دنیای نرگس بانو

برون ریززی!!!

احساس خود برون ریزی دارم در این روزا!!!

دوست دارم به همه بگم دارم چی کار می کنم!!

اینکه مثلا امروزم چه جوری گذشت.

دوست دارم برای یک سری از کارایی که میکنم پز بدم که بلهههههه من این را چنان و چنین، انجام دادم.

دوست دارم بگم که ما هر روز ساعت 6 صبح با جناب همسر بیدار میشیم، و بعد از صبحانه، زبان میخونیم و من کلی لذت میبرم و آروم شدم.( هر چند خیلی کم، چون باید برن سر کار)

یا اینکه بگم ما اواخر ماه پیش رفتیم تهران برای جلسه ی مشاوره که ببینیم چی کار باید بکنیم ولی هنوز قرار داد نبستیدیم و تهران رو به مترو گردی، دیدنه ایران مال، پل طبیعت گذروندیم ولی یه عکس درست از توش در نیومد.

اینکه من بیمه بیکاریم درست شد و هر ماه اندک پولی وارد حسابم میشه که تا  3 ماه دیگه تموم میشه.

اینکه من هنوز عاشقه آهنگ wedding of love ام و هر بار که در وبم مینویسم، این آهنگ پلی میشه و من از ذوق شنیدنش، دستانم به تایپ میره.

اینکه مادر چند روزی قلب درد داشتن، به من چیزی نگفته بودن و من کلی ناراحت شدم و یا اینکه فهیم عمل داشته و یک ساعت تلفنی مکالمه کردیم و خندیدیم و حرف زدیم به همراهه بهاره ای که الان کنارشه.

دلم دوست داره خیلی چیزا رو تعریف کنه، و اینجا تنها فضایی که من حس برون ریزی دارم البته به همراه گوش های همسرم که همیشه برای شنیدنه حرفای من وقت میذاره و من مثل رادیو، یه ریزززززززززز میگم و میگم و میگم. 

 اینستا همچنان بسته است، یوتوب گردی میکنم و ازش یاد میگیرم.

ذکرهای (نرگس به توچه، به اون چه) یک سره میگم تا کله ی مبارک را تا ماتحت تو زندگی بقیه نکنم و اصلا برام مهم نباشه که دیگران چی کار میکنن و میخوان با زندگیشون چی کار کنن.

مثلا مهم نباشه فلان دختر فامیل که دو فرزندش رو رها کرده، آیا واقعا دلش برای بچه هاش تنگ نشده؟ این جمله ای که میگفت (( ما آخرین نسلی بودیم که مادرهای خوبی داشتیم)) رو کم کم دارم باور میکنم!! از این بچه ول کنا، جدیدا زیاد دیدم! مادر این دختر هم قبلا موقع نامزدی دخترش، بچه هاش رو ترک کرده بوده!!! یا یکی دیگر از عروسان فلان فامیل هم بچش رو ترک کرده و برای نگه داشتنش درخواسته 5 میلیون پول کرده من نمیدونم 

یعنی سگ تو این حسه مادرانشون، حالا خوبه ذکر میگم وگرنه از این موردای رو اعصابی زیاد بود که بگم براتون.

خب دیگه براتون دلم بگم که بی هدف این روزا رو طی میکنم!!! هنوز چکاپ نرفتم و امروز فردا میکنم و این شدیدا بد بید!!!!!

هنوز بلد نیستم پلن درست و درمون بریزم!! با اینکه هدف دارم ولی چون ته دلم میگم ممکنه نشه، امروز فردا میکنم!!!

بنده باید جمله ی معروفم رو مجدد ذکر کنم (( میسپارم به خدا)) باید بالاخره به هدفم برسم.. میام میگم چی بود داستان خیال بافی

برای او

سلام...

اومدم اینجا برای یک عزیز بنویسم...

عزیزی که بخشی از خاطرات وبم را در برگرفته بود...

او این روزها حالش خوب نیست، شرایط زندگی آزارش می دهد، مردی او را به بازی گرفته است که گاهی من را یاد کتاب همخانه می اندازد، در کتاب همخانه، پسرک با دختر ازدواج میکند و هر دو خشبخت به زندگیشان ادامه می دهند. ولی مدتی طول کشید تا این اتفاق بی افتد.

تو این روزها درگیر او شده ای.. هر شب خوابش را میبینی و از این موضوع گله میکنی... دوست دارم به تو بگویم که او می آید و تو را خوشبخت میکند ولی نمیتوانم چیزی بگویم چون هر حرفی از من چون زحری بر زخم های روحت است. مجبورم به تو بگویم فراموشش کن، بلاکش کن تا او به خودش بیاید و جای خالی تورا حس کند و نخواهد که تو را از دست بدهد.

صبور باش عزیز دل.. ایمان داشته باش که آفتاب زندگیت طلوع خواهد کرد و تاریکی دلت را روشن خواهد کرد. 

یا با او یا با هرکسی که حاله دلت با او خوب خواهد بود

گوه!

نمیدونم چرا یهووووووو دلم خواست اسم وبلاگم رو تغیر بدم به ((گوهای فلسفی اینجانب))

خیلی زشته نه؟ بی ادبانه، وقیحانه، خیلی گستاخانه و چقدررررر زشت!!

مثلا خانواده ی همسرم یا شاگردای سابقم یا مثلا همکارام از این مسیر رد بشن و بخونن و بگن چقدر فلانی گوووووه میخوره!!!

از همه بدتر زندگیممممه که بخونه این رو!!!!! حتما میگه : گل نرگس چرا وبت رو به گوه کشیدی !!

ولی بیاین جدی به این مسئله نگاه کنیم!! کلمه ی گوووه جداً یکی از پر محتوا ترین کلمه ای که میشه در هر موقعیتی به کار برد. عصبانیت، خوشی و غیره!

بیاین نگاهمون رو به این کلمه عوض کنیم و راحتر در بین محافل استفاده کنیم.

شاید یذره بی ادب باشم ولی با این کلمه خیلی حال میکنم.

شاید بعدا یه عنوان به این اسم گذاشتم و ادامه دادم. هرچه بود هوسی بود که نصفه شبی ما را گرفت.

 

لحظه ی دارچینی من

به گفته ی دکتر شکوری، لحظه ی دارچینی میشه سخت ترین لحظه ای که تو باید با تمام فشارهایی که بهت سنگینی میکنه، تحمل کنی،ادامه بدی و متوقف نشی.

لحظه ی دارچینی من برای حرف زدنه...اینکه وقتی از شخصی دلخور میشم باهاش صحبت کنم و بگم چرا ؟؟؟

لحظه ی دارچینی من امروز بود که اتفاقی که چندین سال پیش در این جمع برای من افتاد، مجدد رو به تکرار بود که وایسادم و کوتاه نیومدم.

این لحظه ی دارچینی برای من سخت بود ولی با تجربه هایی که در این چند سال کسب کردم موفق شدم با چند جمله، مدیریت کنم و به سکوت دعوتشون کنم.

سوسن بهم گفت: نرگس مشاوره خوندی؟

گفتم نه چطور مگه؟

گفت خیلی خوب مشاوره میدی، میشه بازم صحبت کنیم!!

بهم گفت چقدر عوض شدی؟؟؟ چقدر تغیر کردی؟؟

تمام این سال ها، کتاب خوندم و با ریحانه دوستم بحث کردیم و رشد کردم. کلماتی که این روزها به نظرم چیزی جز امانت در ارتباط بین آدم ها نیستن رو با دقت در کنار هم میذارم و استفاده میکنم.

وقتی همچنان به خاطر شوخ بودن و انرژی بالام با من رفتار سخیفی میشه، با آوردن کلمات پر محتوا و متانت در گفتار و آرامش در لحن گفتار موجب به شرمندگی طرف مقابلم میشم

در اوج عصبانیتش، ازش درخواست دلیل منطقی داشتم که بگو در غیر اینصورت بشنو!!! 

آدم ها حرفشان، منطق درستشان است حتی اگر بک گراند فکری بابت آن نداشته باشن و اونجاست که لحظه ی دارچینی شروع میشه و تو باید هرچقدر سخت و تلخ مقاومت کنی و حرفت رو بزنی.

خواستم بگم امشب را موفق شدم و باز به این تمرین گفتگو ادامه میدم تا در مراحل بعدی نیز کم نیارم.

 

نیمه‌ی تاریک مامان

پیش از شکل‌گیری در رحم، نیمی از وجودمان در تخمک مادر وجود دارد. تمام تخمک‌های زن زمانی تشکیل می‌شوند که جنینی چهارماهه در رحم مادرش است. یعنی زندگی سلولی ما به عنوان یک تخمک در رحم مادربزرگ‌مان آغاز می‌شود. هر یک از ما پنج ماه در رحم مادربزرگ‌مان می‌مانیم که او هم به نوبهٔ خود، در رحم مادربزرگ خودش شکل گرفته است.

نیمه تاریک مامان

اشلی آدرین    

دوست دارم ازش بنویسم و اگر ننویسم خفه میشم و این دقیقا حسی که بعد از خوندنه این کتاب دارم.

کتابهایی هم پیدا میشن که با خوندنشن تو به عمق وجودت سرک میکشی و با ترس های پنهانت، دسته و پنجه نرم میکنی.

مادر شدن برای من هنوز بزرگترین ترس زندگیم محسوب میشه و از علاقه ی شدیدی که به شریک زندگیم دارم و قلبا نمیخوام نعمت پدر شدن رو ازش بگیرم، روزی که خودش تصمیم بگیره به مادر شدن تن میدم و این پذیرش دلیل درستی نیست و باید برای مادر شدن، دلیل درستی داشته باشم. گاهی وقتی به مادر شدن فکر میکنم، در همون ابتدا در وجود خودم دنبال عشق مادری میگردم ولی چیزی جز ترس پیدا نمیکنم.

شاید ترسم بی دلیل نباشه. من مادرم رو دیدم که چطور داغه فرزند دیده و چطور بچه هاش جلوی چشمش آب میشدن و کاری از دستش بر نمی‌اومد. میترسم روزی که مادر شدم و به صورت نوزادم نگاه کردم، اولین حسی که تجربه میکنم، دردهای عمیق مادر باشه. شاید به نظر احمقانه باشه ولی تو چه میدونی چه دردی تو این سینه هست و چه گریه های یواشکی پشت این همین چند کلمه ای که تایپ کردم وجود داره.

میدونم به خاطر تمام خطوط پارگراف بالا باید حتما قبل از تصمیم گرفتن به مادر شدن به تراپی سر بزنم.

تو این کتاب جور دیگه ای از ترس مادر شدنش گفته بود. جمله ی آشنایی رو میدیدم لابه لای حرفای مادر نگرانه کتاب. این جمله این بود:

((فقط باید زنده نگهش دارم))

این جمله سخت بود، ترسناک بود، عجیب بود. مادر هم گاهی از تجربه های ابتداییش از روزهای مادریش میگه و من دلم میریزه!! از اینکه بچه ها تب میکردن و مریض میشدن و کاری نمیشد کرد. اینکه متوجه نمیشد.

قلبم درد داره و نوشتن این پست برام درد داره ولی ادامه میدم.

همسرم گفت: نخون، کتابی که حس بدی بهت میده نخون. ولی من ادامه دادم و تجربه کردم.

اینکه فقط من نیستم که تو این دایره تنها باشم. اینکه بترسم از مادر شدن. اینکه درد داشته باشم از اینکه شاید فردا روزی مادر کافی نباشم. اینکه ترس های پنهانم رو اومدن و یکی بود که بهشون اشاره کنه.

کتاب تجربه های خوبی بهم داد و مهمترینش این بود که به غریزه‌ی مادری حتما توجه ی بیشتری داشته باشم و دست کم نگیرمش حتی اگر دیگران ندیدنش و حتما به هشدارهای مغز توجه زیادی داشته باشم.

کتاب عجیبی بود و با یه پایان عجیبتر!! باید خوند و لمسش کرد.

ذهنی از کلمات

دو کتاب را پشت سر هم به مانند یه عقده ای چند وقت دور مانده از کتاب خواندم و الان احساس میکنم مغزم از کلمات انباشته شده و نیاز به تخلیه داره!!!

خب کجا بهتر از اینجا که کلمات رو از ذهنم بیرون بریزم و اندکی جا برای کلمات جدید باز کنم!!!

 

خب بهتر شروع این تخلیه رو با یک خبر و چندی غر شروع کنم:

1- دیشب خانواده ی همسرم تصادف کردن. تصادفشون به ظاهر چیز خاصی نبوده ولی از دیشب تا به الان که تقریبا 24 ساعت گذشته دکتر مرخص نکرده و توصیه به عمل داده. 

این روزها من به خاطر رفتار دکترهای متخصص به شدت عصبانی ام... مادر 8 دکتر ویزیتش کردن که هر 8 نفر دستور به عمل دادن و در نهایت دکتر 9 به مادر گفت این فقط یه بیماری ایکس که با چند قطره مشکلتون رفع میشه و اگر زودتر اقدام نمیکردین بدتر میشدین.

2-دکتر مغز و اعصابم از همه خیانتکارتر از آب در اومد با اون روانشناسه بیش فعالش که چند دقیقه خودش نتونست به آرومی بر روی صندلیش جلوس کنه و اون وقت منی که زیر دستگاه av نمیدونم چی چی بودم از شدت صدای درهایی که باز و بسته میکرد به تنگ اومده بودم و تازه خود دکتر و اون روانشناس بغل دستش کمتر از ده دقیقه برای من زمان نذاشتن!!!! 

3-دکتر متخصص پوست با یک جوش که وسط پیشونیم زده که به شکل واضحی آزار دهندست و لکه هایی که تو صورتم از کبدم چربم جارررر میزنن و چند مشکل واضح دیگه !!! ازم میپرسه خب مشکلت چیه!!؟؟؟ اشاره کردم به صورتم و گفتم میخوای حدالقل به عنوان یه آدم معمولی بهم بگی بهتر کرم ضد آفتابت رو عوض کنی؟؟؟؟؟ 

 

خب بهتر به این بخش بیشتر از این حمله نکنم و این گروه رو به حال خودشون بذارم و از خدا بخوام که لطفا متخصصین با وجدان که چشماشون فقط دنبال پول نیست رو در مسیر زندگی من و عزیزانم و عزیزی که در حال خواندنه این متن است قرار بده. آمین.

 

خب بریم سراغ دو کتابی که خوندم:

1- آخرین باشگاه کتاب خوانی که داستان یک مادر و پسری بود که با هم کتاب انتخاب میکردن و میخواندن. خیلی از کتاب هایی که معرفی میکردن رو سرچ میکردم و نشون میکردم که بخونم.(نشون در برنامه طاقچه) 

الان از چیزی که برام باقی مونده کلی کتاب پیشنهادی و شخص جدیدی که در زندگیم ندیدمش و تا قبل سال 2010 فوت کرده و برای من عزیز شده و صداش میکنم مادربزرگ. حضورش در ذهنم مثل یه آدم خیالی به تصویر کشیده شده است که صحبتای کتابش در ذهنم یادگار مانده است. کتاب هایی که ازش صحبت میکردن شاید به زحمت چند پارگراف میشد ولی همینکه از نویسنده و حسشون به کتاب میگفتن بهره بردم.

با کلی کتاب نخونده آشنا شدم. کتابهایی که تازه خیلی معروف و شناخته شده بودن و من اصلا اسمشون هم به گوشم نخورده بود!!!

یه نکته ی بامزه بگم!!!

کتاب آخرین سخنرانی که من خیلی دوسش دارم رو قبل چاپ میخونن و مادر بزرگ میگه من از رندی خیلی خوشبخترم با اینکه بیماری هاشون یکی بوده اونم برای اینکه مادربزرگ بزرگ شدن بچه ها و نوه هاش رو دیده و لمس کرده.

مادربزرگ در دانشگاه هاروارد مسئول پذیرش دانشجوها بوده و به شرح حال دانشجو توجه ی بیشتری نشون میداده تا نمرات و از دانشجوهای مهارجرش گاه گاهی صحبت میکنه. یه بخش کتاب هم از اردوگاهی گفت که بسیار تلخ بود و دوست ندارم ازش حرفی بزنم. در کل مادر بزرگ اللگویی بود برای من.

2- خطای ستارگان بخت ما، کتاب دومی بود که خوندم و کلی باهاش عر زدم!!! در رابطه با دو نوجوونی بود که سرطان داشتن، مادربزرگ و پسرش در رابطه ا این کتاب صحبت کرده بودن. کتاب پر دردی بود!!! خب فیلمش هم دانلود کردم که ببینم و هنوز ندیدم!! نوجوون های این کتاب آدم های خوش فکر و خوش سر زبونی بودن که چه دلشون بخواد و نخواد مریضی و سختی مریضی اونها رو خواسته یا ناخواسته بزرگ کرده بوده.

 

خب فکر میکنم اندکی کلمات از ذهنم به بیرون رانده شد !!!

 

رسیدیم به بهمن 1400

رسیدیم به بهمن...

جذاب نیست؟

اینقدر که نفهمیدم این روزها چه جوری گذشتن!!! 

روزهای غم چند روز پیش، جاشون رو دادن به روزهای پذیرش!

پذیرش یه آدم جدبد به اسم مجتبی! مجتبی چشم تیله‌ای !

اگه بهم میگفتن که مردی که قرار وارد زندگیت بشه اسم مجتبی نامیه... قطعا میگفتم دارین اشتباه میکنین! تصور هر اسمی رو تو زندگیم داشتم جز این اسم ! اسمی که مالکیت مخصوصش رو فقط برای داییم میدونستم! انگار این نام فقط برای اوست و بس!

به هرحال...

خئاستم بگم که این روزها تو کارم بیشتر جا افتادم و هنوز دارم یاد میگیرم! همینکه به صبح بیدار شدنش عادت کردم، به خودم تبریک میگم ...

بعد از دوران مدرسه به یاد ندارم که مجبور شده باشم که صبح زود رو پشت سرهم بیدار شم، ئلی این کار جدید، مجبورم کرد که حتی بر خلاف مدرسه قبل 7 برم بیرون!

باورم نمیشه اینقدر این جریان زندگی خلاف اونچه که بودم من رو میبره!

خانم شاهزداه همکارم، 5شنبه ای گفت که، تازه یک درصد زندگی رو پیش بردی، از اینجا به بعدش رو باید بسازی ! بچه ها تازه داستان نامزد کردنم رو شنیدن ! 

از همه جذاب تر خانم آق بود که تا فهمید گفت، همون دو سه ماه پیشی که رفتین مشاوره باهم، دیگه داشت دیر میشد و زشت میشد اگر الان عروس نمیشدی، میدونی نه تنها تبریک نگفت بلکه قشنگ زد تو برجک!! 

میدونی باید سپرد به خدا، زندگی عجیب غریب داره میره جلو! کاریش نمیشه کرد!

مصلحت اندیش دل خویش باش

دلیل نمیخواد باید یه مداد برداری, تنبلی رو هم بزاری کنار و شروع کنی به نوشتن ! البته عصر تکنولوژیه پس باید لپتابت رو روشن کنی, بشینی پشتش و زور بزنی به مخت تا یه موضوعی برای نوشتن پیدا کنی بعد مانور بدی روش و بشه یه نوشته که بفرستی برای گروه نویسندگان متواضع تا دوستانی بهتر از آب روان  بخونن و به به چه چهی نثارت کنن و یا نقدی بفرماین تا شاید به خود آیی و به خدایی رسی ،بزارین حالاکه بحث نوشتن شد یه سرکی بزنیم به خاطره ی چند سال پبش دوره ی دبیرستانم که در راستای این نوشتن زورکی از طرف بعضیاست که هرچه اصرار کردم تاریخ عوض کنن یه پا سر حرفشون موندن و منم صرفا برای اینکه تو ذوقشون نزنم ایندفعه رو به حرفشون گوش کردم !

دلم واستون بگه که دوره ی دبیرستان معلم زبان فارسیمون به سمت معاون مدرسه و معاون سابق مدرسه به سمت یک بانوی زائو تغییر رویه داده بودن . با بچه ها نشسته بودیم سر کلاس و پچ پچ میکردیم که وسط سال چه شخصی جایگزین دبیر سابق میشه . از این تغییر اجباری دبیر به شدت ذوق زده بودم  بس که دبیر قبلی نق نقو و کج اخلاق تشریف داشتن . برای مثال خود من رو چند بار از کلاس انداخته بود بیرون یا درخواست داده بود که با اون سن و سال دبیرستانی  والدینم رو براش ببرم . 

تازه نمره زبان فارسیمم 16 داده بود که بعد از گذر سال ها وقتی یادش می افتم قلبم میشکنه, البته نه اینکه من درس خون باشما, نه, عمرا این وصله ها به من نمیچسبه بلکه فقط از حجم اون همه خرخونی که از ترس اون دبیر برای این درس داشتم دلم میسوزه . 

نشسته بودیم که دبیر ادبیات جدید تشریف فرما شدن ! .یه اقای محترم با قدی متوسط شبیه مکعب مستطیل و کچل ، با پوستی سفید و روشن و یه لبخند دلنشین با همون چاشنی مهربونی لطف  و صمیمیت که مختص دبیرای ادبیات می باشد . محوش بودم که بدون مقدمه خودش رو معرفی کرد .اقای امامی بودن با چندین و چند سال سابقه ی تدریس و فرمودن که تک به تک موهای سفیدش رو در راه تدریس به دانش آموزهای دوران متوسطه به فنا دادن, البته به تک تک شاخه موهای افتاده از  سرش اشاره میکرد . بعدِ جریانِ معرفی, رسیدیم به بحث اون روز کلاس که تمرینی بود مبنی بر نوشتن موضوعی در رابطه با گل و بلبل و به به و چه چه . از اونجایی که من فکر میکردم که با عوض شدن دبیر ادبیات, اوستای جدید با ما کاری ندارن و میشه ایشون رو پیچوند در نتیجه تمرین ننوشته و کار انجام نداده, جلوس کرده بودم بر. کرسی کلاس و نگو این دبیر جدید از اون یکی بدتر و مصرتر تشریف داشتن ! ای بابا عجب شانسی داشتم که زرت  نفر اول من رو صدا کرد .بچه ها نگاهاشون به سمت من گشت. در جریان بودن که دستام خالیه  و خوبی کلاسمون به متحد بودن تک به تک بچه هاش بود, اما چون دبیر جدید رو نمی شناختن دخالتی نکردن وفقط بِروبِر نگام کردن و منتظر بودن ببینن چه عکس العملی نشون میدم و اونجا بود که گفتم همدم خود شو که حبیب خودی ،چاره خود کن که طبیب خودی که از این متحدان چشم در اومده کاری پیش نمیره !

مثل یه نرگس همیشه سر به فراز و با اعتماد به نفس بلند شدم . دفترم رو برداشتم , رفتم وسط کلاس وایسادم و دفترم. رو باز کردم . اخرین صفحه ی دفترم که سفید بود رو اوردم. تو فیلما دیده بودم که وقتی شاگرد تنبل انشاش رو نمی نویسه میره اون وسط می ایسته و شروع میکنه به سخنرانی کردن و فی البداهه از دفتر مشقش خوندن و خانم یا اقا معلمشونم نمیفهمه و به خوبی خوشی به زندگی بعدشون ادامه میدن . خواستم دقیقا ادای همونا رو در بیارم . پس وایسادم با اعتماد به نفس و شروع کردم به خوندن . هنوز یه پاراگراف نخونده بودم که بچه ها شروع کردن به ریز ریز خندیدن .نگاشون کردم خندیدن، خندیدم ، ادامه دادم و باز خندیدن . دبیر تپل خوشتیپمون یه نگاهی بهم کرد و یه نگاهی به بچه ها و باز یه نگاه به من یه نگاه به بچه ها و اینقدر این کار رو کرد و بچه ها به ریز خندیدنشون ادامه دادن تا شک کرد . بلند شد .اب دهنم رو قورت دادم و به گفتن چرت پرتایی که میگفتم ادامه میدادم و به روی محترمه هم نمیاوردم . اقای امامی شروع کردن به  خرامان خرامان به سمت این خاطی خطاکار آمدن. بچه ها نیز همچنان ریز به ریز صدای خنده هاشون بالاتر میرفت تا اینکه اقای امامی دقیقا پشت سرم وایساد و نگاهش رو انداخت به دفترم و در اون لحظه بود که بچه ها خنده های انفجاری خودشون رو به سمت من و اقای امامی پرت کردن ! بچه پرویی هم که من باشم نگام رو برگردوندم و  به چشمای اقای امامی  زل زدم .ازم پرسید از یه برگه سفید میخونی ؟ گفتم بله ! گفت برو بشین . گفتم چشم !

شما هم اگر منتظرین که در این قسمت اقای امامی باهام برخورد کنه یا حدالقل یه نقی چیزی بهم بزنه واقعا براتون متاسفم  چون دقیقا اقای امامی به روی خودش نیاورد و با گفتن بشین به من رخصت نشستن داد و جالب تر از اینکه ما  بعد از اون کلاس ایشون رو ندیدیم و باز دبیر دیگه ای جایگزین ایشون شد.

وقتی نیچه گریست


انتخاب بدی کرد !! زینبُ میگم !! بزارین بعد مدت ها در موردش حرف بزنم !! اگر قضاوتِ بعدا تصحیح میکنم، اگر اشتباست بعدا متوجه میشم ولی میخوام دقیقا همین الان بعد خوندن این کتاب و حسی که در این کتاب تجربه کردم در رابطه با زینب بگم ...


عزیزانی که این کتاب خوندن میدونن از صفحه ی 300 به بعد دکتر برویر از زندگی تکراری همسرش عر میزنه و میخواد یه جوری از زندگی خودش فرار کن و با دختری که عاشقش شده زندگی کن ...نیچه در این مسیر هلش میده به سمت جلو ... به دکتر برویر میگه :

اوسکل تو فقط یه بار زندگی میکنی ! چرا زندگی برا خودت زهر میکنی، چرا میخوای با ادای نجابت در اوردن زندگی رو برای خودت کوفت کنی ، برو پی زندگیت و انتخابای جدید داشته باش و خلاصه یه مشت از این سخنرانی های فلسفی و الی غیر ...


دکتر برویر یه زرنگی میکنه این وسط که جا داره به نویسنده ی کتاب اقای اروین دیالوم یه دست مریزاد بگم که با هیپنوتیزم داستان ماست مالی کرد و دنیای بعد از انتخابای جدید دکتر برویر بهش نشون داد ! ... نشون داد ترک زندگیش ، همسرش ، بچه هاش ، مطبش و دوستاش و اینکه حتی بخواد ادم دیگه ای باشه چقدر میتونه ترسناک و پر از دلتنگی و شیکر خوردنهای مازاد باشه ...


زینب اشتباه کرد ... او ترک کرد بچه هاش ، خانوادش ، همسرش ! انتخاب جدید کرد ! زندگی جدیدی ساخت ! نمیدونم تو این زندگی جدید بهش خوش میگذره یا نه ولی مطمینم بخشی از اون متعلق به زندگی سابقش ! اون بخشی از روحش در زندگی سابقش جا گذاشته !اون جوری رفت که مثل همسر دکتر برویر (ماتیلدا) راه برگشتی براش نذاشت و گفت اگر یه بار رفتی برای همیشه رفتی و برنگرد ! زینب چه بد ترک کرد و پلای پشت سرش خراب کرد ....


خواهش میکنم اگر قرار واسه زندگی تکراری و بُرینگِ حال حاضرتون یه فکر درست درمونی کنین ، خراب کردن و از اول ساختن نباشه واگرم هست به دقت مطالعه کنین، برسی کنین ،مثل حقه ی دکتر برویر خودتون در زندگی بعدیتون قرار بدین و ببینین ادم ترک بچه هاتون هستین ؟! ادمی هستین که تا اخر سرتون جلوی بچه هاتون بالا بگیرین و بگین از راهی که رفتین پشیمون نیستین ! ؟ 


این کتاب واسه زندگی های حوصله سر بر حال حاضرتون پبشنهاد میدم ! 


کسی که بد است فرق دارد با کسی که می تواند بد باشد(فردریک بکمن)

اره خوب تقصیر خودم که فکر کردم این وسط شاید چیزی تغیر کرده !! 

یه امتحان دیگه که دیدم نووووچ من آدمش نیستم !!

من از همون رهگذرایی بودم که یهو از کنار تو رد شد و تو از این نوچ من خوشت نیومد !! البته با اون یال کوپال بهت حق میدم که شاکی شی :)

کاش همه چیز همونجور پیش میرفت که دلمون میخواست ! 

کاش به قول خودش اون سوال تاکتیکی پرسیده نمیشد وهمه چیز همینجور عادی جلو می رفت !! کجاش ایراد داشت که خاصی ازش یه هدف در اری ، چرا فک میکنیم ته هر رابطه باید هدفی باشه ! مگه نه غیر از این که به مرور زمان ممکنه مهری بنشینه ،مهری بر، صمیمیتی بیشتر شه ! دنیایی عوض شه و.....

____________________

یه چند وقتی بود لیست کتابایی که میخوندم ثبت نمیکردم ، این روزا با ثبت پشت سرهمشون دارم جبران مافات میکنم و البته نقدا رو تک به تک از سایتا برمیدارم و سعی کردم ارجاع بدم، باشد که رستگار شوم:)



دوست داشتن یه نفر، مثه نقل مکان کردن به یه خونه ست.
اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن.
هر روز صبح، از اینکه می بینی این همه چیز، بهت تعلق داره حیرونی.
بعد به مرور زمان، دیوارها فرسوده می شن. چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه.
تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری. یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan