دیروز از اون روزای شلوغ خسته کننده بود ...
صبح زود بیدار شدیم رفتیم دانشگاه !! اینقدر زود که مسخره میکردیم که اصلا داشنگاه باز ؟ کسی هست ؟! بریم اونجا بخوابیم !
بعد دکتر بختیاری دیدیم که از اسانسور بالا میرفت ، باهاش پریدیم اسانسور ! رفتیم طبقه ی ۴ ، نمیدونستیم کلاس کجاست از پله ها اومدیم پایین برای طبقه ی ۱ ، بعد دیدیم کلاس طبقه ی ۳ .... شبیه مونگلاییم !
قشنگترین قسمت کلاس اونجایی بود که فاطمه رفت پای تخته و با گچ آی با کلاد بی کلاد مینوشت ! تهشم اثری باقی موند از خانم فامه . م از شمال دانشجوی کارشناسی ارشد امنیت !!! : |
بعد رفتیم با لیلی و ملیکا و مهسا یه املت دانشجویی زدیم که الحق چسبید !
به بعدشم رفتیم کلاس پرخاطره دکتر فرید. ام و باز شر ور و حواس پرت من !
بعد از اونم جسله با استاد داشتیم که پریدم تو اتاقش و جوری سلام کردم که خندید گفت ترسیدم که !!! و شروع کردم توضیح مقاله و استاد هم کلی کمکمون کرد ! قشنگ معلوم قرار پوستمون بکن !
بعدم من فاطمه رو جا گذاشتم پریدم سر خیابون که دوسم می اومد ، در این حین هم گفتن نمره های توسعه اومده و من نت نداشتم چک کنم، دوست که اومد بهش گفتم نتت رو وصل کن که نمرم اومده ، اینقدر استرس داشتم که کلی داد سرم زد که اروم باش چته و تا اروم نشدم نداد بهم !
خلاصه نمرم دیدم که پاس شدم و کلی ذوق مرگ که اخ ججججججونم و کلی جیغ جیغ در ماشین دوست و گیر گورایی که داد !
بعدم من رسوند دفتر دایی فلش بردارم و رفتم در خونه و دیدم کلید صبح جا گذاشتیم همسایه هم نیست در باز کن ! خلاصه کش کش برگشتم دفتر ، اونجا هم دایی کلید یدک نداشت و از این رو راهی خونه زندایی شدم ، اونجا یه ناهاری زدم و فیلم ساعد سهیلی با اون دخمل خوشگل افغان که تو کانتینر گیر میکنن دیدم و عرفان هم با کلی بغل و نق نق که حتما این مدل خاص من لالام کن خوابوندم و فاطمه زنگ زد که دوسش اومده دنبالش بیا سر خیابون...
تو ماشین اینقدر من و فاطمه حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم و دوسش چقدر بهمون خندید ! بعدم که تا از ماشین پیاده شدیم ایوب دیدیم که باز از شانس گند من کلی چپ چپ نگامون کرد و فاطمه گفت نرگس این چشه !
بعدم رفتیم یه چایی گرفتیم و رفتیم طبقه ی بالا ، یکی از پسرای کلاس دیدیم و شروع کردیم صحبت کردن بابت تایم کلاسا که قرار نیست تغیر کن و بعد تا استاد اومد داخل پریدیم بیرون چاییامون خوردیم و رفتیم سر کلاس به همین اندازه بی شعور بازی در اوردیم !
این اقای دکترمون موقع اذان سکوت میکنه !
بعدم یه درس سنگین سخت افزاری و بعد کلاس ثمین افتاد به جون ابروهای فاطمه و من هم اون وسط اسکل بازی در اوردن عکس گرفتن و ....
کلی دیر از دانشگاه در اومدیم و سر راه میوه فروشی بود بادنجون ۳ کیلو گرفتیم و بقیه میوه ها که کلی دهنمون اسفالت شد که چرا این همه گرفتیم ! تو اتوبوس کلی این ور اون افتادم به خاطرش و بادنجونا ریخت و کلا صحنه ی خنده داری بود ...
بعد اونم مترو و فاطمه رفت با علیش و من موندم حوضم و خونمون!
خسته شدی اره؟ منم خیلی خسته شدم پدرم در اومد