دنیای نرگس بانو

مهم امروزی بود که او بود ...

نمیدونم چی شد !! 
احتمالا یهوو از دستم در رفت !! 
فقط میدونم امروز بود !
 پررنگ هم بود !! 
اینکه تا کی هست خدا داند ولی مهم امروزی بود که با او  گذشت ... : )

_____________________



محسن نوجوان کله‌شق و درس نخوانی است که با خانواده‌اش در بجنورد زندگی می‌کنند. او برادری به نام محمد و خواهری به نام ملیحه دارد. محسن که نقش راوی داستان را دارد، از کم و کیف زندگی خودشان در دوران جنگ تحمیلی می‌گوید. برادرش محمد که فعال بسیجی است، خانواده را راضی می‌کند تا به جبهه برود. او در یکی از عملیات‌ها به اسارت گرفته می‌شود و گرچه حضور فیزیکی در داستان ندارد، اما محور اصلی داستان و ماجراهای رخداده در طی رمان است.

با شرایط پیش آمده و اسارت محمد، محسن تلاش می‌کند دیگر آن بچه‌ی مردم آزار و کج رفتار نباشد. او با همت و کوششی که سخت از وی بعید است، خود را به رتبه‌های بالای تحصیلی می‌رساند به گونه‌ای که مایه‌ی تعجب و حیرت همه می‌شود. قبولی ملیحه در دانشگاه نیز دلیل دیگری است تا محسن بیش‌تر از پیش به درس و مدرسه اهمیت بدهد. سرانجام با امضای قطع نامه و پایان جنگ، خبر آزادی اسرا و بازگشت آنان همگان را به وجد می‌آورد. محمد باز می‌گردد و پس از سالها، فرزند نادیده‌ی خود را به آغوش می‌کشد، در حالی که یک پای خود را در منطقه جا گذاشته است...

با خدا باش زندگی کن.....

داشتم توی دفترم ثبت میکردم که به خودم اومدم گفتم بیام تو وبم ثبت کنم ، شاید نیاز شد دیگری که از روی تصادف از اینجا رد میشه نگاهی بهشون بندازه و ذره ای وجودش اروم بگیره !!


هممون میدونیم تو زندگی شرایطی وجود دار که نمیشه تغیر داد ! شرایطی که دیگری با دیدن تو در اون وضعیت برای تو دلش بسوزه و بگه آخی چه حیف یا بگه آخی طفلکی ، آخی ..... آخی آخی !!!!!!!


آخیُ کوفت عزیزم !!! 


تو این جور مواقع باید شرایط پذیرفت ! تا نپذیری هم نمیشه ساختش ! نمیشه که با خودت کنار بیای و هندلش کنی !!! اصلا انگار شرط اول ساختن همین پذیرفتن ! یه جورای مثل شرط ورود به بهشت که پذیرفتنش یگانگی خداست !!


وقتی پذیرفتی تازه یاد میگیری در برابرش قد علم کنی ، مهمترین چیزی هم که تو این مورد خودش نشون میده اعتماد به نفس توست که اجازه نمیده دیگران خط خالی بهت وارد کنن ! 


باور کنیم شاد زندگی کردن یک هنر ! هرچقدر هم که تو فول آپ باشی از نعمت های بی دریغ خداوند یا بی نصیب از اون ها باید خودت بلد ساختن زندگیت باشی !!!


زهرا نعمتی تا نپذیرفت مسیله ی تصادفش نتونست به عنوان یک قهرمان پارالمپیک خودش نشون بده ! آدمی که تا دیروز تو تیم تکواندو تمرین میکرد و یهو سر از یک ویلچر در آورد مصلما پذیرفتن شرایط جدیدش کم از سختی شرایطای زندگی ما و امثال ما نداره !!


هر کدوممون به یه شکل باید بپذیریم !! یکی شوهر خوب نداره ! یکی بچه نداره ! یکی طلاق گرفته ! یکی درس نخونده ! یکی شرایط ازدواج نداره ! یکی کار نداره ! یکی .. یکی یکی یکی ... مشکلات مسخره ی این دنیایی تمومی ندارن انگار ...


بچه ها بیاین بپذیریم هر کاستی که تو زندگیمون داریم بعد دستامون بزاریم تو دست خدا و در پناهش بریم که بسازیم و باور داشته باشیم ما با خدا هستیم و پادشاهی خواهیم کرد! هرچند سخت ....

مسخرست نه ؟!

اینجا مثل یه صندوق میمونه ...
گاهیکه حوصله بکشه میای یه سرکی میکشی ، یه چی تو این صندوقچه میزاری میری !
بماند که اینستام بستم و گذرم یاد قدیم قدما افتاده!
اینستا چیز خوبیِ..آشنایی با یه سری جدید از ادما !!نه خیلی غریبه ها !! نه ! آدم های اطرافتت که کمتر میبینیشون یا فقط وصفشون شنیدی ! با اینستا کلا میری تو زندگیشون و خوب طبیعتا آشنایی بیشتر میشه!
مثلا من خودم نصف همشهریام از فیسبوک شناختم و نصف دیگشونم از اینستا ! 
مرسی از این دو رسانه که بساط اشنایی ما را جور کردن...

داشتم تایپ میکردم که همخونه گفت نرگس همسایه ماه عسل گذاشته !! ...هرفونام برمیدارم میزارم تو گوشم که صداش نشنوم ..تمرکزم بهم میزنه ! امسال تا چند سال پیش خیلی چیزا تغیر کرده ! هنوزم دوست دارم بشینم برنامرو و مهموناش دنبال کنم ولی شنیدن قصه های مهموناشون گاهی خیلی اذیتم میکنه ...

امروز با فاطمه کلک کلک پا شدیم رفتیم دانشگاه ، کلاس جبرانی داشتیم ! تشکیل نشد ! سووووختیم از اعماق وجود برگشتیم !! 

بعد از کلاس رفتیم پیاده روی تو پارک ملت .... همینجوری که داشتیم میرفتیم دیدیم ملت دارن بازی میکنن ... نشستیم به دیدن و صحبت کردن از کمپیس دانشگاهای خارج از ایران که یهو دوستان گشت ارشادی اومدن گیر دادن که بلند شین از اینجا ، با کمال تعجب که چرا عایااااا کاشفمون به عمل اومد که اینجا محل بازی اقایون ... مسخرست نه ؟! 

حرف از رفتن ها ....

فایلی رو دارم گوش میکنم که از زبان یک دختری با صدای دوست داشتنی که توانایی جمسی محدودی دار.... به من میگه :
(( تو کارت بکن ... تو تلاشت بکن ... اگر خدا بخواد میشه .... خدا میگه من یه جوری دستت میگیرم که خودت شوکه شی ...))
چقدر صداش دلنشین بود ، اروم بود ، به دل نشست ...
دیروز داداشم اومد پیشم ، حس آرامشی که بعد از دیدنش داشتم قابل توصیف نیست ... نه ذوق بود نه هیجان و نه خوشحالی مفرط ،فقط  یه حس ارامش بود که دوس داشتم ...
دیروز کلاس دورهامون با مهتدس دم از رفتن بود، رفتن به آن سوی دنیا ! نمیدونم چی میشه ولی فکرشم نمیکردم که مهندس لطفی پور تو کار ترانزیت باشه ! از خود مترو کلی حرف زدیم و برام توضیح داد شرایطش گفت ! یه جورایی تارگت رو برام باز کرد !
دیشب خانم همسایه اومده بودن برای دیدنمون ! از وقتی فهمیده دونفری شدیم میاد دیدنمون و برامون تازه غذای حضرت اورده بود ! 
همخونه باز سوتی داده بود اونم موقع صحبت با دوستش که لامسب صداش اکو میشد از تو اشپزخونه ! نمیدونم چرا وقتی بهش گفتم مجدد زنگ زد و بعدم چه صحبتی از خاستگاری و غیره پیش اومد که دلش گرفت ...
شب زود خوابیدم ، البته ازم خواست که زود بخوابم ... امروزم که زود بیدار شدم .. اینقدر زود که شبیه همیشه هایی که خونه بودم ۱0 صبح دل ضعفه کردم و صبحانم خوردم ! مقالمم رو به اتمام !!
راستی خنده دار بود که خانم روشن ض..ر بحث رفتن قاچاقی میکرد ! فکر کن میگفت ۳۵ میلیون تومن بدی کارت راه می افته ! بامزه بود ! میگفت وقتی بیرون میام مامان اینا خیلی زنگ میزنن که یه وقت با قاطری چیزی وسط کوه کمن نباشم ! جالبه نه ؟! 
این روزها منم و مقاله هام!!


یه بارون خوشگل

یهو بارونش شدید شد !! اولش فقط یه صدای رعد برق بود ، موقع رفتن دانشگامونم نم نم بارونش عاشقانه بود بعد نمیدونم چی شد که وحشی شد ! خیس اب شدیم ! فاطمه زنگ ابولفضل زد بیاد دنبالمون ! چقدر خوبه که هست !  دایی هم برامون شله اورد ! 

نتونستیم استاد راهنما رو ببینیم ، الان دو هفتست ندیدیمش ! مقاله هامونم اماده نیست !

دیروز مهمون داشتیم از خود صبح که بیدار شدم شروع کردم به مرتب کردن خونه ! بعد زندایی و دو تا پسرای ماهش اومدن! عرفان فوق العاده شیطنت کرد و کلی باهاش فیلم دیدیم و بازی کردیم، بلندمون میکرد برقصیم حالا فک کن ایام فاطمیه و یه مامان حساس! 

عصرش یک ساعت خوابیدم و همون یک ساعت کافی بود که سیر خوابم کنه و تا ۶ صبح خوابم نبره ! خورد خوراک خواب کلا بهم ریخته ! این ماه که بگذره خدا رو شکر همه چیز نرمال میشه ! مشکل از یه جایی اب میخوره که نمیشه واضح توضیح داد ! اون ور سال انشالله اوکی میشه ... خدا خیلی بزرگ و هوام دار ...


و من خدایی دارم


امیدوارم به خدا برنخوره ، میدونه که چقدر الان دلم گرفته ،میدونه که چقدر له له میزنم برای یک ارامش درونی ...

مسیحیا یه اعتقاد باحالی دارن ....

اونا میگن در اغوش پر مهر خدا ....

اونا خداشون بغل میگیرن ، تصورش میکنن ، حسش میکنن و باهاش حرف میزنن...

منم دلم خدایی میخواد که دست بزنه به شونم بگه هی دخمل ، هی بندم ، اروم باش چته آخِ، فلان مورد خواستِ منِ پس زر زر نکن گلم...

بعد منم به این خدا نگاه کنم و بگم دمت گرم ، من بهت اعتماد دارم اصلا هر چه از دوست رسد نیکوست چه برسه به تو که خدامی ....

:| :|

خلاصه به جای همه ی حرفهای بالا ، من خدایی دارم از رگ گردن بهم نزدیک تر ولی از فاصله زمین تا خورشید قلبا از من دورتر ! 

من خدایی دارم که نه تصوری ازش دارم و نه حسی و گاهی حس میکنم چنان از من دور و به من نزدیک که این تناقص روانیم میکن ....

من خدایی دارم که عاشقشم وبرای دیدارش له له میزنم...

من خدایی دارم که دوسش دارم ولی بود نبودش برام معمایی شده ...

من خدایی دارم که هر روز به عشقش سر به سجده میگذارم ولی از نشنیده شدنم در عذابم ...

و من خدایی دارم که نیاز دارم اندکی به من ارامش بده ...

خدایا بود تو برای من چقدر در تناقص .... 

هی خدا منم اغوش پر مهر خودت میخوام ....

دل کندنی دیگر

دارم میرم ...

باز از دیارم دل کندم ...

منتظرم که بنشینم بر طیاره و  شهرم را با تمام خاطراتش به زیر پا بگذارم..

دل کندن و بغض برادر و ندیدن چهره ی پدر و دل نگرانی های مادر و لبخند زیبای برادر کوچکتر ...

ادم های اطرافم جالبن ، اکثرشان بر صندلی های چرخ دار نشسته اند، احتمالا خوشحالی اشان به خاطر دیدار اقاست ...

این چند ووز چشمم با گنبد طلایی اش گره نخورد...

تنها دلخوشی ام در ان شهر غربت زده حضور گنبد و ضریح طلایی اش است ...

نرگس ١٨ اذر ٩٦ ١٨:٤٥ 

Never Give up

دیروز تو نوت موبایلم نوشتم :

علاقه ای ندارم کم بیارم ، به معجزاتش ایمان دارم پس تا اخرین لحظه می ایستم !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه ساعت ۴ زنگ زد ...

+ نرگس دوتا خبر خوب برات دارم ....

- بگووو فاطمه ، تا ۶ صبح بیدار بودم داشتم میخوندم ، واقعا دیگه اعصاب برام نمونده لطفا بگو 

+ باشه باشه اولیش میگم ، امشب میام پیشت میمونم، مامانم زنگت میزنه و ....

- وااااای واقعاااااا ؟ مرررسی پس منتظرتم ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصور اینکه صبح با فاطمه میرم دانشگاه یا تا خود شب با فاطمه میخونم و یا اینکه عمرا فردا به خاطره ی سابقه ی خرابم ترس از خواب موندن داشته باشم ذوقی بر دلم افزود که با دم نداشتم گردو میشکوندم ، یه خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم (انتقال خورشت اماده از فریز به ماهیتابه و باز شدن یخش ،در همین حد !)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه امد ، پالتوش در نیاورده با عجله  گفت نرگس خبر دومم اینکه :

تو اتاق استاد بودیم با ۳ تا دیگه از بچه ها و ..........


ادامه ی خبر دوم همان  معجزه ای  بود که بر نوت موبایلم به آن اشاره کردم ...حیف قابل بیان نیست انشالله بعد ترم خواهم گفت !!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نکته ی این پست :

برای ناامید شدن زود است ...

تسلیم نشووو ...

به معجزاتش ایمان داشته باش ...

تو فقط تلاشت را بکن ، همین !

یهویی

اینترنت خونم بلاخره وصل شد ... تقریبا ۳ شب پیش !!
چقدر احساس رفع برون ریزی میکنم !!
امروز پسرخاله محمدرضا بلاخره بعد از چند ماه ماندن در کما به آن سوی دنیا شتافت ! خدا به خالم صبر بده !(خاله ی مادر جان )
دوشنبه دانشگاه نرفتم !! خواب موندم به سلامتی ! کلاس دو در شد و تعداد غیبتها رسید به عدد هول انگیز سه !!
 دوره ی ارشد هم همچنان مسخره بازیای دوره ی کارشناسی داریم اخه این چه وضعشه 
چهارشنبه با فاطمه و مهسا جلسه داشتیم با استاد راهنمای عزیزمان ، فرمودن کلاس المانی رو یخدااااا !!! در ضمن ترم دیگه ۴تا درس برداریم که از تابستون تایم بزاریم برای پروژه ! در ضمن حتما باید مقاله بدیم در غیراینصورت دفاع یخداااا !!! با تشکر از سخت گیریهای محترمانشون !
چهارشنبه ما بین کلاسا رفتیم خونه ثمین و قبلش برای تعویض بند کفش فاطمه رفتیم فروشگاهایی که القضا به خونه ی ثمین اینا بسیار نزدیک بود ! فکر میکنم دوشنبه ای بود که با خاله فریبا و زندایی زهراشون رفتیم خرید و بلاخره بعد از ۲ ماه از اومدنم به این شهر موفق به خرید شدم ! خاله فریبا خیلی کمکم کردن برای انتخاب ، خدارو شکر میکنم به خاطر بودشون در کنارم ! تنهایی هرچقدر خوبی داشته باش ولی باور کنین گاهی بدجور اذیتت میکن ! حالا هرجای دنیا که میخوای باش ! باید عادت کنم واقعا ؟ یا میشه تغیرش داد ؟! همه ی انها بستگی به تلاش این یک سال اخیرمون دار ! من و فاطمه که هر دو یک هدف مشترک دنبال میکنیم ! و  خدا یه جورایی جفتمون سر راه هم قرار داد که همدیگر هول بدیم ! 
خدا رو شکر به خاطر همه چیز !
شاگردام مسابقه داشتن ، مسابقاتی که یزد میزبان بود ، همشون باخت دادن جز فاطمه کوچولو که هرباردست پر از مسابقات برمیگرده ! سوم شده و ....همین الان برام تو تلگرام ویس فرستادن و بعد مدتها شنیدن صداشون باعث شد از دلتنگی اشک بریزم !! هنوز وقت نکردم که برم باشگاه سرتمرین و چقدر دلم یه باشگاه رفتن توپ میخواد و از اونجایی که کلاسای ترم بعدمون هم روزهای دوشنبه و چهارشنبه است میتونم یه حرکتی بیام برای شروع دوباره تمرین !

من بعد سعی میکنم خاطرات روزام در این تنهاییا ثبت کنم مخصوصا دانشگاه که مدتش بسیار کوتاست !

و گاهی چه تلخ خدا رو ....

نمیدونم چه خاصیتی که دوست داری گاهی خدا رو منکر بشی ...
گاهی امام رضایی رو منکر بشی که عاشقشی ...
وقتی با اصوات ذهنت درگیری با خودت میگی چه باشن چه نباشن من به این باور بودشان (( نیاز دارم))....
نیاز داری گاهی به خودت بگی (( و هست خدایی در همین نزدیکی ))


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan