دنیای نرگس بانو

من و قول هایم




به خودت که قول بدهی مجبوری که با خودِ خودت صادق باشی، پای قول و قرارهایت بمانی ..
نمانی هم چیزی عوض نخواهد شد فقط تو دیگر نه به خودت نه به هیچکس دیگری اعتماد نخواهی کرد ...
وقتی نتوانی سر قولت با خودت بمانی چطور میتوانی از دیگران انتظار داشته باشی ....

زیر لب زمزمه کردم و قولی به خودم دادم ...
حواسم که جمع شد و از افکارم بیرون آمدم دیدم که زیر دوش آب گرمم (فکر کنم داشتم سنگ پا میزدم :d) 
در آن وضعیت به خودم و خدای خودم قولی دادم و گفتم باید سرش بمانم و حالا دو روز بیشتر نگذشت و من به قولم وفادار ماندم ...
خوشم آمد و قول دیگری به خودم دادم ...
باز وقتی  به خودم آمدم و از افکارم بیرون دیدم هدفون در گوش خوابیده و در اتاقی کاملا تاریک و در حال گشت و گذار در وات ساپم..

قول دادن کار قشنگیس ، هی به خودت قول بدهی و پایش بمانی...

چند سال پیش به خودم قول دادم هر مقاله ، کتاب ، مجله و خلاصه هر مطلبی که دستم آمد حق ندارم زمین بگذارم مگر اینکه خوانده باشم ، قولم کار ساز در آمد ، و حالا میتوانم بگویم به یک نیمچه کتابخوان مبدلم کرد !!

قول دادن کار قشنگیست ، اگر سر قولت بمانی ....
چند سال پیش به خودم قول دادم که کتاب 2003 ام را کامل مرور کنم ، 3 ماه طول کشید ولی دوره ای بود مفید و کار ساز ، حدالقل برای 4 تا فیلم انگلیسی زبان دهان مبارکم سرویس نمیشود !!!

میخواهم باز به خودم قول بدهم و پایش بمانم ...
یکی از قول های ساده ام که میتوانم اینجا بگویم باز مربوط به زبان میشود ...
مثلا اینکه هر روز 2 درس از کتاب 1100 واژه ام را بخوانم...
ساده است ولی پای این قول تا 4 5 ماه ماندن سختست !!!

باقی قول هایم هم بماند تا کم کم رویشان کنم !!

اووووف هنوز هم نمیدانم ازدواج چیز خوبیست یا بد !!!

چقدر بزرگ شدن گاهی مزه ی گس تلخی به خود میگیرد ....


از شنیدن اینکه یکی به یکی هم دوره ای هایت ازودواج میکنن و وارد دنیای جدیدی میشوند دلم هم میگیرد هم ذوق میکند 


ذوق میکند از اینکه اینقدر بزرگ شدیم تا بار مسیولیت های جدیدی را به دوش بگیریم و دلم میگیرد از اینکه اینقدر بزرگ شدیم که دل بکنیم از دنیایی که سالها پیش در آن زندگی کردیم ...


امروز شنیدم سومین دختر عموی نازنینم هم به جرگه ی متاهلین خواهد پیوست  !! آن هم با یکی از آشنایان نزدیک تر از دور !! از همان ها که از دوران نوجوانی اسمش برایت سراسر یادهاست ....


نمیدانم بگویم خوشحال یا .... از اینکه دیگه تو جمع خانوادگی تک دختر مجرد جمع باشم دلم میگیرد ، تا دخترعموجان بود در کنارش بودمُ میگفتیم و میخندیدیم ولی حالا من میمانم جمعی که از قبل غریبه تر خواهد شد ! 


اووووف هنوز هم نمیدانم ازدواج چیز خوبیست یا بد !!!


ذره گویی...

خوب بلاخره وب قبلیم حذف کردم ، البته قبلش چندتا بک آپ پشت بندش گرفتم بعدم تو هر درایوی که رسیدم ذخیره کردم که دمه دستم باشه !!

روزگار به خوبی و خوشی میگذره ، همه چیز مرتبه ...
سر و کله ی یک آدم جدید تو زندگیم پیدا شده ...
تقریبا حدود یک سال و نیم که میناسمش ، قبل ترها با واسطه هم صحبت میشدیم و البته کم رنگ ولی این روزها مستقیم تر هم صحبتیم ، سر و سنگین باهم حرف میزنیم ، اجازه ی تماس تلفنی  بهش ندادم با اینکه اصرار داره !! یک بارم بیشتر از نزدیک ندیدمش ! میتونم بگم خوشتیب ، بامزه ، لبخند به لب و تو دل برو بود !

نمیدونم چرا مثل سابق نیستم ، نمیدونم چرا دوست ندارم بدون دلیل با یه جنس مخالف هم صحبت شم ، هیچ کشش و حتی انگیزه ای هم ندارم،هروقت بحث تماس تلفنی  میاره مخالفت شدید میکنم و دلیل این کار ازش میخوام و اونم چون دلیلی نداره کوتاه میاد، بازم جای شکرش باقیِ آدم مودب ، تحصیل کرده ، باشئوریِ و یا چون اولش خود خودشُ رو نکرده !!

اوضاع باشگاه همچنان مرتب ، میرمُ میام ، سه روز در هفته خودم تمرین دارم و 2 روز در هفته شاگردام، تمریناتم خوب پیش میره ، یه پا شدم شاگرد سنسی ، این چند وقت کاملا از پایه شروع کردم و حالا بعد از چند ماه شدم اونچه که خود سنسی میخواستِ ، قبل ترها سبکم ski بود ولی حالا wkf ، زیاد فرقی نمیکنه ولی همون یذرشم تو تخم چشم فرو میرفت و میسوزوندم !!

دوست دارم رشته های ورزشی دیگرم امتحان کنم ، فاز یاد گرفتنِ زومبا گرفتتم ، رقص ِ ، باحالِ ، خیلی هم خنده دار ، قبل تر ها یک تعداد آدم میدیدم که مثل میمون ادا در میارن و الان با همون طرز تنفکر قبلی میخوام خودم به این دسته حرکتای میمونی اظافه بشم !! البته در حد یک عدد خواستن ناقابل و تا پیاده سازیش راه درازی دارم !

حرف برای گفتن زیاد دارم ولی طبق معمول تا همینجاش استاپ میکنم !! تا بعد... 

این همه تغیررررررر..

کلا تو دانشگاه ، دوره ی کارشناسی ، 3 واحد هوش مصنوعی پاس کرده بودیم...

اون 3 واحدم یه جورایی فصل مقدماتی هوش مصنوعی به حساب میاد... 
در حد همون 2+2 = 4 ....
در ضمن نمره ی اینجانب در اون درس ناپلئونی شد !!
خلاصه با این تفاسیر نمیدونم چی شد که  عنوان پروژه ی کارشناسی من در رابطه با یکی از الگوریتم های هوش مصنوعی در اومد  ...
تازه نه خود خودِ الگوریتم بلکه دستکاری کردن اصل الگوریتم و ارایه یک راه حل جدید براش !!

حالا :
بین خودمون باشه که کل راه حلی که من به عنوان پروژه ی کارشناسی ارائه دادم کپی و پیست بود !!!
بین خودمونم باشه که استاد فهمید ولی به روی خودش نیاورد و فقط یک بار گوشه اومد و در نهایت لبخند پت و پهن نصیب روی مبارکم نمود !!!
و بین خودمونم باشه که انتهای پروژ هم  نفهمیدم که در کل  چی به چی شد !!
بین خودمونم باشه که کل کتابچه ای که تحویل دادم با راهنمایی خود استاد بود و تازه 30 صفحه بیشتر نشد !!
تازه بین خودمونم باشه که استاد سخت گیر اینجانب به من نمره ی 19/5 دادن !!

با این حال خواستم بگم :
اعتماد به نفسی که من الان برای حل مسائل دارم دقیقا و دقیقا برمیگرده به اون دوران پروژه ی کارشناسی ....
آشنایی من با سایتایی مثل stackoverflow یا کچلای برنامه نویس انگلیسی زبان که شاید دقایقی به عکسشون خیره میشدم و به جای توجه کردن به حرف و برنامه های گفته شده اشان محو کله ی کچل جذابشان میشدم و بعد به خودم و سلایق عجیب غریبم هار هار میخندیدم !!!

دقیقا و دقیقا نمیدانم چرا مثل همیشه تو اون دوران نترسیدم ، از استاد با اون تعاریف سیستم نمره دهیش ، از عنوان و ابهت پروژه اونم در دوره ی کارشناسی ، از انجام دادانش ، از به سرانجام رسوندنش ...

دایی جان به من گفتن :
تو نشون دادی که میتونی .....

و من ممنونم باز از خدای خودم به خاطر این همه تغیررررررر.....
ممنونم و ممنونم و ممنونم ...



و دوباره من توانستم دیگری رقم خورد !!



اگر چند سال پیش ..
وقتی هنوز یه جوجه دانشجویی بیش نبودم  ...

اون روزایی که برای مبارزه با خودم ، کنکور دادم و باز انتخاب رشته  و باز دانشگاه و باز یه رشته ای شبیه همان رشته ی قبلی و صد البته بیشتر تر مورد علاقه ی خودم را انتخاب کردم و روی کل اون گوشه کنایه های تمسخر آمیز دیگران سرپوش گذاشتم و به دنبال علایق خودم رفتم ....

درست همون روزا ، تو روزای گرم و سرد و شب زنده داری های امتحان ...

اگر میرفتم پیش یک رمال و او با دیدن کف دستم و خطوط آن میگفت :

عزیییییز جان ...
شما یه خانم  برنامه نویس خواهی شد...
.
.
.
و خلاصه یه مشت از این مزخرفات بارم میکرد ، مطمینا در آن روزها و در  آن شرایط یه کف گرگی نصیبه صورتش مینمودم تا او باشد که دیگر مرا دستی نیندازد ....

ولی حالا ، درست امروز ، بعد از گذر 2 روز توانستم همان کارِ رویایی غیر ممکنِ ذهنم را انجام دهم ....

و خدایاااااااا ممنونم و هزاران هزار مرتبه شکرت .....

نکته : اصلا کار شاخی انجام ندادم ، بسیار بسیار برنامه ساده ای بود ولی چون کار اول بود به دل نشست ...

و من توانستم !!

توانستم که در جمع سکوت کنم و حرفی نزنم !!

نطق نکنم ، وِر نزنم !!

آرام بنشینمُ در آن جمعیت هدفون در گوش کتابم را بخوانم تا جمع به هم ریزدُ برگردیم !

توانستم بی قراری هایم را را در نگاهم  به صفحه ی موبایلم و کتابم بندازم ُ دم نزنم !!

من توانستم صــــــــــــــــــــــبـــــــــــــــــــــــــور باشم و این نیز یکی دیگر از آن آرزوهایم بود !!

و من بلاخره توانستم :d


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan