جا اینکه تمرین کنن سراشون چسبونده بودن به هم و پچ پچ میکردن ... بارها بهشون تذکر
داده بودم که جای این الافیا کاتای باسای دای تمرین کننن ولی باز شیطنت در شیطنت !
اشاره کردم به بچه های گروه کمربند زرد و خانم بابایی که یکه و تنها اون گوشه داشت
کاتای هیان یوندان تمرین میکرد که همگی گوشاشون بگیرن ...
سوتم که بچه ها ازش تنفر زیاد دارن و هر بار که بر میدارم التماس کنان میگن سنسی
لطفا سوت بزارین کنار ما خودمون شماره شماره میزنیم و من هر بار و هر بار محل
نمیدم ... همین سوت مزخرف گذاشتم در دهان و تا اونجایی که راه داشت نفس حبس کردم
و بعد رهااا .... صدای نازک و بلند سوت یه لحظه همشون شوکه کرد ...
زهرا گوشاش گرفت و سرش انداخت پایین و من واکنش صورتش ندیدم ... همگی زدیم
زیر خنده و بچه هایی که گوشاشون با دست گرفته بودن گفتن سنسی برای ما هم حتی
گوش خراش بود ...
زهرا دستاش از صورتش برنداشت ... بچه ها دورش کردن .. صدای پچ پچشون میشنیدم
که میگفتن زهرا گریه نکن ... زهرا ترسیدی ؟ ..زهرا چی شدی ؟
باز دعواشون کردم .. داد زدم سرشون که برین سر تمرین .. کوچیکترین محلی به زهرا
ندادم .. انگار ندیدمش .. بعد چند دقیقه که تنها شد بچه ها گفتن سنسی زهرا رفت رختکن
میخواد بر خونه !و من همچنان بی توجه به کارم ادامه دادم !
در ذهنم خودم زهرا رو سرکوب میکردم و از بی ادبی و گستاخیش شاکی بودم .. در ذهن
میساختم که زنگ مهدیه زدم و بهش میگم به هیچ وجه زهرا رو به شاگردی قبول
ندارم ..ما بین این ساخته های ذهن بودم که زهرا گوشه ی رخت کن تکیه داد .. نگاش
کردم .. حالش خوب بود و چشماش پشت قاب عینک مشکیش چیزی رو نشون نمیداد !
بچه ها کنار هم وایسادن ...یوی ... هایسکوداچی ... شومنی ری ... سنسی ری ... سامپای ری .. اوتوکانی ری را
گفتیم و همه در کنار هم از بزرگ به کوچک احترام گذاشتیم و جلسه تمام شد ...
کرد ...
- يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵ , ۱۸:۴۱