دنیای نرگس بانو

ممنونم

ممنونم

به خاطر وجود تک به تکتون ازتون ممنونم.

همین امشب رو مثال میزنم:

دورهمی داشتیم با شیما و سمانه در کافیشاپ تک، و اینقدر از تجربه های زندگی گفتیم و شنیدیم و خندیدیم که لذت بردیم.

گوشیم زنگ میخورد و بچه های دوره ی مدرسه بودن که زنگ در زنگ که نرگس کجایی و کی میای؟

با شیما اینا که خداحافظی کردم با کلی مکافات رسیدم به بچه های مدرسه که برای خودشون مادر شدن و عیال بار.

اونجا گفتیم و خندیدم و مثلث نرگس، الهه و سوسن مجدد شکل گرفت. هر دوشون دماغ عمل کردن در یک تاریخ که برای خودش جالب بود.

صدیقه ی آروم و عزیزم، رفیق همیشه و همه جا، ناب ترین جواهر دنیا، از دورهمی با مثلث موسسه زبان میگفت. اینکه باز جمع بشیم.

این ما بین ریحانه ی عزیزم، پیام داد که پارک بزرگ شهرن و اگر میتونم برم که نشد که برم.

بعد از همه ی این داستانا برای آخرین شب جلسه ی قرآنی خانواده ی پدری مادر، به خونه ی خاله اینا رفتم. شلوغ بود و همه در تاب اینکه سوره توحید به کی میرسه و بچه هایی که این سی شب در جلسه حضور داشتن، منتظر جایزه هاشون بودن که میتونم بگم در این چند سال جزو زیباترین بخش های جلسات قرآن محسوب میشه.

تو این شبا اینقدر به حضور هم عادت کرده بودیم که میپرسیدیم فردا شب کجا بریم؟؟! انگار چیزی رو گم کرده بودیم که کنار هم پیدا کرده بودیم.

امشب تا ساعت 1:30 بامداد کنار هم بودیم و گفتیم و خندیدم.

خواستم بگم ممنونم.

ممنونم که در یک شب از ترافیک دید و بازدید برایم کم نذاشتین و حسابی شلوغ کردین.

ممنونم که هستین و اینقدر خوبین. اینقدر صمیمی و با صفایین.

روز جمعه بعد از دو هفته دوری، همسرم رو خواهم دید. بعد از این همه دوست و آشنا دیدن، پذیرای حضورش خواهم بود که ذره ذره ی وجودم به حضورش محتاجه.

 

لحظه ی دارچینی من

به گفته ی دکتر شکوری، لحظه ی دارچینی میشه سخت ترین لحظه ای که تو باید با تمام فشارهایی که بهت سنگینی میکنه، تحمل کنی،ادامه بدی و متوقف نشی.

لحظه ی دارچینی من برای حرف زدنه...اینکه وقتی از شخصی دلخور میشم باهاش صحبت کنم و بگم چرا ؟؟؟

لحظه ی دارچینی من امروز بود که اتفاقی که چندین سال پیش در این جمع برای من افتاد، مجدد رو به تکرار بود که وایسادم و کوتاه نیومدم.

این لحظه ی دارچینی برای من سخت بود ولی با تجربه هایی که در این چند سال کسب کردم موفق شدم با چند جمله، مدیریت کنم و به سکوت دعوتشون کنم.

سوسن بهم گفت: نرگس مشاوره خوندی؟

گفتم نه چطور مگه؟

گفت خیلی خوب مشاوره میدی، میشه بازم صحبت کنیم!!

بهم گفت چقدر عوض شدی؟؟؟ چقدر تغیر کردی؟؟

تمام این سال ها، کتاب خوندم و با ریحانه دوستم بحث کردیم و رشد کردم. کلماتی که این روزها به نظرم چیزی جز امانت در ارتباط بین آدم ها نیستن رو با دقت در کنار هم میذارم و استفاده میکنم.

وقتی همچنان به خاطر شوخ بودن و انرژی بالام با من رفتار سخیفی میشه، با آوردن کلمات پر محتوا و متانت در گفتار و آرامش در لحن گفتار موجب به شرمندگی طرف مقابلم میشم

در اوج عصبانیتش، ازش درخواست دلیل منطقی داشتم که بگو در غیر اینصورت بشنو!!! 

آدم ها حرفشان، منطق درستشان است حتی اگر بک گراند فکری بابت آن نداشته باشن و اونجاست که لحظه ی دارچینی شروع میشه و تو باید هرچقدر سخت و تلخ مقاومت کنی و حرفت رو بزنی.

خواستم بگم امشب را موفق شدم و باز به این تمرین گفتگو ادامه میدم تا در مراحل بعدی نیز کم نیارم.

 

دنیا زیر پاهایم خیلی بزرگ است، ولی راه را ادامه خواهم داد!

جمله ی عنوان برگرفته از کتاب (الدورادو) !

یه کتاب جذاب که همین امروز صبح تموم کردم و مجموعه کتابهای ثبت شدم در گودریدز به 197 رسید! 

یکی از اهداف امسالم این شده که به عدد روند 200 برسونم! البته سال میلادی رو منظورمه! 2021!

 

به پوشه‌ی 10 از کورسمون رسیدم، کورسی که با فاطمه شروع کردیم برای کارمون!

مهارتی که داریم کسبش میکنیم تا بعد از اون ازش درامدی داشته باشیم!

هر دومون خوشحال تریم چون مختصه رشته ی درسیمونه و اگر بتونیم از پسش بر بیایم، اعتماد به نفسمون به مراتب بالاتر میره! هرچند اصلا کار آسونی نیست!

از مهر شروع شده و من بعد از 4امین روز از شروع آذر تازه به برنامه‌ی آذرم رسیدم!

یکی از اهداف امسالم پایان این کورس برنامه نویسی است، مهارتی که تا پایان سال میلادی بتونم کسبش کنم و تمام!

 

از سال 98 تو دفترچه‌ی کوچولوی مختصه برنامه‌های دفاع ارشدم نوشته بودم "یادگیری شافل" 

بعد از اون فهیمه در دوران کرونا شروع کرد به یاد دادن از اونچه از کلاسش یاد گرفت بود! بعد از اونم در یکی از کلاس‌های آنلاین شرکت کردم و هفته ی دیگه ترم دومش تموم میشه!

خوشحالم که تا همینجاشم بالا اومدم و کار کردم! درسته خیلی رضایت بخش نبوده ولی مجبور به تمرین بودم حدالقل !

یکی از اهداف امسالم، کسب این مهارت هم بود ولی به آخر سال نمیرسه و نهایتا بتونم ترم سه رو تموم کنم ولی خب حتما یه فیلمه نیمچه رو میگیرم و میفرستم برای فهیم اینا!

 

اینا رو نوشتم که خودم رو کمتر سرزنش کنم، که بدونم درسته تنبلی میکنم ولی باز هدفمند به مسیرم ادامه میدم

که بدونم برای هر مسیر جدیدی که میخوام برم باید علاقه و انگیزه‌ و دلیل کافی داشته باشم تا نیمه کاره رهاش نکنم!

که بدونم، درسته گاهی خیلی مسایل روزمره آوار میشه رو سرم ولی این منم که برای مسیرم نباید کم بیارم، خودم رو سرزنش کنم، یا یا خودم بداخلاقی کنم و مهربونتر باشم با خودم!

راسی راحیلا رو پیدا کردم! روز سه شنبه! بهم گفت من شبیه 8 سال پیش نیستم و این جمله داغونم کرد و فعلا درگیرم!

خودم رو میسپارم به خدا

 

خاطره ی مسابقات اسیایی کاراته

دو سال پیش بدون خداحافظی تنهاشون گذاشتم و رفتم پی درس و زندگیم که  مهمترین هدف زندگیم بود و هست ...

بعد دوسال برگشتم و مهدیه ازم خواست بالا سرشون باشم به عنوان مربی و کوچر تیم ....

هزینه ی سنگینی بابت این دو روز براشون کردم مخصوصا زمانی که باید به صد نفر جواب پس بدم ....

شهر من میزبان مسابقات آسیایی سبکی بود که بودن تیم های رنگارنگ تاجیکستان ، پاکستان و عمان و الی غیره با لباس های خوشگلشون حال و هوای خاصی به مسابقات داده بود و کاش از رژه ی تیم ها فیلم میگرفتم و به یادگار میزاشتم ...

این دو روز با تمام خستگی هاش گذشت ، هوای گرم سالن ، شلوغی مسابقات ، گریه های تلخ بچه های تیم های دیگه بعد باختشون ، غر غرای داورهای عزیز یا زورگویی هاشون و حق خوریاشون که باعث شد دیروز کمیته داوری شهرم دستور منع داوری به داورهای استان میزبان که ما باشیم بدن !

از همه بدتر باخت یگانه بود که با دعواهای مربیش ، داورا ، کمیته ی داورا ، افاق و غیره شکل گرفت ، سحر بود که به خاطر یگانه تا وسط زمین اومد و سر داورا داد و هوار میزد و همه در سکوتی بهت آور فقط نظارگر بودن ... 

امتیاز یگانه رو ندادن و به قول خودشون وقتی تو گرما و سرما میرن تمرین ، وقتی مجبورن جواب خانواده ،دوست آشنا رو بدن و این همه سختی زجر تحمل کنن و اون وقت با یه ناداروی تمام زحمتاشون شسته شه بره چقدر میتونه تلخ و گزنده باشه ...

دستهای لرزان یگانه ، گریه هاش ، عصبانیت و قرمز شدن اطرافیان و اتاق مربیان و داوران جزو خاطرات تلخی بود که به یادگار روزگاران پیوست ....

روز اول مسابقات الناز کوچولوی من ، همون شاگردی که تو روز مسابقات کشوری که برای اولین بار حضور داشت و وسط مسابقه ی کاتاش در تاتامی دنبال من میگشت که به خاطر این مسیله کاتاش خراب کرد و به خاطرش بغل مهدیه گریه کردم ، همون که خیلی روزای باشگاه تنها باهاش کار میکردم و پرش یادش میدادم ، دقیقا همون کوچولوی دوست داشتنی من خوش رنگ تریم مدال تیم گرفت و این درحالی بود که داشت تو تب میسوخت و جانانه کاتاش زد ، و اینقدر زیبا که حرفی برای ناداوری هیچ داوری نذاشت ...

قمقه های آبشون برمیداشتن و ما رو خیس آب میکردن و ما نه تنها ناراحت نمیشدیم بلکه میخندیدیم و از گرما خنک میشدیم و دعواشون نمیکردیم ، گاه گاهی با مهدیه به هم نگاهی مینداختیم و زیرزبونی میگفتیم ((مرده شورمون ببرن با این شاگرد تربیت کردنمون )) ... 

محدثه ی من که دست راستم و هوام دار ، از کنار من بودنم بگم تا حرف زدنش ،همراهی کردنش و گوش به فرمان بودنش که فکر نکنم تا اخرین روز عمرم شاگردی مثل اون رو کنارم داشته باشم ، مخصوصا وقتی محدثه نسبت فامیلی بسیار دوری داره و همین خود باعث نزدکتر شدنمون میشه ....

از خاطره ای که در اینستاگرامم ثبتش کردم بابت کلاس چندمی بودنم که باز من یه بچه فرض کردن و .....

همه و همه شدن یه خاطره ای که در کنار تلخ بودنش روحیه ای عوض کردم و چقدر این روزها با خودم تمرین میکنم که کاراته بخشی از زندگی من و نباید هرگز ازش فرار کنم بلکه از این بخش زندگیم امانت داری کنم و با جون و دلم رشدش بدم ... 

مجالی برای فرار از او نیست ....

متاسفم ... مرا ببخش ... دوستت دارم ... ازت ممنونم !:)

دوری از وبلاگم من ناراحت میکنه !  نمیدونم چرا نمینویسم و چرا انگیزم برای نوشتن تا این حد کم شده ! روزهایی که میتونست بهترین و خسته کننده ترین تجربه های وبلاگم باشه با تنبلی و دوری از وبلاگم به فراموشی سپرده شد !


دیروز داشتم به این فکر میکردم با زندگیم هیچ کاری نکردم و چقدر زمان بود که هدر دادم ! یاد جمله ی فرهاد افتادم که میگفت : من زمان زیادی رو از دست دادم  در صورتی که فرهاد با اون همه علم و اطلاعاتش درسترین مصرف زمانی در نظرم داشته ! دیروز از اون روزایی بود که گاهی این سیگنال بی خود خود خوری به ذهنم می اومد تا اینکه امروز در نگاه متعجب دوستان دست از سرزنش کردن خودم برداشتم و سعی کردم به قول رامین ، همسر وجی به بازی کردن با زندگی ادامه بدم و اینقدر از خودم انتظار نداشته باشم !


همیشه بخشی از زندگیم که برخورد با ادمای جدید و پُر از دانشش برام جذاب بود ! اصلا جذابترین بخش زندگی برخورد با همین ادمای جدید که به تو درسی بدن یا تو رو آشنا کنن با مبحث یا موضوعی که تو قبلا باهاش برخورد نداشتی یا حتی جذبش نشده بودی ، امروز از همون روزا بود ...

خوب از امروز بگم :

شبا دیر میخوابم ، بهتر بگم اصلا نمیخوابم و به شدت بد خواب شدم و از اون ور تا یک ظهر خوابم و از این رو در کل از کار و زندگی می افتم ! 
بعد بیداری لنگ ظهر امروزم کلی با خودم کلنجار رفتم که تمرین نرم و امروز به خودم استراحت بدم و بششینم برای کارای پایان نامم  یه شیکری بخورم ، خوب وزنه ی رفتن به باشگاه سنگین تر بود و در آخرین دقایق یه دوش گرفتم بدو بدو خودم رسوندم به تمرین ! 
تمرینات سنسی به شدت نفس گیر شدن و تایم باشگاه چند دقیقه بیشتر شده برای قسمت تمرینات بدن سازیش که وزنه های بچه ها به مرور زمان دار افزایش پیدا میکنه ، از این رو دهن اینجانب بعد چند ماه دوری از تمرین اسفالت میشه !! همه خیس عرق میشیم و نفس برامون نمیمونه ! 

بعد تمرین مستقیم رفتم کتابخونه ی فاطمه جان که یه مدت در اونجا مشغول به کار شده و نشست کتابخوان برای دومین بار در کتابخونش برگزار میشد این نشست تفاوتی که با نشستهای دیگر کتابخونه هایی که تا الان رفته داشتم این که آقایون نیز حضور دارن و حرف زدن با وجودشون اندکی البته اندکی سخت میشه !!

به خاطر همین خاصیت حضور آقایون ترجیحا روسری لیز ابریشمیم که خوراک گرمای شهرم با یه مقنعه عوض کردم و کیف باشگام گذاشتم کنار و یه کیف کتابی بیرونی مشکی که برای دانشگاه استفاده میکردم برداشتم و با خستگی تمام وارد کتابخونه شدم ، در همون بدو ورودم منهای فاطمه جان و احوال پرسی های معمول با خواهران شریفی برخورد کردم که تا من دیدن  با نگرانی گوشی و تبلتم میبرم زیر کولر که داشتن از گرما منفجر میشدن گفتن نرگس خودت خیلی شلوغ کردی برای همین حواس پرت شدی و گوشی رو تو ماشین با هوای گرم رها کردی با خودت نبردی باشگاه ، نمیگی گوشیت بترکه !!!

با خودم فکر کردم دیدم هیچ شلوغی در کار نیست ، تازه همین دیروز به این فکر میکردم از وقتم استفاده ی درست ندارم !

جلسه شروع شد ، دمای گوشی و تبلتم اومد پایین  خدارو شکر  ! بماند که چقدر آیه الکرسی و تکنیکهای محدودیت صفر اجرا کردم که برای جفتشون اتفاقی نیفته !! حتی برای ماشین که تازه بعد از خرابکاری اینجانب از تعمیرگاه اومده بود و  تو مسیر سر و صدا میکرد و من از ترس مردم و زنده شدم و برای اولین بار از ترسم  سرعت 60 بیشتر نرفتم تکنیک محدودیت صفر اجرا کردم و خداروشکر خودم و ماشین هر دو اروم شدیم ...

اقای میر دهقان که به جمعمون اضافه شد حال و هوای حرفامون پر شد از بار اطلاعاتی ... موضوع از کتاب خارج شده بود و به بحث های متفرقه کشیده شد ! برای هر بحثی کمتر از 4 کتاب نبود که معرفی نکنن و ازش حرف نزنن و به عنوان رفرنس تشویق نکنن به خوندن بیشتر و دونستن موضوع مورد نظر ! 

بعد از آقای میر دهقان دو تا از اعضای شورای شهری بهمون اضافه شدن ! درست موقع معرفی کتاب من که اتش بدون دود از نادر ابراهیمی بود ! سوال که پرسیدن این بود چرا اسم کتاب آتش بدون دود و در جواب از ضرب المثل ترکنی که استاد ابراهی در کتابش اورده بود استفاده کردم که (( آتش بدون دود نمیشود و جوان بدون گناه )) و این ضرب المثل بسی به دل آقایان نشست و تا اخر جلسه تکرار کردن !

تو این جلسه اندکی البته اندکی به خودم و به روزهایی که گذروندم امیدوار شدم تا با خودم مهربونتر بشم و به اینده ای که در پبش رو دارم امیدوارتر بشم ....:) از همین تیریبون از ریحانه ی عزیزم تشکر میکنم که من با ادم هایی آشنا میکنه که به شدت از خودم بالاترن و به آدم امید و انرژی میدن ...

حاج آخوند ، انجمن نویسندگان مردگان ، نیمه ی تاریک وجود ، راز مادرم ، خودت باش دخترم ، کتابهایی بودن که در این دوره معرفی شدن !! 

به قول محدودیت صفر از قصدهامون حرف نزنیم ! قصدها محدودمون میکنن ، ترجیح بدیم که جعبه ای پر از هدایای سورپرایز از زندگی داشته باشیم تا جعبه ای پر از آرزوهای خودمان که نمیدانیم به صلاح است یا نه !

به قول حافظ :
صلاح کار کجا و من خراب کجا .... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا :)

نکته : عنوان برگرفته از کتاب محدودیت صفر می باشد !


غرنامه !

فاطمه ترانه ی معین گذاشته ، آهنگی که میگه ( برات بهترین ها رو میخوام ،واسه اولین بار فهمیدمت و...) منم یخورده دلم گرفته ! 
اصلا معلوم نیست دقیقا داستان چیه و با خودم چند چندم ! 
برای اولین بار غرورم گذاشتم کنار احوال فرهاد پرسیدم ! نه اینکه خیلی برام مهم باشه نه فقط چون فرهاد خیلی اقاست ، گفتم ببینم این بشر دو پا کجاست که نیست ! میدونین وقتی حرف میزنه آیه نازل میشه انگار ، همه سکوت میکنیم و هرچی فرهاد بگه ،حرفش میشه حجتی که بر همه تموم میشه در این حد ! تاحالا چند بار مچم گرفته درست لحظه ای که دوست نداشتم کسی بدونه در چه احوالی به سر میبرم ....

ماه رمضون کلا سیستممون ریخته بهم ! شب و روزمون گم کردیم ! تا 8 صبح بیداریم ! تا 4 عصر میخوابیم ! باقیشم یا میخوریم یا پا سیستمیم یا ...

یه حرکت خفنی که زدیم این بود که یه جلسه قران خودمونی با زندایی و همخونه برداشتیم ... خدا ازمون قبول کنه مخصوصا وقتایی که مجبوریم برای ساکت کردن جوجه های دایی آهنگ بزاریم بعد خودمون قران بخونیم ! یا وقتی جوجه ها میان با چادر روسریامون بازی میکنن یا مثلا بهترین صحنه ، تغذیه ی یدونه از همین جوجه هاست ...

هنوز دلم به خاطر معدلم درد میگیره !! یه جورایی اینقدر ناامیدم میکنه که هرچی دربری میخوام بار استادم کنم ولی میدونم که خطایی که کردم اینقدر بزرگ بود که نمره ی من تا این حد افتزا بده و چقدر که با الف بودن معدلم بازی کرد !!

خوب بعد مدتها یه غر نامه نوشتم فکر کنم کافی باشه ....


ایشون هم جزو کتابایی ان که خوندم که میتونم بگم چقدر خوب بود ... بخشی از بریده هاش گذاشتم تو کانالم و راسی این کتاب پیشنهاد فرهاد بود و چقدر خوب بود ... 7 جلد بود که تقریبا از بهمن ماه سال 97 شروع کردم و فروردین 98 تمومش کردم ... مارال و دکتر آلنی دو شخصیت ترکمنی حتما در ذهنم خواهند ماند و از اینکه 3 ماه از زندگیم با زندگینامشون گذروندم راضی ام از خودم ...



نویسنده ی عروسک فروش

طبق معمول تو مترو جا نبود روی زمینش ولو شده بودم و کتابم میخوندم، سر یه ایستگاهی بود که با سر صدای زیاد داخل مترو شد،با صدای بلند شخصی رو خطاب قرار داد که من بیماری صرع دارم بلند شو تا من بشینم،وقتی نشست شروع کرد با تلفن حرف زدن، من فقط صداش میشنیدم و چون منظره ی جلوم ماتحت بانوان محترم بود از دیدن خودش معذور بودم،پاتلفن با ناشر و ویراستارش حرف میزد و از چاپ کتابش و خروج احتمالیش از ایران صحبت میکرد و خلاصه اون پایین من از سرصداش سگ شده بودم که چشه هوار میزنه فهمیدیم نویسنده ای😒...به انتهای مسیر که رسیدم فاطمه صدام کرد که باید به این خانم کمک کنیم وقتی نگاهم رفت سمت اشاره ی فاطمه بانویی دیدم روشن دل،همون بانویی که بیماری صرع داشت و نتونست حتی اسانسور سوار شه و چقدر من از قضاوت خودم شرمنده شدم😔



برای آشنایی با این بانوی عزیز کلیک کنید!


"رفاقت گودی و غیر گودی بر نمی دارد ..."

والا من خودمم موندم که اینجا دقیقا من چی ثبت میکنم ! از خاطره ! از کتاب از چی ؟

این روزا در دیار خودم سر میکنم ... یکی از مزایای الزایمر این که شما میخوابی شب بیدار میشی ذهنت مثل RAM تمام اطلاعات اخیرش پاک میشه مگه اینکه شما در حافظه ی مانای ذهنت ثبت کنی ! الان منم دقیقا شرایطم همین ! شب میخوابم صبح بیدار میشم هیچی یادم نیست چقدر هم خوب !

این روزا تو دیارم میرم سر تمرینات باشگام ، رسما سنسی جان با تمرینات حرفه ایش انرژیُ ازمون میگیره ، میدونین عمرا من یه همچین مربی هیچ جای دنیا بتونم پیدا کنم ! 

دیدار شاگردام و یا همباشگاهیام روح به روحم کرده ! با خودم میگفتم چقدر من عزیز دردونه در دیارم دارم که دلم براشون بزنه مثل ساناز که جلسه ی اول چنان بغل محکی ازم گرفت که هنگ کردم یا فلورا و یا کیمیای عشقولانه ی خودم ....

ریحانه ی عزیزم که با بودش تجربه ها و درس های جدید ازش میگیرم ، این سری هم خانم عرفانی نویسنده ی کتاب (پنشنبه ی فیروزه ای ) دعوت کرده بودند ! جالب من وقتی انتقادای خودم من باب کتابش میخوندم یه جا نوشته بودم که اگه روزی نویسندش ببینم فلان ایراد ازش میگیرم و به یک سال نکشید که شد ! 

تازه با ریحانه رفتیم استخر و تجربه ی سرسره های آبی و من با تمام شجاعتم تبدیل شدم به یه موش کوچولوی ترسوووو که صرفا به خاطر تجربش همراهیشون کردم ، آشنایی با خواهرش هنگامه یا درویش مصطفی که در کتاب (من او ) تصویر سازی کردیم و شب حضور خانم عرفانی با دیدن یه اقای ریش سیبیلو با ریحانه رفتیم جلو و بهش گفتیم شما همون درویش مصطفی اید ، ایشونم گفتن شما در ذهنتون ساختین و با دیدن من فکر کردین من اونم در صورتی که این فقط ساخته ی ذهن شماست از جذابترین تجربه های کتاب خوانیمون بود !

میدونین ، آخه من با ریحانه گاهی وقتی رمان میخونیم میگیم فلان شخصیت به کی نزدیک یا فلان رفتارش شبیه کی بود ! مثلا جدیدا همخونه جانم دار کتاب (همدم خاطره ها) میخونه و میگه سارا تو کتاب با تیکه هایی که میپرونه مخصوصا تیکه ی (خفه شو) شبیه توست ! و این هم بخشی دیگه ای از لذت کتاب های رمان !

با مادر جون میریم استخر ! امروز جلسه سومش بود ! جلسه ی اول من فقط راه میرفتم و از شدت کمر درد(دکتر گفت فقط عضلست و رگ به رگ شده) راه میرفتم و مثلا اب درمانی میکردم ! جلسه ی دوم بعد راه رفتن یذره شنا هم کردم و یه کوچولو شنای آب گرم هم رفتم و جلسه ی سوم که باشه امروز باید اعلان کنم که نزدیک بود در عمق 4 متری به چیز برم و جالب مادر جان که عکس العملی نشون ندادن و خانم غریق نجاتی تمرگیده بودن سرجاشون و انگار نه انگار که من دارم به چیز میرم ، تو اون لحظه از شدت ترس ذهنم راه نمیداد و فقط خدا کمکم کرد که نفس بگیرم و ادامه بدم ، تجربه ی شدیدا مزخرفی بود !حالم به مراتب بهتر و اب درمانی جواب داد ، بعد یک سال درد کمر و خم خم راه رفتن الان خداروشکر بهترم و خاک تو سر من که راه حلش اینقدر ساده بود و انجامش نمیدادم و تازه این همه درد کشیدم ! اه !
با ریحانه جانمم که رفتیم استخر حدود نیم ساعتی اب گرم رفتیم و اونجا کلی حرف زدیم ! میدونین استخری که با مادر جام میریم شبیه حموم نمرست ، یعنی چیز بهتر از این به ذهنم نمیاد براش ! 

تبلتم درست شده ! قرار برم سراغ یکی یکی از وبلاگای دوستان ! ریز درشتشون بخونم ! کاری که سالها پیش میکردم : )




ایشون جدیدا خوندم ! کتاب نبود که شیرین عسل بود لامسب ! در رابطه با یه مستر اسکولی که ابراز علاقش اینقدر عقب انداخت که رسید به پیری و اون موقع که باشه سال 67 در نهایت عشقش در یک بمب باران میپیکه در سن 67 سالگی :| حالا من اینجور تعریف کردم یه زر زری کردماااا این داستان سر دراز دار که ارزش خوندن دارحتی اگه با این تعریف کردن من برات لوس به نظر بیاد  !! کتاب شخصیتی دار به اسم درویش مصطفی که ندیده عاشقش شدم و چه حرفای نایسی زد که به دل نشست ! مدل نوشتن کتاب باحال بود ! بخونین ، مطمینا تجربه ی خوبی خواهد بود براتون .... جمله ی عنوان هم بی ربط به پست ولی برگرفته از کتاب ... 

مرگشون نگیره !

آهنگ wedding of love  من میبره به روزایی که با آجی راحیلا تو وبلاگش اشنا شده بودم و همصحبت شدیم ... دقیقا با خود آهنگ یه دختر با لباس ساری قرمزی برام تجسم میشه که عینک دودی به چشمش و برای مقطع دکتری تمام تلاشش میکنه !! 

دوتا از نمراتمون اومد و تا الان تقریبا خداروشکر به حدی خدا هوام داشته که دوست دارم بپرم تو بغلش ماچ بارونش کنم یا برم حرم امام رضا اینقدر ازش تشکر کنم که جونم در آد ! 

بابابزرگ مادر جان فوت کردن !! دقیقا روزی که مادر جان تو راه بودن ! پاشدیم همه با هم رفتیم زادگاهم ! از اونجایی که من پاور سمینارم اماده نکرده بودم همونجا خونه ی مامانیا نشستم و از جام تکون نخوردم ! حرکت ضربتی هم که زده بودم این بود که از خونه لباس نبرده بودم که یه وقت وسوسه نشم بزنه به کلم برم مراسم ! بماند که الان مثل سگ پشیمونم ولی مطمینم اون روزا اینقدر پر بودم از استرس که خدا میدونه و در انتها ما 30 ام سمینار داشتیم و من وقت کم آوردم ، دکتر فرید گفت تو یه مدرس خوبی میشی ولی به شرطی که یه ترم وقت داشته باشی !و این کمی وقت چنان داغونم کرد که خستگی های سمینار به دلم موند ! تازه بعدش باید میشستیم پروژه ی درس اعتماد اماده میکردیم که البته با همکاری بچه ها دادیم بیرون انجام دادن برامون و امین اقا تو این مورد خیلی کمک کردن و 31 ام باز یه لنگ پا رفتم یونی برای حضور سمینار دوستان و همچنین نصب برنامه ! 

عصر فاطمه همرام اومد خونه دایی اینا و دیدن مادر و بعد رفتیم خونه ، تا خود اذان صبح هم بیدار بودیم و کارای ویرایش فایل انجام میدادیم که ببریم صحافی و روی کدای پروژه هم کار کردیم ..

صبح دوشنبه با یه معرکه ای اول از خواب بیدار شدیم که خودش شد 10 ، بعد رفتیم سمینارامون بدیم صحافی که یه فلکه بالاتر از خونمون که شد 11 ، بعد یهو امین تو گروه گفت استاد از 9 تا 11 بیشتر نبوده و الان میخواد بره برای ارایه پروژه جا نمونین ! از اونجایی که ما بدون نمره ی پروژه من 14 و فاطمه 15 شده بود و با خیال اینکه استاد همین نمره ها تایید میزنه تا خود دانشگاه کلی عذاب کشیدیم و من یکی که تو راه زدم زیر گریه ! وقتی هم که رسیدیم دانشگاه استاد رفته بود دستشویی ، من و فاطمه اینقدر دوییده بودیم که روبروی دستشویی اساتید ولو شدیم تا استاد بیاد بیرون ، طفلکی با دیدن حال ما وا خورد !!

فاطمه اولش به دکتر غر زد و استاد سعی کرد نشنیده بگیره و بعد ارایه داد و منم نشستم کنارش و یهووو نمیدونم چه مرگم شد که بعد ارایه ی فاطمه باز زدم زیر گریه ، تمام فشارای این چند وقت رو همین چند ثانیه با ریختن چند قطره اشک اونم جلو استاد رو اومد و عابروم برد ، استاد هم نه گذاشت نه برداشت گفت روحیه ی متزلزل شما به درد تز دکتری نمیخوره باید قوی تر باشی , به شخصه همچین شاگردی قبول نمیکنم !! هنوز که هنوز صدای جمله ی استاد با همون طنین تو گوشم !! مخصوصا وقتی یاد دفترش می افتم که سرتاسرش پر از جام ، مدال ، تقدیر نامه یود  و از اینکه  روحیم ضعیف نشون دادم از خودم شاکی ام !

اون روز بعد ارایه باید قبل رفتن استاد کارامون سی دی میکردیم ، وقتی رفتیم پیرینتری دانشگاه ، بدون توجه به شرایط اونجا ولو شدیم رو زمین و سیستم ها رو باز کردیم شروع کردیم به انجام دادن کارامون ، اینقدر گیج و هواس پرت بودیم که تا اخرین لحظه نفهمیدیم که زیپ کیف فاطمه باز بود و شورت زرد رنگش روی کیف خودنمایی میکرد و تازه متوجه اون نیشه خنده ی  پسرایی که کله هاشون میکردن تو ببینن چه خبر میشدم و از خجالت قرمزززز و سر همین گیج بازی با فاطمه و مسیول اونجا که یه خانم بود کلی خندیدیم! بعد تازه با اون حواس پرتمون حساب نکردیم و بدو رفتیم که مسیولش وسط راه دنبالمون کرد گفت حساب نکردیناااا باز بدو بدو برگشتیم تا حساب کنیم و تا این حد شوت و داغون بودیم ، تازه بعد هم چند طبقه رو باید بالا میرفتیم که فاطمه طبقه ی دو نشست و گفت دیگه جون ندارم و من رفتم و سی دی رو تحویل دادم !

برگشت به خونه فاطمه رفت خوابگاه و برای منم اسنپ گرفت که از شانس گوهی اون روز من یه پیرمرد صبور ولی با لهجه ی غلیظ قسمتم شد که مسیر رو به کلی اشتباه رفته بود و حدود یک ساعت من تو مسیر تو هوای گرم با یه ماشین بدون کولر سر کردم و باز زدم زیر گریه !!

فردای اون روزم طبق اولتیماتیوم دکتر فرید باید صحافیارو تحویل میدادیم اونم تا قبل ساعت 11 ، اون وسط فاطمه زنگ زد گفت نرگس بدبخت شدیم گفتم چرا گفت هیچی صحافی باید یه رو میزدیم ولی ما دو رو زده بودیم ، وسط خیابون میخواستم بشینم یه مشت خاک بریزم رو سر هیکل خودم ، تازه فقط کار من و فاطمه نبود مهسای طفلکی هم کاراش سپرده بود به من و فاطمه گیج !! و شخصا گند زدیم به رعایت امانتمون، ولی خداروشکر فاطمه با دکتر که صحبت میکنه استاد میگه اوکی و مشکلی نداره و اینجاست که خداوند را شاکر شده ، صحافی را تحویل اسنپ داده و خدافظی کرده !

حالا هنوز کلی کار مونده ، پروژه ی داده کاوی و سمینارش رو در پیش رو داریم ، تا انتهای تابستون ما باید به این اساتید جواب پس بدیم ! ترم قبل هم تا اواسط ترم خرده فرمایشات استاتید ترم یکمون انجام میدادیم !! به قول مادر مرگشون نگیره !!!

برای رفع عذاب وجدانم رفتم مراسم هفت بابابزرگ که امام زاده ی دیارم بود و بعدم خونه عمه اینا و دیدن فامیلا و حال عوض کردن و بماند که اونجا بحث رفتن من پیش اومد و مادر شاکی شد که تا اوکی نشده زر زر نکنم :)))

وای چقدر حرف زدم !!!  تازه هنوز کلی مونده هاااااا بعدا میگم :D

درگیر سمینار

ترم پیش به حدی خراب کردم که این ترم با نمره ی 17 نگران باشم و راه به راه حرص بخورم که این ترم چی میشه !! 

30 و 31 سمینار داریم، همون سمیناری که ترم قبل باید دنبال استاد راهنما میبودیم و من کلی غر میزم که هنوز نمیدونم دستشویی های دانشگاه کجاست اون وقت چطور برم دنبال استاد راهنما تازه مرتبط با موضوع سمینار و پایان نامه ، خوب تازه داستان قبل انتخاب شکل میگرفت یعنی همون انتخاب موضوع ! و چه پروسه ی داغونی بود و خدا رو صد هزار مرتبه سپاس ...

فاطمه دیروز با علی رضا یه دعوای سنگین داشتن و بعد کات کردن ، عصر اومد دنبالش ! به همین لوسی و انتر بازی !!! 

این یه هفته بعد امتحان شبکه ، دوروز خونه زندایی بودیم کلی فیلم دیدیم ، بعد یه خرابکاری در یافتن سری دایی داشتم و بعدم یک سر نشستیم سر ترجمه ، تایپ والاغیره !!!!!

همخونه امروز رفت ، از رو عادت میخوام فیلم ایسان ببینم که با گوشیش لوکه میشدیم و میدیم یا صدای فیلم دردسرهای بزرگ بشنوم ! یه حس انتظار که میگه الان  فاطمه میزاره ولی اون یه حس ضد حالم زارت میزنه تو حالم میگه اون رفته و قرار نیست تا شنبه روز سمینار ببینیش تازه به بعدشم که من میرم خونمون و میره تا شهریور !

راسی این یک هفته چه همه دومات شدن یهویی ! مجید یهو عکس نامزدیش میزاره ، مجتبی از اون ور عکس حلقه میزاره و یه داستانایی !!!

راسی یه شبم مادر جون زنگ زد گفت همسایه بالایی راپروت داده به بابا و از همخونه تعریف خوبی نکرده ! منم کلی عصبی شدم و تا همخونه برگشت بهش گفتم و اونم زد زیر گریه ، یذره که گریه کرد و اروم شد رفت پیشش گفتم خوب مرض داری خودت میندازی تو قضاوت غلط ...خلاصه اون شبم تا جند ساعت کلی حرف زدیم و اروم شد !

در گوشی : اینستام بستم و فقط شب های جمعه بهش سر میزنم اینجور بیشتر کتاب میخونم .

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan