دنیای نرگس بانو

بی مقدمه !

 این هفته ساده تر از هر هفته ای دیگه میتونست بگذره گذشت ...


اول هفته خرابی ماشین و پیاده رفتن من به باشگاه و بعد برگشت با شاگردای نازنینم توی هوای سرد پاییزی ...

وقتی که شاگردم چشماش از زور فکر کردن به خاستگارش قرمر شده و افکارش بهم ریخته و من ذره ای درکش نمیکردم ...


یادمه آخرین خاستگاری افتاد که ذهنم اساسی درگیر خودش کرده بود ، همون خاستگاری که برای مبارزه با افکارمم که شده بود نشستم همونجا که اون نشسته بود ، کتابمم دست گرفتم ، فقط میخوندم و  میخوندم و نمیذاشتم ذهنم جایی غیر از کتاب متمرکز شه ، چقدر اولش سخت بود این مبارزه ی ذهن به ذهن ،  کم کم عادی شد ایتقدر عادی که این روزا وقتی یادمِ اون دوره می افتم میزنم به شونم میگم ای ول نرگسی ، دستت درست ....


داشتن شاگرد هم دنیای خودش رو داره ، مثلا وقتی یکیشون میزنه به قلبش میگه سنسی کجا بودین دلمون براتون تنگ شده یا یکی دیگشون اس ام اس میده که سنسی داریم آش درست میکنیم یادتون کردیم ، اگر اربعین میاین حسینیه بریم زیر نخل تا زیارت عاشورا بخونیم ...به حق همون کارای نکرده که گاهی با شاگرد یا میبینی یا انجام میدی که البته درخواستش رد کردم !!! اینا مزه های طبیعی جدید زندگی که دارم میچشم صد البته که مسیولیت سنگین سنسی بودن به این مزه میچربه !!


اول هفته طلاهایی که سفارش داده بودیم به همراه خاله گرفتیم ، نمیدونم تارف بود یا چی که خاله گفت خوشحالم کور به بازار نرفته بودین ، بعد از بیرون اومدن از طلا فروشی و اینکه به خاطر اختلاف قیمت مجبور شدیم گردنبند جا بزاریم هممون از اون کرمی که در حق دزد کردیم پشیمون شدیم،من هنوز از دست دزد و بابا  شاکی بودم و  حتی از دست اون مال خرش ، اگر مطمین نبودم که دولت جریمشون کرده یا نکرده این عصبانیت الان یه کینه بود که واسه جبرانش حتما یه حرکتی میزدم !


در کل اگر بخوام بگم این هفته رفع رجوع تمام اون خسارتایی بود که این چند ماه پشت سر هم بهم میرسید ، واقعا باید گفت : " اندکی صبر سحر نزدیک است "


یک روز هم رفتم پیش دوست جون صدیقه ، بازم صحبت در مورد پروژه و نتورک مارکتینگ  که مثل خوره افتاده به جونم ، تصمیم گرفتم وارد این کار  بشم ، فکر نکنم ضرری داشته باشه !! قرار بود یک جلسه سمینار هم برم که برخورد کرد با تمریناتم و همین که اون سر شهر بود حوصلم نشد که برم ، کاملا پیرو مکتب گشادیسمم ، تمام و کمال ...


چند روزی که تو باشگاه تمرین میکردم به زور نفسم بالا می اومد ، یه وقتاییشم حس میکردم الان که نفسم بند بیاد و تموم کنم ، اکسیژن به زور میکشیدم تو ریم ، ولی دست بردار نبودم به تمرینم ادامه میدادم ، خدا رو شکر این هفقته لجاجتام جواب داد ، دیگه تنگی نفس پیدا نکردم و اوکی اوکی بودم ....

 

شاگردای سنسی برای مسابقت لیگ که آخر هفته بود آماده میشدن ، تمریناتشون فشرده و نفس گیر ، طفلکیااا ، دلم هوای مسابقات کرد ، به یاد اون دوران و امتحانات دان تمرین کردم و چسبید ، خیلی چسبید ، از وقتی مربیم عوض کردم اعتماد به نفس کارام به مراتب بیشتر و بیشتر میششه، بخصوص که این چند ماه رو ریستارت کردم و از صفر مطلق شروع کردم :)

 

این هفته با وجود اربعین 3 روز تعطیلی بود ، با داداشا نشستیم فیلم دیدن ، از اونجایی که ک.. نشست ندارم خیلی سخت بود یه فیلم تا آخر ببینم ، میرفتم می اومدم ، داداشا عادت کردن ، تیکه میندازن ، لذت میبارم که به ثانیه ثانیه وجودشون ، خدیاای ممنونم به خاطر حضورشون ...

 

دعواهامون بیشتر شده ، از وقتی باشگاه میرن ، داداش بزرگه تو همین دو هفته تمرین بازو آورده ، مادر در جواب زن عموش که گفته شب بچه تو خونه جا نزارین بخصوص بعد از ماجرای دزدی خونمون گفته : دزد باید بترسه ازشون ، هر سه شون رزمی کارن ...


این جمله ی مادر به دلم نشست ، اصلا گوشت شد به تنم :)


این هفته دومین هفته ای بود که با کلی غیبت رفتم سر خدمت همیشگیم ، خونه ی عزیز خانم منظورم ، محمد همرام بود ، امتحان ریاضی داشت ، به وضوح میدیدم وقتی سر محمد داد میزدم که البته کلی هم رعایت میکردم جلوی عزیز خانم و پدربزرگ ، چقدر هر دوشون ناراحت میشدن ... درک نمیکنم این نوه دوستیشون ....


هروقت دداش کوچیکه رو  از روی حرص صدا میکردم "محــــــــــــــــــمد آقـــــــــــــــــــــــا"، پدر بزرگ با فراموشیهایی که جدیدا گرفته فکر میکرد اسم پسر بزرگش صدا میکنم ، هر بار میپرسید محمد آقا اومده و عزیز خانم در جواب میگفت نه و باز تکرار و تکرار و سوژه ی شیطنت و خنده ی من :)

 

حرف برای گفتن زیاد دارم ، ولی نمیخوام بنویسم ، میخوام از اتفاقاتی که معمول تو زندگی هممون می افته دست بردارم و برم سر یه خط قرمز جدید که باز این هفته پر رنگ شد...


"س م" اس داد که دلش برام تنگ شده ، به وضوح حس میکردم چی داره تو دلش میگذره ، یه لحظه مات شدم ، انتظار نداشتم اینقدر سریع ابراز احساسات کنه ، خوشم نیومد ، جواب دادم "زیاد از این صمیمیت خوشم نمیاد لطفا مراعات کنین" و در جواب گفت که ممنونم بهم گفتین ، حتی زحمت عذر خواهی هم به خودش نداد ...


خوشحال بودم این روزا مورد جدیدی برام پیش نیومده که بخوام برخورد کنم ، به گذشته برگشتم دیدم که چقدر مغرورم من ، دل گرم شدم با این غرورم ، یاد چند وقت پیش افتادم وقتی که با این غرورم یه شخصیتی خاص که هیچی هم بینمون نبود حتی  نگاه نمیکردم ، وقتی نگام میکرد می فهمیدم ولی نگام ازش میدزدیدم و حالا بعد مدت ها که فاصله بینمون افتاده خوشحالم که همچین برخوردی باهاش داشتم ....


من و عکس های این هفته :


اولین نرگسی های 94 گلدونم (این گلدون با وجود بزرگ بودنش چون هدیه ی دوتا از بهترین دوستام ، دوسش دارم و گوشه ی میز تحریر گوچیکم جا دادم)








اینم از کتاب هفتم که عکسش از مطب دندون پزشکی گرفتم :


 





و اینم شعری از سهراب عزیزم ، شعزی که آخر شب خوندم احساسم ازش یهویی لبریز شد ، اصلا گوشت شد به تنم


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan