دنیای نرگس بانو

میراث خانم بزرگ



این کتاب از اون دسته کتاب هایی بود که تو این روزای ارایه و امتحان نذاشتمش کنار ..
از وقی از دیارم اومدم همینجور یه بند تو مترو و اتوبوس دستم بود تا همین چند ساعت پیش که تمومش کردم !
کاراگاهی بود ! هی تورو میکشید به دنبال خودش با اینکه خیلی داستان عجیب غریب و یا جذابی نبود ولی کشش داشت که بری ادامش بخونی ببینی شخصیت ها چه غلطی میکنن!
از خانم رضایی کمال تشکر دارم که این چند روز مهمان قلمشون بودم و دوری و سختی و استرس ارایه ی سمینار امروزم کمرنگ کردن ... 


در رابطه باکتاب :

نیمه تمام از سفری به دیارم !

از سشنبه هوای مشهد به شدت الوده شد .. روز چهارشنبه به زور سرفه و حالت تهوع بیدار شدم و کلاس نرفتم کلا تا روز جمعه پام از خونه بیرون نذاشتم ! فاطمه هر وقت رفت بیرون با سردرد برگشت خونه ! 

جمعه خونه ی خاله زینتشون دعوت بودیم، بعد یه دور حرم رفتن و تماس با عموی بزرگ که اومده بودن راهی خونه ی خاله شدیم ، اکثرا بودن و دیدار فامیل عجیب به دلم نشست مخصوصا وقتی فاطمه ی عموها و پریسانش دیدم.. این وسط جلوی خاله فریبا از دهنم در رفت که مامان فاطمه راضی شده کلی خوشحال شدن و سوژه ی حرفهای دوباره و نظرات متفاوت دوستان شد ! 

شبش با فهیمه و همخونه راهی خونه ی عمو اینا شدیم و تا صبح اونجا بودیم و مثل دوره ی قدیم شب زنده داری کردیم ... البته فرقش با گذشته ونگ ونگ بچه ها بود که گاه گاهی مجبور میکردن ماماناشون بلند شن و دنبالشون راه بی افتن ..

دایی برای یکشنبه بلیط گرفت برام و من ساعت 10 صبح با پرواز کاسپین اومدم یزد ، سینوزیتام که اوت کرده بودن تو هوای گند مشهد همون ورودی یزد به شدت بهتر شدن ...

اولین شب اومدنم به یزد رفتم دیدن فامیلای مادر که جلسه ی قران دارن هرشب و از همه قشنگتر که پنشنبه خونه ی ما بود و فهمیدم چرا مادر یک کوچولو اصرار داشت من حتمن این هفته خودم برسونم یزد !

روز بعدشم با فتانه و حسانه و ریحانه و فاطمه که تازه از مشهد برگشته بود رفتیم یزد گردی و کلی با گشت گذار تو خیابون مسجد جامعه و میدون میرچخماق بسی تایم سپری کردیم ... این وسط ریحانه و حسانه روزه بودن و غذا هندی سفارش دادیم که از دماغمون در اومد بس یا تیز بود یا بدمزه ! اسماشونم بامزه بود مثل پاپاجی !! پالت پنیر .... 

این سری با یزد گردی تفاوت بین یزد و مشهد دیدم ! یزد شهری که به هر  صورت زیباترین شهر دنیاست ! با مردمی فوق العاده دوست داشتنی و باز و خاص ! فکر میکنم شهرهای توریستی مردمی با فرهنگ تر از هرجای دیگه دار ! ساده تر و باز تر ...

فردای اون روز رفتم دیدن ریحانه و شانس من که همون روز مهمونی از پایتخت داشتن و نشد که بشه که با هم کلی حرف بزنیم و یخورده کمکش کردم  و کلی کتاب ازش گرفتم که نویسنده ها همه پایلو بودن و راهی خونه شدم ....

یک شبم جلسه خونه ی سایمشون رفتم که یک خونه ی قدیمی خوشگلی بود و فوق العاده گرم ... راسی یادم اومد که بکم فشار اب خیلی کم شده ! یزد من شدیدا دچار بحران اب شده ! خدایا رحم کن ...

پنشنبه قرار بود برم باشگاه که تایم رفتن اشتباه کردم و  نرسیدم البته قبلش بگم که درگیر یه داستان خانوادگی شدم که جدیدا برای خانوادمون پیش اومده ، موضوع مربوط میشه به طلاق یکی از اشنایان نزدیک که به صورت خیلی یهویی بود ! اینقدر یهویی که کل اوضاع کل خانواده بهم ریخته ! خلاصه پدر و دختر این خانواده باهم بحث کرده بودن و رفتیم که اوضاع رو ردیف کنیم که من اصلا موقعیت جوری ندیدم که حرفی بزنم و برای اولین بار سکوت کردم و اضهار فضل نکردم !
 
بعد از این داستان جاموندن من از باشگاه مهدیه لطف کرد برای دیدنم اومدش  که جا داره بگم دمش گرم معرفت و مهربونی و لطفش و چقدر خوشحالم کرد ! گله داشت از بچه ها و مثل همیشه شاد و پر روحیه و فقط کمی خسته از روزگار بود ! 

اون شب جلسه ی قران با حضور جمعی از فامیل برگزار شد و هم صحبتی با یکی از پسرعموهای مادر به نام ابوالفضل بهم کلی چسبید مخصوصا اون قسمتی که گفت چندتا کار بزرگ کردی و رفتی و کسی هم قدرت ندونست و تازه وقتی رفتی فهمیدن کی بودی و چه کردی و ازم خواست مادر تنها نزارم ! 



ییهووووو

ارامشی دارماااااا ....با درس خوندن یا هر چیز دیگه ای که فکرش کنی این ارامش خراب نکردم  ... کلاسای امنیتمون به تاخیر افتاد ... ییهوووووووووووو .. افتاد برای بعد امتحانا ... داستانشم از این قرار بود که این کار کلاسی دو به شدت سخت بود و نیاز به زمان زیادی داشت ! من و مینا باهم تو واتساپ به این نتیجه رسیدیم که با استاد صحبت کنیم بنداز برای بعد امتحانا بعدم خرامان خرامان رفتیم کلاس با 45 دقیقه تاخیر !! هردومون هم دقیقا با هم رسیدیم به در موسسه ! وقتی رفتیم بالا اقای عرف..ن گفت بتمرگین رو صندلی تا تکلیفتون روشن بشه (اره مودب تر گفتن من خودمونیش کردم) یهوووو استاد اومدن بیرون و گفتن کدوم جهنمی بودین من یک ساعته منتظرشماهام الان وقت اومدن به کلاس !!! خلاصه اینگونه شد که ما سر صحبت باز کردیم و من از امتحانام و شلوغی این روزام نالیدم و او از بی انگیزه شدن از کلاسا و در انتها کلاسا افتاد برای بعد امتحانات اینجانب .... ییییهوووووو
خونه که رسیدم فاطمه گفت نرگس با کر..سی صحبت کردم و بهم گفت : فکر کردن در این رابطه کاملا غلط و در اسرع وقت اقدام کنین ...
داستان این فکر کردن از اونجایی شکل میگیره که من دیروز با یه برگه A4 رفتم پیشش نشستم و گفتم ببین بیا 6 ما برای امتحانی هم که شده بریم خارج  به بهانه ویزای زبان ، ببینیم اصلا میتونیم اونجا رو تحمل کنیم ، اصلا شرایطش برامون اوکی بعد برای دکتری یه خاکی تو سرمون میریزیم ... کلی هم ریز با هم برنامه ریختیم مثلا برای پولش وام بگیریم و یا برای کارای رفتمون اول به خدا بسپاریم بعد بدیم دست مهندس لطفی..ر و بابت کار هم از طرف موسسه بریم خلاصه این قدر برنامه چیزمی تخیلی ریختیم که خودمونم باورمون شد که رفتنی هستیم ....

طبقه بالایی ها سوژه ی گوش گذاشتنای من و فاطمه ان ... اینقدر حال میده وقتی خانوادگی میشینن حرف میزنن ... من و همخونه دلمون نمیگیره ! گاهی میشینیم رو پله ها ، پشت پرده ، گوشامون تیز میکنیم ببینیم دقیقا دارن چی میگن بعد هر کر میخندیم ، مثلا امروز گیر داده بودن به تتوی جدیدی که مامان خانواده کرده بود یا اینکه دخترش این رو یک توهین میدونست اگر کسی حتی در رابطه با چرای این کار سوالی بپرسه و .... خلاصه که ما خیلی بیشعوریم که این حرکت میزنیم ...

علی رضا و فاطمه دیشب باز با هم دعوا کردن... بهش گفتم ببین عزیزم شما دو تا دعوا کنین بقیه باور کنن .... امروز عصر اشتی کردن و من رسما گفتم مرده شور هرتادون ببرن ! 

قرار بود با پسرعمه راهی ولایت شوم که نشد ! نمیدونم بگم حیف یا بگم به درک ! خیلی دلتنگ نیستم عادت کردم دیگه !

مامانش راضی شد

بارون شدیدی میومد ! 
به این فکر میکردم که خودش زیر یه سقفی نگه داشته باشه که مثل سری قیل که موش اب کشیده شده بودیم نشه...
پا سیستمم بودم که رسید .. خیس نبود ولی فین فین میکرد ! بارون از شدتش کاسته شده بود ! اومد جلو و زل زد تو چشام ازم پرسید :
نرگس ، من زشتم ؟؟؟؟
نگاش کردم  ! بهت زده بودم ! گفت علی رضا بهم میگه زشتم ! تازه زبونم در اورده بود ! منم تو مسیر کلی گریم گرفت  !
زدم زیر خنده گفتم علی رضا گوه خورد تو که میدونی اون دوست داره اذیتت کنه پس چرا خودت ناراحت میکنی! اونم زد زیر خنده ، گفتم چایی بریزم؟ گفت اره بریز بیا اینجا بشین میز گرد بزاریم حرف بزنیم ... چایی ریختم و نشستیم روبروی هم ! گفت اقای کر.سی با مامانم صحبت کرده ، تونسته راضیش کن ! مامانم گفته خودش میدونه ! فقط بعدا اگه مشکلی پیش اومد نیاد اعتراضی کنه !
بهت زده نگاش کردم ! یعنی مامانش راضی شد! یعنی جدی جدی خان دوم هم رد کرد ! با اینکه من بیشتر نگران مهریه بودم که اونم قبلا با علی رضا صحبت کرده بود و اوکی شده بود ولی رد کردن این خان با این سرعت هم برام جالب بود ! 
حرف زدنمون گل انداخت ! شروع کردیم به پرداختن یه سری رویاهای چیزمی تخیلی ... بهش گفتم بچت بیار اون ور به دنیا بیار یا اینکه عقد رو شمال بگیرین خونه بردن باشه مشهد یا تصویر برخورد مامانت با خانوادشون چه جوری و چقدر مامان استرس داره اون شب و کلی رویای شیرین و در هم برهم ...
بارونی که اروم شده بود باز شروع به تازیدن کرد ! بلند شدم چادر به سر به بهانه ی درست کردن شیر فلکه ی اب به حیاط رفتم .. دستام گرفتم رو به بالا گفتم خدایا تا الانش ساختی به بعدشم هرجور صلاحته بساز برام ...

درهم برهم

هی هردفعه که خاطرات ثبت شده ی سال 93 ام میخونم یکی میزنم تو سرم و دو تا دیگه هم به خودم فش میدم که چرا خاطراتم ثبت نمیکینم ! فارغ از اینکه کی میخونه کی نمیخونه بهترین یادگار سال هایی که میگذره !
از وقتی دوره های امنیت میرم دوتا فش به خود خودم و چهارتا فش دیگه به خود خرم میدم ... امروز سر کلاس مرتب به خودم میگفتم نرگس تو غلط کردی که به امنیت علاقه داری ! تو اصلا شیکر خوردی که خواسی بی افتی تو دامش !!! بدتر از همه سناریوهایی که میچینیم و میبینیم اوووووف عجب چیز باحالیه !
میدونی میگن ادم باید خودش با چند روز قبل خود مقایسه کنه که اونم رسما من قابل قیاس نیستم با قبل خودم ! قبل خودم مثل که مادیانی بود که امنیت را نوشخوار میکرد و بعد از ان نرگسی شد که امنیت را هجی کرد ! فعلا هم در همین حدش میدونم ! اینجانب بیش از حد در این مورد بی سوادم !

کلاس امروز یاداور این بود که لااااا فیری تایم!! بتمرگ یه جااا یا درس یا کار !!

همخونه این چند روز مریض بود ! جمعه صبح هم کلاس رفت و من نرفتم ! شب قبلش خونه  ی زندایی افطار دعوت بودیم که اونجا بود که متوجه شدیم دایی عباس با پسه کله به زمین خوردن و الان در بیمارستان به سر میبرن ! به یک لحظه !! خدایا خودم و خواننده ی این مطلب و سپردم به خودت ! 

بحث عروس کردن فاطمه و علی رضا هم به قوه ی خودش باقی بود ! میدونی چیه... این چند روز که فاطمه مریض بود ایشون حتی نیومد یه تک پا ببرتش دکتر ! اخه چه وضعشه ! این چه دوس داشتنیه ! به قول فاطمه از هیشکی انتظار نره از اون که باید انتظار داشت !  این دو تا سوژه ان که سعی میکنم خاطرات درب داغونشون ثبت کنم ! ازه این روزا خیلی بهترن اون اوایل داستانها داشتیم سر این دوتا خل عاشق مثلا !!

گاهی با فاطمه میشینیم فیلم میبینیم ! مثلا سیندرلا رو بارها دیدیم ! از حفظیم ! کارتونیشا! اون قدیمیش ! یا گاهی ایسان میبینیم یا گاهی پایتخت یا ماه پلنگ و ... فقط این میدونم من فیلم نمیدیدم فاطمه تاثیر گذاشت !

جدیدا موردایی پیدا شدن برای هک کردن گوشی و ... تا سقف یک تومن هم باهات راه میان ! ولی این پولا خوردن نداره راسی مانیتور فرودگاه مشهدم که دستکاری کردن ! بله ! دیگه چه خبرااا؟!




به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan