دنیای نرگس بانو

امتحان ، عزا ، بازی ، حمالی :|

بخش اول خلاص شدنم از یک درس بسیار مزخرف یا یک استاد بسیار سختگیر به اتمام رسید ، حس رهایی و ارامش دارم ، در طول دوره ی نفهمیدن درسم به یاد رندی پاش می افتادم که صادقانه میگفت در بعضی از دروس قاعده ی یک الاغ سر در نمی اوردم و همین حس مشترک از دورن خشم من را ارام میکرد ...
امتحان وحشتناکی بود ! از حد تفکرات مغزی ما فراتر بود و همه ی بچه ها بعد امتحان شاکی بودن ! دوره گرفته بودیم و ناله هایمان را دسته جمعی زدیم !! باز برای امتحانم اشک ریختم، اشکی که سعی کردم کسی متوجه اش نشود و بس ! 
روز امتحان من و فاطمه به قصد قهوه ای کردن روزمان بیرون گردی را انتخاب کردیم آن هم با شکم گشنه و در انتها متوجه شدم که به به حسابم هم بدون اینکه بدانم خالی شده است و این هم مازادی شد که اشک هایم را منبعی کنم که با بشکنی فرو ریزد ! که ریخت ان هم پای تلفن موقعی که با داداش داشتم صحبت میکردم !! چنان زار زدم که خودم هم ماندم ! داداش گفت بشکن میزدی که :|  مرسی از این همه دلگرمی !
۵شنبه روز حمالی من بود ! کل خانه را مرتب کردم ! مثل دسته گل ! از دستشویی شستی گرفته تا کف اشپزخانه را برق انداختم و تنها دلیلم هم ان بود که همسابه بالایی ها مهمانی داشتن و نیاز به فضای خانه ی کوچک و گرم من هم داشتن !
بعد از کلی حمالی دایی جان امدن دنبالم و رفتیم به سمت زادگاهم به نیت حضور در مراسم هفت پسر خاله !! اول هفته ای که عزیزی برود باید تا ته هفته اش میخواندم که چه هفته ی مزخرفی خواهد بود !
اکثر  فامیل ها را دیدم ، دخترعمه جانم که ساکن پایتخت است را شاید هر چند سال یک بار میدیدمش و اینبار که دیدمش ان قدر افت فشار دیدن خانواده ام زیاد بود که حتی از دیدن او هم ذوق مرگ شدم و چقدر دلم میخواست شب را کنارشان میبودم ولی از انجایی که جریت مامانیا را نداشتم تمرگولیدم سرجام ...
با دخترخاله از سفر رفتن برادرش صحبت کردیم ، تفسیر زیبایی از سفر محمدرضا داشت ! 
او ۹ ماه در کما به سر میبرد و بعد از ۹ ماه تولدی تازه داشت ! او میگفت من دقیقا این خواب را که محمدرضا مانند یک جنین در رحم متولد میشود را دیده بودم ، خاله شب اخر به او میگوید اگر به خاطر من ماندی برو ، دل کندم و او اسمانی شد ! عجب تراژدی ....
بهترین قسمت اخر هفته ام بازی بولوف بود که با دایی و زندایی ها کردیم ، یک بازی پر ریسک و باحال با کارتهای پاسور . کلی تا ۴ صبح بیدار ماندیم خندیدیم و بازی کردیم و روحیه ام در همان ۴ صبح کاملا عوض شد !
جمعه اخرین تکالیف درس مزخرفم را برای استاد ارسال کردم ! دیگر انگیزه ای نداشتم برایش و همان شب از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم ! 
در راه اینقدر مادرخانم دایی جانم صحبت کردن که من نگران چرخ دنده های فکشان شدم ولی مرسی که بودن و با بودشان تنهایی ها را کم رنگ میکنن ... خدا رو شکر از وجود پر مهر و حرفشان ...
مشغول خواندن کتاب (جز از کل ) هستم ... شاهکاریست برای خودش !! یک طنز . یا یک کمدی خاکستری از یک پدر و پسر خل چل استرالیایی ! 

Never Give up

دیروز تو نوت موبایلم نوشتم :

علاقه ای ندارم کم بیارم ، به معجزاتش ایمان دارم پس تا اخرین لحظه می ایستم !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه ساعت ۴ زنگ زد ...

+ نرگس دوتا خبر خوب برات دارم ....

- بگووو فاطمه ، تا ۶ صبح بیدار بودم داشتم میخوندم ، واقعا دیگه اعصاب برام نمونده لطفا بگو 

+ باشه باشه اولیش میگم ، امشب میام پیشت میمونم، مامانم زنگت میزنه و ....

- وااااای واقعاااااا ؟ مرررسی پس منتظرتم ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصور اینکه صبح با فاطمه میرم دانشگاه یا تا خود شب با فاطمه میخونم و یا اینکه عمرا فردا به خاطره ی سابقه ی خرابم ترس از خواب موندن داشته باشم ذوقی بر دلم افزود که با دم نداشتم گردو میشکوندم ، یه خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم (انتقال خورشت اماده از فریز به ماهیتابه و باز شدن یخش ،در همین حد !)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه امد ، پالتوش در نیاورده با عجله  گفت نرگس خبر دومم اینکه :

تو اتاق استاد بودیم با ۳ تا دیگه از بچه ها و ..........


ادامه ی خبر دوم همان  معجزه ای  بود که بر نوت موبایلم به آن اشاره کردم ...حیف قابل بیان نیست انشالله بعد ترم خواهم گفت !!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نکته ی این پست :

برای ناامید شدن زود است ...

تسلیم نشووو ...

به معجزاتش ایمان داشته باش ...

تو فقط تلاشت را بکن ، همین !

یهویی

اینترنت خونم بلاخره وصل شد ... تقریبا ۳ شب پیش !!
چقدر احساس رفع برون ریزی میکنم !!
امروز پسرخاله محمدرضا بلاخره بعد از چند ماه ماندن در کما به آن سوی دنیا شتافت ! خدا به خالم صبر بده !(خاله ی مادر جان )
دوشنبه دانشگاه نرفتم !! خواب موندم به سلامتی ! کلاس دو در شد و تعداد غیبتها رسید به عدد هول انگیز سه !!
 دوره ی ارشد هم همچنان مسخره بازیای دوره ی کارشناسی داریم اخه این چه وضعشه 
چهارشنبه با فاطمه و مهسا جلسه داشتیم با استاد راهنمای عزیزمان ، فرمودن کلاس المانی رو یخدااااا !!! در ضمن ترم دیگه ۴تا درس برداریم که از تابستون تایم بزاریم برای پروژه ! در ضمن حتما باید مقاله بدیم در غیراینصورت دفاع یخداااا !!! با تشکر از سخت گیریهای محترمانشون !
چهارشنبه ما بین کلاسا رفتیم خونه ثمین و قبلش برای تعویض بند کفش فاطمه رفتیم فروشگاهایی که القضا به خونه ی ثمین اینا بسیار نزدیک بود ! فکر میکنم دوشنبه ای بود که با خاله فریبا و زندایی زهراشون رفتیم خرید و بلاخره بعد از ۲ ماه از اومدنم به این شهر موفق به خرید شدم ! خاله فریبا خیلی کمکم کردن برای انتخاب ، خدارو شکر میکنم به خاطر بودشون در کنارم ! تنهایی هرچقدر خوبی داشته باش ولی باور کنین گاهی بدجور اذیتت میکن ! حالا هرجای دنیا که میخوای باش ! باید عادت کنم واقعا ؟ یا میشه تغیرش داد ؟! همه ی انها بستگی به تلاش این یک سال اخیرمون دار ! من و فاطمه که هر دو یک هدف مشترک دنبال میکنیم ! و  خدا یه جورایی جفتمون سر راه هم قرار داد که همدیگر هول بدیم ! 
خدا رو شکر به خاطر همه چیز !
شاگردام مسابقه داشتن ، مسابقاتی که یزد میزبان بود ، همشون باخت دادن جز فاطمه کوچولو که هرباردست پر از مسابقات برمیگرده ! سوم شده و ....همین الان برام تو تلگرام ویس فرستادن و بعد مدتها شنیدن صداشون باعث شد از دلتنگی اشک بریزم !! هنوز وقت نکردم که برم باشگاه سرتمرین و چقدر دلم یه باشگاه رفتن توپ میخواد و از اونجایی که کلاسای ترم بعدمون هم روزهای دوشنبه و چهارشنبه است میتونم یه حرکتی بیام برای شروع دوباره تمرین !

من بعد سعی میکنم خاطرات روزام در این تنهاییا ثبت کنم مخصوصا دانشگاه که مدتش بسیار کوتاست !

اولین تجربه ی مسابقات کشوری

دوست دارم قبل از هر چیزی یه تشکر ویژه داشته باشم از خدای مهربون و خوبم که باز روسفیدمون کرد و تونستیم بار دیگر برای اولین بارها افتخاری عجیب غریب دیگه ای برای شهرمون بیاریم ...

خدایا از اینکه اینقدر هوامون داری ازت ممنونم و شکر و شکر و شکر که اینقدر همیشه دلگرممون میکنی ...

عرضم به حضورتون که چهارشنبه ساعت 4 صبح با تعداد 31 نفر از اعضای تیم راهی پایتخت شدیم برای مسابقات سبکی کشوریمون که از این 31 نفر 13 نفر از اعضای تیم من و شریک بودند ...بچه های قد و نیم قدی که دنبال سر خودمون کشون کشون تو قطار و مترو و خوابگاه این ور اون ور کشوندیم ..بچه هایی که یهو یا دلشون درد میگرفت یا دندونشون یا پاشون یا گشنشون میشد یا خسته میشدن و یا دلتنگ و چقدر بچه داری و عیال باری با این حجم کار سختی بود و اصلا فکرشم نمیکردم یک روزی تا این حد مسیولیت پذیر بشم که به خاطر چند عدد الف بچه یه کوه رو صد دفعه برای شیکمشون بالا پایین کنم ویا اینقدر برام مهم باشن که به خاطر باخت کوچیکترین عضوممون بزنم زیر گریه و نتونم خودم کنترل کنم و بچه ها مثل پروانه دورم بگردن که سنسی چرا دلخورین یا چرا اینقدر ناراحتین و من نتونم بگم که باختتون ما رو میشکنه و شما صدای این شکسته شدن نمی شنوین ...

بچه هامون گل کاشتن و البته شانس هم داشتن و خدا خیلی هوای هممون داشت ... از 11 نفر از بچه هامون 10 تاشون دسته پر برگشتن ..با مدال های رنگ وارنگی که دلچسب بود و هرچقدر شاکر خدا باشیم که در اولین تجربه ی ورزشی تا این حد سربلندمون کرد کم و کم و کم ...

خانواده ها عجیب شوکه بودند و تعجب کرده بودند که بچه ها تا این حد دسته پر برگشتند و این بود که وقی گفتم باید با دسته گل بیاین دنبال بچه هاتون همشون هماهنگ شدن و با دسته گلهای خوشگل به استقبالمون اومدن و کلی ذوق مرگمون کردن و لذت بردیم ...

اینگه تو چشات زل بزنن و از خوبیهات یا مهربونیات بگن باید شاکر خدا بود که اینقدر بهت عزت میده که بچه ها یه همچین حسی بهت داشته باشن ...

اینکه یکی بیاد سرت داد هوار بزن و بهت انگ بی ادبی بزنه هم باید بزاری کنج دلت و تحمل کنی سعی کنی به چشم یک تجربه نگاش کنی و تا یادت اومد به طرف مقابلت که خیر سرش پسر استاد بزرگ بود فش بدی تا یکذره دلت خنک شه ... !!


تجربه ی خیلی خوبی بود و نتیجه ها دلگرمی خوبی بودند که هرچقدر شاکر خداوند باشیم کم و خدایا ممنونم به خاطر این سفر پر تجربه ای که داشتم و برامون رقم زدی ...

بخشی از یک سفر

بعد از 14 روز سفری که فقط به نیت شفا رفته بودم برگشتم به شهرم و نیومده درگیر حواشی ورزشی و تمرینات بچه ها شدم و رمقی برای انجام کارای دیگه بهم نداده خودمم که هزار ماشالله تا بیام بجنبم روز تموم شده ....
مزه ی شیرین شریک داشتن این روزا به اوج خودش رسیده ، مهدیه ی عزیزم اولین شریکی که با هم کلی تفاوت روحیه داریم و در کنار هم سعی میکنیم کارا رو پیش ببریم البته این وسط هردفعه یکیمون کوتاه میاد ... اینقدر این روزا از داشتن شریک و نحوه ی مچ شدن با او  درس میگیرم و لذت میبرم که خستگی فکری و جسمی رو از تنم در میکن !! البته این خاطر نشان کنم که اختلاف سلیقه ها هست ، ناراحتی های سطحی که الکی الکی پیش میاد و مهم اون تفاهمی که در انتهاش باید داشته باشی ...
چقدر شریک داشتن شیرین و چقدر خوبه که بدونی دوتایی کنار هم و دست به دست هم برای یک هدف میرین جلو ...
خدایا ممنونم به خاطر این شریک دلسوز و مهربون و صادقم  ...خدایا واقعا ازت ممنونم و هرچقدر سپاست گویم کمِ...
اندراحوالات سفر هم بگویم که کل سفرمان خلاصه شد به مسیر رفت و برگشت از خانه به حرم امام رضا ، حرم امام رضا به خانه ؛ همین و بس !
البته این وسطا یه چند روزی هم به زادگاهم رفتم و هوای خنک زادگاهم که صبحا بالا پشت بوم خانه مامانیا حالمان را دگرگونی نمود !
یک روز هم به دعوت خاله  فریبای عزیزم کوه سنگی رفتیم و خاله جان مارا تا انتهای قبور شهدای گمنام بردن ، که ان هم جوانان خوش بر ریش دار مشهدی عزیز زیراندازی انداخته بودند و زیارت عاشورایی خواندند و خلاصه فضا را کاملا معنوی کردن و چقدر خوب بود که ون گشت ارشاد خراب شده نبود که به حجابت گیر بده و حالت بگیر ، اصلا برادرای ریشو با آن قد هیبتشان که خدایی ترسناک بود در حال هوای خودشان بودند کار به کار هیچکس نداشتند دم تک به تکشون گرم و دست خدا به همراشون ...


یادی از جلسات قران قدیم

دو شبی میشه که  جلسه های قران میرم.. نه اینکه اونجا گوش به ایات و تلاوتهای قرانی بدم و یه ثوابی به کوله پشتی اخرتم ارسال کنم ..نهه !! فامیلا ایراد گرفتن که چرا نیستی؟! چرا کمت پیداست ؟! چرا سایت سنگین شده ؟! و یه سری دیگه از نکته های ریز درشت این داستان !


سال ها پیش ...وقتی دخترای فامیل ازدواج نکرده بودند ..جلسه های قران جلسه بود... وقتایی که با پروین و مهدیه و ..میشستیم کرم ریزی وسط قران و صدای بزرگترا رو در می آوردیم لذت خاص خودش داشت ! اون سالا مادر چند بار به خاطر این شیطنتا تنبیهم کرد و  چند شبی رو از جلسه رفتن محرومم کرد !


حالا ۴ الی ۵ سال از اون روزای جلسه ای میگذره و تک به تک اون دخترای بازیگوشی که نظم جلسه رو با سر صداشون بهم میریختن ازدواج کردن ، مادر شدن و سر یه کوچولو و یا حتی تا دو تا هم دیده شده که دارن و سرگرمن ! بین اون ها فقط منم که ازدواج نکردم و یه جورایی همچنان تک و تنها برای خودم یکه تازی میکنم !


این روزا حتی از خودمم خسته ام ! می گن خواب خواب میاره ولی احساس میکنم این مورد برای همه چیز صادق ...مثلا باید بگیم تنبلی، تنبلی میاره ! شایدم از خاصیت های ماه مبارک و سخت گیری بی مورد میکنم برای خودم !  ....


اینم اخرین کتابی که این روزا خوندم ! کتابی از رابرت کیوساکی که در رابطه با بازاریابی شبکه ای بود و دید منفی که به این نوع کسب کار داشتم ازم رفع کرد ولی همچنان در برابرش مقاومت میکنم ...همچناااااااان!!!




اولین نام و نشانم ...

این متن ارسالی به گروه های کتابخوانیست که ترجیحا در این وب به ثبت رسانیدم ...


سلام به همه ی شما دوستان کتاب خوان ...
امروز به شکل کاملا تصادفی کتاب های کودکیم را بالا پایین میکردم که ناخواسته برخوردم به یک یادگاری دوست داشتنی از آن دوران...
 از آن یادگاریهایِ باکلاسی که با دیدنشان  ته دلت قند آب می شود و  نیش خنده ات تا بناگوش باز  ..ِبی ربط به گروه ندیدم و خواستم شما را با این خاطره شریک کنم شاید پیشنهادی  ناب شود برای هدیه به کوچولوهای اطرافتان ...
یک روز از روزهای پایانی دوره ی اول ابتدایی ..وقتی تازه با سواد شده بودم ... دایی جان محمدقاسمم که در آن دوران دانشجوی برق بودند با کیف سامسونت بزرگی از دیار امام رضا قدم رنجه فرمودند منزلمان....
آن روز دایی جان کیف سامسونتش را به پدرم داد و پدرجانم آن را باز کرد ...کیف دایی جان برعکس همیشه از ورقه هایی خط خوله شده, خودکاری شده ,و نقاشی های بیریخت و عجیب غریب پر نبود بلکه پر بود از کتاب و من  دیدم که پدرم ژستی گرفت و اولین کتاب را برداشت و چند برگی را ورق زد و به کناری گذاشت ... کتاب بعد و کتاب بعد به همین منوال گذشت ...کیف پر بود از کتابهای رنگارنگ , کوچک بزرگی که قرار بودند از کودکی تا نوجوانی همرایم باشند ...بعد از تفحص پدر جان و صحبتهای کوتاه با دایی جانمان کیف را به من تحویل دادن و گفتن این کتابها را ببر و در اتاقت بگذار و من بودم و آن چشم های از حدقه در آمده که این همه کتاب به چه کارِ من آید .... دایی جانم در کنار آن همه کتاب مهر و استمپی ضمیمه اش کرد و گفت ((این هم هدیه ی کوچکِ من)) ...
  آن کیف سنگین و  مهر را برداشتم و  به گوشه ی  از اتاقم خزیدم و اولین کاری که با آن همه کتاب کردم آن بود که اول اخر همه ی صفحاتشان را مزین بر مهر شخصی ام کردم ..خرده نگیرین بر ان کودک 7 ساله که دیگر شعورش بیشتر از این قد نمی داد تا با کتابهایش مهربانتر برخورد کند ...  حالا بعد از گذر سالها وقتی کتاب های دوران کودکی ام را باز میکنم با این عکسی که برایتان فرستاده ام مواجه میشوم و چه بگویم از آن همه لذتی که در  تنهایی های کودکانه با کتابهایی سپری شد که نام نشانم بر انها بود و پی بندش حس مالکیت مطلق و هویتی که آن مهر برایم میساخت...
 و حال  به دایی جانم میگویم هدیه ات نه تنها کوچک نبود بلکه آنقدر بزرگ و بزرگ بود که وسعتش را در کلمه نتوان جای داد ....
و شما دوستان عزیزم  از این هدیه های کوچک و هرچند بزرگ را به کوچولوهای اطرافتان در کنار کتاب هدیه دهید... مطمینا فردا روزی مثل من وسعت و بزرگیِ هدیه ی شما را درک خواهند کرد ..فقط بی زحمت نحوه ی استفاده ی صحیح را نیز به انها یاد دهید ... قطعا آن کودکان بزرگ خواهند شد و به وجود  اشخاص فرهیخته ای چون شما افتخار خواهند کرد ..

و در انتها ...دایی جانم برای این خاطره سازی ات از تو ممنونم و شاکرم خدای خود را از وجود پر مهر و فرهیخته ات 🙏





و چه زود خوب آدمی میرود ! نسرینم ...

در بهت حیرت حادثه ی تلخ بودم که صدایی شنیدم ، نرگس سلام ، دنبال صدا که گرفتم به کوچولوی چادرمشکی مواجه شدم که با لبخند زیبایش من را از آن بهت در آورد .. بغلش کردم و بوسیدمش که گفت :نرگس سال نو مبارک ... به او گفتم : عزیزم ما الان وسط مراسم خاک سپاریم بگو تسلیت میگم ...خندید و متوجه ی اشتباهش شد !
کوچولوی نازنینم حق داشت که به جای تسلیت واژه ی تهنیت به کار ببرد ... هنوز ۳ روز از تبریک های سال نو نگذشته بود که تسلیت جایش را گرفت !
هنوز لباس های رنگ رنگی نوروزی به تن بچه ها جا نکرده بود که لباس مشکی ها را در آوردیم و پوشیدیم !

او رفت !!

او ... مخاطب سوم شخص مونثی میباشد که تقربیا ۵ الی ۶ سال از من کوچکتر بود ! مخاطب سوم شخص ما ، نامش نسرین بود ، تازه فارغ شده بود از درس و ۶ ماهی بود که به خانه ی بختش رفته بود !
آخرین باری که دیدم منت خواهرش را میکشید که دیگر باردار نشود !! بعد که خواهر زاده اش لباسش را نه به مادرش بلکه به خاله نسرینش داد که بپوشاندش تازه متوجه ی التماس هایش شدم ! خاله بود ولی در همین مدت کم خاله بازی اش مادری کرد و رفت !
آخرین بار که دیدمش ، از تخته خواب جهازش میگفت که پدر زانوی خود و همسرش را در آورده بود ..میخندید و میگفت : یه تیکه زانوی من و همسرم به عادت این تخت خواب سیاه است !
آخرین باری که او را دیدم اینقدر ما را خنداند که خدا داند ! همیشه همین گونه بود ! میخندید و شاد بود ! شوخ بود ! درس خوان بود ! به قول مادرش تازه داشت از درس فارغ میشد که فارغ فارغ شد !
نسرین امروز ساعت ۴ از پیش ما رفت ! رفتنش مثل یک خواب پریشانی میماند و در انتظارم که بیدارم کنن!!
خواهرش شکه بود !! مادرش هم در پی کسی بود که فرزندش را به او پس بدهند ! پدرش را که دیدم گرد پیری بر صورتش ریخته بودند !
نسرین تو میدانستی رفتنت و جای خالیت چه بر سر خانواده ات میاورد که اینگونه گفتی از مرگ هراسی نداری ؟!
خدا رحمتت کند نسرینم

داروتُ بده دکتر جون !

این سرماخوردگی طولانی که اولش با یک گاز گرفتگی نسبتا خفیف در باشگاه شروع شد، داستانی شده و دو هفته ای است زجر کشم میکنه و من هر روز صبح که پا میشم منتظرم تا کمترین بهبودی در احوالم نمایان شود که نمیشود !
خانوادگی بیمه ی تامین اجتماعی هستیم ،باید برای رفتن به انجا قبلش حتما تماس بگیریم تا نوبتمان دهند بعد تشریف فرما شویم ! مثلا مادر جان که چند روز پیش داداش بزرگه رو برده بود و قبلش تماسی نگرفته بود قبولش نکردند گفتند خانم حتما باید تماس میگرفتین ! مادر جان ما هم میروند دمه در ساختمان ، تماس میگیرند همانجا یه نوبت میگیرند و بدون اینکه خم به ابرو بیاورند میروند برای ویزیت ! به همین بی مزگی که تعریف نمودم ..میدانید قانون قانون است حتی اگر بند یک تماس تلفنی و نمره گیری باشد ! کاش مادر جان همانجا جلوی چشم خودشان تماس میگرفت بعد گرفتن یک شماره و بعد پذیرفتنشان ...
اینقدر بداهه گویی دارم وسط نوشته هام که از اصل داستان دور میشوم .. خواستم این را بگویم که رفتیم ساختمان تامین اجتماعی برای دیدن دکتر مشایخی عزیز که ماسکی بر صورت زده بودند و تند تند مریض ویزیت میکردند ... از احوالات اکثر عزیزان کنار در اتاق دکتر مشخص بود جدیدا این مرض مد و همه گیر شده است ... دکتر که نگاهی بهمان انداخت از طریق اتوماسیون اداری بدون اینکه در دفترچه چیزی بنویسد و خط پزشکی اش را در دفترچه ام به یادگار بگذارد لیست داروهایمان را به داروخانه ساختمان فرستاد ! و من اصلا متوجه نشدم که حتی دفترچه ام را مهر امضا زد یا نه !
بعد از ویزیت دکتر به سمت داروخانه ی ساختمان رفتیم و منتظر شدیم صدایمان کنند تا داروها رو بگیریم ! نوبت به من که رسید خود را جاکش از صندلی کردم و رفتم طرف ان تیکه سوراخ نیمه دایره ای که مثلا کیسه ی داروهایم را بگیرم .. دستم را که دراز کردم چیزی جز یک سبد ندیدم ! از نگاه آن اقای عینکی نسبتا عبوس متوجه شدم که باید محتویات سبد را شخصا داخل لایلونی که کنارش است بگذارم ! از رفتارشان بسا تعجب نموده و برای در اوردن حرصشان و خالی شدن کرم خود داروها را یکی یکی ، دانه دانه ریختم در نایلون و این مابین از هر دانه دانه نیم نگاهی به اقای عبوس می انداختم که اگر معنی نگاهم را میفهمید یحتمل هرچی فحش بلد بود بارم میکرد !
واقعیت را بخواهین من همچنان در کف رفتار و برخورد آن اقایان دارو بده هستم ! مثلا چی میشد خودشان داروها را در کیسه میکردند و تحویل میدادند ! مگراینها برای دارو دادن به ملت درس نخوانده اند پس این حرکتشان چه بود ؟! شاید چون بیمه بودیم و رفته بودیم مفت خوری همچین برخوردی داشتند یا واقعا دلیل دیگری داشت !
به هرحال از رفتارشان خوشم نیامد ! و من همچنان یک سرماخورده ام که روز اول داروهایم را به وقت نمیخوردم و یا بهتر بگم اصلا نخوردم و حالا که بدتر شدم تایمر گوشی ام را فعال کردم تا دقیقا به وقتش بخورم نکند که به از این شوم که هستم ! در غیر این صورت راه کج کرده و به دکتر خانوادگی خودمان میروم نه به ان ساختمان بیمه ی تامین اجتماعی که مجبور شوم داروها را خودم داخل لایلون بگذارم ! :|

آباج لطفا باش ! :(

اهای خانم اپراتوری که با لحن بی تفاوتی میگویی(( مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد )) لطفا هر طور شده مشترک را پیدا کن و تولدش را تبریک بگو ... آخر هر سال او به من و من به او تبریک میگفتم حتی اگر خانواده هایمان فراموش میکردن ما همدیگر را فراموش نمی کردیم .. به او بگو نرگس که روزگاری خاطراتی را برایش ساخته است منتظر شنیدن صدایش است و  این همه دوری و فاصله و رفتن در لاکش را درک نمی کند و بگو برای صحبت با او دل تنگ شده ام  بگو روزگاری او تنها کسی بود که خطاب میشد آجی ! و تنها کسی بود رازهای درگوشی ام را میشنید و محرم تک به تکشان بود ...


از او بپرس این همه فاصله از برای چه ؟


روزی به من گفت : آبجی دخترا وقتی ازدواج میکنن دنیاشون متفاوت میشه ازشون انتظار نداشته باش که مثل سابق باشن ...

گفتی که این دوری کردن های الانت را توجیح کرده باشی ؟‌!  تا بهانه برای دلخوری های آینده ام را ضمیمه کرده باشی؟ ...

میدانم روزی اینجا را خواهی خواند و گله های من را خواهی شنید .. همیشه پایه ثابت شنیده ها و نوشته های بی سر و تهم بودی ...برای همین با افتخار میگویم این پست مخاطب کاملا مشخصی دارد ..این پست مخصوص خواننده ای کاملا معلوم است نه مجهول .. خواننده ای که در چند کیلومتری من است و از دل در چند فرسنگیِ من ! این پست فقط برای تو است آجی الی عزیزم ... یا دوست خوبم راضیه جان ...

اسمت بیناگر تمام صفات توست .. همیشه راضی میزدی ..از همه چیز ... دلی داشتی به وسعت یک آسمان .. بچگی های زیادی را در قبالت داشتم و تو با تمامی صبرت با همه اشان کنار آمدی و ماندی ...

آباج به نظرت روزی جور میشود که یک بار دگر باهم سفری به جنوب داشته باشیم ... پایگاه الغدیر .. پشت ساختمانش را یادت است .. کاغذی را نوشتیم بعد چالش کردیم ... چقدر ساده فکر بودیم که در خیال خود پنداشتیم به زودی به این مکان خواهیم برگشت و حالا ۶ سال از آن کاغذ مدفون و آن شب زیبای کویری میگذرد و ما دگر بار نتوانستیم برویم که برویم ! به نظرت کاغذمان هنوز همانجاست ؟ سالم است ؟

دلم برای کافیشاپ رفتن هایمان تنگ شده است ... یادت است آن روز که رفته بودیم شیرموز خوری ..دیدیم پول همرایمان نیست ... از اول تا اخر شیر موز خوری هی فکر میکردیم و هی حرف میزدیم که چه خاکی تو سرمان بریزیم ! و در نهایت تصمیم گرفتیم طی بکشیم ؟

 

آباج بیست سالگیِ من را پرنگ کرده بودی و الان نیستی ... دلم برای حرف زدنهای یواشکی نصف شب با هنسفری و کامپیوتر و یاهو تنگ شده است ... صبح تا شبمان را میدانستیم حتی تعداد رفت برگشت های دستشویی هایمان را !

 

چه کسی باعث این همه فاصله بین من و تو شد ؟ حتی اگر خودمان هم باشیم از این اشتباه نمیگذرم !

 

آباج یادت است قبل از امتحان سیستم عامل ، آن صبح سرد و استرس و یخبندان صبح ، من و تو چه شیک در دستشویی دانشگاه جیغ زدیم و ریلکس بیرون زدیم و دیگران چه چپی ما را نگاه میکردن ؟

 

آباج خاطرات سالهای پیش من خط به خطش حضور پررنگ توست و حالا فقط جای خالی ات است که کلمات از نبودت نق میزنند

آباج باش .. حضورت را کم رنگ نکن ... من اگر بخواهم در این پست از بودنهایمان بگویم خودش برای خودش وبی میشود جدا ... آباج بیا یک بار دیگر پله به پله صمیمتمان را با هم دور کنیم .. از همان دبیرستان تا به حال که کم رنگ شده است .. آباج بیا یک باردیگر در حیاط خانه امان .. نزدیک دستشویی که مینشستیم درس بخوانیم و به خل خلی این انتخابمان میخندیدیم بنشینیم و تمام خاطرات و عکس هایمان را دور کنیم ...

آباج لطفا باش ! :(


به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan