دنیای نرگس بانو

اول آخرش !!!

نباید از کسی اسطوره ساخت !! ... باشه  آقا قبول 
نباید از شخصیت کسی بزرگنمایی کرد !! ... باشــــــه آقا قبول 
نباید ازکسی برای خودمون بت درست کنیم !!... باشـــــــــــــــــــــــه  آقا قبول 

ولی قبول دارین که بعضی  از آدما یه جور خاص و ملموسی  به دل میشینن !! تن صداشون، رفتار ملایمشون، حتی راه رفتنشون هم برات یه جورای خاصی دلنشین میشه !!

چه رمز رازی تو این داستان دلنشینی بعضی از افراد وجود داره ، اینجانب نمیدونه !! روانشناسا هم که معلوم نیست چه غلطی میکنن که جواب این سوالُ درست و درمون نمیدن !!! 

به هر حال خواستم بگم که  یک  بشر پاستوریزه ای موجود میباشد  که چند وقت یک بار میبینمش و باید اعتراف کنم به شکل بسیار ملموسی به دلم نشسته !! البته مسئله طبق معمول حات نیست ! اینقدری که وقتی باهام برخورد میکنیم حتی نگاشم نمیکم !! موقع سلام و خداحافظی هم چنان سریع فرار میکنم از صحنه که فرصت شنیدن جوابِ خداحافظیشم به خودم  نمیدم ! کلا خودمم تو این اخلاق گوهم موندم !

به هر حال چه سریِ که اینقدر به دلم نشسته ندانم !! و جالب تر از همه ی اینها وقتی میدونم داره با موبایلش با مخاطب خاص خودش میحرفه و  از اصطحکاک دلنشینیش کم نمیشه بیشتر در عجب فرو میرم !! یا وقتی status میزنه که "دلتنگم" باز و باز برای من همچنان همونجور دلنشین و خاص مونده بیشتر و بیشتر در عجب  فرو میروم  !! 

اصلا چرا باید بین همه ی آنها راست راست فقط او به دل من برود !!!!!
اصلا چرا ؟؟؟

و خلاصه که :
خاک تو سردل من که اینقذه شئور نداره  !!!  دل اسکل من اصلا منطق سرش نمیشه  !! با حساب دو دوتا چهارتا هم که در کل مشکل داره !! حرف حساب هم که یوخداااا !!
خلاصه زده به اون در خنگیش !! و برای همین که این روزها گاهی در گیر این عواطف گذری میشم  که طبق معمول میسپارم دست خدای خودم .... 

حالا بشین یه چایی بخور خستگیت به در ره !!!

خطاب عنوان این پستم برای فرشته ی مهربون زندگیمونِ...

فرشته ای که این روزها شدیدا برامون فعالیت میکنه و یه بند مشغول کار و گرفتاری های خاص خودشِ...

فرشته ای که پرکاری های این روزهاش عجیب رو عصابمونِ....

باید بریم همگی باهم دستشُ بگیریم ، بنشونیمش یه گوشه ای ،  یه چایی براش بریزیم،قلیون هم براش آماده کنیم تا دوسه پکی بزنه و به تُ..م و تشلایی که این چند روز من باب کارش زده ،اساسی فکر کنِ...

البته تقصیر این فرشته ی مهربون که نیست ، کارش اداریِ ، مدیر فرمون میده ، نمیشه کاریش کرد ، به احساساتِ من و توام که کاری نداره ، فقط انجام وظیفه میکنه !!!

تازه یه سری دیگه از کاراشم تو لیست سیاه گذاشته که معلوم نیست با انجام وظیفه های پیش روش بناس چقدر غصه به دلمون کنه !!

راستی معرف حضورتون که هست !! عزراییل جونمونُ میگماااااااا..همین عزراییل خودمون که باز افتاره رو مود تند کاری ...

عزراییل جون خسته نباشی داداش ، این پشتکاری که تو داری تو کشتن افراد اگر من داشتم الان یه تهدید برای ملکه انگیلیس محسوب میشدم و جاشُ تا الان اساسی تنگ کرده بودم !


از سری نصیحتهای نرگسی : این قسمت رفتن به دندان پزشکی

چند سال پیش هم باشگاهی عزیز بهم  گفت :
ببین،  اسمش هول انگیز ، حالا فکر میکنی بناس باهات چی کار کنن ، اصلا نه درد داره نه هیچی !!!

وقتی این حرف زد ، عمرا به خیالم هم میزد که روزی مجبور شم  به این فکر کنم که حالا بناس باهام چی کار کنن؟؟؟  !!!

وقتی رفتم مطب آقای دکتر پیر مهربان برای معاینه و گرفتن وقت جراحی  ، گفت : 
دخترم فقط درد آمپولش میفهمی ولا غیر ، استرس هم نداشته باش ...

تمام تلاشم کردم که استرس نداشته باشم و اصلا هم بهش فکر نکنم ،تا یک ساعت مونده به جراحی این تلاش مثمر ثمر بود ولی کم کم سوسه های استرس بود که تو دلم مکزیکی میزد !! 

بعد اینکه آمپولای بیهوشی در فک اینجانب جا خوش کرد ، دستهای دکتر پیر مهربان نبض من گرفت تا ببینه تپش قلب دارم یا نه، لبخند دکتر حاکی دل سنگینی اینجانب بود !! ولی خدایی نمیدانست در دلم چه غوغاییس و از چه عبارات و کلماتی من باب خودش ، عمه اش ، خواهر مادرش و ... برپاست !!

در حقیقت باید به همه ی عزیزانی که از دندان پزشکی فرارین و احیاناََ آنهایی که مثل اینجانب جراحی هم باید بزار کنج فکشان عرض کنم ،که : 
جراحی هیچم ترس نداره ، درد هم نداره ، در کل اصلا خبری نیست ، با آچار پیچ گوشتیهای مخصوص دندون پزشکی می افتن به جونت ، فکتُ بالا پایین میکنن ، تهشم باسوزن برات میدوزن ، یه خمیر هم روش میزارن و تو نه اصلا نمیفهمی که چی به چی خواهد شد مگر اینکه چشمهات باز بزاری و از اول تا به آخر شاهد این نخ و سوزن و آچار پیچگوشتی ها باشی  !!!

به بعدشم به غیر از اون 24 ساعت اول که از جنس داغ نباید وارد حلق نمایی  ، در بقیه موارد همه چیز اوکی و عادی خواهد بود !! 
 پس نترس و با یه دل شیر بروو جلووووووو !!!!! و حالا اگر احیانا در آینده ی نزدیک باهاش مواجه شدی بازم نترس و با یه دل شیر برو جلوووو !!! 

هیمن الان خارجِ !! یهووویی !!

ته آشپزخونه تخته شده بودم ، دراز به دراز !!! 
داشتم اکانتای تلگرامُ بالا پایین میکردم ، آمار آقایون خانمهای آنلاین میگرفتم که دیدم از قضا یکی از همکلاسی های قدیمی دانشگاه بعد مدت ها آنلاینِ !!!

در ادامه مکالمه ی من و همکلاسی قدیمم خواهین داشت :

من : سفر قندهار رفتی دخمل نیستی ؟؟ معلومه کوجایی ؟؟

همکلاسی : خخخخخخ ، از تو چه پنهون ،عینهونه بی خانمانا اومدم خارجِ ،اقامت گرفتم، الانم مثل چی پشیمونم میخوام برگردم ...

من : خاااارجِ ؟؟؟ بابا دمت گرم بازم به تو ، من که فعلا اسیرم ، مرگ بر بوووق (منظور از بوق : همین شهری که درش زندگی میکنم )

دوستم : نرگسسس ، اینجا افسردگی میگیری ، تازه من زنداییمُ  آبجیم هستن ، تو مطب زنداییمم که دکترِ کار میکنم ،فلان تومن هم در آمد دارم ولی باز پول کم میارم ، فقط هم میخورم اگه نخورم افسردگی میگیرم ، شبا بعد مطب ، مک دولاندی برگرکینگی سوخاری چیزی میزنم بعد میرم خونه ، تازه خونه شام هم آمادس !!!

من : بیخیال بابا ، من 3 هفته پیش تو قطار یه نسکافه 2000 هزار تومنی خریدم ، هنوز که هنوز یادم می افته میسوزدم !!  چی این همه خرج میکنی ، پس انداز کن خوب !!!

دوستم : نمیشه نرگس ، یه قبر هم خریدم تو فلان شهر زیارتی ، ماه دیگه پولم باید بدم برای این قبر !!!

من : قبرررررر خریدی ؟؟؟ تو چه کارا میکنی یهووو !! حالا بازم به تو یه گوری چیزی داری توش ب..ی !! 

من : حالا کی برمیگردی بریم بگردیم ؟؟؟

دوستم : با توی گدا میشه گشت ؟؟؟

من : گشتن با من به صرفست ، دلتم بخواد !!! 

و خلاصه .......

دوستمون یهویی سر از خارج در آورده با کلی حرف و سخن و تجربه ..
کامل واضح و مبرهم بود که چقدر دلتنگِ ، من به همراه همین دوستم تو دانشگاه برای رفتن نقشه میکشیدیم و حالا او رسیده بود و از سختی ها و دلتنگیش میگفت منم در حالی که در اندرونی تخته شده بودم باهاش میچتیدم و منتظر دم شدن چاییم بودم که بکوفتونم !!! و کوفتوندم و نوشِ جونم ...
 
بلهههههه اینجوریاااااس !!! 

هان ؟!

1) 

اندر احوالات خاله زنک بازی : این قسمت عروس شدن دخمل همساده !!


دخمل همساده عروس شد !! البته این خبر به نقل از پدر جان به گوشمان رسید و از صح و سقم این مسیله آگاهی نداریم (آخی ، راحت شدم ، عجیب این خبر ته گلوم مونده بودا والا )


غیبت : 

دخمل همساده ،چپ و راست به خاستگارایی که براش می اومدن ایراد میگرفت ،اگر پسر محترم هم ایرادی نداشتن ، تا سوراخ ک...ن طرف در میاورد و یه ایرادی تو سایزش هم شده میگرفت (آری من خیلی بی تربیتم ، از وقتی هم یادم میاد طرفدار شعرهای ایرج میرزا بودم ، اصلا سبک نوشتن شعراشم دوست دارم ، خودت یه جوری این دوتا مقوله رو هم ربط بده ، همرو که نباید من توضیح بدم  )


2)

دخمل دایی عزیزم هم در دقایق 90 ، با انتخاب رشته ی انسانی به جای عکاسی ، یک خاندانُ خوشحال فرمودن ..

اینکه میگم یک خاندان، جدی میگم ، از اول تابستون گفت میرم عکاسی ، همه تشویقش کردن که :

آفرین خوبه ...

 همراهیت میکنیم ..

 علاقه ی خودت مطرحِ...

درآمد داره اساسی ....

البته در کنارش بهش میگفتن : میتونی در کنار درست این هنر داشته باشی ، چرا عکاسی ؟!

درس دانشگاهت جدا این رشته عکاسی هم جدا ،

 حیفه معدلتِ و یه مشت از این چرت پرتا ، فکر کنم تنها کسی که حامی واقعیش بود من بودم 

خلاصه بعد اینکه دقیقه 90 تصمیم گرفت بره انسانی و حتی فرم مدرسه ی هنرستانشم گرفته بود که یهو پشیمون شد و یک ملتی رو خوشحال کرد و همه ی اون عزیزانی که جملات بالا رو میگفتن ، جملات خود را به این شکل عوض کردن :

آفرین ، حالا ادم شدی ، آخه خاک بر سرت اونم شد رشته که میخواستی بری ، هیچیت نگفتیم !!!

آآآآآآفرییییین ، حالا فهمیدی چی کار باید بکنی ، آخه عکاسی هم شد رشته !!!!!!

آخه گوساله ، حیف معدلت نیومد ؟؟؟

 وخلاصه میخندیدُ تعریف میکرد از این همه استقبالی که ازش شده  ...

روحیه ی خودش 180 درجه عوض شده ، اصلا مثل سابق نیست و اینُ دوست دارم ، این دخمل دایی واقعی منِ، شوخ ، خنده رو ، ماااااااااااااااه ، عزیزم ماااااااه ...


3)

voice استاد میزارم که بگوشم ، از اون ور عکسشم از رو تلگرام میارم ، تا بیام تنبلی کنم یه نیگاه به عکسش میندازم و یه یادی از التیماتیوم آخر کلاسش میکنم که گفت :

 جلسه ی 3 به 4 با این اوصاف بگذره  ، جواب سوالتون نمیدم !!! 


اولی که دیده بودمش ، فکر کردم از این بچه های دهه هفتادی ، غرورم اجازه نمیداد که حتی نگاش کنم ،چه برسه بخوام به عنوان استاد بپذیرمش ، بعد که بلاجبار استاد عوض شد و جلسه ی دوم برای تدریس اومد و خلاصه سر یه مسیله از خاطرات انتخاب واحد دوره ی تحصیلشون در دانشگاه فرمودن ، متوجه شدم ، ززززرررررشـــــــــــــک ، آقااااا خیلی خوب موندن والِا برای عهد عتیقِ سبک انتخاب واحدشون ،خوشحال و خندان چیزیدم بر غرورم و به خودم اجازه ی سوال پرسیدنُ صادر کردم ...


4) 

جا داره از همینجا یه سلامی عرض کنم به اون شاسکولی که زد ، شیشه ی ماشین زهره خانم که تو کوچمون پارک شده بود ، خرد و خاکشیر کرد...

.

.

.

سلااااام عنتررررررررررر ؛نکه دستمون بهت برسه بی شیور !!!

وقتی بک آپ برگشت ....

از جمله اتفاقات خوبی که در شروع این پاییز عزیز برام افتاد این بود که :

بک آپ وبلاگِ قدیممُ داشتم و دیروز طی یک اندیشه ی سیم ثانیه ای ، بک آپ را بالا آوردم !!! و دیدممممم که ،بــــــــــلــــــــــه همه ی نوشته هام همچنان سر جاشن...

الان داشتم نوشته هام میخوندم ، خودم خندم گرفته بود  از سبک نوشتنم ، از تقلید متنفرم ، سبک نوشتنم طنز آلود و اینکه خودم خیلی میدوستمش   ، از اونجایی هم که نافم با نوشتن بریدن و اگر ننویسم خفه میشم پس من بعد با همین سبک ثبت میکنم تک به تک روزهایی که خواهد گذشت !! بلیاااا

 

در ضمن یک سلام و عرض ادب هم دارم برای مدیران و کارمندان مهندس وار بلاگفا که با برنگشتن مطالب وبلاگم در این مدت چیزیدن به حال اینجانب .....

.

.

.

.

سلام قوززمیتااااای مهندس ... :)

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan