دنیای نرگس بانو

با خدا باش زندگی کن.....

داشتم توی دفترم ثبت میکردم که به خودم اومدم گفتم بیام تو وبم ثبت کنم ، شاید نیاز شد دیگری که از روی تصادف از اینجا رد میشه نگاهی بهشون بندازه و ذره ای وجودش اروم بگیره !!


هممون میدونیم تو زندگی شرایطی وجود دار که نمیشه تغیر داد ! شرایطی که دیگری با دیدن تو در اون وضعیت برای تو دلش بسوزه و بگه آخی چه حیف یا بگه آخی طفلکی ، آخی ..... آخی آخی !!!!!!!


آخیُ کوفت عزیزم !!! 


تو این جور مواقع باید شرایط پذیرفت ! تا نپذیری هم نمیشه ساختش ! نمیشه که با خودت کنار بیای و هندلش کنی !!! اصلا انگار شرط اول ساختن همین پذیرفتن ! یه جورای مثل شرط ورود به بهشت که پذیرفتنش یگانگی خداست !!


وقتی پذیرفتی تازه یاد میگیری در برابرش قد علم کنی ، مهمترین چیزی هم که تو این مورد خودش نشون میده اعتماد به نفس توست که اجازه نمیده دیگران خط خالی بهت وارد کنن ! 


باور کنیم شاد زندگی کردن یک هنر ! هرچقدر هم که تو فول آپ باشی از نعمت های بی دریغ خداوند یا بی نصیب از اون ها باید خودت بلد ساختن زندگیت باشی !!!


زهرا نعمتی تا نپذیرفت مسیله ی تصادفش نتونست به عنوان یک قهرمان پارالمپیک خودش نشون بده ! آدمی که تا دیروز تو تیم تکواندو تمرین میکرد و یهو سر از یک ویلچر در آورد مصلما پذیرفتن شرایط جدیدش کم از سختی شرایطای زندگی ما و امثال ما نداره !!


هر کدوممون به یه شکل باید بپذیریم !! یکی شوهر خوب نداره ! یکی بچه نداره ! یکی طلاق گرفته ! یکی درس نخونده ! یکی شرایط ازدواج نداره ! یکی کار نداره ! یکی .. یکی یکی یکی ... مشکلات مسخره ی این دنیایی تمومی ندارن انگار ...


بچه ها بیاین بپذیریم هر کاستی که تو زندگیمون داریم بعد دستامون بزاریم تو دست خدا و در پناهش بریم که بسازیم و باور داشته باشیم ما با خدا هستیم و پادشاهی خواهیم کرد! هرچند سخت ....

مسابقات آمل

رفتیم آمل چه جایی بود ، جاتون خالی صفایی بود ، وای که عجب هوایی بود !!

بله در راستای آمدن به دیار و رفتن به باشگاه و گفتن به سنسی که اینجانب با تیم به آمل خواهم آمد سنسی جان نیز در ابتدا به سرپرست و بعد به مربی تیم مارا ارتقا داده  و به همراه بچه ها به این شهر سفر کرده که هم به شیکر خوردن افتادم و هم بسیار خوش گذشت مخصوصا بخش اتوبوس سواریش !!

حرکتمون ساعت 12 شبِ سهشنبه 7 شهریورد بود ، یک اتوبوس و مینی بوس با 70 تا شاگرد ریز و درشت ! من و مهدیه کنار هم بودیم و تازه رو کف اتوبوس کنار هم خوابیدیم درست در اغوش مهدیه بودم ! اخه شما فکر کن کف اتوبوس چقدر که من کیپ مهدیه هم خوابیدم والااااا ! تازه خوابشم کلی چسبید !

فرداش تو راه از خستگی مفرط داشتم به فنا میرفتم که ورپریده ها با اب ریختن نزاشتن چشمام روهم بزارم وکلی اذیت کردن !! البته من چون دقیقا روز اولم بود خیلی بی حال بودم هیشکی درکم نمیکرد و بدتر از اون که نمیشد برای یه مشت جغله توضیح بدی که دقیقا چه مرگته !

ظهر رسیدیم دانشگاه آمل که به علت زیاد بودنمون فرستادن مارو خوابگاه دانشگاه تربیت معلمشون، خوابگاه بزرگ و خوبی بود ولی خوابگاه خوابگاست ! دلگیر و خفه ! تازه ما که دور بر هم بودیم این دلگیر بودنش مشهود نبود !

رسیدگی به خوابگاه افتزاااا بود ! عذابمون بود که بریم دستشویی مخصوصا با شرایط من که مرگم بود ! یه صحنه شاگرد کوچولوی قدیمیم ادام در می آورد که اره سنسی وایساده دستشویی انتخاب میکنه ! اینقدر بد بود که ترجیحا میگذرم ، تازه سنسی بهشون اعتراض هم زده بود که فقط برای یک روز رسیدگی کردن و دیگر هیچ !

روز اول خوابگاه زیاد یادم نمیاد به غیر از اینکه خیلی دیر ناهار خوردیم و پشت بندش شام و خواب که تازه اونم کلی دیر شد! اتاقمون با اتاق سنسی اینا کلی فاصله داشت و هربار برای اومدن کلی راه میرفتیم می اومدیم !

فردای اون روز ساعت 5 صبح صدای چندتا بچه بالا سرم که از شاگردای جدید مهدیه بودن بیدار شدم که کلی طفلکیارو دعوا کردم و خلاصه به زور تا ساعت 7 اینا بیدار و راهی سالن مسابقات شدیم ! همه خسته بودیم ! حتی عکسا رو که الان میبینم چیزی جز چشای پف آلود و خمار بچه ها نصیبم نمبشه !

من سالن والیبا بودم با ست زردی که تمام مربیای تیم دیارم با این ست بودن و بقیه در دوسالن دیگه پخش بودن ، کاملا هم واضح و مبرهم بود که من در روز انتخاب لباس مربیا حضور داشتم و اون خانم داور پیر که به زور و قایمکی میخواستم ازش عکس بگیرم بهم میگفت خوش رنگ و اینکه متولدین 83 84 با من بودن ، تقریبا عاقل و معقول و شاگردای خودم ، مخصوصا محدثه که نیت داشتم حتما بالا سرش باشم تا کم کاری سال پیشم جبران کنم که محدثه خدارو شکر با مقام دوم کاتایی که اورد عذاب وجدان سال پیشم کم کرد !

بسیار خسته کننده و وحشتناک بود ! استرس مسابقه ی بچه ها و coach کردنشون به کنار، هوای گرم سالن، سر و صدا و شلوغی های پی در پیش مازادی بود که هی به خودم بگم  اخه بی شیور برای چی اومدی ! اخه تورو چه به اینجا و بچه ها !خلاصه به زور سردرد و بیحالی و خستگی و نق زدن و غیره و رفتن به مراسم افتتاحیه که فقط بخش کوچکی از استراحتم بود اون روز به شب رسید و بلاخره تموم شد و کشون کشون رفتیم خوابگاه ، اینقدر خسته بودم که وقتی به بالا رفتن پله هاش فکر میکردم میخواستم بزنم زیر گریه و یا .... اصلا بیخیال خداروشکر به خوبی تموم شد !

با همه ی خستگیمون من و مهدیه 2 خوابیدیم و رفت تا فردا که اکثر بزرگسالامون اون روز مسابقه داشتن و چون تعداد کم بود و همه ی مربی ها در یک سالن بودیم راحت تر تونستیم هندل کنیم !ولی فقط یه صحنه که سنسی باهام برخورد کرد به خاطر یه احمق و منم نشستم زارررررر زدن و یه صحنه هم ضربه ی ایدا و نفله شدنش با اینکه از حریفش جلو بود و مجبور شد بازی رو واگذار کنه اون روزم تموم شد و برگشتیم خوابگاه و بعد ناهار و سریع حاضر شدن و رفتن به سمت محمود آباد و دریا و عکس و فیلم و ...

بهترین بخش این سفر برای ما موقع اتول بازیش بود که تمام صداهای مانده در حنجره را به بیرون راهی کردیم و تا تونتسم جیغ زدیم و درود به راننده اتوبوسمون که بسیار پایه و باحال بودن و چشم دل پاک ... 

وقتی شنبه ظهر به دیارمون برگشتیم و  از اتوبوس پیاده شدم راننده اتوبوس گفته بود خدارو شکر این یکی رفت آخه به من و کیمیا میگفتن جیرجیرک ، در ضمن با استقبال مدیران باشگاه و خانواده ها قرار گرفتیم و بسیار چسبید !!

از اونجایی که جدولا هشتایی بود همه مقام اوردن ، ریحانه که دفعه اولش بود اول شد ولی به خاطر صداقتش گند زد به اولیش و یه برنز بهش دادن !حالا چراش بماند !

آیدا موقعی که مصدوم بود ، سوار فرغونش کردن و بردنش تا مینی بوس و این شد دست مایه ی طنز ما در اینستا !

به کار بردن کلمات رکیک من که نشان از بالا رفتن قند ادب خونم بود داستانی داشت که بارها جلوی بچه ها مخصوصا این ریزکاشون سوتی دادم !

چقدر دور بود اخرین پست کاراتم ، و چقدر این روزا تمرینات سنسی میچسبه بهم....

"رفاقت گودی و غیر گودی بر نمی دارد ..."

والا من خودمم موندم که اینجا دقیقا من چی ثبت میکنم ! از خاطره ! از کتاب از چی ؟

این روزا در دیار خودم سر میکنم ... یکی از مزایای الزایمر این که شما میخوابی شب بیدار میشی ذهنت مثل RAM تمام اطلاعات اخیرش پاک میشه مگه اینکه شما در حافظه ی مانای ذهنت ثبت کنی ! الان منم دقیقا شرایطم همین ! شب میخوابم صبح بیدار میشم هیچی یادم نیست چقدر هم خوب !

این روزا تو دیارم میرم سر تمرینات باشگام ، رسما سنسی جان با تمرینات حرفه ایش انرژیُ ازمون میگیره ، میدونین عمرا من یه همچین مربی هیچ جای دنیا بتونم پیدا کنم ! 

دیدار شاگردام و یا همباشگاهیام روح به روحم کرده ! با خودم میگفتم چقدر من عزیز دردونه در دیارم دارم که دلم براشون بزنه مثل ساناز که جلسه ی اول چنان بغل محکی ازم گرفت که هنگ کردم یا فلورا و یا کیمیای عشقولانه ی خودم ....

ریحانه ی عزیزم که با بودش تجربه ها و درس های جدید ازش میگیرم ، این سری هم خانم عرفانی نویسنده ی کتاب (پنشنبه ی فیروزه ای ) دعوت کرده بودند ! جالب من وقتی انتقادای خودم من باب کتابش میخوندم یه جا نوشته بودم که اگه روزی نویسندش ببینم فلان ایراد ازش میگیرم و به یک سال نکشید که شد ! 

تازه با ریحانه رفتیم استخر و تجربه ی سرسره های آبی و من با تمام شجاعتم تبدیل شدم به یه موش کوچولوی ترسوووو که صرفا به خاطر تجربش همراهیشون کردم ، آشنایی با خواهرش هنگامه یا درویش مصطفی که در کتاب (من او ) تصویر سازی کردیم و شب حضور خانم عرفانی با دیدن یه اقای ریش سیبیلو با ریحانه رفتیم جلو و بهش گفتیم شما همون درویش مصطفی اید ، ایشونم گفتن شما در ذهنتون ساختین و با دیدن من فکر کردین من اونم در صورتی که این فقط ساخته ی ذهن شماست از جذابترین تجربه های کتاب خوانیمون بود !

میدونین ، آخه من با ریحانه گاهی وقتی رمان میخونیم میگیم فلان شخصیت به کی نزدیک یا فلان رفتارش شبیه کی بود ! مثلا جدیدا همخونه جانم دار کتاب (همدم خاطره ها) میخونه و میگه سارا تو کتاب با تیکه هایی که میپرونه مخصوصا تیکه ی (خفه شو) شبیه توست ! و این هم بخشی دیگه ای از لذت کتاب های رمان !

با مادر جون میریم استخر ! امروز جلسه سومش بود ! جلسه ی اول من فقط راه میرفتم و از شدت کمر درد(دکتر گفت فقط عضلست و رگ به رگ شده) راه میرفتم و مثلا اب درمانی میکردم ! جلسه ی دوم بعد راه رفتن یذره شنا هم کردم و یه کوچولو شنای آب گرم هم رفتم و جلسه ی سوم که باشه امروز باید اعلان کنم که نزدیک بود در عمق 4 متری به چیز برم و جالب مادر جان که عکس العملی نشون ندادن و خانم غریق نجاتی تمرگیده بودن سرجاشون و انگار نه انگار که من دارم به چیز میرم ، تو اون لحظه از شدت ترس ذهنم راه نمیداد و فقط خدا کمکم کرد که نفس بگیرم و ادامه بدم ، تجربه ی شدیدا مزخرفی بود !حالم به مراتب بهتر و اب درمانی جواب داد ، بعد یک سال درد کمر و خم خم راه رفتن الان خداروشکر بهترم و خاک تو سر من که راه حلش اینقدر ساده بود و انجامش نمیدادم و تازه این همه درد کشیدم ! اه !
با ریحانه جانمم که رفتیم استخر حدود نیم ساعتی اب گرم رفتیم و اونجا کلی حرف زدیم ! میدونین استخری که با مادر جام میریم شبیه حموم نمرست ، یعنی چیز بهتر از این به ذهنم نمیاد براش ! 

تبلتم درست شده ! قرار برم سراغ یکی یکی از وبلاگای دوستان ! ریز درشتشون بخونم ! کاری که سالها پیش میکردم : )




ایشون جدیدا خوندم ! کتاب نبود که شیرین عسل بود لامسب ! در رابطه با یه مستر اسکولی که ابراز علاقش اینقدر عقب انداخت که رسید به پیری و اون موقع که باشه سال 67 در نهایت عشقش در یک بمب باران میپیکه در سن 67 سالگی :| حالا من اینجور تعریف کردم یه زر زری کردماااا این داستان سر دراز دار که ارزش خوندن دارحتی اگه با این تعریف کردن من برات لوس به نظر بیاد  !! کتاب شخصیتی دار به اسم درویش مصطفی که ندیده عاشقش شدم و چه حرفای نایسی زد که به دل نشست ! مدل نوشتن کتاب باحال بود ! بخونین ، مطمینا تجربه ی خوبی خواهد بود براتون .... جمله ی عنوان هم بی ربط به پست ولی برگرفته از کتاب ... 
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan