دنیای نرگس بانو

یه هفته ی معمولی دیگه !

این هفته ، یک هفته ی تکراری بود ،  از اون هفته های تکراری که نیومده نگرانش بودم ...


اعصابم به شدت قاطی پاطی شدِ ، بی خودی به چیزی ربطش ندیم ، دلیل جسمی خاصی نداره ، اعصابی داغونم ، داغووون !! یه داداش کوچولو چون داداش منم داشته باشین که سر درسش دهن مبارکتون پیاده کنه که دیگه نمیدونی اعصابتُ کجای دل بگذاری !!!


این هفته بلاخررررره دندونی که حسابی داغون شده بودُ درست کردم ، واااای انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شدِ !! چقدر حس خوبی دارم که فک و دهنمُ کامل سرویس کردم !! احساس دختر خوبه دارم !


این هفته اصلا باشگاه نرفتم ، تمرینم نکردم ، یه دلایل بنی اسراییلی پشت نرفتنم دارم که فقط باید به سنسی عزیزم بگم تا همونجا عین سیب زمینی له شدم کنه !


یه خونه بالای 200 300 متری در نظر بگیرین ، بعد تو این خونه ی به این بزرگی ملت پناهنده شدن به اتاق این جانب !! اصلا یه وضی !! کلید تعمیر کردن خونه از لوله ی آب شروع شده و در حال حاضر رسیده به حال بزرگی !! یه تعداد جوون معمار کار درست اومدن و عجیب دنبال کارشونن ، یعنی به جد اهل دلن و از همه جالب تر که یکیشون فوق دیپلم و دیگری فوق لیسانس معماری در کنار هم و پا به پای هم دارن کار میکنن ، طراحی دکراسیونِ کارشون، به هر حال دمشون گرم ، به اینا میگن جوون !


تبلتمم این هفته شکست ، یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد ، پارسال همین موقع ها بود که تبلتم ترکید و امسال باز هم !!!!!!!!! هر دو دفعش هم دست خودم نبود ، این دفعه هم داداشا زحمت شکستن تبلتم کشیدن !!!


یه چند وقتی با دوستم صدیق میریم یه جای خاص !! شروعش که یه جوریی شبیه گرم کردن بود از این هفته بود ! روز یکشنبه !! 


این هفته یه اتفاق بامزه که افتاد این بود که اکثر استادی که در امر ازدواجشون پنهون بودن یکهووو عکس بچشون گوشه تلگرام نشون میدن ، یکی نیست به این اساتید بزرگوار بگن خوب خوشتیپ پله پله بیا بالا چرا یهو با احساسات آدم بازی میکنین اَه !! هیچی دیگه با دوستان میشینیم عکس بچه ی استاد میبینیم آنالیز میکنیم ببینیم این اصلا کی زن گرفت که بچش شده باشه ، بابا نکنین اساتید محترم ، نکنین خوب اِِِِ



داشتم رد میشدم ، یهو چشمم خورد به یک پوستر و بعد یک شعر ، خوشم اومد !

قیصر جون ای ول !



پاییز 94 هم نفس های آخرش رسید ، این هفته آخرین هفته ی پاییز جان میباشد ، از رفتنش دلگیرم ، نرفته دلتنگ برگهای خوش رنگشم ،  زمستون فصل به دنیا آمدن عزیزانمِ  و من هنوز که هنوز تهِ تهِ دلم ازش دل چرکینِ!!


حسن ختام این هفته "چالش"

از آدمایی که با خوندن دو کتاب اضافه بر سازمان به ملت از بالا به پایین نگاه میکنن ، شدیدا متنفرم !!!!!!!!!

امروز من با یه دهه هفتادی برخورد کردم که از زور مطالعه و تجربش به من گفت :
 
تو میخونی ؟؟؟؟؟؟

من میگم : خودم مقصرم که به گونه ای برخورد کردم که اون شخص محترم به خودش اجازه ی گفتن همچین جمله ای رو بگه  !!! یا شاید تقصیر برخورد من  بود که فکر کرد که من اعتماد به نفسم زیاد !! در صورتی که اعتماد به نفس بالا ترس یک شروع به همراه نداره !

من تا امروز اولین تزم برای شناخت آدما "به چالش کشوندنشون" بود ولی امروز متوجه شدم نه ، خیلی ها ظرفیت به چالش کشیده شدن ندارن و به جای اینکه تو این چالش قصدشون بیان خلقیات و اعتقاداتشون  باشه قصدشون خرد کردن طرف مقابل ؟!

وقتی یکی با اعتماد به نفس بگه "یا من احمقم یا تو " این قصدش اینکه تو اون بدون چون و چرا  بپذیری و تو حرفش نه نیاری چون تجربه داره ، چون بیشتر میدونه ، چون یه پیرهن بیشتر از تو پاره کرده  !!

شاید اشتباه من این بود که فکر کردم خیلی ها مثل داداش ابوالفضل یا حامد آدم هایین که اینقدر جنبه دارن که به چالش کشیده بشن و در جواب این چالش، با خونسردی و یه لبخند پت و پهن طرف مقابلشون قانع کنن و اینقدر با اعتماد به نفس حرف بزنن که طرفشون آرامش بگیره و بعد تو بگی هر چی من بعد حامد یا داداش بگن درسته و حدالقل ارزش اعتماد کردن داره  !!!

و من اشتباه کردم که فکر کردم همه مثل داداش ابوالفضل یا حامد شاخه های افتاده ی یک درختن !!!

و من میگم :

درخت هر چه پر بار تر شاخه اش افتاده تر !

 

و امروز در این رستوران کوچک به یادگار ماند به چالش کشیدن شخصی که خودش را لیدر نامید :)

حسن ختام این هفته همین یک دونه عکسِ!! 

این هفته ، هفته ی مزه کردن تجربه های جدید زندگیم بود ؛ آشنایی با حامد ، یکی از همان پسرای گل روزگار که حرف زدنش عجیب به دل میشینه و بهترینش شاید این بود که :

هدفی که به تو اشتیاق حرکت نده ، ببوس بزار کنار، هدفت هدف نیست حرف یا یه فکری که در ذهنت نقش بسته و با تشکر از حامد به خاطر بیان این جمله ....

بی مقدمه !

 این هفته ساده تر از هر هفته ای دیگه میتونست بگذره گذشت ...


اول هفته خرابی ماشین و پیاده رفتن من به باشگاه و بعد برگشت با شاگردای نازنینم توی هوای سرد پاییزی ...

وقتی که شاگردم چشماش از زور فکر کردن به خاستگارش قرمر شده و افکارش بهم ریخته و من ذره ای درکش نمیکردم ...


یادمه آخرین خاستگاری افتاد که ذهنم اساسی درگیر خودش کرده بود ، همون خاستگاری که برای مبارزه با افکارمم که شده بود نشستم همونجا که اون نشسته بود ، کتابمم دست گرفتم ، فقط میخوندم و  میخوندم و نمیذاشتم ذهنم جایی غیر از کتاب متمرکز شه ، چقدر اولش سخت بود این مبارزه ی ذهن به ذهن ،  کم کم عادی شد ایتقدر عادی که این روزا وقتی یادمِ اون دوره می افتم میزنم به شونم میگم ای ول نرگسی ، دستت درست ....


داشتن شاگرد هم دنیای خودش رو داره ، مثلا وقتی یکیشون میزنه به قلبش میگه سنسی کجا بودین دلمون براتون تنگ شده یا یکی دیگشون اس ام اس میده که سنسی داریم آش درست میکنیم یادتون کردیم ، اگر اربعین میاین حسینیه بریم زیر نخل تا زیارت عاشورا بخونیم ...به حق همون کارای نکرده که گاهی با شاگرد یا میبینی یا انجام میدی که البته درخواستش رد کردم !!! اینا مزه های طبیعی جدید زندگی که دارم میچشم صد البته که مسیولیت سنگین سنسی بودن به این مزه میچربه !!


اول هفته طلاهایی که سفارش داده بودیم به همراه خاله گرفتیم ، نمیدونم تارف بود یا چی که خاله گفت خوشحالم کور به بازار نرفته بودین ، بعد از بیرون اومدن از طلا فروشی و اینکه به خاطر اختلاف قیمت مجبور شدیم گردنبند جا بزاریم هممون از اون کرمی که در حق دزد کردیم پشیمون شدیم،من هنوز از دست دزد و بابا  شاکی بودم و  حتی از دست اون مال خرش ، اگر مطمین نبودم که دولت جریمشون کرده یا نکرده این عصبانیت الان یه کینه بود که واسه جبرانش حتما یه حرکتی میزدم !


در کل اگر بخوام بگم این هفته رفع رجوع تمام اون خسارتایی بود که این چند ماه پشت سر هم بهم میرسید ، واقعا باید گفت : " اندکی صبر سحر نزدیک است "


یک روز هم رفتم پیش دوست جون صدیقه ، بازم صحبت در مورد پروژه و نتورک مارکتینگ  که مثل خوره افتاده به جونم ، تصمیم گرفتم وارد این کار  بشم ، فکر نکنم ضرری داشته باشه !! قرار بود یک جلسه سمینار هم برم که برخورد کرد با تمریناتم و همین که اون سر شهر بود حوصلم نشد که برم ، کاملا پیرو مکتب گشادیسمم ، تمام و کمال ...


چند روزی که تو باشگاه تمرین میکردم به زور نفسم بالا می اومد ، یه وقتاییشم حس میکردم الان که نفسم بند بیاد و تموم کنم ، اکسیژن به زور میکشیدم تو ریم ، ولی دست بردار نبودم به تمرینم ادامه میدادم ، خدا رو شکر این هفقته لجاجتام جواب داد ، دیگه تنگی نفس پیدا نکردم و اوکی اوکی بودم ....

 

شاگردای سنسی برای مسابقت لیگ که آخر هفته بود آماده میشدن ، تمریناتشون فشرده و نفس گیر ، طفلکیااا ، دلم هوای مسابقات کرد ، به یاد اون دوران و امتحانات دان تمرین کردم و چسبید ، خیلی چسبید ، از وقتی مربیم عوض کردم اعتماد به نفس کارام به مراتب بیشتر و بیشتر میششه، بخصوص که این چند ماه رو ریستارت کردم و از صفر مطلق شروع کردم :)

 

این هفته با وجود اربعین 3 روز تعطیلی بود ، با داداشا نشستیم فیلم دیدن ، از اونجایی که ک.. نشست ندارم خیلی سخت بود یه فیلم تا آخر ببینم ، میرفتم می اومدم ، داداشا عادت کردن ، تیکه میندازن ، لذت میبارم که به ثانیه ثانیه وجودشون ، خدیاای ممنونم به خاطر حضورشون ...

 

دعواهامون بیشتر شده ، از وقتی باشگاه میرن ، داداش بزرگه تو همین دو هفته تمرین بازو آورده ، مادر در جواب زن عموش که گفته شب بچه تو خونه جا نزارین بخصوص بعد از ماجرای دزدی خونمون گفته : دزد باید بترسه ازشون ، هر سه شون رزمی کارن ...


این جمله ی مادر به دلم نشست ، اصلا گوشت شد به تنم :)


این هفته دومین هفته ای بود که با کلی غیبت رفتم سر خدمت همیشگیم ، خونه ی عزیز خانم منظورم ، محمد همرام بود ، امتحان ریاضی داشت ، به وضوح میدیدم وقتی سر محمد داد میزدم که البته کلی هم رعایت میکردم جلوی عزیز خانم و پدربزرگ ، چقدر هر دوشون ناراحت میشدن ... درک نمیکنم این نوه دوستیشون ....


هروقت دداش کوچیکه رو  از روی حرص صدا میکردم "محــــــــــــــــــمد آقـــــــــــــــــــــــا"، پدر بزرگ با فراموشیهایی که جدیدا گرفته فکر میکرد اسم پسر بزرگش صدا میکنم ، هر بار میپرسید محمد آقا اومده و عزیز خانم در جواب میگفت نه و باز تکرار و تکرار و سوژه ی شیطنت و خنده ی من :)

 

حرف برای گفتن زیاد دارم ، ولی نمیخوام بنویسم ، میخوام از اتفاقاتی که معمول تو زندگی هممون می افته دست بردارم و برم سر یه خط قرمز جدید که باز این هفته پر رنگ شد...


"س م" اس داد که دلش برام تنگ شده ، به وضوح حس میکردم چی داره تو دلش میگذره ، یه لحظه مات شدم ، انتظار نداشتم اینقدر سریع ابراز احساسات کنه ، خوشم نیومد ، جواب دادم "زیاد از این صمیمیت خوشم نمیاد لطفا مراعات کنین" و در جواب گفت که ممنونم بهم گفتین ، حتی زحمت عذر خواهی هم به خودش نداد ...


خوشحال بودم این روزا مورد جدیدی برام پیش نیومده که بخوام برخورد کنم ، به گذشته برگشتم دیدم که چقدر مغرورم من ، دل گرم شدم با این غرورم ، یاد چند وقت پیش افتادم وقتی که با این غرورم یه شخصیتی خاص که هیچی هم بینمون نبود حتی  نگاه نمیکردم ، وقتی نگام میکرد می فهمیدم ولی نگام ازش میدزدیدم و حالا بعد مدت ها که فاصله بینمون افتاده خوشحالم که همچین برخوردی باهاش داشتم ....


من و عکس های این هفته :


اولین نرگسی های 94 گلدونم (این گلدون با وجود بزرگ بودنش چون هدیه ی دوتا از بهترین دوستام ، دوسش دارم و گوشه ی میز تحریر گوچیکم جا دادم)








اینم از کتاب هفتم که عکسش از مطب دندون پزشکی گرفتم :


 





و اینم شعری از سهراب عزیزم ، شعزی که آخر شب خوندم احساسم ازش یهویی لبریز شد ، اصلا گوشت شد به تنم


اندکی صبر سحر نزدیک است

اشهریور امسال بعد از یک مسافرت طولانی که برگشتیم ، کلی هم سر خرابی ماشین اعصاب مصابمون درب و داغون بود ، با صحنه ای روبرو شدیم که از خرابی ماشین و در راه ماندن شاید به مراتب بدتر بود و آن هم این بود که :

دزدددددددمون زده بود ، بلیاااا دزد پدر صلواتی خانه امان را چنان بهم ریخته بود و دنبال طلا و پول گشته بود که من در آن روزها در دفترم نوشتم : 


یک گوشه ای از خانه درست جایی که در دید باشه برای شخصی غریبه با شغلی خاص باید نوشت :

آهای دزد تو اگر میدوزدی حرفی نیست، خدا به کمرت زند فقط بی زحمت خانه را بهم نریز ، مثل بچه آدم بگرد دنبال هرچی که میخوای ....    (شهریور 94)


خلاصه خستگی مسافرت که از تنمان در نرفت هیچ ، خستگی مرتب کردن کل خانه هم اضافه شد ، حالا بماند آمدن پلیس و جار جنجالهایی که پشت بند این داستان بود...


جناب دزد بیشئور تمام طلاهای اینجانب را بالا کشیده بود ، جالب اینجاست که ذره ای از سکه ها و طلاهای مادر قاطی اون کیف طلاها که زده بود نبود از همه بدتر که این دزد عنتر 300 تومن پول ناقابل که امانتی بچه های باشگاه بود که با خودم نبرده بودم که امانتیه زده بود !!! ای خدا بگم چی کارش نکنه که یادم می افته میخوام لهش کنم !!!


خلاصه بعد از همه ی این اوصاف این دزد بی شئور ماه محرمی پیدا شد  و  با چک لقد ازش اعتراف گرفته بودن و خلاصه ی داستان اینکه تمام طلاهای ما را آب فرموده و پولش را هپلی هپول فرموده بودن ...


حالا چقدر کم و زیاد من کار ندارم و یا اینکه طلاهای من چقدر قدیمی بودن و بابا بر خلاف میل من چقدر راحت به کمش راضی شد و رضایت داد کار ندارم  و یا اینکه دو تا از گردنبندهام یادگاریهای مکه ی بابا و هدیه ی تولدم از طرف مامانیا بود که اتفاقا عکسشم دارم ،و خلاصه کار ندارم به غیر از ارزش مادی ارزش معنوی زیادی برام داشتن و دوست ندارم حتی دیگه به این مسائل فکر هم کنم ...


 از یه بعد داستان که نگاه میکنم میبینم چقدر  خدای من  بزرگه که سرمایه ای از کف رفته را به من برگردوند ، سرمایه ای که سالها بود گوشه ی خونه خاک میخورد و من اصلا ارزشش رو درک نمیکردم...


به واقع میتونم بگم زبانم قاصر از شکر این نعمت بزرگ الهی ، خدایا ازت ممونم ...



این هفته با مادر جون رفتیم بازار خان تا پول طلاهایی که به عنوان خسارت گرفته بودیم طلاییُ جایگزین کنیم ، چند قطعه ای  ما حصل خریدمان شد، شاید کم و اینقدری کم که حتی فکر ماشین خریدن هم از سرم انداخت ولی نمیتونم غر بزنم که چرا تمام و کمال خسارتمون را پس ندادن ، به واقع پیدا شدن دزدش ، پس دادن بخشی از همین خسارت هم جای کلی شکر داره و باید کلاهمان را 7 آسمان هوا زمین بندازیم !!!


خدایا بازم ممنومم که این سرمایه را به من برگرداندی ....



.این مطلب به در خواست عزیزی حذف گردید (18مرداد 97)


.

 .

.

.

.

.

.

.


(حذف مطلب)


پروسه ی سرویس کردن فک و کوچه همچنان به قوه ی خودش باقیس ، خاطرات شیرین که خانم دکتر دوست داشتنی برام رقم میزنه ، مثلا این هفته ساختمان سازی بغل دستی کار خرابی کرده بود و ساختمان پزشکان همه شاکی شده بودن و خانم دکتر هم با ذوق گفت : آخ جون دعوا و بدو رفت بالا پشتمبوم :D


کتاب این هفته هم ، کتابیس از "چارلز دیکنز" به نام "سرود کریسمس" ، دوسش داشتم و مشتاقم که فیلمش ببینم :)


ساده میگم : خیلی به دلم نشست ...


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan