دنیای نرگس بانو

تجربه ی مدال گرفتن بچه ها



امروز شاگردام مسابقه داشتن... 

روز قبلش سر یه سری مسایل پیش پا افتاده ی جزیی اینقدر ناراحت شده بودم که میخواستم  باشگاه و ... ببوسم بزارم کنار ولی یه صدایی تو مغزم تکرار میکرد که :

نرگس کم نیار ، کم نیار !!

تا خود صبح قبل رفتن به محل مسابقه سردرد عجیبی داشتم ، با مادر جون دنبال 3تا از شاگردام رفتم و بعد با کلی گیج بازی رسیدیم باشگاه و بعدم با طواف کردن به دور کل سالن باشگاه تازه درب ورود پیدا کردیم و بماند که بابای الناز چقدر به این گیج بازیمون خندیدِ...

ورودی باشگاه و دیدن مهتاب و محبوبه ی عزیز ، دوتا از بچه های پر روحیه و شاد باشگاه باعث شد که سردرد و تمام تلخ بودن دیروز فراموش کنم و بگیم بخندیم و تمرین کنیم ...

مهتاب دوم شد ، محبوبه اول (هر دوشون با یه اقتدار بسیارررررر خاصِ مسابقه ای)

الناز اول و مینا و فاطمه سوم ...

مهدیه به خاطر فراموش کردن کاتا و زهرا به خاطر غلط گفتن اسم کاتا حذف شدن و چقدر برای زهرای عزیزم که استحقاق اول شدن را داشت دلم گرفت و همچنان هم ول باز نشدِ...

فاطممون هم که سوم شد به خاطر خیط کردن کاتا به فینال نرسید که از این بابت بسیار مهدیه شاکی شد و خودش گریه ی فراوون کرد ....

کف پام به شدت درد گرفته بود ، coach کردن شاگردام عالی بود و چقدر دوست داشتم یه همچین دلسوزی دوره ی ما هم میبود که اینجور پا به پامون هوامون داشته باشه ....

در ضمن از سنسی عزیزم ، سنسی فهیمه تشکرات فراوون دارم که اگر تذکر به جاشون نبود اول شدن الناز مون زیر سوال میرفت ....

قرار دوشنبه یه عکاس حرفه ای برای تهیه بنر و عکس یادگاری اولین شاگردای مدالیم تشریف بیارن باشگاه ...

خدایا ازت ممنونم که روسفیدمون کردی ، بووووووس 

شلوغ پلوغِ همه جا !!!


نمیشه که هم مربی باشی ، هم تیچر زبان ، هم یک برنامه نویس ،هم یک عضو ارشد خانواده و دلسوز دو برادر در شب های امتحان ، هم یک کتاب خون و دنبال رو درس و هم یک تنبل !!!
همه ی اینها رُ که نمیشه باهم بود !!! 
پس اون بقیه ای که توی کتاباشون و برنامه های موفقیتشون چند غلطُ با هم میکنن چه جوری ان ؟؟!!!!!! 
چی دارن خوب که من ندارممممم !!!!!

نرگس هستم ، یه بیخیالِ شلوغ پلوغ !!!
التماس دعااا ....

RUSSIA OF TSARS


این هم جدید ترین کتابی که تمومش کردم ، کتابی در رابطه با تاریخ روسیه تا سال 1917 یعنی حدود 99 سال پیش ... 


دو تا نکته توجه ی من رو به خودش جلب کرد ، اولیش یاداشت یک دهقان بود بابتِ اینکه اربابش میخواست اون از خونه ی فقیرانه ای که بودِ جدا کنه و به یه جای مرتب تر انتقال بده ، دهقان در جواب عرض میکند :


(( عالیجانب ، اگر به رفتن ما اصرار کنید ، ما از دست میرویم ، به کلی از دست میرویم ، آن جا یک جای تازه است ، یک محل ناشناخته ، - و در حالی که سرش را تکان میداد با افسردگی اما جدیت تکرار کرد....-این جا جای دلچسبی است ، یک جای با روح ، و ما به آن عادت کرده ایم ، به آن جاده ، به آن حوض ، که زنها لباسهایشان را تویش میشورند و گاو ها ازش آب میخورند ، و همه دهقانهای حول و هوش ما از زمان های بسیار قدیم این جا بوده اند ، - و این محل خرمن کوبی ، باغ ، و بیدهایی که پدران ما کاشته اند.پدر و پدربزرگم در این جا روحشان را به خدا سپرده اند.عالیجناب ، من جز این چیز دیگری نمیخواهم که بتوانم تا پایان عمرم همین جا بمانم ... قربان ما را از آشیانه نرانید ))


یعنی این یارو هیچ رقمه حاضر به تغیر اسفناک اوضاع احوال خودش نبود ، اجتناب از تغیر و وضعیت موجود ، بنده ی عادتها بودن و ....... کاش جریت تغیر خیلی چیزا رو تو زندگی هامون داشته باشیم ، کاش ، از اونجایی که خودم دست کمی از این دهقان نازنین ندارم سکوت میکنم ...


دومین نکته ای که تاریخ تزار روسیه من به خودش جلب کرد ، مرد مرموز تازیخ گرگوری معروف به راسپتین بود، من وقتی در موردش میخوندم ، ترس ورم داشت ، احساس کردم الان روح این مرد خبیث عجیب غریب تو اتاقمِ و الان که منُ تسخیر کنه !! :D

جانِ من قیاااافشُ ، خو ادم یاد فیلم ارواح می افته :D


با همه ی رسوایی اخلاقی که داشته چطور تونسته پیش بینی های درست درمون کنه ؟؟؟؟ یا چطور شفای پسر تزار با دعا انجام داده !!! 

میگن اسرار آمیزترین شخصیتهای تاریخن ایشونن !!!! خلاصه در این کتاب من با ایشون آشنا شدم و از آشنایی با این موجود عیجب و غریب خوشوختم !! باشد تا همه ی ما رستگار شویم 


نرگس ، جمعه ، 24 / 2 / 95


جمعه ی دلتنگی ام



عزیز خانم : ننه داره میره ...
عمه خانم : الکی ناامید نباش 
عزیز خانم : حالا میبینی ...

میرم تخت روبرو که خالی از مریضِ میشینم ، پسر عموهام (مهدی و کاظم ) تو اتاقن ، زن عمو فاطمه تخت کناری در حال گریه کردن ، عمو محمد آقا با چهره ی در هم بیرون قدم میزنه ، الهام در بهت حیرت از حال خراب عزیز خانم ، آقای دکتر چشماش از زور نگه داشتن اشکاش قرمزِ قرمزِ ...
اختیارم از دست میدم و اشکام سرازیر میشن ، هیچ راه فراری از این اشکهای لعنتی وقت نشناس پیدا نمیکنم ، فرار را به قرار ترجیح میدم ولی قبل از رفتن متوجه گریه ی بی امانم میشن ، پدر در راه پرسید چرا گریه میکنی و سوالش بی جواب ماند ...
در راهرو که میروم زن عمو محدثه از روبرو من رو با این حال خراب میبینه ، به وضوح دیدم که پاهایش از رفتن سست شدن ، لحظه ای درنگ در راه رفتن ، نمیدونم چرا در اون لحظه متوجه ی دلیل این سستی نشدم ، زن عمو که از کنارم رد شد نجوا کنون پرسید چی شده و بعد تازه 2ریالیم افتاد که اااااای وای خیال بد کرده ، پشت سرم نگاه کردم رو به زن عمو گفتم چیزی نشده برین داخل ،حالشون خوبه ...
پناه میبرم به پشت پنجره ی راهروی بیمارستان ، چقدر خوبِ که اینجا خلوتِ ، چقدر خوبه که زار بزنمم کسی متوجه ام نمیشه ، یه دل سیر گریه میکنم و بعد رو صندلی ها میشینم ، در دل دعای همیشگیمُ میکنم ، دعایی که از بعد از عفونت روده هام سر زبونمِ . اینکه (( خدایا گذر هیشکی به بیمارستان نخوره))
دیگه ملاقاتی عزیز خانم نرفتم ، خبرها ضد نقیص به گوشمان میرسد ، یکی میگه حالش خوب میشه ، یکی میگه به دستگاه جواب داده ، یکی میگه قلب کار نمیکنه ، یکی میگه شش ها بزرگتر شدن و جلوی قلب گرفتن و این آخرش ، یکی میگه خواب دیدن که عزیز خانم گفته من فعلا جایی نمیرم فعلا پیشتون هستم ...

پدربزرگ نمیزاره بچه هاش از پیشش برن ، میگه تا تکلیف مادرتون روشن نشه اجازه ی رفتن ندارین ...

و من در بهتِ این جمعه ام که عزیزی نیست برایش نوه ای کنم ، عزیزی نیست که مادر مادرم گوید ، این جمعه من دل تنگم ... دل تنگ ...

نشست کتابخوان (1)

20 اردیبهشت 1395 
یه هوای ابری ، یه صدای رعد و برق و یه نسیم اردیبهشتی روح نواز ...

در این عصر اردیبهشتی بلاخره خدا توفیقی داد تا من با جمعی آشنا شوم که مثل خودم دنبال یه چیز بودن و اونم آشنایی با کتاب ...



نشست کتابخوان امروز عصر یکی از بهترین دوره همیایی بود که رفته بودم ، بخصوص آدم هایی که اینقدر پر بودن از اطلاعات که وقتی فقط یک سوال پرسیدم سریع جواب دادن اونم از منابع  متفاوت و بسی لذتی بردم بی حد و حصر ...
مسیولین برگزاری این جلسه از این همه استقبال به وجد اومده بودن ...
به زور از کتابخانه بیرونمون کردن ، چراغ ها را به زور بیرون کردن ما خاموش کردن ، دل کندن از این گروه پر انرژی و پر از اطلاعات سخت بود ...
همه هم دیگر درک میکردیم و با رفتار و منش خاصی که متعلق به  اهالی اهل فرهنگ و ادب بود برخورد میکردیم و بسی لذت میبردیم ...

باشد تا این جمع ها برقرار بماند و پایدار و این خاطرات ماندگار ...

خروج ممنوع



نویسنده از زبان یک پسر دبیرستانی داستانُ نوشته بود ، در صورتی که من چند صفحه از کتاب خوانده بودم کاملا منوجه شدم نویسنده یک خانم و از زبان یک خانم این داستان روایت میشه و ای  کاش شخصیت اول داستان هم یک دختر بود نه یک پسر ...

بهر حال مهم تعریف واقعه ی تاریخی سینما رکس آبادان بود ، یادمِ در کتاب "من زنده ام " معصومه از بوی گوشت پخته و اوج جنایت آتش سوزی سینما گفته بود ، اولین باری که در مورد این اتفاق میخواندم و تصویر سازی میکردم و بعد خواندن این کتاب و اوج جنایت را فهمیدن و چه تلخ است که دریابی قدرتمندان برای در راس بودن خود در نفس های آخر قدرتشان دست به هر جنایتی میزنن و جنون بار برای حفظ موقعیت خود دست پا میزنن ...

داستان سینما رکس آبادان و بعد شهدای میدان ژاله و بعد مسجد جامع کرمان همه و همه روایت تلخ داستان های این چنینی است ...


کاش آن عزیزانی که گاهی از رژیم سابق یاد میکنن ، یاد این اتفاقات شوم و آتش کشیدن و کشته شدن مردم را نیز میکردن ...

چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش


جزو کتابهایی که به صورت یک رمان از از بهاییان نوشته شده ،  گاهی حس میکردم بزرگ نمایی کرده و داستانش ضعیفِ ولی در کل کتاب خوبیِ و حس کاملُ منتقل میکنه به حدی که شاید وقتی یه بهایی دیدی بزنی لهش کنی ، همین !

میدونم احترام به ادیان در الویت است ولی خدایی این بهاییا یا حالا  وهابیا دیگه دین نیستن که بخوان جزو ادیان حساب بشن، یک تشکیلاتن ، یک فرقه پرت و پوچن ، اصلا معلوم نیست فازشون چیه !!

ادیان صاحب کتابن، صاحب پیامبر مختص و خاص ، ولی بهاییا همون اسلام زده های راحت طلبین که به کام خودشون از دین برداشت کردن ! 

دوست خوب مسیحی من اینقدر از این فرقه متنفر بود که میگفت نرگس حتی وقتت با خوندن کتاباشونم هدر نده !! :|


وحالا 2 کلوم از زبون خود کتاب :


این اعتقاد انسان هاست که به انسال اصالت و ارزش و عزت میده


تازه فهمیده بودم طلاق را باید آخرین راه ممکن دانست و  باید برای بهبود وضع زندگی تلاش های دیگری میکردم


I need a change


دنبال یک تغیر و تحول بزرگ در زندگیمم !!
حالا این تغیر هرچی که میخواد باشه !
دوست دارم بخش اعظم این تغیر در رابطه با کارم باشه ، حدود یک سال که داره از این وضعیت میگذره و من نیاز  فوق العاده ای به تغیر این وضعیت جاری میبینم  ...

راستی ؛ دیروز شاگردام روز معلم به من تبریک گفتن ، بهم چسبید ، البته من به هیچ وجه پام تو کفش این عزیزان زحمت کش نمیکنم .... 

میدانستم به هرکس جز او تکیه کنم به مانند تکیه بر باد میماند ...

میدانستم اراده، فقط اراده ی اوست ...

میدانستم به هرکس جز او تکیه کنم به مانند تکیه بر باد میماند ...

میدانستم جز خودش نام احدی در دهانم نباید بچرخدُ بیاید ..

میدانستم تنبیهش محکمتر و حوصله اش بیشتر است ..

میدانستم تکیه بر غیر او منتهی به هیچستانست ...

و من این روزها درک کاملی از این حرفایم دارم ، دانستنم به تنهایی کافی نبود ...

ومن این روزها دلیل تمام این عقب افتادگی هایم را فهمیدم ، دلیل همه ی این درجا زدنهایم را ....

از او عذرخواهی میکنم و یک بار دیگر بر تیکه به خود او شروع خواهم کرد ..

خدایا به خاطر تمام آن قصورهایم ...

به خاطر همه ی آن کم بینی هایم ...

به خاطر همه ی آن تکیه ها به غیر خودت ..

عذرخواهی میکنم و خودم و زندگی ام و همه ام را به خودت میسپارم و من بعد به اراده ی تو تکیه میکنم ..


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan