دنیای نرگس بانو

امتحان ، عزا ، بازی ، حمالی :|

بخش اول خلاص شدنم از یک درس بسیار مزخرف یا یک استاد بسیار سختگیر به اتمام رسید ، حس رهایی و ارامش دارم ، در طول دوره ی نفهمیدن درسم به یاد رندی پاش می افتادم که صادقانه میگفت در بعضی از دروس قاعده ی یک الاغ سر در نمی اوردم و همین حس مشترک از دورن خشم من را ارام میکرد ...
امتحان وحشتناکی بود ! از حد تفکرات مغزی ما فراتر بود و همه ی بچه ها بعد امتحان شاکی بودن ! دوره گرفته بودیم و ناله هایمان را دسته جمعی زدیم !! باز برای امتحانم اشک ریختم، اشکی که سعی کردم کسی متوجه اش نشود و بس ! 
روز امتحان من و فاطمه به قصد قهوه ای کردن روزمان بیرون گردی را انتخاب کردیم آن هم با شکم گشنه و در انتها متوجه شدم که به به حسابم هم بدون اینکه بدانم خالی شده است و این هم مازادی شد که اشک هایم را منبعی کنم که با بشکنی فرو ریزد ! که ریخت ان هم پای تلفن موقعی که با داداش داشتم صحبت میکردم !! چنان زار زدم که خودم هم ماندم ! داداش گفت بشکن میزدی که :|  مرسی از این همه دلگرمی !
۵شنبه روز حمالی من بود ! کل خانه را مرتب کردم ! مثل دسته گل ! از دستشویی شستی گرفته تا کف اشپزخانه را برق انداختم و تنها دلیلم هم ان بود که همسابه بالایی ها مهمانی داشتن و نیاز به فضای خانه ی کوچک و گرم من هم داشتن !
بعد از کلی حمالی دایی جان امدن دنبالم و رفتیم به سمت زادگاهم به نیت حضور در مراسم هفت پسر خاله !! اول هفته ای که عزیزی برود باید تا ته هفته اش میخواندم که چه هفته ی مزخرفی خواهد بود !
اکثر  فامیل ها را دیدم ، دخترعمه جانم که ساکن پایتخت است را شاید هر چند سال یک بار میدیدمش و اینبار که دیدمش ان قدر افت فشار دیدن خانواده ام زیاد بود که حتی از دیدن او هم ذوق مرگ شدم و چقدر دلم میخواست شب را کنارشان میبودم ولی از انجایی که جریت مامانیا را نداشتم تمرگولیدم سرجام ...
با دخترخاله از سفر رفتن برادرش صحبت کردیم ، تفسیر زیبایی از سفر محمدرضا داشت ! 
او ۹ ماه در کما به سر میبرد و بعد از ۹ ماه تولدی تازه داشت ! او میگفت من دقیقا این خواب را که محمدرضا مانند یک جنین در رحم متولد میشود را دیده بودم ، خاله شب اخر به او میگوید اگر به خاطر من ماندی برو ، دل کندم و او اسمانی شد ! عجب تراژدی ....
بهترین قسمت اخر هفته ام بازی بولوف بود که با دایی و زندایی ها کردیم ، یک بازی پر ریسک و باحال با کارتهای پاسور . کلی تا ۴ صبح بیدار ماندیم خندیدیم و بازی کردیم و روحیه ام در همان ۴ صبح کاملا عوض شد !
جمعه اخرین تکالیف درس مزخرفم را برای استاد ارسال کردم ! دیگر انگیزه ای نداشتم برایش و همان شب از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم ! 
در راه اینقدر مادرخانم دایی جانم صحبت کردن که من نگران چرخ دنده های فکشان شدم ولی مرسی که بودن و با بودشان تنهایی ها را کم رنگ میکنن ... خدا رو شکر از وجود پر مهر و حرفشان ...
مشغول خواندن کتاب (جز از کل ) هستم ... شاهکاریست برای خودش !! یک طنز . یا یک کمدی خاکستری از یک پدر و پسر خل چل استرالیایی ! 

اولین تجربه ی مسابقات کشوری

دوست دارم قبل از هر چیزی یه تشکر ویژه داشته باشم از خدای مهربون و خوبم که باز روسفیدمون کرد و تونستیم بار دیگر برای اولین بارها افتخاری عجیب غریب دیگه ای برای شهرمون بیاریم ...

خدایا از اینکه اینقدر هوامون داری ازت ممنونم و شکر و شکر و شکر که اینقدر همیشه دلگرممون میکنی ...

عرضم به حضورتون که چهارشنبه ساعت 4 صبح با تعداد 31 نفر از اعضای تیم راهی پایتخت شدیم برای مسابقات سبکی کشوریمون که از این 31 نفر 13 نفر از اعضای تیم من و شریک بودند ...بچه های قد و نیم قدی که دنبال سر خودمون کشون کشون تو قطار و مترو و خوابگاه این ور اون ور کشوندیم ..بچه هایی که یهو یا دلشون درد میگرفت یا دندونشون یا پاشون یا گشنشون میشد یا خسته میشدن و یا دلتنگ و چقدر بچه داری و عیال باری با این حجم کار سختی بود و اصلا فکرشم نمیکردم یک روزی تا این حد مسیولیت پذیر بشم که به خاطر چند عدد الف بچه یه کوه رو صد دفعه برای شیکمشون بالا پایین کنم ویا اینقدر برام مهم باشن که به خاطر باخت کوچیکترین عضوممون بزنم زیر گریه و نتونم خودم کنترل کنم و بچه ها مثل پروانه دورم بگردن که سنسی چرا دلخورین یا چرا اینقدر ناراحتین و من نتونم بگم که باختتون ما رو میشکنه و شما صدای این شکسته شدن نمی شنوین ...

بچه هامون گل کاشتن و البته شانس هم داشتن و خدا خیلی هوای هممون داشت ... از 11 نفر از بچه هامون 10 تاشون دسته پر برگشتن ..با مدال های رنگ وارنگی که دلچسب بود و هرچقدر شاکر خدا باشیم که در اولین تجربه ی ورزشی تا این حد سربلندمون کرد کم و کم و کم ...

خانواده ها عجیب شوکه بودند و تعجب کرده بودند که بچه ها تا این حد دسته پر برگشتند و این بود که وقی گفتم باید با دسته گل بیاین دنبال بچه هاتون همشون هماهنگ شدن و با دسته گلهای خوشگل به استقبالمون اومدن و کلی ذوق مرگمون کردن و لذت بردیم ...

اینگه تو چشات زل بزنن و از خوبیهات یا مهربونیات بگن باید شاکر خدا بود که اینقدر بهت عزت میده که بچه ها یه همچین حسی بهت داشته باشن ...

اینکه یکی بیاد سرت داد هوار بزن و بهت انگ بی ادبی بزنه هم باید بزاری کنج دلت و تحمل کنی سعی کنی به چشم یک تجربه نگاش کنی و تا یادت اومد به طرف مقابلت که خیر سرش پسر استاد بزرگ بود فش بدی تا یکذره دلت خنک شه ... !!


تجربه ی خیلی خوبی بود و نتیجه ها دلگرمی خوبی بودند که هرچقدر شاکر خداوند باشیم کم و خدایا ممنونم به خاطر این سفر پر تجربه ای که داشتم و برامون رقم زدی ...

بخشی از یک سفر

بعد از 14 روز سفری که فقط به نیت شفا رفته بودم برگشتم به شهرم و نیومده درگیر حواشی ورزشی و تمرینات بچه ها شدم و رمقی برای انجام کارای دیگه بهم نداده خودمم که هزار ماشالله تا بیام بجنبم روز تموم شده ....
مزه ی شیرین شریک داشتن این روزا به اوج خودش رسیده ، مهدیه ی عزیزم اولین شریکی که با هم کلی تفاوت روحیه داریم و در کنار هم سعی میکنیم کارا رو پیش ببریم البته این وسط هردفعه یکیمون کوتاه میاد ... اینقدر این روزا از داشتن شریک و نحوه ی مچ شدن با او  درس میگیرم و لذت میبرم که خستگی فکری و جسمی رو از تنم در میکن !! البته این خاطر نشان کنم که اختلاف سلیقه ها هست ، ناراحتی های سطحی که الکی الکی پیش میاد و مهم اون تفاهمی که در انتهاش باید داشته باشی ...
چقدر شریک داشتن شیرین و چقدر خوبه که بدونی دوتایی کنار هم و دست به دست هم برای یک هدف میرین جلو ...
خدایا ممنونم به خاطر این شریک دلسوز و مهربون و صادقم  ...خدایا واقعا ازت ممنونم و هرچقدر سپاست گویم کمِ...
اندراحوالات سفر هم بگویم که کل سفرمان خلاصه شد به مسیر رفت و برگشت از خانه به حرم امام رضا ، حرم امام رضا به خانه ؛ همین و بس !
البته این وسطا یه چند روزی هم به زادگاهم رفتم و هوای خنک زادگاهم که صبحا بالا پشت بوم خانه مامانیا حالمان را دگرگونی نمود !
یک روز هم به دعوت خاله  فریبای عزیزم کوه سنگی رفتیم و خاله جان مارا تا انتهای قبور شهدای گمنام بردن ، که ان هم جوانان خوش بر ریش دار مشهدی عزیز زیراندازی انداخته بودند و زیارت عاشورایی خواندند و خلاصه فضا را کاملا معنوی کردن و چقدر خوب بود که ون گشت ارشاد خراب شده نبود که به حجابت گیر بده و حالت بگیر ، اصلا برادرای ریشو با آن قد هیبتشان که خدایی ترسناک بود در حال هوای خودشان بودند کار به کار هیچکس نداشتند دم تک به تکشون گرم و دست خدا به همراشون ...


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan