دنیای نرگس بانو

گوش خراش


جا اینکه تمرین کنن سراشون چسبونده بودن به هم و پچ پچ میکردن ... بارها بهشون تذکر

داده بودم که جای این الافیا کاتای باسای دای تمرین کننن ولی باز شیطنت در شیطنت !



اشاره کردم به بچه های گروه کمربند زرد و خانم بابایی که یکه و تنها اون گوشه داشت

کاتای هیان یوندان تمرین میکرد که همگی گوشاشون بگیرن ...



سوتم که بچه ها ازش تنفر زیاد دارن و هر بار که بر میدارم التماس کنان میگن سنسی

لطفا سوت بزارین کنار ما خودمون شماره شماره میزنیم و من هر بار و هر بار محل

نمیدم ... همین سوت مزخرف گذاشتم در دهان و تا اونجایی که راه داشت نفس حبس کردم

و بعد رهااا .... صدای نازک و بلند سوت یه لحظه همشون شوکه کرد ...



زهرا گوشاش گرفت و سرش انداخت پایین و من واکنش صورتش ندیدم ... همگی زدیم

زیر خنده و بچه هایی که گوشاشون با دست گرفته بودن گفتن سنسی برای ما هم حتی

گوش خراش بود ...




زهرا دستاش از صورتش برنداشت ... بچه ها دورش کردن .. صدای پچ پچشون میشنیدم

که میگفتن زهرا گریه نکن ... زهرا ترسیدی ؟ ..زهرا چی شدی ؟




باز دعواشون کردم .. داد زدم سرشون که برین سر تمرین .. کوچیکترین محلی به زهرا

ندادم .. انگار ندیدمش .. بعد چند دقیقه که تنها شد بچه ها گفتن سنسی زهرا رفت رختکن

 میخواد بر خونه !و من همچنان بی توجه به کارم ادامه دادم !




در ذهنم خودم زهرا رو سرکوب میکردم و از بی ادبی و گستاخیش شاکی بودم .. در ذهن

میساختم که زنگ مهدیه زدم و بهش میگم به هیچ وجه زهرا رو به شاگردی قبول

ندارم ..ما بین این ساخته های ذهن بودم که زهرا گوشه ی رخت کن تکیه داد .. نگاش

کردم .. حالش خوب بود و چشماش پشت قاب عینک مشکیش چیزی رو نشون نمیداد !





بچه ها کنار هم وایسادن ...یوی ... هایسکوداچی ... شومنی ری ... سنسی ری ... سامپای ری .. اوتوکانی ری را

گفتیم و همه در کنار هم از بزرگ به کوچک احترام گذاشتیم و جلسه تمام شد ...

و من برای همیشه سوتکِ ابی رنگ را به کناری گذاشته و دیگر از آن استفاده ای نخواهم

کرد ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan