داشتم به این فکر میکردم من چقدر در طول این زندگیم به آدمایی که آزار روحیم میدادن، بیشتر دل میدادم و وابستشون میشدم البته از جنس مذکر! صد البته که دوستای دختر داستانشون جداست.
خلاصه کار ندارم، از ادوار گذشته تا به الان اینجانب عاقل نشده و هنوز که هنوزه باز یکی از راه برسه و بره در روح و روانم من عاشق چشم و ابرویش میشم!
میدانم اگر مشاور برم و بهش بگم چقدر بعد از دیدن آن فلانی حالم بد شد، گریه کردم و حتی از خودم عکسی به یادگار گرفتم تا یادم نرود از آشنایی با او چطور سه روز توانه حرف زدن نداشتم و باز بعد از چند روزی دلخسته و عاشق به دنبالش گشتم، مرا بیمار خطاب کرده و با کیسه قرص و دوا داروی کمبود هرومون های خاص مغز مرا را راهی میکند!
مازوخیستی چیزی هستم انگار که اینگونه آدم نمیشوم!
- دوشنبه ۳ خرداد ۰۰ , ۰۳:۳۲