دنیای نرگس بانو

نامیرا


با تشکر از سایت خبرگزاری دفاع مقدس که اینجانب این عکس از اونجا کف رفتم


خوندن نامیرا برای من خیلی طول کشید ! ولی ارزش خوندن داشت ! خیلی همه چیز باز نکرده بودن که حوصله ی آدم از دونسته ها سر بر بلکه سعی کرده بودن فضای بی معرفتی و زیر عهد زنی کوفیان رو بدون اغراق وصف کنن !!  و داستان تا قبل از شروع محرم به نقطه اخر خط خود میرسید ! 


به نظرم کتاب خوبی بود و ارزش خوندن داشت ! فقط اسامی بسیار گنده گنده بود که من قاطی کردم که کی به کی بود که اونم تقصیر نویسنده نبید تقصیر اون دوران که اسامی رو با جد ابادشون میگفتن و کاروان شتر فقط باید اسمشون میبرد !! :| والا 


راسی دقت کردین اسمش چه خوشگله ؟! 

به ریحانه پیشنهاد دادم اسم انجمن ادبیشون بزارن نامیرا  ! میدونم بی ربط ولی پیشنهادم اومد دیگه :D

همدم خاطره ها ...


خیلی  رمان خوبی بوداا 

اولین کار خانم مهریزی مقدم بود که میخوندم ...

به دلم نشست ...

در رابطه با یه دختر ٢٠ چند سالست که تو زلزله پدر مادرش از دست میده ! خودش میمونه و یه خواهر و دو برادر و جمله ی اخر مامانش که گفت بچه ها امانت دست تو ...

اینقدر خانم مهریزی مقدم خوشگل نوشته بود که لمس میکردی تمام مشکلاتشون ... 

یه جاهایی گریم میگرفت ! 

اعتیاد و صحبتهای ما بینش تجربه ی خوبی بود ..

خلاصه به دل نشست ، پیشنهاد میکنم بخونین

مرگشون نگیره !

آهنگ wedding of love  من میبره به روزایی که با آجی راحیلا تو وبلاگش اشنا شده بودم و همصحبت شدیم ... دقیقا با خود آهنگ یه دختر با لباس ساری قرمزی برام تجسم میشه که عینک دودی به چشمش و برای مقطع دکتری تمام تلاشش میکنه !! 

دوتا از نمراتمون اومد و تا الان تقریبا خداروشکر به حدی خدا هوام داشته که دوست دارم بپرم تو بغلش ماچ بارونش کنم یا برم حرم امام رضا اینقدر ازش تشکر کنم که جونم در آد ! 

بابابزرگ مادر جان فوت کردن !! دقیقا روزی که مادر جان تو راه بودن ! پاشدیم همه با هم رفتیم زادگاهم ! از اونجایی که من پاور سمینارم اماده نکرده بودم همونجا خونه ی مامانیا نشستم و از جام تکون نخوردم ! حرکت ضربتی هم که زده بودم این بود که از خونه لباس نبرده بودم که یه وقت وسوسه نشم بزنه به کلم برم مراسم ! بماند که الان مثل سگ پشیمونم ولی مطمینم اون روزا اینقدر پر بودم از استرس که خدا میدونه و در انتها ما 30 ام سمینار داشتیم و من وقت کم آوردم ، دکتر فرید گفت تو یه مدرس خوبی میشی ولی به شرطی که یه ترم وقت داشته باشی !و این کمی وقت چنان داغونم کرد که خستگی های سمینار به دلم موند ! تازه بعدش باید میشستیم پروژه ی درس اعتماد اماده میکردیم که البته با همکاری بچه ها دادیم بیرون انجام دادن برامون و امین اقا تو این مورد خیلی کمک کردن و 31 ام باز یه لنگ پا رفتم یونی برای حضور سمینار دوستان و همچنین نصب برنامه ! 

عصر فاطمه همرام اومد خونه دایی اینا و دیدن مادر و بعد رفتیم خونه ، تا خود اذان صبح هم بیدار بودیم و کارای ویرایش فایل انجام میدادیم که ببریم صحافی و روی کدای پروژه هم کار کردیم ..

صبح دوشنبه با یه معرکه ای اول از خواب بیدار شدیم که خودش شد 10 ، بعد رفتیم سمینارامون بدیم صحافی که یه فلکه بالاتر از خونمون که شد 11 ، بعد یهو امین تو گروه گفت استاد از 9 تا 11 بیشتر نبوده و الان میخواد بره برای ارایه پروژه جا نمونین ! از اونجایی که ما بدون نمره ی پروژه من 14 و فاطمه 15 شده بود و با خیال اینکه استاد همین نمره ها تایید میزنه تا خود دانشگاه کلی عذاب کشیدیم و من یکی که تو راه زدم زیر گریه ! وقتی هم که رسیدیم دانشگاه استاد رفته بود دستشویی ، من و فاطمه اینقدر دوییده بودیم که روبروی دستشویی اساتید ولو شدیم تا استاد بیاد بیرون ، طفلکی با دیدن حال ما وا خورد !!

فاطمه اولش به دکتر غر زد و استاد سعی کرد نشنیده بگیره و بعد ارایه داد و منم نشستم کنارش و یهووو نمیدونم چه مرگم شد که بعد ارایه ی فاطمه باز زدم زیر گریه ، تمام فشارای این چند وقت رو همین چند ثانیه با ریختن چند قطره اشک اونم جلو استاد رو اومد و عابروم برد ، استاد هم نه گذاشت نه برداشت گفت روحیه ی متزلزل شما به درد تز دکتری نمیخوره باید قوی تر باشی , به شخصه همچین شاگردی قبول نمیکنم !! هنوز که هنوز صدای جمله ی استاد با همون طنین تو گوشم !! مخصوصا وقتی یاد دفترش می افتم که سرتاسرش پر از جام ، مدال ، تقدیر نامه یود  و از اینکه  روحیم ضعیف نشون دادم از خودم شاکی ام !

اون روز بعد ارایه باید قبل رفتن استاد کارامون سی دی میکردیم ، وقتی رفتیم پیرینتری دانشگاه ، بدون توجه به شرایط اونجا ولو شدیم رو زمین و سیستم ها رو باز کردیم شروع کردیم به انجام دادن کارامون ، اینقدر گیج و هواس پرت بودیم که تا اخرین لحظه نفهمیدیم که زیپ کیف فاطمه باز بود و شورت زرد رنگش روی کیف خودنمایی میکرد و تازه متوجه اون نیشه خنده ی  پسرایی که کله هاشون میکردن تو ببینن چه خبر میشدم و از خجالت قرمزززز و سر همین گیج بازی با فاطمه و مسیول اونجا که یه خانم بود کلی خندیدیم! بعد تازه با اون حواس پرتمون حساب نکردیم و بدو رفتیم که مسیولش وسط راه دنبالمون کرد گفت حساب نکردیناااا باز بدو بدو برگشتیم تا حساب کنیم و تا این حد شوت و داغون بودیم ، تازه بعد هم چند طبقه رو باید بالا میرفتیم که فاطمه طبقه ی دو نشست و گفت دیگه جون ندارم و من رفتم و سی دی رو تحویل دادم !

برگشت به خونه فاطمه رفت خوابگاه و برای منم اسنپ گرفت که از شانس گوهی اون روز من یه پیرمرد صبور ولی با لهجه ی غلیظ قسمتم شد که مسیر رو به کلی اشتباه رفته بود و حدود یک ساعت من تو مسیر تو هوای گرم با یه ماشین بدون کولر سر کردم و باز زدم زیر گریه !!

فردای اون روزم طبق اولتیماتیوم دکتر فرید باید صحافیارو تحویل میدادیم اونم تا قبل ساعت 11 ، اون وسط فاطمه زنگ زد گفت نرگس بدبخت شدیم گفتم چرا گفت هیچی صحافی باید یه رو میزدیم ولی ما دو رو زده بودیم ، وسط خیابون میخواستم بشینم یه مشت خاک بریزم رو سر هیکل خودم ، تازه فقط کار من و فاطمه نبود مهسای طفلکی هم کاراش سپرده بود به من و فاطمه گیج !! و شخصا گند زدیم به رعایت امانتمون، ولی خداروشکر فاطمه با دکتر که صحبت میکنه استاد میگه اوکی و مشکلی نداره و اینجاست که خداوند را شاکر شده ، صحافی را تحویل اسنپ داده و خدافظی کرده !

حالا هنوز کلی کار مونده ، پروژه ی داده کاوی و سمینارش رو در پیش رو داریم ، تا انتهای تابستون ما باید به این اساتید جواب پس بدیم ! ترم قبل هم تا اواسط ترم خرده فرمایشات استاتید ترم یکمون انجام میدادیم !! به قول مادر مرگشون نگیره !!!

برای رفع عذاب وجدانم رفتم مراسم هفت بابابزرگ که امام زاده ی دیارم بود و بعدم خونه عمه اینا و دیدن فامیلا و حال عوض کردن و بماند که اونجا بحث رفتن من پیش اومد و مادر شاکی شد که تا اوکی نشده زر زر نکنم :)))

وای چقدر حرف زدم !!!  تازه هنوز کلی مونده هاااااا بعدا میگم :D
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan