دنیای نرگس بانو

یاد باد آن روزگاران یاد باد


نمیدونستم چه جوری شروع کنم ، این مصرع شعر سر زبونم بود که گفتم...

 

خوب بلاخره این کلاس های پایتختم به زیباترین شکل فاز اولش تموم شد ، برای فاز دوم هم حرف پیش نمیزنم و میسپارم به خدا هر جور که خودش صلاح میدونه ..

والا تا الان که فقط و فقط سپردم به خودش اینقدر همه چیز خوب و مرتب پیش رفت که خودمم نفهمیدم چطور به اینجاش رسیدم ....

شنبه به شکل معمول گذشت و عصر هم با شاگردای قد و نیم قدم باشگاه داشتم ، تعدادشون بیشتر شده بود ، غایبین هم اومده بودن و...

به شاگردام زیاد سخت نمیگیرم ، آزادشون گذاشتم ، به غیر از مواقعی که وایسادن و تمرین نمیکنن  یا وقتیایی که وسط حرفم میپرن و یا باهم حرف میزنن که در این مواقع یا پدرشون در میارم یا صدام میبرم بالا ، در بقیه ی موارد میتونن کاملا راحت باشن ...

شنبه ای وسط کاتا زدن داشتن حرف میزدن و منم از این گستاخیشون چنان عصبانی شدم که به شکل کامل فجیعی سرشون داد زدم که مامان یکی از بچه ها سرجاش سیخ شد ، بعدشم خودم خندم گرفتُ بهشون گفتم روی سگ من بالا نیارین، طفلکیا دیگه جرئت نکردن حرکت اظافه ای بزنن ...

نمیدونم چرا تو کلاسم اینقدر اسم های تکراری دارم ، 2تا مائده داریم ، 4 5 تا فاطمه،2 3 تا زهرا و .....

یه ریزه ی نمکی به اسم "مایده " داریم که 4 سالشه ، اوایل تمایلی به کار کردن باهاش نداشتم ولی جدیدا دیدم به خاطر علاقه ای که داره میشه باهاش کار کرد البته مامانشم اعتراض کرد که یخورده در برخورد با بچش حواسم جمع کنم ....


به شاگردام زیاد سخت نمیگیرم ، آزادشون گذاشتم ، به غیر از مواقعی که وایسادن و تمرین نمیکنن  یا وقتیایی که وسط حرفم میپرن و یا باهم حرف میزنن که در این مواقع یا پدرشون در میارم یا صدام میبرم بالا ، در بقیه ی موارد میتونن کاملا راحت باشن ...

شنبه ای وسط کاتا زدن داشتن حرف میزدن و منم از این گستاخیشون چنان عصبانی شدم که به شکل کامل فجیعی سرشون داد زدم که مامان یکی از بچه ها سرجاش سیخ شد ، بعدشم خودم خندم گرفتُ بهشون گفتم روی سگ من بالا نیارین، طفلکیا دیگه جرئت نکردن حرکت اظافه ای بزنن ...

نمیدونم چرا تو کلاسم اینقدر اسم های تکراری دارم ، 2تا مائده داریم ، 4 5 تا فاطمه،2 3 تا زهرا و .....

یه ریزه ی نمکی به اسم "مایده " داریم که 4 سالشه ، اوایل تمایلی به کار کردن باهاش نداشتم ولی جدیدا دیدم به خاطر علاقه ای که داره میشه باهاش کار کرد البته مامانشم اعتراض کرد که یخورده در برخورد با بچش حواسم جمع کنم ....

1 شنبه هم که به سلامتی روضه داشتیم خونمون ، مادر جون به نیت 3 تا از ائمه های محترم 3 روز روضه گرفتن ، البته قربون خانم های محترم بشم بیشتر شبیه دور همی بود که بهانش روضه بود والا به  دید بازدید خانوادگی بیشتر شبیه بود ، اکثرا هم اومده بودن ، همسایه ها و کسایی که اصلا فکرش نمیکردم مثلا خانم مهندس و یا دوستای خاله ...       

یه همسایه پشت خونمون داشتیم ، یه پیرمرد دوست داشتنی بود که حدود 95 سالش بود که درست روزایی که ما روضه رو شروع کردیم فوت کرد ، آخرین باری که دیده بودمش روز عاشورا بود که دست در دست پسرش صحیح و سالم داشت صحنه های عذاداری میدید ، مرد خوبی بود خدا رحمتش کنه ...


من دو روز اولش میرفتم دنبال عزیز خانمم با ماشین ، خیلی تلاش کردم که از اون ترمزهای یهویی نگیرم یا یهو دنده عوض نکنم که ماشین ریپ بزنه ، کار خداا وقتی عزیز خانم میشست اینقدر ماشین آروم ریلکس میرفت که خودمم از رانندگی خودم تعجب میکردم ، عزیز خانمم که تو کف رانندگیم مونده بود ، به هرکی میرسید میگفت دست فرمونش عالیه هزار ماشاالله ، الهی من قربونش برم نمیدونه در اصل چه خبره!!


روز سوم روضه رفتم دنبال فاطمه و صدیقه ، بعد عمه خانم و خاله ی بابا ، عزیز خانم هم که همراه عمو کوچیکه اومدن ...

صدیقه و فاطمه که بودن بیشتر روضه حال داد ، آخر کار هم نشستیم دور و بر هم با کیک خوردن و چایی، دوستان هم تو کف رفتار خانواده ی محرتمه مونده بودن، منم تو کف ریزبینی دوستان مونده بودم ، یه برداشتایی تو اون زمان حضورشون از خانوادم داشتن که خودمم توش موندم ...


خداییش بعضی از رفتارا خیلی تند ، خودمم درک میکنم ،رفتار اون عزیزی که کنارمون نشسته بود داغون تند و عصبی بود ، انگار ملت فک و فامیل ما البته یه بخشیشون یه چیزشون میشه اساسی ....


برگشت که دوستام رسوندم طبق معمول تو ماشین نشستیم کلی حرف زدن و غیبت کردن ، باد سردی هم می اومد که ما تو ماشین بودیم ککمون نمیگزید ،نمیدونم شانس خاله ی بابا بود که بنده خدا از مسجد برمیگشت از اونجا رد میشد و تو اون باد سرد یهو دیدیمش ، بچه ها پیاده شدن تا من خاله رو برسونم ... خدایی تو اون هوای سرد خدا به واسطه ی من چقدر خوب بهش رسید ، ای ول خدا ...


عصرش رفتم بلیط گرفتن برای   هفته ی 8 ، اول بلیط برای ساعت 6 صبح گرفتم که با کلی کل کل با مادر جون و مشورت با زندایی عزیز تر از جان شد ساعت 9 شب ، تا اون موقع هم راحت به کارام رسیدم و روی پروژه ی استاد هم کار کردم و خیلی شیک و ریلکس و با ذوق مرگی مثالی که استاد گفته بود حل کردم ، داشتم از ذوق مرگی میمردم خدایی ، زرتی هم زنگ زندایی عزیز تر از جان زدم که زندایی انجامش دادم :)  جنبه ندارم دیگه انگار آپلو هوا کردم !!

برعکس هفته های قبل ایندفعه رفت و برگشت آرومی داشتم ، بدون دغدغه ؛ بدون مزاحم یا آدمای پرچونه !! صبح زودم رسیدم ، تجربه پرسه زدن اول صبح ها ی پایتخت و یا دیدن معتادای میدون شوش و شلوغی های اون موقع صبحش هم جای بحثی مفصل داره !!


راننده تاکسی هم برعکس همه ی راننده تاکسیای دیگه ای که باهاشون برخورد داشتم آدم پرچونه ای از اب در نیومد ، انگار این سری همه چیز باید آروم به کار خودش ادامه میداد ...


کلاس آخرمون من یه دل سیر عقده گشایی کردم تو دیر رفتن ، ساعت 1 حرکت کردیم ، نیم ساعتم تو ترافیک موندیم و وقتی هم رسیدیم دیدیم هیچکی نیومده ، باز من و زندایی عزیز تر از جان در خط مقدم بودیم ..


با هماهنگی استاد درسهای باقیمانده رو فشرده گفتند و سر کلاس وقتی استاد ازمون خواست یه برنامه بنویسیم و یه لبخند ژکوند تحویلمون داد مبنی بر اینکه (زکی ، شوما نمیتونین ) سر5 مین براش انجام دادیم و به ریش نداشته ی استاد محترممون خندیدیم :)


میگم چقدر خوبه که استاد اینقدر خوشتیپ باشه ، بخصوص کت شلوار سورمه ای بپوشه با ترکیب گرم کن رنگ زردی که خوش رنگ ترین رنگ های دنیاست ، آفرین به این سلیقه ، هرچی هفته های اول کپی پیست هفته ی قبل بود ، این چند هفته هرهفتش خوش تیپ تر از قبل بود ، شایدم به برکت بچه های کلاس روبرویی که جدید اومده بودن :میدونم که این فوضولیاش به من نیومده...


بعد کلاس کلی سفارشات استاد مبنی بر نوشتن برنامه و آپ کردنش در فلان جا و غیره ، من و زندایی ذوق مرگ شدیم از تعطیل شدن کلاسا ، احساس راحتی ، نفس ، آزادی میکشدیم و در عین حال هم باورمون نمیشد که جدی جدی کلاس تموم شده ، البته فاز یکش و فازای بعدشم که میسپاریم به خدا ...


واسه حسن ختام کلاسا ، جمعه رفتیم دریاچه خلیج و بسی در سرما ماهی زغالی نوش فرمودیم و این وسیله هم که در ذیل عکسش موجود است سوار شدیم


 و با جیغ هوار تخلیه انرژی کردیم و از آن بالا بالاها مناظر اطراف را نظاره فرمودیم و بعد از آن بسی در ولیعصر و جمهوری با ماشین دور دور کردیم تا موقع ساعت برگشتم و ....  


اتفاقی که در برگشت برایم افتاد این بود که همسفرهای کوپه ایم همان هایی بودن که در رفت بودن ، موندیم و حسابی موندیم و این مورد نادر فکر میکنم 1 در هزار است ...


باشد که بعد از متن طولانی هفته ی پیش رو را ، هفته ای پر بار و باحالی برایم باشد 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan