جلسه با دکتر داشتم اصرار داشت تعطیلای عید خودمون از خوندن جر بدهیم ! کلاس دورمونم اون روز اخرش بود ! عکس یادگاری گرفتیم ! بعدم با مهندس پیاده روی کردیم و در نهایت خودم به شام دعوت کردم طفلک ! گفت حالا بعدا جبران میکنم برات ! خوب بود ! خداروشکر ...

کتاب خوندن زیاد خوب نیست ! هرچقدر بیشتر بخونی بیشتر در خودت فرو میری ! تنهاتر میشی ! این امشب با ریحانه جان به توافق رسیدیم براش ! 

فاز د فازش !

فتانه میگه باهاش دوست معمولی باش ! پسر خوبیه ، بامعرفت ! حتی اگر نخوای یا نخواد !

فاز مجتبی رو اصلا درک نمیکنم ! دوست ندارم از خوبیاش بگم ! نمیخوام خودم با چشای خودم چشمش کنم !

ذقیقا شبی اومد که سرماخورده بودم و فاطمه داشت برام سوپ درست میکرد ! اومد و احوالم پرسید ! چون از طرف فتانه بود راحت جوابش دادم ! وقتی فهمید سرماخوردم گفت الان عسل میفرستم برین ترمینال بگیرین ! کلی التماسش کردم که نکنه !

صبح همون روزش درخواست داده بود ! میخواستم قبول کنم ولی کلاس گذاشتم گفتم بزار یکی دو روز بگذره بعد اکسپت کنم !به ساعت نکشید دختر عمو پی ام داد که نرگس قبول کن این مجتبی مارو ! اشناست ! خندیدم و گفتم از کجا میدونستی ! گفت : دیگه !!! این جوابش خودم فهمیدم که چی شد !

 فرداش که جمعه بود بیکار بود از خود صبحش یه سر پی ام میداد ! منم جوابش میدادم ! با دقت تمام پستام خونده بود ! نظر میداد سوال میپرسید ! عصر که شد عاصی شدم از فتانه پرسیدم وات د فازش ! اونم برام تعریف کرد که اره رو مود ازدواج ! گفته یکی رو میخواد مثل من ، منم گفتم تو بهتر از منی ! ازم خواست دوست معمولی باشم باهاش !  به نیم ساعت نکشید که با یه جمله شوکم کرد گفت دیگه پشت صحنه ی هم میدونیم شما خیلی خوب بی آلایش و ساده این، مثل شما کم پیدا میشه قدر خودتون بدونین ! زر میزد ! ولی نفهمیدم که فهمیده دخترم عموم نیتش گفته یا نه !

امروز یکشنبه موقع بعد ناهار نتم روشن کردم عکس فرستاده بود لایک کردم ! غر زد که چرا دیر ج دادم ! میگممم فازش درک نمیکنم !! 

شنبه ای رفتم خونه ی زندایی ! عرفان که بیدار شد کلی بازی کردیم باهم ! عین خودش بچه میشم خاک بر سرم ! زنداییم از دور میدید و میخندید ! احتمالا با خودش میگه این خرس گنده رو !!

عرفان من بلند میکرد برقصیم ! تا میشستم یه نفس بگیرم داد میزد ! بچه های کوچولو چه نفسی دارن !

عصرش رفتم کلاس ! دیر رسیدم ! استاد در کلاس خفتم کرد ! گفت چرا دیر اومدی ؟! چرا جلسه ی پیش نیومدی ! چرا لپتاب نیوردی ! اینقدر پشت سر هم نق زد که من فقط زدم زیر خنده گفتم : چییییی شدددده !!!!

مهندس پاسی هم اومده بود ! راستی اونم اسمش مجتبی ست ! داییم هم که اسمش مجتبی ست ! چه همه مجتبی ! 

سرکلاس کلی نق زدم بهش ! که کجا بوده ! که چرا ج نمیداد ! چقدر خوبه که اینقدر راحت ! سرکلاس گاهی نگاهامون می افتاد بهم و یه لبخند نثار هم میکردیم! خوبه که نامزد داره ! خوبه که اینقدر خوبه ! خوبه که خدا ادم خوباش ریختونده دور برم ! مرسی خدا جونم !

وثتی کلاس تموم شد حسابی گشنم بود ! هرچی صبر کردم متصدی زیر گذر اغذیه بیاد نیومد ! گفت کوکو دارم بیا اون بخور ! رفتیم بالا منتظر مترو ! بساطش در آورد ! گفت بیا لقمه بزن ضعفت بره ! خوردم ! نمک نداشت ولی خوشمزه بود ! بهم میخندید ! میگفت هرکی رد میشه بهت میخنده ! نمیدونم چش میشد !

از مترو که پیاده شیم صحبتمون رفت رو سمینار کرک کردن ! اینقدر که گفت بیا پیاده روی کنیم ! کم کم این پیاده رفتنا انجامید به بازاری که انتهای اون خیابون بود ! بازار هم گشتیم ولی از سناریوی کرک حرف میزد ! منم نگام به مغازها بود ! ترسی ها رو که دید گفت خانمم همه ی اینارو مثل ماست میخوره ! خندم گرفت ! گفت خانمم خیاطی میکنه اینارم بلد درست کنه ! یاد اخرین باری افتاد که با نامزدش اومده بودن ! 

کف پاهام درد گرفته بود ! برگشتم خونه ! دیر بود ! فاطمه خسته میزد ! کلا ای روزا کوفتست ! ورزش نیاز داره ! باز میرزا قاسمی درست کرده بود ! خوشمزه بود ! 

شب تو گروه خانوادگی کلی با دایی سر به سر هم گذاشتیم ! مجتبی هم گفت با فامیلاشون اون ور دارن میگن میشنون ! ازم عذر خواهی کرد ! چراش نفهمیدم ! کلا فازش درک نمیکنم ! 


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan