دنیای نرگس بانو

خاطره ی مسابقات اسیایی کاراته

دو سال پیش بدون خداحافظی تنهاشون گذاشتم و رفتم پی درس و زندگیم که  مهمترین هدف زندگیم بود و هست ...

بعد دوسال برگشتم و مهدیه ازم خواست بالا سرشون باشم به عنوان مربی و کوچر تیم ....

هزینه ی سنگینی بابت این دو روز براشون کردم مخصوصا زمانی که باید به صد نفر جواب پس بدم ....

شهر من میزبان مسابقات آسیایی سبکی بود که بودن تیم های رنگارنگ تاجیکستان ، پاکستان و عمان و الی غیره با لباس های خوشگلشون حال و هوای خاصی به مسابقات داده بود و کاش از رژه ی تیم ها فیلم میگرفتم و به یادگار میزاشتم ...

این دو روز با تمام خستگی هاش گذشت ، هوای گرم سالن ، شلوغی مسابقات ، گریه های تلخ بچه های تیم های دیگه بعد باختشون ، غر غرای داورهای عزیز یا زورگویی هاشون و حق خوریاشون که باعث شد دیروز کمیته داوری شهرم دستور منع داوری به داورهای استان میزبان که ما باشیم بدن !

از همه بدتر باخت یگانه بود که با دعواهای مربیش ، داورا ، کمیته ی داورا ، افاق و غیره شکل گرفت ، سحر بود که به خاطر یگانه تا وسط زمین اومد و سر داورا داد و هوار میزد و همه در سکوتی بهت آور فقط نظارگر بودن ... 

امتیاز یگانه رو ندادن و به قول خودشون وقتی تو گرما و سرما میرن تمرین ، وقتی مجبورن جواب خانواده ،دوست آشنا رو بدن و این همه سختی زجر تحمل کنن و اون وقت با یه ناداروی تمام زحمتاشون شسته شه بره چقدر میتونه تلخ و گزنده باشه ...

دستهای لرزان یگانه ، گریه هاش ، عصبانیت و قرمز شدن اطرافیان و اتاق مربیان و داوران جزو خاطرات تلخی بود که به یادگار روزگاران پیوست ....

روز اول مسابقات الناز کوچولوی من ، همون شاگردی که تو روز مسابقات کشوری که برای اولین بار حضور داشت و وسط مسابقه ی کاتاش در تاتامی دنبال من میگشت که به خاطر این مسیله کاتاش خراب کرد و به خاطرش بغل مهدیه گریه کردم ، همون که خیلی روزای باشگاه تنها باهاش کار میکردم و پرش یادش میدادم ، دقیقا همون کوچولوی دوست داشتنی من خوش رنگ تریم مدال تیم گرفت و این درحالی بود که داشت تو تب میسوخت و جانانه کاتاش زد ، و اینقدر زیبا که حرفی برای ناداوری هیچ داوری نذاشت ...

قمقه های آبشون برمیداشتن و ما رو خیس آب میکردن و ما نه تنها ناراحت نمیشدیم بلکه میخندیدیم و از گرما خنک میشدیم و دعواشون نمیکردیم ، گاه گاهی با مهدیه به هم نگاهی مینداختیم و زیرزبونی میگفتیم ((مرده شورمون ببرن با این شاگرد تربیت کردنمون )) ... 

محدثه ی من که دست راستم و هوام دار ، از کنار من بودنم بگم تا حرف زدنش ،همراهی کردنش و گوش به فرمان بودنش که فکر نکنم تا اخرین روز عمرم شاگردی مثل اون رو کنارم داشته باشم ، مخصوصا وقتی محدثه نسبت فامیلی بسیار دوری داره و همین خود باعث نزدکتر شدنمون میشه ....

از خاطره ای که در اینستاگرامم ثبتش کردم بابت کلاس چندمی بودنم که باز من یه بچه فرض کردن و .....

همه و همه شدن یه خاطره ای که در کنار تلخ بودنش روحیه ای عوض کردم و چقدر این روزها با خودم تمرین میکنم که کاراته بخشی از زندگی من و نباید هرگز ازش فرار کنم بلکه از این بخش زندگیم امانت داری کنم و با جون و دلم رشدش بدم ... 

مجالی برای فرار از او نیست ....

متاسفم ... مرا ببخش ... دوستت دارم ... ازت ممنونم !:)

دوری از وبلاگم من ناراحت میکنه !  نمیدونم چرا نمینویسم و چرا انگیزم برای نوشتن تا این حد کم شده ! روزهایی که میتونست بهترین و خسته کننده ترین تجربه های وبلاگم باشه با تنبلی و دوری از وبلاگم به فراموشی سپرده شد !


دیروز داشتم به این فکر میکردم با زندگیم هیچ کاری نکردم و چقدر زمان بود که هدر دادم ! یاد جمله ی فرهاد افتادم که میگفت : من زمان زیادی رو از دست دادم  در صورتی که فرهاد با اون همه علم و اطلاعاتش درسترین مصرف زمانی در نظرم داشته ! دیروز از اون روزایی بود که گاهی این سیگنال بی خود خود خوری به ذهنم می اومد تا اینکه امروز در نگاه متعجب دوستان دست از سرزنش کردن خودم برداشتم و سعی کردم به قول رامین ، همسر وجی به بازی کردن با زندگی ادامه بدم و اینقدر از خودم انتظار نداشته باشم !


همیشه بخشی از زندگیم که برخورد با ادمای جدید و پُر از دانشش برام جذاب بود ! اصلا جذابترین بخش زندگی برخورد با همین ادمای جدید که به تو درسی بدن یا تو رو آشنا کنن با مبحث یا موضوعی که تو قبلا باهاش برخورد نداشتی یا حتی جذبش نشده بودی ، امروز از همون روزا بود ...

خوب از امروز بگم :

شبا دیر میخوابم ، بهتر بگم اصلا نمیخوابم و به شدت بد خواب شدم و از اون ور تا یک ظهر خوابم و از این رو در کل از کار و زندگی می افتم ! 
بعد بیداری لنگ ظهر امروزم کلی با خودم کلنجار رفتم که تمرین نرم و امروز به خودم استراحت بدم و بششینم برای کارای پایان نامم  یه شیکری بخورم ، خوب وزنه ی رفتن به باشگاه سنگین تر بود و در آخرین دقایق یه دوش گرفتم بدو بدو خودم رسوندم به تمرین ! 
تمرینات سنسی به شدت نفس گیر شدن و تایم باشگاه چند دقیقه بیشتر شده برای قسمت تمرینات بدن سازیش که وزنه های بچه ها به مرور زمان دار افزایش پیدا میکنه ، از این رو دهن اینجانب بعد چند ماه دوری از تمرین اسفالت میشه !! همه خیس عرق میشیم و نفس برامون نمیمونه ! 

بعد تمرین مستقیم رفتم کتابخونه ی فاطمه جان که یه مدت در اونجا مشغول به کار شده و نشست کتابخوان برای دومین بار در کتابخونش برگزار میشد این نشست تفاوتی که با نشستهای دیگر کتابخونه هایی که تا الان رفته داشتم این که آقایون نیز حضور دارن و حرف زدن با وجودشون اندکی البته اندکی سخت میشه !!

به خاطر همین خاصیت حضور آقایون ترجیحا روسری لیز ابریشمیم که خوراک گرمای شهرم با یه مقنعه عوض کردم و کیف باشگام گذاشتم کنار و یه کیف کتابی بیرونی مشکی که برای دانشگاه استفاده میکردم برداشتم و با خستگی تمام وارد کتابخونه شدم ، در همون بدو ورودم منهای فاطمه جان و احوال پرسی های معمول با خواهران شریفی برخورد کردم که تا من دیدن  با نگرانی گوشی و تبلتم میبرم زیر کولر که داشتن از گرما منفجر میشدن گفتن نرگس خودت خیلی شلوغ کردی برای همین حواس پرت شدی و گوشی رو تو ماشین با هوای گرم رها کردی با خودت نبردی باشگاه ، نمیگی گوشیت بترکه !!!

با خودم فکر کردم دیدم هیچ شلوغی در کار نیست ، تازه همین دیروز به این فکر میکردم از وقتم استفاده ی درست ندارم !

جلسه شروع شد ، دمای گوشی و تبلتم اومد پایین  خدارو شکر  ! بماند که چقدر آیه الکرسی و تکنیکهای محدودیت صفر اجرا کردم که برای جفتشون اتفاقی نیفته !! حتی برای ماشین که تازه بعد از خرابکاری اینجانب از تعمیرگاه اومده بود و  تو مسیر سر و صدا میکرد و من از ترس مردم و زنده شدم و برای اولین بار از ترسم  سرعت 60 بیشتر نرفتم تکنیک محدودیت صفر اجرا کردم و خداروشکر خودم و ماشین هر دو اروم شدیم ...

اقای میر دهقان که به جمعمون اضافه شد حال و هوای حرفامون پر شد از بار اطلاعاتی ... موضوع از کتاب خارج شده بود و به بحث های متفرقه کشیده شد ! برای هر بحثی کمتر از 4 کتاب نبود که معرفی نکنن و ازش حرف نزنن و به عنوان رفرنس تشویق نکنن به خوندن بیشتر و دونستن موضوع مورد نظر ! 

بعد از آقای میر دهقان دو تا از اعضای شورای شهری بهمون اضافه شدن ! درست موقع معرفی کتاب من که اتش بدون دود از نادر ابراهیمی بود ! سوال که پرسیدن این بود چرا اسم کتاب آتش بدون دود و در جواب از ضرب المثل ترکنی که استاد ابراهی در کتابش اورده بود استفاده کردم که (( آتش بدون دود نمیشود و جوان بدون گناه )) و این ضرب المثل بسی به دل آقایان نشست و تا اخر جلسه تکرار کردن !

تو این جلسه اندکی البته اندکی به خودم و به روزهایی که گذروندم امیدوار شدم تا با خودم مهربونتر بشم و به اینده ای که در پبش رو دارم امیدوارتر بشم ....:) از همین تیریبون از ریحانه ی عزیزم تشکر میکنم که من با ادم هایی آشنا میکنه که به شدت از خودم بالاترن و به آدم امید و انرژی میدن ...

حاج آخوند ، انجمن نویسندگان مردگان ، نیمه ی تاریک وجود ، راز مادرم ، خودت باش دخترم ، کتابهایی بودن که در این دوره معرفی شدن !! 

به قول محدودیت صفر از قصدهامون حرف نزنیم ! قصدها محدودمون میکنن ، ترجیح بدیم که جعبه ای پر از هدایای سورپرایز از زندگی داشته باشیم تا جعبه ای پر از آرزوهای خودمان که نمیدانیم به صلاح است یا نه !

به قول حافظ :
صلاح کار کجا و من خراب کجا .... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا :)

نکته : عنوان برگرفته از کتاب محدودیت صفر می باشد !


مسابقات آمل

رفتیم آمل چه جایی بود ، جاتون خالی صفایی بود ، وای که عجب هوایی بود !!

بله در راستای آمدن به دیار و رفتن به باشگاه و گفتن به سنسی که اینجانب با تیم به آمل خواهم آمد سنسی جان نیز در ابتدا به سرپرست و بعد به مربی تیم مارا ارتقا داده  و به همراه بچه ها به این شهر سفر کرده که هم به شیکر خوردن افتادم و هم بسیار خوش گذشت مخصوصا بخش اتوبوس سواریش !!

حرکتمون ساعت 12 شبِ سهشنبه 7 شهریورد بود ، یک اتوبوس و مینی بوس با 70 تا شاگرد ریز و درشت ! من و مهدیه کنار هم بودیم و تازه رو کف اتوبوس کنار هم خوابیدیم درست در اغوش مهدیه بودم ! اخه شما فکر کن کف اتوبوس چقدر که من کیپ مهدیه هم خوابیدم والااااا ! تازه خوابشم کلی چسبید !

فرداش تو راه از خستگی مفرط داشتم به فنا میرفتم که ورپریده ها با اب ریختن نزاشتن چشمام روهم بزارم وکلی اذیت کردن !! البته من چون دقیقا روز اولم بود خیلی بی حال بودم هیشکی درکم نمیکرد و بدتر از اون که نمیشد برای یه مشت جغله توضیح بدی که دقیقا چه مرگته !

ظهر رسیدیم دانشگاه آمل که به علت زیاد بودنمون فرستادن مارو خوابگاه دانشگاه تربیت معلمشون، خوابگاه بزرگ و خوبی بود ولی خوابگاه خوابگاست ! دلگیر و خفه ! تازه ما که دور بر هم بودیم این دلگیر بودنش مشهود نبود !

رسیدگی به خوابگاه افتزاااا بود ! عذابمون بود که بریم دستشویی مخصوصا با شرایط من که مرگم بود ! یه صحنه شاگرد کوچولوی قدیمیم ادام در می آورد که اره سنسی وایساده دستشویی انتخاب میکنه ! اینقدر بد بود که ترجیحا میگذرم ، تازه سنسی بهشون اعتراض هم زده بود که فقط برای یک روز رسیدگی کردن و دیگر هیچ !

روز اول خوابگاه زیاد یادم نمیاد به غیر از اینکه خیلی دیر ناهار خوردیم و پشت بندش شام و خواب که تازه اونم کلی دیر شد! اتاقمون با اتاق سنسی اینا کلی فاصله داشت و هربار برای اومدن کلی راه میرفتیم می اومدیم !

فردای اون روز ساعت 5 صبح صدای چندتا بچه بالا سرم که از شاگردای جدید مهدیه بودن بیدار شدم که کلی طفلکیارو دعوا کردم و خلاصه به زور تا ساعت 7 اینا بیدار و راهی سالن مسابقات شدیم ! همه خسته بودیم ! حتی عکسا رو که الان میبینم چیزی جز چشای پف آلود و خمار بچه ها نصیبم نمبشه !

من سالن والیبا بودم با ست زردی که تمام مربیای تیم دیارم با این ست بودن و بقیه در دوسالن دیگه پخش بودن ، کاملا هم واضح و مبرهم بود که من در روز انتخاب لباس مربیا حضور داشتم و اون خانم داور پیر که به زور و قایمکی میخواستم ازش عکس بگیرم بهم میگفت خوش رنگ و اینکه متولدین 83 84 با من بودن ، تقریبا عاقل و معقول و شاگردای خودم ، مخصوصا محدثه که نیت داشتم حتما بالا سرش باشم تا کم کاری سال پیشم جبران کنم که محدثه خدارو شکر با مقام دوم کاتایی که اورد عذاب وجدان سال پیشم کم کرد !

بسیار خسته کننده و وحشتناک بود ! استرس مسابقه ی بچه ها و coach کردنشون به کنار، هوای گرم سالن، سر و صدا و شلوغی های پی در پیش مازادی بود که هی به خودم بگم  اخه بی شیور برای چی اومدی ! اخه تورو چه به اینجا و بچه ها !خلاصه به زور سردرد و بیحالی و خستگی و نق زدن و غیره و رفتن به مراسم افتتاحیه که فقط بخش کوچکی از استراحتم بود اون روز به شب رسید و بلاخره تموم شد و کشون کشون رفتیم خوابگاه ، اینقدر خسته بودم که وقتی به بالا رفتن پله هاش فکر میکردم میخواستم بزنم زیر گریه و یا .... اصلا بیخیال خداروشکر به خوبی تموم شد !

با همه ی خستگیمون من و مهدیه 2 خوابیدیم و رفت تا فردا که اکثر بزرگسالامون اون روز مسابقه داشتن و چون تعداد کم بود و همه ی مربی ها در یک سالن بودیم راحت تر تونستیم هندل کنیم !ولی فقط یه صحنه که سنسی باهام برخورد کرد به خاطر یه احمق و منم نشستم زارررررر زدن و یه صحنه هم ضربه ی ایدا و نفله شدنش با اینکه از حریفش جلو بود و مجبور شد بازی رو واگذار کنه اون روزم تموم شد و برگشتیم خوابگاه و بعد ناهار و سریع حاضر شدن و رفتن به سمت محمود آباد و دریا و عکس و فیلم و ...

بهترین بخش این سفر برای ما موقع اتول بازیش بود که تمام صداهای مانده در حنجره را به بیرون راهی کردیم و تا تونتسم جیغ زدیم و درود به راننده اتوبوسمون که بسیار پایه و باحال بودن و چشم دل پاک ... 

وقتی شنبه ظهر به دیارمون برگشتیم و  از اتوبوس پیاده شدم راننده اتوبوس گفته بود خدارو شکر این یکی رفت آخه به من و کیمیا میگفتن جیرجیرک ، در ضمن با استقبال مدیران باشگاه و خانواده ها قرار گرفتیم و بسیار چسبید !!

از اونجایی که جدولا هشتایی بود همه مقام اوردن ، ریحانه که دفعه اولش بود اول شد ولی به خاطر صداقتش گند زد به اولیش و یه برنز بهش دادن !حالا چراش بماند !

آیدا موقعی که مصدوم بود ، سوار فرغونش کردن و بردنش تا مینی بوس و این شد دست مایه ی طنز ما در اینستا !

به کار بردن کلمات رکیک من که نشان از بالا رفتن قند ادب خونم بود داستانی داشت که بارها جلوی بچه ها مخصوصا این ریزکاشون سوتی دادم !

چقدر دور بود اخرین پست کاراتم ، و چقدر این روزا تمرینات سنسی میچسبه بهم....

چقدر ساده شدین دنیای من


امروز وسط شیطنت و  تعریف کردناتون از خاطرات صبح تمرینتون با اقای سلیمی ،چنان دادی سرتون زدم که یک لحظه همتون سیخ وایسادین ! سکوت کرده بودین و تعجب از اینکه چرا یهو سرتون هوار زدم ... نفهمیدین نرفته چه دلتنگتونم و بغض چه جوری داشت خفم می کرد و تحمل میکردم که به روی خودم نیارم ، دوست داشتم رومُ ازتون برگدونم و از دوری تک به تکتون گریه کنم ....
دیشب حس میکردم که راحترین کار دنیا ، ترک شماهاست و امروز متوجه شدم سخت ترین کار ترک و دل کندن از شماهاست و چه حس بدی بود ....
نرفته دلم برای تک به تکتون تنگ میشه ، امروز که بهتون گفتم چی شده و شروع کردین به نق زدن که سنسی ما از الان عذا میگیریم باز سرتون داد زدم که من ( هیچ قبرستونی نمیرم ) ... خندیدین ..باور کردین ولی من دروغ گفتم ، متاسفم ....
زهرا ، الناز ، محدثه ، فاطمه ، ریحانه و.... بخندین ، یادتون باش سنسی نرگس با خندهاتون دنیاش عوض میشد.بدونین یکی دلبسته ی همین خنده هاتون بود ...
بچه ها شیطنت کنین ، سر کله ی هم بزنین ، دنیا یه شوخیِ ، با هم بخندین و شاد باشین و جای من همیشه خالی کنین ....
بچه ها به تمریناتتون ادامه بدین ، دوست دارم در قله های فتح ببینمتون بهتون افتخار کنم از اینکه روزی کوچولوهای دوست داشتنی خودم بودین ...
شما دنیای جدید و پرتجربه ی من بودین ، شماها عزیز دردونه های من بودین ، تک به تکتون دوست دارم و دلم براتون تنگ میشه مهربونای من ....

( م . ح) الگویی برای ما

اخرین جمعه ی ماه مرداد سال ۱۳۹۶ همراه بود با اخرین مسابقه ی شاگردان کوچکم ....

یه مسابقه ای که بعد از اولین حضور مسابقات کشوریشون خاص و خسته کننده بود ...

برای یکی از شاگردام (که دوست دارم به اختصار م.ح صداش کنم) مسابقه ی حساسی محسوب میشد ...

شاگردی که از روز اولی که پاشو گذاشت میدون مسابقات اول بود ، حرف اول مسابقات استانی رو میزد و گاو پیشونی سفید استان محسوب میشد ... این شاگرد خاص و قهرمان در مسابقات کشوری که همه ی بچه ها مدال اوردن و حتی تعدادی در دو رشته مدال داشتن تنها بازیکنی بود که دست خالی بود ، بازیکنی که به همون اندازه گاو پیشونی سفید باشگاه بود شد گاو پیشونی سفید تیم و تنها کسی که مدال نیاورد خجالت زده ی تیم شد !!

همه از این باختش متعجب بودند ، حتی پدر مادرها هم باور نمیکردن که او مدالی نیار و دسته خالی برگرده چه برسه به ما مربی هاش که هاج واج مونده بودیم و ما در مراجعت از مسابقات باید جواب کلی پدر ،مادر، شاگرداهای دیگه و مدیر باشگاه رو میدادیم که چرا بین همه این شاگرد مدال نیاورد و انگار نه انگار که اولین تجربه ی کشوری بچه ها بود و عملکرمون نسبتا خوب بود ... 

به هر حال م.ح اوضاع روحی چندان خوبی نداشت ..روز اولی که از پایتخت برگشتیم با پی امی تند و تیز از برخورد ناجوانمردانه ی ما مربیهاش در ایستگاه قطار شاکی بود ، برای خودش توهماتی زده بود و به خاطر دسته خالی بودن تک و تنهاش فکر میکرد باعث سرافکندگیمون شده و این  در صورتی بود که نمیدونست برای من یکی حدالقل چقدر خاص و ارزشمند ... ایستگاه راه آهن بدون خداحافظی رفته بود و حتی برای عکس گرفتن نیومد و جای خالیش در عکس های بازگشت محسوس بود ، فکر میکرد ما او رو فراموش کردیم و نخواستیم که در عکسامون باش ...خلاصه بعد از این توهمات و پی ام تند تیزش و اینکه هم من و هم مهدیه رو بلاک کرد و کلی از کارش خندمون گرفت و سعی کردیم به روی خودمون نیاریم ، جلسه دوم تمرین حضور پیدا کرد ، از چهرش مشخص بود که هنوز داغون و هنوز از شوک این شکست بزرگ در نیومده ! با این حال از نگاه کنجکاو هم باشگیاش فرار نکرد و وایساد و به تمرینش ادامه داد ولی به شدت اوفت روحی و جسمی کرده بودو  این ازارم میداد  ... بعد از مراسم تجلیل که ۵شنبه ی هفته ی پیش برامون گرفتن و با کلی جنجال شکل گرفت و در اون مراسم از او به خاطر مدال های رنگارنگش تقدیر کردیم و حتی در عکس جدید بنر ازش خواستیم که حضور داشته باش روحیش کم کم جمع کرد ! با این حال شنبه وسط تمرین نتونستم تجمل کنم و رو کردم بهش و گفتم...


من : چته ؟؟ هنوز تو بهت شکستتی ؟ 

او : نه ... 

من : مطمینی ؟

او : بله 

من : پ چته ؟ چرا اینقدر اوفت کردی ؟ اصلا مثل قبل نیستی ، کاتای افتزایی تو مراسم تجلیل زدی !! نه سرعت داشت نه قدرت ، باید فیلمت میدیدی ...


بعد از این تشر بود که دیدم ازم اجازه گرفت که نمازش بخونه ، پاچه های شلوار کاتاش کوتاه بودند و ارشد باشگاه از او ایراد گرفت که منم توپیدم بهش که بزار نمازش بخونه ، سنی ندار، این وسواس ها و سخت گیری ها از نماز زدش میکنه ، خدا که نامحرم نیست !!!


گذشت ...


روز مسابقات که به نوعی دید بیشتری درش بود چون به نوعی مسابقات المپیاد محسوب میشد و انتهای ان جایزه نقدی داشت ،هنوز چهره ی درهمی داشت، هنوز حس میشد که اخمش از یه غم عمقی نشات میگیره ، حتی دیدن اون اخمش برام غیر قابل تحمل بود در صورتی که من همیشه قربان صدقه ی لبخندهاش میشدم با من از یه غم پنهان حرف میزد ...

 

مسابقاتش که شروع شد ، از استرس و یه اعتماد نگاه نمیکردم ، بالای سرش نبودم ، لباس کاتای خودم بهش داده بودم و احساس میکردم همین که بدونه من ارزشمندترین دارایی کاراتم بهش دادم براش خاص و ارزشمند ، مخصوصا که خودم کمربندش بستم و پشت لباسش درست کردم ... 


رفت تو میدون ، مسابقه ی اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنجم و..... 

مسابقات حذفی بود و رپه شارجی در کار نبود ،مسابقات خودش نه ولی مسابقات حریفاش میدیدم و اسم اونایی که حس میکردم تا انتها همراهیش میکنن کف دستم مینوشتم تا ببینم کجای جدول بهم میخورن !! 

به مسابقات فینال خودش رسوند ، حریفش یه لنگ دراز بود که کارش خوب بلد بود ، سرعتش عالی بود و این پوین باعث شد با اختلاف یک یا دو پرچم از حریفش کم بیاره و دوم مسابقات بشه !

خیلیا بعد از اون شکستش از این پیروزی او خوشحال بودند ، برای ما مربی هاشم که این امر عادی بود و تازه دلخور بودیم که چرا اول نشده چون به هیچ وجه شکست قبلی و بزرگش از توانایی هاش برای ما کمرنگ نکرده بود !

او دوم شد ، لبحند کم رنگی به لبانش نشسته بود ولی باز مثل سابقش نبود ! 


اولین جلسه بعد از پیروزی ، در انتهای کلاس گفتم بیاد وسط  رو به بچه ها وایسه ، ، براش دست زدن حسابی ...

به همشون گفتم ، راهی برای فرار از شکست نداریم ، غیر منتظره وارد میشن و کمرمون میشکونن ، اینکه چطور با شکستتون کنار بیاین مهم، گفتم م.ح رو بکنین الگوی خودتون و اگر بعد از او هرکس شکستی خورد و جا زد و چند جلسه کلاس تعطیل کرد و رفت تو لاک تنهایی خودش ، به هیچ وجه نمیبخشمش ،چون همتون م.ح رو از نزدیک دیدین ... ازش بپرسین چه جوری خودش جمع کرد ، سخت بود که همه دست پر بودین و او !!! سخت بود که همه تبریک ماچ و افتخار او تنها دلشکسته یه گوشه با یه حس وحشتناک ! ولی با همه ی این ناملایمات کنار اومد و جا نزد و مسابقه ی بعد جبران کرد ، مسابقه ای که به یه نوع برای خود باشگاه و ما مربیا و شهر کوچکمان  مهم محسوب میشد !



اولین تجربه ی مسابقات کشوری

دوست دارم قبل از هر چیزی یه تشکر ویژه داشته باشم از خدای مهربون و خوبم که باز روسفیدمون کرد و تونستیم بار دیگر برای اولین بارها افتخاری عجیب غریب دیگه ای برای شهرمون بیاریم ...

خدایا از اینکه اینقدر هوامون داری ازت ممنونم و شکر و شکر و شکر که اینقدر همیشه دلگرممون میکنی ...

عرضم به حضورتون که چهارشنبه ساعت 4 صبح با تعداد 31 نفر از اعضای تیم راهی پایتخت شدیم برای مسابقات سبکی کشوریمون که از این 31 نفر 13 نفر از اعضای تیم من و شریک بودند ...بچه های قد و نیم قدی که دنبال سر خودمون کشون کشون تو قطار و مترو و خوابگاه این ور اون ور کشوندیم ..بچه هایی که یهو یا دلشون درد میگرفت یا دندونشون یا پاشون یا گشنشون میشد یا خسته میشدن و یا دلتنگ و چقدر بچه داری و عیال باری با این حجم کار سختی بود و اصلا فکرشم نمیکردم یک روزی تا این حد مسیولیت پذیر بشم که به خاطر چند عدد الف بچه یه کوه رو صد دفعه برای شیکمشون بالا پایین کنم ویا اینقدر برام مهم باشن که به خاطر باخت کوچیکترین عضوممون بزنم زیر گریه و نتونم خودم کنترل کنم و بچه ها مثل پروانه دورم بگردن که سنسی چرا دلخورین یا چرا اینقدر ناراحتین و من نتونم بگم که باختتون ما رو میشکنه و شما صدای این شکسته شدن نمی شنوین ...

بچه هامون گل کاشتن و البته شانس هم داشتن و خدا خیلی هوای هممون داشت ... از 11 نفر از بچه هامون 10 تاشون دسته پر برگشتن ..با مدال های رنگ وارنگی که دلچسب بود و هرچقدر شاکر خدا باشیم که در اولین تجربه ی ورزشی تا این حد سربلندمون کرد کم و کم و کم ...

خانواده ها عجیب شوکه بودند و تعجب کرده بودند که بچه ها تا این حد دسته پر برگشتند و این بود که وقی گفتم باید با دسته گل بیاین دنبال بچه هاتون همشون هماهنگ شدن و با دسته گلهای خوشگل به استقبالمون اومدن و کلی ذوق مرگمون کردن و لذت بردیم ...

اینگه تو چشات زل بزنن و از خوبیهات یا مهربونیات بگن باید شاکر خدا بود که اینقدر بهت عزت میده که بچه ها یه همچین حسی بهت داشته باشن ...

اینکه یکی بیاد سرت داد هوار بزن و بهت انگ بی ادبی بزنه هم باید بزاری کنج دلت و تحمل کنی سعی کنی به چشم یک تجربه نگاش کنی و تا یادت اومد به طرف مقابلت که خیر سرش پسر استاد بزرگ بود فش بدی تا یکذره دلت خنک شه ... !!


تجربه ی خیلی خوبی بود و نتیجه ها دلگرمی خوبی بودند که هرچقدر شاکر خداوند باشیم کم و خدایا ممنونم به خاطر این سفر پر تجربه ای که داشتم و برامون رقم زدی ...

بخشی از یک سفر

بعد از 14 روز سفری که فقط به نیت شفا رفته بودم برگشتم به شهرم و نیومده درگیر حواشی ورزشی و تمرینات بچه ها شدم و رمقی برای انجام کارای دیگه بهم نداده خودمم که هزار ماشالله تا بیام بجنبم روز تموم شده ....
مزه ی شیرین شریک داشتن این روزا به اوج خودش رسیده ، مهدیه ی عزیزم اولین شریکی که با هم کلی تفاوت روحیه داریم و در کنار هم سعی میکنیم کارا رو پیش ببریم البته این وسط هردفعه یکیمون کوتاه میاد ... اینقدر این روزا از داشتن شریک و نحوه ی مچ شدن با او  درس میگیرم و لذت میبرم که خستگی فکری و جسمی رو از تنم در میکن !! البته این خاطر نشان کنم که اختلاف سلیقه ها هست ، ناراحتی های سطحی که الکی الکی پیش میاد و مهم اون تفاهمی که در انتهاش باید داشته باشی ...
چقدر شریک داشتن شیرین و چقدر خوبه که بدونی دوتایی کنار هم و دست به دست هم برای یک هدف میرین جلو ...
خدایا ممنونم به خاطر این شریک دلسوز و مهربون و صادقم  ...خدایا واقعا ازت ممنونم و هرچقدر سپاست گویم کمِ...
اندراحوالات سفر هم بگویم که کل سفرمان خلاصه شد به مسیر رفت و برگشت از خانه به حرم امام رضا ، حرم امام رضا به خانه ؛ همین و بس !
البته این وسطا یه چند روزی هم به زادگاهم رفتم و هوای خنک زادگاهم که صبحا بالا پشت بوم خانه مامانیا حالمان را دگرگونی نمود !
یک روز هم به دعوت خاله  فریبای عزیزم کوه سنگی رفتیم و خاله جان مارا تا انتهای قبور شهدای گمنام بردن ، که ان هم جوانان خوش بر ریش دار مشهدی عزیز زیراندازی انداخته بودند و زیارت عاشورایی خواندند و خلاصه فضا را کاملا معنوی کردن و چقدر خوب بود که ون گشت ارشاد خراب شده نبود که به حجابت گیر بده و حالت بگیر ، اصلا برادرای ریشو با آن قد هیبتشان که خدایی ترسناک بود در حال هوای خودشان بودند کار به کار هیچکس نداشتند دم تک به تکشون گرم و دست خدا به همراشون ...


قهرمانانِ کوچک ...

یک ماه مبارک رمضان ، من بودمُ الناز ، الناز بود با من !!
باشگاهی که هیچکی نمی اومد و من به جای اینکه دلخور شم خوشحال خندان میگفتم اخ جون وقت دارم با الناز خصوصی کار کنم !
روی قدرت ، سرعت ، پرش ، تعادلش کار کردم و از نتیجه ی کارم وقتی مهدیه گفت الناز اوکی راضی شدم !
وقت گذاشتم و لذت می بردم از این وقتی که برای شاگرد کوچولوهای دوست داشتنیم میزاشتم !
محدثه ، شاگرد ارشدم ، فامیل دوست داشتنیم ، قدر کاتای باشگاهم که درست شبیه خودم کاتاش میزنه ،دیگر شاگردی بود که براش زمان گذاشتم و سعی کردم تمام اون خلاهایی که مانع پیشرفت من شد براش برطرف کنم تا بتونه نهایت استفاده رو از استعدادش ببره ومثل نگین در مسابقات کاتا بدرخشه ! از تمرینات بدن سازیش گرفته تا تعادلی و پرش و ....
بعد از ماه مبارک رمضان ، تو همین تایم کوتاه بچه ها برگشتن ، یکی یکی برگشتن ، بهشون حق میدادم که با توجه به تایم باشگاه و اون گرمای طاقت فرسا و روزه هایی که میگرفتن از تمرین فرار کنن..
بچهها اومدن شروع کردیم به تمرین کردن ، تغیر رویه داده بودم ، ادای سنسی ارشدم در می اوردم ، برنامه نوشتم و چسبوندم به دیوار ، بچه ها تکلیف خودشون میدونستن ، تمرنات بدن سازیشون پدرشون در می آورد ولی راضی بودن و تمرین می کردن ... عرق میریختن و شیطنت می کردن !
جمعه ای که گذشت اولین دوره از مسابقات کاتاشون در سال ۹۶ دادن ، سوتی های وحشتناکی که بارها و بارها تذکر داده بودم باز تکرار کردن ولی با وجود تمام سوتی هاشون تونستن جواب تمام تلاشایی که در حقشون کردیم بدن ! مخصوصا الناز کوچولوی عزیزم که از اول تا به اخر کنارش بودم و کوچش می کردم ... انگار هیچ شاگرد دیگه ای جز الناز ندارم ...
برای اولین بار بود که بعد از مسابقات با بچه ها برخورد میکردم ...
فاطمه رو که بعد مسابقه با سوتی وحشتناکی که داد   با غیظ و اخم نشوندم یه جا و گفتم حرف نزن تا برگردم و او زد زیر گریه ..
میشگونی که از یاسمن گرفتم و طبق معمول با خونسردی خودش یه لبخند نثارم کرد ...
و .....
در کنار شاگردام کوچولوهای دوست داشتنی دیگه ای هم بودن که ازم کمک میخواستن ... نمیدونم چی فکر می کردن با خودشون ولی همین که با من احساس راحتی میکردن و به عنوان مربی حریف نگام نمیکردن برام کفایت می کرد ...
بچه ها دیروز با مقامایی که اوردن گل کاشتن برامون ...
محدثه اینقدر کاتاشُ فوق العاده زد که افاق که مسیول برگزاری مسابقات بود شک کرده بود که رده کمربندی محدثه رو پایین اعلام کردیم و تا باصدای بلند از خودش نپرسید و محدثه جواب نداد باور نکرد و چقدر به خاطر این سو ضن مهدیه دلخور شد ...
باشگاه شهید نصیری با اینکه کوچیک بود ولی فضای بیرونیش عالی بود برای عکس گرفتن و تا تونستیم دلی از عذا در اوردیم و این عکسی که محدثه گوشه ی پروفایلش به عنوان تشکر برامون گذاشته ...





الناز ، زهرا ، محدثه و فاطمه ها --> اول
ریحانه ، مبینا ، یاسمن --> سوم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همین چند لحظه پیش موقع تایب این پست ، حانیه ازم پرسید جلسه ی اول چی به شاگرداتون یاد میدین ...
منم براش هر اونچه که می دونستم توضیح دادم ...
ازم تشکر کرد و گفت جلسه ی دوم بعدا ازت میپرسم ..
یادم اومد روزایی که مهدیه با دلی صبر به من میگفت چی به شاگردا توضیح بدی و یاد بدی ...
نکات ریز تکنیکا و مراحل اموزشی بچه ها رو یکی یکی شفاف و با اجرا برام توضیح می داد ...
و من چقدر این روزها رو مدیون صبر و ارایه ی تجربه های مهدیه ی عزیزمم ...
از خدای خودم بسیار سپاس گزارم که در ابتدایی ترین تجربه ی باشگاهی و مربی گریم رفیقی چون تورو سر راه من قرار داد ...
خدایا سپاس به خاطر این روزها ، شاگردهایم و شریک دلسوز و صادقم ...


شریک همراه ...

به خاطر اولویت بندی در بعضی از مسایل  زندگی ام نتوانستم امروز در کنار بچه ها باشم ولی مهدیه جور مرا کشید ..
میدانستم زهرا و النازم نیاز مبرهمی به وجودم دارن  ...
شریک داشتن یعنی همین روزهایی که تو نیستی و او باشد ...
ته دلم از اینکه چرا امروز کنارشان نبودم گرفته است ولی از اینکه برده اند و سکویی را از آن خود کرده اند میبالم ....
مرسی دختران گلم
(مبینا و فاطمه اول ... محدثه دوم ... مهلا یاسمن و زهرا سوم ) و خدایا سپاس از لطف بی انتهایت و شاکر نعمتهای بی دریغتم ...
دوستان برای شما در تک به تک مراحل زندگیتان شریک های منصف، مهربان ، دلسوز ارزومندم ...

یک سال دیگر به تجربه ام اضافه شد!

 پارسال همین موقع ها بود که از شروع استرسِ کار حرف میزدم ، از دل پریشونی ها ، مسیولیت سخت بچه ها و غر غر هایی که پشت بندش میزدم و از لذت هایی که در ثانیه های بودن با بچه ها رقم می خورد   ثبت در این وبلاگ میکردم !
حالا یک سال دیگر نیز گذشت .. در این یک سالی که اضافه شد  ذوقِ اولی های زیادی داشتیم .. از بردن بچه ها به مسابقات و دیدن اشک ها و خنده هایشان از پی هر برد باختی که داشتن !
اولین شاگرد خصوصی ام را در سال ۹۵ تجربه کردم !
دومین باشگاه را نیز به دست گرفتیم و حال در دو مکان متفاوت شاگرد تربیت میکنیم !
این اواخر حواشی ورزشی من و مهدیه ، شریکم را شدیدا تحت تاثیر قرار گذاشت .. باهم لرزیدیم .. او شکست و تنهایی اشک ریخت و من از اشک ها و ناراحتی های او نیز شکستم ! این اواخر رفتارهای ضد نقیص زیادی دیدیم ولی به گفته ی مربی ارشدمان ترک نخواهیم کرد صحنه را می مانیم و ادامه میدهیم و کارمان را فقط به خدا واگذار می کنیم ! خدا رو شکر می کنم در این امتحان پر حاشیه ی مسخره ی ورزشی که با حضور یک تازه وارد رقم خورد خودمان را به خوبی نشان دادیم و اثبات کردیم از اینکه ما اگر به اینجایی رسیدیم خدایی داریم که هوایمان را شدیدا دارد !
دیروز با بچه ها عکس گرفتیم  و در خاطرات ۹۵ که گذشت به ثبت رساندیم! مربی ها جمله ای دارند که میگن ((شاگرد وفا ندارد)) نمیدانم کی قرار است به این جمله برسم که امیدوارم نرسم و نچشم چون هیچ انتظاری از شاگردانم ندارم ولی عکس های دیروز حدالقل برای خودمان به یادگار ماند از هر آنچه که در تقویم ورزشی امان باید به یادگار می ماند !
حرفها و گفتنی از باشگاه زیاد است ، خاطراتی که بخشی از آن را در این وبلاگ به ثبت رساندم و حجم وسیع آن را بنا به دلایلی در دفتر خاطرات سبز رنگ زیبایم ثبت کردم !
امروز جمله ای خواندم از بزرگی به این مضمون : هرچقدر سن بالا رود بر تواناییهایمان افزوده میشود به این شرط که از یادگرفتن دوری نکنیم ...
حالا این یک سال و خاطرات تلخ شیرین و پر حاشیه ای که از باشگاه برایم به ثبت رسید این جمله را به خوبی برایم اثبات کرد که اعتراف میکنم موجبات پیش بردن من در رشته ی ورزشی ام شد به حدی که من به هیچ وجه سطح کارم را نمیتونم با سال قبل مقایسه کنم و از این بابت بسیار خدا را شاکرم ...
خدایا باز هم در انتها تکرار میکنم که کارم را به خودت واگذار میکنم و سال ۹۶ و اتفاقات خوب ورزشی و زندگی را برای من و شریکم رقم بزن ... آمین
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan