دنیای نرگس بانو

مرگشون نگیره !

آهنگ wedding of love  من میبره به روزایی که با آجی راحیلا تو وبلاگش اشنا شده بودم و همصحبت شدیم ... دقیقا با خود آهنگ یه دختر با لباس ساری قرمزی برام تجسم میشه که عینک دودی به چشمش و برای مقطع دکتری تمام تلاشش میکنه !! 

دوتا از نمراتمون اومد و تا الان تقریبا خداروشکر به حدی خدا هوام داشته که دوست دارم بپرم تو بغلش ماچ بارونش کنم یا برم حرم امام رضا اینقدر ازش تشکر کنم که جونم در آد ! 

بابابزرگ مادر جان فوت کردن !! دقیقا روزی که مادر جان تو راه بودن ! پاشدیم همه با هم رفتیم زادگاهم ! از اونجایی که من پاور سمینارم اماده نکرده بودم همونجا خونه ی مامانیا نشستم و از جام تکون نخوردم ! حرکت ضربتی هم که زده بودم این بود که از خونه لباس نبرده بودم که یه وقت وسوسه نشم بزنه به کلم برم مراسم ! بماند که الان مثل سگ پشیمونم ولی مطمینم اون روزا اینقدر پر بودم از استرس که خدا میدونه و در انتها ما 30 ام سمینار داشتیم و من وقت کم آوردم ، دکتر فرید گفت تو یه مدرس خوبی میشی ولی به شرطی که یه ترم وقت داشته باشی !و این کمی وقت چنان داغونم کرد که خستگی های سمینار به دلم موند ! تازه بعدش باید میشستیم پروژه ی درس اعتماد اماده میکردیم که البته با همکاری بچه ها دادیم بیرون انجام دادن برامون و امین اقا تو این مورد خیلی کمک کردن و 31 ام باز یه لنگ پا رفتم یونی برای حضور سمینار دوستان و همچنین نصب برنامه ! 

عصر فاطمه همرام اومد خونه دایی اینا و دیدن مادر و بعد رفتیم خونه ، تا خود اذان صبح هم بیدار بودیم و کارای ویرایش فایل انجام میدادیم که ببریم صحافی و روی کدای پروژه هم کار کردیم ..

صبح دوشنبه با یه معرکه ای اول از خواب بیدار شدیم که خودش شد 10 ، بعد رفتیم سمینارامون بدیم صحافی که یه فلکه بالاتر از خونمون که شد 11 ، بعد یهو امین تو گروه گفت استاد از 9 تا 11 بیشتر نبوده و الان میخواد بره برای ارایه پروژه جا نمونین ! از اونجایی که ما بدون نمره ی پروژه من 14 و فاطمه 15 شده بود و با خیال اینکه استاد همین نمره ها تایید میزنه تا خود دانشگاه کلی عذاب کشیدیم و من یکی که تو راه زدم زیر گریه ! وقتی هم که رسیدیم دانشگاه استاد رفته بود دستشویی ، من و فاطمه اینقدر دوییده بودیم که روبروی دستشویی اساتید ولو شدیم تا استاد بیاد بیرون ، طفلکی با دیدن حال ما وا خورد !!

فاطمه اولش به دکتر غر زد و استاد سعی کرد نشنیده بگیره و بعد ارایه داد و منم نشستم کنارش و یهووو نمیدونم چه مرگم شد که بعد ارایه ی فاطمه باز زدم زیر گریه ، تمام فشارای این چند وقت رو همین چند ثانیه با ریختن چند قطره اشک اونم جلو استاد رو اومد و عابروم برد ، استاد هم نه گذاشت نه برداشت گفت روحیه ی متزلزل شما به درد تز دکتری نمیخوره باید قوی تر باشی , به شخصه همچین شاگردی قبول نمیکنم !! هنوز که هنوز صدای جمله ی استاد با همون طنین تو گوشم !! مخصوصا وقتی یاد دفترش می افتم که سرتاسرش پر از جام ، مدال ، تقدیر نامه یود  و از اینکه  روحیم ضعیف نشون دادم از خودم شاکی ام !

اون روز بعد ارایه باید قبل رفتن استاد کارامون سی دی میکردیم ، وقتی رفتیم پیرینتری دانشگاه ، بدون توجه به شرایط اونجا ولو شدیم رو زمین و سیستم ها رو باز کردیم شروع کردیم به انجام دادن کارامون ، اینقدر گیج و هواس پرت بودیم که تا اخرین لحظه نفهمیدیم که زیپ کیف فاطمه باز بود و شورت زرد رنگش روی کیف خودنمایی میکرد و تازه متوجه اون نیشه خنده ی  پسرایی که کله هاشون میکردن تو ببینن چه خبر میشدم و از خجالت قرمزززز و سر همین گیج بازی با فاطمه و مسیول اونجا که یه خانم بود کلی خندیدیم! بعد تازه با اون حواس پرتمون حساب نکردیم و بدو رفتیم که مسیولش وسط راه دنبالمون کرد گفت حساب نکردیناااا باز بدو بدو برگشتیم تا حساب کنیم و تا این حد شوت و داغون بودیم ، تازه بعد هم چند طبقه رو باید بالا میرفتیم که فاطمه طبقه ی دو نشست و گفت دیگه جون ندارم و من رفتم و سی دی رو تحویل دادم !

برگشت به خونه فاطمه رفت خوابگاه و برای منم اسنپ گرفت که از شانس گوهی اون روز من یه پیرمرد صبور ولی با لهجه ی غلیظ قسمتم شد که مسیر رو به کلی اشتباه رفته بود و حدود یک ساعت من تو مسیر تو هوای گرم با یه ماشین بدون کولر سر کردم و باز زدم زیر گریه !!

فردای اون روزم طبق اولتیماتیوم دکتر فرید باید صحافیارو تحویل میدادیم اونم تا قبل ساعت 11 ، اون وسط فاطمه زنگ زد گفت نرگس بدبخت شدیم گفتم چرا گفت هیچی صحافی باید یه رو میزدیم ولی ما دو رو زده بودیم ، وسط خیابون میخواستم بشینم یه مشت خاک بریزم رو سر هیکل خودم ، تازه فقط کار من و فاطمه نبود مهسای طفلکی هم کاراش سپرده بود به من و فاطمه گیج !! و شخصا گند زدیم به رعایت امانتمون، ولی خداروشکر فاطمه با دکتر که صحبت میکنه استاد میگه اوکی و مشکلی نداره و اینجاست که خداوند را شاکر شده ، صحافی را تحویل اسنپ داده و خدافظی کرده !

حالا هنوز کلی کار مونده ، پروژه ی داده کاوی و سمینارش رو در پیش رو داریم ، تا انتهای تابستون ما باید به این اساتید جواب پس بدیم ! ترم قبل هم تا اواسط ترم خرده فرمایشات استاتید ترم یکمون انجام میدادیم !! به قول مادر مرگشون نگیره !!!

برای رفع عذاب وجدانم رفتم مراسم هفت بابابزرگ که امام زاده ی دیارم بود و بعدم خونه عمه اینا و دیدن فامیلا و حال عوض کردن و بماند که اونجا بحث رفتن من پیش اومد و مادر شاکی شد که تا اوکی نشده زر زر نکنم :)))

وای چقدر حرف زدم !!!  تازه هنوز کلی مونده هاااااا بعدا میگم :D

یهویی

اینترنت خونم بلاخره وصل شد ... تقریبا ۳ شب پیش !!
چقدر احساس رفع برون ریزی میکنم !!
امروز پسرخاله محمدرضا بلاخره بعد از چند ماه ماندن در کما به آن سوی دنیا شتافت ! خدا به خالم صبر بده !(خاله ی مادر جان )
دوشنبه دانشگاه نرفتم !! خواب موندم به سلامتی ! کلاس دو در شد و تعداد غیبتها رسید به عدد هول انگیز سه !!
 دوره ی ارشد هم همچنان مسخره بازیای دوره ی کارشناسی داریم اخه این چه وضعشه 
چهارشنبه با فاطمه و مهسا جلسه داشتیم با استاد راهنمای عزیزمان ، فرمودن کلاس المانی رو یخدااااا !!! در ضمن ترم دیگه ۴تا درس برداریم که از تابستون تایم بزاریم برای پروژه ! در ضمن حتما باید مقاله بدیم در غیراینصورت دفاع یخداااا !!! با تشکر از سخت گیریهای محترمانشون !
چهارشنبه ما بین کلاسا رفتیم خونه ثمین و قبلش برای تعویض بند کفش فاطمه رفتیم فروشگاهایی که القضا به خونه ی ثمین اینا بسیار نزدیک بود ! فکر میکنم دوشنبه ای بود که با خاله فریبا و زندایی زهراشون رفتیم خرید و بلاخره بعد از ۲ ماه از اومدنم به این شهر موفق به خرید شدم ! خاله فریبا خیلی کمکم کردن برای انتخاب ، خدارو شکر میکنم به خاطر بودشون در کنارم ! تنهایی هرچقدر خوبی داشته باش ولی باور کنین گاهی بدجور اذیتت میکن ! حالا هرجای دنیا که میخوای باش ! باید عادت کنم واقعا ؟ یا میشه تغیرش داد ؟! همه ی انها بستگی به تلاش این یک سال اخیرمون دار ! من و فاطمه که هر دو یک هدف مشترک دنبال میکنیم ! و  خدا یه جورایی جفتمون سر راه هم قرار داد که همدیگر هول بدیم ! 
خدا رو شکر به خاطر همه چیز !
شاگردام مسابقه داشتن ، مسابقاتی که یزد میزبان بود ، همشون باخت دادن جز فاطمه کوچولو که هرباردست پر از مسابقات برمیگرده ! سوم شده و ....همین الان برام تو تلگرام ویس فرستادن و بعد مدتها شنیدن صداشون باعث شد از دلتنگی اشک بریزم !! هنوز وقت نکردم که برم باشگاه سرتمرین و چقدر دلم یه باشگاه رفتن توپ میخواد و از اونجایی که کلاسای ترم بعدمون هم روزهای دوشنبه و چهارشنبه است میتونم یه حرکتی بیام برای شروع دوباره تمرین !

من بعد سعی میکنم خاطرات روزام در این تنهاییا ثبت کنم مخصوصا دانشگاه که مدتش بسیار کوتاست !

و چه زود خوب آدمی میرود ! نسرینم ...

در بهت حیرت حادثه ی تلخ بودم که صدایی شنیدم ، نرگس سلام ، دنبال صدا که گرفتم به کوچولوی چادرمشکی مواجه شدم که با لبخند زیبایش من را از آن بهت در آورد .. بغلش کردم و بوسیدمش که گفت :نرگس سال نو مبارک ... به او گفتم : عزیزم ما الان وسط مراسم خاک سپاریم بگو تسلیت میگم ...خندید و متوجه ی اشتباهش شد !
کوچولوی نازنینم حق داشت که به جای تسلیت واژه ی تهنیت به کار ببرد ... هنوز ۳ روز از تبریک های سال نو نگذشته بود که تسلیت جایش را گرفت !
هنوز لباس های رنگ رنگی نوروزی به تن بچه ها جا نکرده بود که لباس مشکی ها را در آوردیم و پوشیدیم !

او رفت !!

او ... مخاطب سوم شخص مونثی میباشد که تقربیا ۵ الی ۶ سال از من کوچکتر بود ! مخاطب سوم شخص ما ، نامش نسرین بود ، تازه فارغ شده بود از درس و ۶ ماهی بود که به خانه ی بختش رفته بود !
آخرین باری که دیدم منت خواهرش را میکشید که دیگر باردار نشود !! بعد که خواهر زاده اش لباسش را نه به مادرش بلکه به خاله نسرینش داد که بپوشاندش تازه متوجه ی التماس هایش شدم ! خاله بود ولی در همین مدت کم خاله بازی اش مادری کرد و رفت !
آخرین بار که دیدمش ، از تخته خواب جهازش میگفت که پدر زانوی خود و همسرش را در آورده بود ..میخندید و میگفت : یه تیکه زانوی من و همسرم به عادت این تخت خواب سیاه است !
آخرین باری که او را دیدم اینقدر ما را خنداند که خدا داند ! همیشه همین گونه بود ! میخندید و شاد بود ! شوخ بود ! درس خوان بود ! به قول مادرش تازه داشت از درس فارغ میشد که فارغ فارغ شد !
نسرین امروز ساعت ۴ از پیش ما رفت ! رفتنش مثل یک خواب پریشانی میماند و در انتظارم که بیدارم کنن!!
خواهرش شکه بود !! مادرش هم در پی کسی بود که فرزندش را به او پس بدهند ! پدرش را که دیدم گرد پیری بر صورتش ریخته بودند !
نسرین تو میدانستی رفتنت و جای خالیت چه بر سر خانواده ات میاورد که اینگونه گفتی از مرگ هراسی نداری ؟!
خدا رحمتت کند نسرینم

روحش را سپرد در پناه او !

وقتی در حال درس خوندی خیلی طبیعی که همه عوامل دست به دست هم بدن تا ذهنت  دگیر کنن ...

یه سر رسید قدیمی کوچیک دارم که تمام افکار پریشون وسط درس خوندن داخلش مینویسم ... یعنی خدا وکیلی از یه خاطرات و یه افکاری حرف زدم که در حالت معمول عمرا به ذهنم می اومد ! همه ی ملت کارای جدید و خلاقیت میاد تو کلشون ،من یه مشت خاطره و شر ور از گذشته ...

حالا وسط این هیری بیری سرعت نشر اخبار هم به حدی زیاد که دامن میزنه بر این افکار !!

مثلا الان که نت رو شارژ مجدد نمودم و تبلت را برداشته و چک اخبار نمودم با خبری رو برو شدم که هین از نهانمان برخواست به نحوی که مادر جان گفتن چه شدددد و ....

خبر فوت حسن جوهرچی عزیز ... شوکی بود که به من وارد شد ..بازیش را در فیلم (در پناه تو ) وقتی که خیلی کوچولو بودم فراموش نمیکنم ... بعدها تلوزیون گذاشتم کنار و شاید به ندرت در فیلم و سریالی میدیدمش ولی ولی ولی در پناه تو فیلمی بود که در خاطرات کودکی من ثبت شده است ...

او بخشی از خاطرات کودکی ام محسوب میشود ... روحش شاد



ایرانمان

ایران عزیزم حالش خوب نیست ...

ساختمان قدیمی پلاسکو در آتش فرو میریزد جان جانان آتش نشانانمان را میبلعد و مردم را در بهت حیرت این حادثه ی تلخ فرو میبرد ...

چندی پیش یکی از نخبگان ایرانمان از کهولت سن در میگذرد و همه بر این امر معترفن جای خالی او جبرانی ندارد ...

اختتلاس ها .. فاصله های طبقاتی .. تحریم ها ... گرانی ها ... اوضاع بهم ریخته ی بازارها ..شرایط سخت زندگی مردم ..همه و همه از حال بد ایرانمان بغض زده است..


قلب ایرانمان ضعیف است و او همچنان میتپد ...

سهمش از این دنیا شد دو وجب خاک و سهم ما شد یه دنیا دلتنگی ..

دنیا یک تنه چه بی رحم میشود گاهی ...

درست لحظه ای که عزیزی را از دست بدهی ...

من به واقع عزیزم را از دست دادم ...

"عزیز خانمِ"عزیز من،  سهمش از این دنیا دو وجب خاک شدُ من سهمم یک مشت دلتنگی ...

عزیزم روز شنبه ، شبِ عید ، شفایش را گرفت و رفت ...

چه شبی بود در همهمه ی گریه های فرزندانش و در بهت و جیغ هایِ نا خواسته ام ، ناباورانه خود را به در دیوار میکوبیدم فریاد میزدم که همیتان دروغ میگویید ، عزیز خانمم به هوش میاید..به عمویم التماس میکردم که من را به بیمارستان ببرد تا ببینم و باور کنم ..

و باور کردم ...

و باور کردم در آن لحظه که کفن را به کناری زدن برای وداع ،و من دیدم روی سفید و لمس کردم آن جسم یخ زده اش را ، لبان کبودش را...

دیدم همه را دیدم که در گوری گذاشتن و بر رویش سنگ ... 

همه را دیدم و باور کردم

و او رفت و خاطرات مکتب خانه ی عزیز خانم به نقطه سر خطِ خود رسید .. 



مادر بزرگ ، مادربزرگ بگو کجایی ...

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan