دنیای نرگس بانو

من و اولین هفته ی کزارش نویسی

اینقدری که این هفته حرف تو دلم بود و حالا که موقع نوشتن رسیده هیچی تو ذهن ندارم که بخوام پیاده کنم ..

با خودم یه قرار وبلاگی گذاشته بودم که هر آخر هفته یه سرکی به اینجا بزنم و یه گزارشی رو از خودم درست در این مکان مجازی به ثبت برسونم و حالا که زمان به رسیدن دادن این گزارش رسیده ، منمُ یک ذهن خالی ...


این هفته بحث داغ بازاریابی شبکه ای داغ داغ بود ، چندتا از بچه های دانشگاهای امیر کبیر و شریف اومدن و تنور این کار با تبلیغاتوشون داغ میکنن ، قبل از اینکه بچه ها در موردش باهام حرف بزنن دو مقاله تو مجله ی "راز" خونده بودم که بیشتر جنبه ی تبلیغاتی داشت و حالا چند روز بعد عملا افتادم در بادیه ی تبلیغاتش...

هنوز تو خوب و بدش موندم و از همه بدتر ، زمان نداشته است که باید براش بزارم ....


این هفته هفته ی فارغ التحصیلی بود تازه اونم بعد از یک سال که با کنایه آفا مجید مسئول آموزش محترمه متوجه شدم که یک سال از این ماجرا گذشته ، احترامی که از رییس دانشگاه تا مسئولین مربوط دیدم همیشه و همیشه با خاطره ای خوش در ذهن من و دوست عزیزم صدیقه که همراهیم کرده بود تا آخر خواهد ماند ...


نجربه ی اولین بار رفت به پمب بنزین و داشتن اون همه استرس به خاطر اولین بار بودن این حرکت هم این هفته چشیدم ...

وقتی باقیمانده ی پولم میداد گفت : روشن نکنی بری ، لولم با خودت ببری ، انگار متوجه شده بود که بار اولم ....


شروع آرام کلاسهای باشگاه و تمریناتی که از اول شروع شده ، همراه بودن با یه دختر نازنین به اسم مهتاب که تنهایی باشگام پر میکنه و نزدیک شدن امتحانات کمربند بچه ها و فشردگی تمرینات هم به نوبه ی خودش تو این هفته و هفته های دیگه سر باز میکنه و خودش نشون میده ...





اینم حمام خان با صفا که پیشنهاد میکنم حتما اگر اومدین یزد برین و ببینین  ، این هفته با دوتا از بهترین دوستای نازنینم ، فاطمه و صدیقه بعد از جلسات بازریابی ها رهسپار این مکان شدیم و دو تا کاسه ی شلولی دبش زدیم با چاشنی غیبت و حرف مفت ، خیر سرمون رفته بودیم در مورد کار صحبت کنیم که طبق معمول بحث هر چیز شعری کردیم جز اصل مطلب ...


از اون آدمای سنتی بازم که کمتر علاقه ای به مکانای مدرن دارم ،اینجا که رفته بودیم هر 3تامون باهم اون حس آرامش پیدا کردیم ، این روزا که معمای شاه رو گهگداری میبینم دلم میگیره ، دلم داشتن خونه ی دکتر میخواد به همون اندازه باز ، بزرگ ، قدیمی ، سنتی و دل نشین ...




پروسه ی دندان پزشکی همچنان به قوه ی خودش برقرار ، زدم تو کار سرویس کردن فک و دهنم ، تا تکمیلشونم نکنم جون تو بی خیال نمیشم ...

این هفته ، هفته ی نرفتن بود ، با اینکه ته دلم ذوقِ و راحت شدم  و همچنان شروع نشده عزای رفتن کلاسای پیشرفته رو دارم ولی با این حال نمیدونم چرا زنگ خطر روزهای تکراری زندگیم داره کم کم به صدا در میاد که باید شروع نشده از بیخ و بن بدوزمش ... من از روزهای تکراری متنفرممممم...


به مناسبت شروع آذر خانم ، آخرین ماه پاییزی سال 94 ؛ چندتا عکس افتخاری از پاییز زرذ خونمون میزارم ، باشد که همچنان این زیبایی ها پایدار بماند ...






وقتی حیاط خونمون رنگ پوش مورد علاقه ی من به تن میکنه ، من این همه خوشبختی محال محال محال ...





به این میگن پوست کلفت ، جا اینکه زردنبووو بشه تازه گلم داده ، اصلا باید قاب گرفت و الگوووش کرد این بچه پروووو... 



یاد باد آن روزگاران یاد باد


نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، این مصرع شعر سر زبونم بود که گفتم...

 

خوب بلاخره این کلاس های پایتختم به زیباترین شکل فاز اولش تموم شد ، برای فاز دوم هم حرف پیش نمیزنم و میسپارم به خدا هر جور که خودش صلاح میدونه ..

والا تا الان که فقط و فقط سپردم به خودش اینقدر همه چیز خوب و مرتب پیش رفت که خودمم نفهمیدم چطور به اینجاش رسیدم ....

شنبه به شکل معمول گذشت و عصر هم با شاگردای قد و نیم قدم باشگاه داشتم ، تعدادشون بیشتر شده بود ، غایبین هم اومده بودن و...

به شاگردام زیاد سخت نمیگیرم ، آزادشون گذاشتم ، به غیر از مواقعی که وایسادن و تمرین نمیکنن  یا وقتیایی که وسط حرفم میپرن و یا باهم حرف میزنن که در این مواقع یا پدرشون در میارم یا صدام میبرم بالا ، در بقیه ی موارد میتونن کاملا راحت باشن ...

شنبه ای وسط کاتا زدن داشتن حرف میزدن و منم از این گستاخیشون چنان عصبانی شدم که به شکل کامل فجیعی سرشون داد زدم که مامان یکی از بچه ها سرجاش سیخ شد ، بعدشم خودم خندم گرفتُ بهشون گفتم روی سگ من بالا نیارین، طفلکیا دیگه جرئت نکردن حرکت اظافه ای بزنن ...

نمیدونم چرا تو کلاسم اینقدر اسم های تکراری دارم ، 2تا مائده داریم ، 4 5 تا فاطمه،2 3 تا زهرا و .....

یه ریزه ی نمکی به اسم "مایده " داریم که 4 سالشه ، اوایل تمایلی به کار کردن باهاش نداشتم ولی جدیدا دیدم به خاطر علاقه ای که داره میشه باهاش کار کرد البته مامانشم اعتراض کرد که یخورده در برخورد با بچش حواسم جمع کنم ....


یک بار دیگر من و بلند شدن




بلاخره نشستم برنامه ریختم برای زندگیم ...
بدجور همه چیز بهم ریخته بود ، شلوغ پلوغ و درب داغون ...

از اینکه تا چند هفته ی دیگه کلاسام تموم میشه ناراحت که نیستم هیچ ، یک نفس راحت هم میکشم ..
کل زندگیمُ  بهم ریخته بود ، صدای دوستام در آورده بود ، از مهتاب در باشگاه سنسی گرفته تا مهدیه از باشگاه خودمون و حتی شاگردام ...

من تک به تک دوره های زندگیم دوست دارم و باهاشون عشق میکنم ، میدونم دلتنگ همین رفت آمدها ، کلاسا ، استاد ، درس دادنش ، حتی خانم منشی که تو کتش عمرا نرفتم میشم ولی باید پذیرفت و رد شد ...

هر مرحله سکوی پرتابیس برای مراحل بالاتر ، مثل فارغ شدن از دانشگاه که نزدیکهای فارغ شدن دلتنگ بودیم و میگفتیم اگر تموم بشه چی میشه، چیزی که نشد هیچ ،بهتر و بهتر تر هم شد ، وقت  آزاد بیشتری پیدا کردیم و خاطرات دانشگاه با همه ی خوبی هاش به زباله دان تاریخ زندگیم پیوست !!

جونی نمونده برای تلاش کردن ولی هنوز ته مونده ی دلم انگیزه دارم برای یک بار دیگه بلند شدن زندگی ...

فکر میکنم برای ناامید شدن و تسلیم شدن زودِ حتی اگر فکرکنم دیر شده !!!

نوشته ای نیمه تمام در قطار ....



شاید دل منم واقعا راه رفتن در کناره ی دریاچه  میخواد ، به همراه یه هم دل واقعی که  به جد در دلم نشسته باشه ...


از این  باد خنکیایی که پایتخت نشینای سوسول میگن سوز هوای سرد هم بهمون بخوره  ( : | ) و دوتایی باهم سرخوش بازی در آریم و تو اوج درک متقابلمون با دلی خوش حرف بزنیم و نقشه بکشیم برای آینده ی نامعلوم ...


 از برنامه های نرم افزاری بگیم تا برنامه های زندگی ، از معماری نرم افزارها تا معماری زندگی ها ، از پایگاه داده های برنامه ها تا پایگاه داده ی فرهنگ و شیور علم و اخلاقمان  ....


تو زندگی با ادم های این چنینی که واقعا به دلم بشینن و بخوام که همراهم باشن بسیار اندک شماربرخورد کردم و همین تعداد کم هم مال دیگری بودن که ایشالله کوفتشون بشه :| !!

 

Session-7   تمام شد و نفس های آخرش را در این قطار و کوپه میکشم ، بالای سرم دختران در کنار هم حرف میزنن و من هدست هایم را محکم در گوشم کوباندم تا آلودگی صوتیشان روی مخ و تمرکزم نرود !!


تقریبا نیم ساعت پیش با هم به رستوران رفتیم ، یک لشکر 4 نفر گشنه !!! از این 4 نفر دونفر ماندیم که از قضا من بودم و دختری از تبار لرد !! ریاضی خوانده است و در حال حاضر دانشجوی مقطع ارشدس، چقدر دوست داشتنی ، ساده و بامزه بود و از بعضی جملاتی که میگفت سکته ی مغزی میکردم :|


 با هم که هم صحبت شدیم از لردها برایم گفت ، اینکه اکثرشان کباب خورهای حرفه این و اگر در سفره ای که برای مهمانشان پهن است کباب نباشد خاکشان به سر است !!!


ما یزدی ها نیز شیرینی خورهای حرفه ای تشریف داریم ، مستحضر هستین که مرض قند از ما به سرتاسر ایران پخش شد و جماعت محافظه کار یزدی غیر ممکن است ناقل بیماری قند نباشد !!!!!!!!!


راستی من در همین سفرها فهمیدم که چه آدم های محافظه کارِ،  با سیاستِ ، خسیسِ ، خسته یِ ، مرده یِ ، سر به زیرِ ، آرامی هستیم و یا اینکه مردهای دیار من در کارهای خانه دیسکشان میزند به حلقشان و از این رو احساس خفگیشان میگیرد واین میشود که در کارهای منزل به همسر محترم کمک نمیکنن و دختران بی نوایی که فکر میکنن این مردهای دارالعباده ای بی شک حافظان قران کریمن و یا شایدم چون از شهر دارالعباده ان پسر پیغمبر تشریف دارن با این خیال در سفره ی عقد بله را میگویند و تازه آبا که از آسیاب افتاد میفهمن که چه غلطی کردن !!!!


البته که مردهای یزدی مانند دخترانش زندگی مدارن و این جز خصلتهای بدیحِ دختر و پسرهای دیار من است !!!ُ

 

موقع دل کندن از دیار و رفتن به پایتخت دعا دعا میکردم که هوای پایتخت نه سرد باشد و نه بارانی که من نه پالتو دارم و نه چتر !! سوار قطار که بودم ملت چکمه و پالتو پوش حاضر در صحنه به استرس اینجانب می افزودن که در انتها فهمیدم جزو قرتی بازی های معمول میباشد ...


 کاش میتوانستم  اندکی سوز دیار کویر را برایشان می آوردم که بدانند هوای سرد دقیقا چه هواییس !! اصلا آشنا بشن و از توهم این سرمای تلقینی سازمان هواشناسی بیرون بیان !! خلاصه که یه تعداد بچه سوسول دور هم جمع شدن ...

 

موقع رفتن از شانس من ، دختر مهربانی که تیپ بسیار عجیبی داشت خانم دکتر دندان پزشک در آمدن و اینجانب تا تونست اطلاعات پزشکی جراحی اخیرم را در اختیارش گذاشتم و از استرس ها و عفونت های پیش نیامده پرسیدم  و او نیز تا توانست روحیه داد و غیر مستقیم بهم گفت خیلی وسواس دارم که عامیانه ترش ادا اصول اظافه بر سازمان یا همان عنتر بازی دخترانه دارم  !!


دخترکِ دنیا دیده ای بود برای خودش ، خیلی ریز متوجه شدم که دختر یکی از سیفران  محترم است که اعضای خانواده به علت کار پدر هر کدام پخشن و معنای و مفهموم خانواده به علت کار پدر در هم پوکیده است ..


 ناراحت بود، شاکی ، ناراضی و دل پری داشت !! با اینکه به لطف کار پدر دنیایی را دیده بود و یا مدارس های کشورهای زیادی را امتحان کرده بود و یا زبان فرانسه و انگیلیسیش فول بود با این حال چون خانواده در هم پاشیده  بودن شاکی بود !!

 

یهو نوشت : در این لحظه آهنگ کردیِ شادی در گوشم شروع به خواندن کرد که ضربان قلبم بالا زد و چقدر دوست دارم  یک دستمال یزدی بردارم و در همین جای کوچک  کردی وار هنرنمایی کنم ، با تشکر از کردهای عزیز به خاطر آهنگ ها و رقص های شاد باحالشان !!!

 

خوب داشتم میگفتم ، این سری با اقای تاکسی ران باحالی آشنا شدم که ایشان هم دیار شناسی من را تکمیل فرمودن ، از ما یزدی ها گفت تا زنجانی و لرهای بختیار و یا مشهدی و اصفهانی و آنقدر در ماشین پر چانگی فرمودن که رسیدن به مقصد را جلدی برقی به چشممان آورد و با تشکر از این راننده های پرچونه !!

 

این سری از سفر هم خسارت کوچکی بهم رسید و این بود که چادرم زیر اتویی که من همیشه به زندایی تعریفش را میکردم سوخت !! و من ماندم چادر سوخته و دقیقه 90 رفتن به کلاس و خیاط سر کوچه ای که بسته بود  و بماند خنده ها و استرسی که بابت این مسئله گرفتم ...


طرح " الو مادر "  هم به موقع اجرا میشد و اطلاعات به صورت فِرت و فِرت به مادرجان مخابره میشد و برخورد مادرجان من باب این مسئله فقط این بود  که حالا ملت فکر میکنن جو به کله ات زده است !!  برای پیشگیری از این افکار مخرب در کوتاه ترین زمان عکسی از خود معمولم را در تلگرام گذاشتم تا بدونن این بانویی که با چادر مشکی و حجاب کامل میدیدنش فقط یک رویش است و روی دیگرش در دیار خودش طور دیگریس !!! 


و بعد از آن در بدو ورود به کلاس منشی خوشمزه ی آموزشگاه نگاه سر اندر پایی به اینجانب فرمودن که کامل درک کردم من باب تغیرات رخ داده در ریختم میباشد  ، نمیدانم چرا احساس میکنم که من یکی در کتش فرو نرفتم !! البته به اونجام هم که نرفتم  !!!


همکلاسی های محترم هم اکثر غیبت داشتن و اینجانب سواستفاده کرده و تا تونست به استاد غر زد و ایراد گرفت ، استاد هم تا تونست از خجالت اینجانب در آمد ، حس له کردنشن در دلم مانده است که به امید خدا روزی این توفیق نصیبم شود !!! 


در برگشت از کلاس ، در پایتخت درن درشتی که دیدن یک آشنا 1 در میلیارد است, عموی دوست داشتنی و عزیزم را دیدم آن هم سر پل عابر پیاده !! و به قول زندایی که من بلاحق آخر شانسم...


نوشته ای نیمه تمام در قطار ....

گلدان موهبت :


چقدر خوبه که در باشگاه ، دختری دوست داشتنی به اسم مهتاب ِ که براش اومدن و نیومدن من مهمه ! وقتی غیبت میکنم شاکی میشه ،غر میزنه، قهر میکنه و وقتی هستم باهم و در کنار هم از فشارِ افت و ضعف کارمون کم میشه !!


چقدر خوبه که در کلاس های غربت وارم ، زندایی عزیز تر از جانم همراهیم میکنه و چقدر خوبه که با اختلاف 10 سالِ عدد موجود در شناسنامه همدیگرُ درک میکنیم ، میفهمیم ، کلاس را روی سرمان میگذاریم ، هرُ کر میکنیم ، صدای استاد را در میاوریم ، میخندیم ، روحیه میدهیم ، پروژه ها رو انجام میدیم و کم نمیاریم..


و چقدر خوبه که زندایی استاد کپی و اینجانب استاد تغیر نام هام تا کارامون از حالت کپی در بیاد و به گفته ی زندایی استاد فکر کنه من و زندایی چه نابغه هایی تشریف داریم و چقدر رومون حساب باز میکنه و چقدر این موضوع دست مایه ی خنده ی من و زندایی میشه !!


چقدر خوبه که خانم دکتر (دندان پزشکم) و نرس عزیز و  دوست داشتنیش ، مهربان و دلسوزن  و از همه مهمتر منِ مریضِ پایه ثابتشان جزو الویتهای کاریشان محسوب میشم ...


چقدر خوبه که با این جراحی دندان و نشون دادن درد نداشته ، برادر کوچم محمد مثل پروانه دورم میچرخد و تمام تلاشش را میکند که من را بخنداند و به خیال خودش بار درد این جراحی را از من کم کند و یا حتی وقتی ازش درخواست میکنم برایم بستنی بخرد با چنان سرعت جت واری میرودُ بر میگردد که در راه زمین میخورد ، زخمی میشود ولی برایش خرید بستنیِ آبجی که شاید دردش را کم تر کند در الویت قرار دارد ...


و خیلی از نزدیکان و اطرافیان  دیگر که در اطرافم هستن و به من محبت دارن و وجودشان نعمتیس از جانب خدا برای من و من شکر گذار این نعماتم ....


زندگی کم زیاد داره ، بالا پایینی داره و خیلی حرفهای تکراری دیگه ، و من عاجزانه در این زندگی خواهشمندم چشمتان را به روی کم کاستی ها و جزییات زندگی بردارین و به داشته ها و نعمات کوچیک و بزرگ زندگیتان باز کنین و هر لحظه شاکر باشین تا آن روی دیگر زندگی را بهتر و بهتر ببینین...


با تشکر ، آجی کوچک شما ، نرگس 

یک کوپه و یک دلتنگی ...

تو یک اتاقک کوچیک به اسم کوپه در یک وسیله ی نقلیه به اسم قطارم، 6 نفر آدم چپیدیم در این اتاقک ، یکی ازآنها اسمش پرستوس،بزرگ شده ی   قزوین، که از طرف پدری کردی و از طرف مادر شمالیِ ، به گفته ی خودش شمالُ از هرجای دیگه بهتر ترجیح میده، آن دوی دیگری ، مادر دختری ان که با 2 تا بچه ی شیطون کوپه رو روی سرشون گذاشتن !! دختر متولد تهران و بزرگ شده ی آنجاست ولی مادر همدانی ان و جرزو ترک های همدان محسوب میشن !! بچه ها هم در این مابین متولد یزد بودن ...


تو این مسیرای رفت و برگشت و برخورد با آدم های مختلف و رنگاورنگ متوجه شدم که در کنار یک یزدی ،حتما باید یک ترک همراه باشه ، ما یزدی ها عادت داریم سکوت کنیم و خودمون وفق بدیم ، حوصله ی کل کل نداریم ولی دوستان عزیز ترکی خیلی زیبا و شیرین تا حقشون نگیرن و حرف خودشون به کرسی ننشونن عمرا آروم بگیرن !!


نمونش مادر دوست داشتنی ترک عزیزی بود که در این کوپه با هم همسفر شدیم ، جاتون خالی وقتی رییس قطار اومد و خواست به زور یه عزیز دیگه رو اونم با دو تا بچه بفرسته تو کوپمون ، این مادر بزرگوار چنان برخورد شدیدی کرد که آن بانوی محترم با کلماتی مثل "بی شیور " و "بی شخصیت " دست بچه هاش گرفت و رفت که رفت و رییس قطار هم که فرار را به قرار ترجیح داد .....


سر کلاسی هم که میرم ، سینا ، همکلاسیمون با ته لهجه ی شیرین ترکی ،active  کلاسمونِ ، جلسه ی پیش که به تاسوعا برخورد کرد خیلی شیک و مجلسی کلاس را  با یک جمله تعطیل کرد ، بدون اینکه نظر دوستان یا استاد بپرسه ، من که میخواستم روی ماهشو ببوسم ، منِ خر با اینکه مشکلم بود لام تا کام حرف نزدم ولی سینا خیلی با اعتماد به نفس و شیک با یه جمله کلاسُ تعطیل کرد ...


از قضا یکی از کلاس ها که سینا نبود ، وقتی استاد پرسید کی غایب ؟ و احسان (دیگر همکلاسی ) گفت مردی از تبار ترک نیستن ، استاد لبخند معنا داری بهش زد و گفت : منم  آذری ام و همه ی دوستان لال شدیم !!! و احسان در آن لحظه در خود رید :|


استادمون خیلی ماه ، شاید به خاطر اینکه من ترکها رو دوست دارم ،از استادمون بدون اینکه بفهم ترک خوشم اومده ، خداییش هیچی استاد به ترک هایی که تا الان باهاشون برخورد داشتم شبیه نیست ، به حدی که این بشر آرومِ  و فوق العاده مودب، من با زندایی عزیز تر از جان میشینیم و کلی به این ادب و شیورش میخندیم و تو تعجب بالانس میزنیم !! خلاصه که از غیبت بگذریم ...

 

بعد ها نوشت :

دلم در آن لحظاتی که در کوپه بودم گریه میخواست ، دلتنگی برای مادر و شیرینی های قطاب و باقلوای یزدمان ، دلم برای لهجه ی شیرین شهرم تنگ شده بود ، دلم آرامش خانه رو میخواست ...

قطار با یک ساعت تاخیر در ساعت حرکت و همچنین چندین ساعت تاخیر در رسیدن به مقصد و هوای گرفته ی ابری و پنجره ی بخار و بارون زده ی کوپه همه و همه باعث این حس های درب داغان اینجانب شد ....

 

و پایان این سفر همراه بود با پایان ششمین جلسه از کلاس اینجانب !!

 

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan