تو یک اتاقک کوچیک به اسم کوپه در یک وسیله ی نقلیه به اسم قطارم، 6 نفر آدم چپیدیم در این اتاقک ، یکی ازآنها اسمش پرستوس،بزرگ شده ی قزوین، که از طرف پدری کردی و از طرف مادر شمالیِ ، به گفته ی خودش شمالُ از هرجای دیگه بهتر ترجیح میده، آن دوی دیگری ، مادر دختری ان که با 2 تا بچه ی شیطون کوپه رو روی سرشون گذاشتن !! دختر متولد تهران و بزرگ شده ی آنجاست ولی مادر همدانی ان و جرزو ترک های همدان محسوب میشن !! بچه ها هم در این مابین متولد یزد بودن ...
تو این مسیرای رفت و برگشت و برخورد با آدم های مختلف و رنگاورنگ متوجه شدم که در کنار یک یزدی ،حتما باید یک ترک همراه باشه ، ما یزدی ها عادت داریم سکوت کنیم و خودمون وفق بدیم ، حوصله ی کل کل نداریم ولی دوستان عزیز ترکی خیلی زیبا و شیرین تا حقشون نگیرن و حرف خودشون به کرسی ننشونن عمرا آروم بگیرن !!
نمونش مادر دوست داشتنی ترک عزیزی بود که در این کوپه با هم همسفر شدیم ، جاتون خالی وقتی رییس قطار اومد و خواست به زور یه عزیز دیگه رو اونم با دو تا بچه بفرسته تو کوپمون ، این مادر بزرگوار چنان برخورد شدیدی کرد که آن بانوی محترم با کلماتی مثل "بی شیور " و "بی شخصیت " دست بچه هاش گرفت و رفت که رفت و رییس قطار هم که فرار را به قرار ترجیح داد .....
سر کلاسی هم که میرم ، سینا ، همکلاسیمون با ته لهجه ی شیرین ترکی ،active کلاسمونِ ، جلسه ی پیش که به تاسوعا برخورد کرد خیلی شیک و مجلسی کلاس را با یک جمله تعطیل کرد ، بدون اینکه نظر دوستان یا استاد بپرسه ، من که میخواستم روی ماهشو ببوسم ، منِ خر با اینکه مشکلم بود لام تا کام حرف نزدم ولی سینا خیلی با اعتماد به نفس و شیک با یه جمله کلاسُ تعطیل کرد ...
از قضا یکی از کلاس ها که سینا نبود ، وقتی استاد پرسید کی غایب ؟ و احسان (دیگر همکلاسی ) گفت مردی از تبار ترک نیستن ، استاد لبخند معنا داری بهش زد و گفت : منم آذری ام و همه ی دوستان لال شدیم !!! و احسان در آن لحظه در خود رید :|
استادمون خیلی ماه ، شاید به خاطر اینکه من ترکها رو دوست دارم ،از استادمون بدون اینکه بفهم ترک خوشم اومده ، خداییش هیچی استاد به ترک هایی که تا الان باهاشون برخورد داشتم شبیه نیست ، به حدی که این بشر آرومِ و فوق العاده مودب، من با زندایی عزیز تر از جان میشینیم و کلی به این ادب و شیورش میخندیم و تو تعجب بالانس میزنیم !! خلاصه که از غیبت بگذریم ...
بعد ها نوشت :
دلم در آن لحظاتی که در کوپه بودم گریه میخواست ، دلتنگی برای مادر و شیرینی های قطاب و باقلوای یزدمان ، دلم برای لهجه ی شیرین شهرم تنگ شده بود ، دلم آرامش خانه رو میخواست ...
قطار با یک ساعت تاخیر در ساعت حرکت و همچنین چندین ساعت تاخیر در رسیدن به مقصد و هوای گرفته ی ابری و پنجره ی بخار و بارون زده ی کوپه همه و همه باعث این حس های درب داغان اینجانب شد ....
و پایان این سفر همراه بود با پایان ششمین جلسه از کلاس اینجانب !!
- سه شنبه ۱۲ آبان ۹۴ , ۰۱:۱۹