دنیای نرگس بانو

امتحانات ترم دو

از وقتی از دیارم برگشتم تو چند روز درگیر ارایه ی سمینارم بودم و بعد هم نشستیم برای امتحان خوندن ، اینقدر که شب و روزمون گم کردیم و .....
امتحان اول خوب دادم ، امحان دومم به شدت اسون بود ولی من هم دور نکرده بودم خیلی و هم وقت کم بود و هم حافظه یاری نکرد ! وسط امتحانش گریم گرفته بود از اینکه امتحان به این اسونی رو خراب کردم ! حالم خیلی بد بود ... دقیقا شده مثل ترم قبل ! امتحان اول بد نبود ، دومی افتزا و سومی نسبتا خوب ! 
هنوز یه امتحان دیگه دارم و دوروز شیک تو استراحتم !
امروز بعد مدت ها با دوست جونم صحبت کردم اونم به همراه همخونه ، ویدیو کال دادیم و کلی از دیدنش ذوق مرگ شدم ! همونجور مثل قبل مهربون و ماه ، ازم پرسید پلن بعدیتون چیه و من فقط سکوت کردم و گفتم هرچی خدا بخواد ...

روزای امتحانای ارشد مساویست با  شب زنده داری های ممتد و بی خوابی های عجیب غریبش و استرس های بامزش ... شبای قبل امتحان یهو میزنه به سرمون با همخونه شروع میکنیم به رقصیدن و دیوانه بازی در اوردن ! 
میدونی سر امتحان دومم خیلی غصه دارم خیلی ... به خدا میسپارمش و از خدا میخوام که بخیر بگذره !

این روزا کتاب کافه پیانو هم خوندم که بد نبود ! خیلی راضی نیستم از خوندنش ولی دوست خوبی بود برای این چند روز !

یه قسمتی تو این کتاب بود که میگفت وقتی دلمون تنگ میشه میریم تو کمد لباسای همدیگه و اینقدر لباساش بو میکنیم تا دلتنگیمون رفع بشه ... خیلی تز بامزه ای بود ...بقیه جملات کتابم در ادامه نوشتم...




نیمه تمام از سفری به دیارم !

از سشنبه هوای مشهد به شدت الوده شد .. روز چهارشنبه به زور سرفه و حالت تهوع بیدار شدم و کلاس نرفتم کلا تا روز جمعه پام از خونه بیرون نذاشتم ! فاطمه هر وقت رفت بیرون با سردرد برگشت خونه ! 

جمعه خونه ی خاله زینتشون دعوت بودیم، بعد یه دور حرم رفتن و تماس با عموی بزرگ که اومده بودن راهی خونه ی خاله شدیم ، اکثرا بودن و دیدار فامیل عجیب به دلم نشست مخصوصا وقتی فاطمه ی عموها و پریسانش دیدم.. این وسط جلوی خاله فریبا از دهنم در رفت که مامان فاطمه راضی شده کلی خوشحال شدن و سوژه ی حرفهای دوباره و نظرات متفاوت دوستان شد ! 

شبش با فهیمه و همخونه راهی خونه ی عمو اینا شدیم و تا صبح اونجا بودیم و مثل دوره ی قدیم شب زنده داری کردیم ... البته فرقش با گذشته ونگ ونگ بچه ها بود که گاه گاهی مجبور میکردن ماماناشون بلند شن و دنبالشون راه بی افتن ..

دایی برای یکشنبه بلیط گرفت برام و من ساعت 10 صبح با پرواز کاسپین اومدم یزد ، سینوزیتام که اوت کرده بودن تو هوای گند مشهد همون ورودی یزد به شدت بهتر شدن ...

اولین شب اومدنم به یزد رفتم دیدن فامیلای مادر که جلسه ی قران دارن هرشب و از همه قشنگتر که پنشنبه خونه ی ما بود و فهمیدم چرا مادر یک کوچولو اصرار داشت من حتمن این هفته خودم برسونم یزد !

روز بعدشم با فتانه و حسانه و ریحانه و فاطمه که تازه از مشهد برگشته بود رفتیم یزد گردی و کلی با گشت گذار تو خیابون مسجد جامعه و میدون میرچخماق بسی تایم سپری کردیم ... این وسط ریحانه و حسانه روزه بودن و غذا هندی سفارش دادیم که از دماغمون در اومد بس یا تیز بود یا بدمزه ! اسماشونم بامزه بود مثل پاپاجی !! پالت پنیر .... 

این سری با یزد گردی تفاوت بین یزد و مشهد دیدم ! یزد شهری که به هر  صورت زیباترین شهر دنیاست ! با مردمی فوق العاده دوست داشتنی و باز و خاص ! فکر میکنم شهرهای توریستی مردمی با فرهنگ تر از هرجای دیگه دار ! ساده تر و باز تر ...

فردای اون روز رفتم دیدن ریحانه و شانس من که همون روز مهمونی از پایتخت داشتن و نشد که بشه که با هم کلی حرف بزنیم و یخورده کمکش کردم  و کلی کتاب ازش گرفتم که نویسنده ها همه پایلو بودن و راهی خونه شدم ....

یک شبم جلسه خونه ی سایمشون رفتم که یک خونه ی قدیمی خوشگلی بود و فوق العاده گرم ... راسی یادم اومد که بکم فشار اب خیلی کم شده ! یزد من شدیدا دچار بحران اب شده ! خدایا رحم کن ...

پنشنبه قرار بود برم باشگاه که تایم رفتن اشتباه کردم و  نرسیدم البته قبلش بگم که درگیر یه داستان خانوادگی شدم که جدیدا برای خانوادمون پیش اومده ، موضوع مربوط میشه به طلاق یکی از اشنایان نزدیک که به صورت خیلی یهویی بود ! اینقدر یهویی که کل اوضاع کل خانواده بهم ریخته ! خلاصه پدر و دختر این خانواده باهم بحث کرده بودن و رفتیم که اوضاع رو ردیف کنیم که من اصلا موقعیت جوری ندیدم که حرفی بزنم و برای اولین بار سکوت کردم و اضهار فضل نکردم !
 
بعد از این داستان جاموندن من از باشگاه مهدیه لطف کرد برای دیدنم اومدش  که جا داره بگم دمش گرم معرفت و مهربونی و لطفش و چقدر خوشحالم کرد ! گله داشت از بچه ها و مثل همیشه شاد و پر روحیه و فقط کمی خسته از روزگار بود ! 

اون شب جلسه ی قران با حضور جمعی از فامیل برگزار شد و هم صحبتی با یکی از پسرعموهای مادر به نام ابوالفضل بهم کلی چسبید مخصوصا اون قسمتی که گفت چندتا کار بزرگ کردی و رفتی و کسی هم قدرت ندونست و تازه وقتی رفتی فهمیدن کی بودی و چه کردی و ازم خواست مادر تنها نزارم ! 



ییهووووو

ارامشی دارماااااا ....با درس خوندن یا هر چیز دیگه ای که فکرش کنی این ارامش خراب نکردم  ... کلاسای امنیتمون به تاخیر افتاد ... ییهوووووووووووو .. افتاد برای بعد امتحانا ... داستانشم از این قرار بود که این کار کلاسی دو به شدت سخت بود و نیاز به زمان زیادی داشت ! من و مینا باهم تو واتساپ به این نتیجه رسیدیم که با استاد صحبت کنیم بنداز برای بعد امتحانا بعدم خرامان خرامان رفتیم کلاس با 45 دقیقه تاخیر !! هردومون هم دقیقا با هم رسیدیم به در موسسه ! وقتی رفتیم بالا اقای عرف..ن گفت بتمرگین رو صندلی تا تکلیفتون روشن بشه (اره مودب تر گفتن من خودمونیش کردم) یهوووو استاد اومدن بیرون و گفتن کدوم جهنمی بودین من یک ساعته منتظرشماهام الان وقت اومدن به کلاس !!! خلاصه اینگونه شد که ما سر صحبت باز کردیم و من از امتحانام و شلوغی این روزام نالیدم و او از بی انگیزه شدن از کلاسا و در انتها کلاسا افتاد برای بعد امتحانات اینجانب .... ییییهوووووو
خونه که رسیدم فاطمه گفت نرگس با کر..سی صحبت کردم و بهم گفت : فکر کردن در این رابطه کاملا غلط و در اسرع وقت اقدام کنین ...
داستان این فکر کردن از اونجایی شکل میگیره که من دیروز با یه برگه A4 رفتم پیشش نشستم و گفتم ببین بیا 6 ما برای امتحانی هم که شده بریم خارج  به بهانه ویزای زبان ، ببینیم اصلا میتونیم اونجا رو تحمل کنیم ، اصلا شرایطش برامون اوکی بعد برای دکتری یه خاکی تو سرمون میریزیم ... کلی هم ریز با هم برنامه ریختیم مثلا برای پولش وام بگیریم و یا برای کارای رفتمون اول به خدا بسپاریم بعد بدیم دست مهندس لطفی..ر و بابت کار هم از طرف موسسه بریم خلاصه این قدر برنامه چیزمی تخیلی ریختیم که خودمونم باورمون شد که رفتنی هستیم ....

طبقه بالایی ها سوژه ی گوش گذاشتنای من و فاطمه ان ... اینقدر حال میده وقتی خانوادگی میشینن حرف میزنن ... من و همخونه دلمون نمیگیره ! گاهی میشینیم رو پله ها ، پشت پرده ، گوشامون تیز میکنیم ببینیم دقیقا دارن چی میگن بعد هر کر میخندیم ، مثلا امروز گیر داده بودن به تتوی جدیدی که مامان خانواده کرده بود یا اینکه دخترش این رو یک توهین میدونست اگر کسی حتی در رابطه با چرای این کار سوالی بپرسه و .... خلاصه که ما خیلی بیشعوریم که این حرکت میزنیم ...

علی رضا و فاطمه دیشب باز با هم دعوا کردن... بهش گفتم ببین عزیزم شما دو تا دعوا کنین بقیه باور کنن .... امروز عصر اشتی کردن و من رسما گفتم مرده شور هرتادون ببرن ! 

قرار بود با پسرعمه راهی ولایت شوم که نشد ! نمیدونم بگم حیف یا بگم به درک ! خیلی دلتنگ نیستم عادت کردم دیگه !

درهم برهم

هی هردفعه که خاطرات ثبت شده ی سال 93 ام میخونم یکی میزنم تو سرم و دو تا دیگه هم به خودم فش میدم که چرا خاطراتم ثبت نمیکینم ! فارغ از اینکه کی میخونه کی نمیخونه بهترین یادگار سال هایی که میگذره !
از وقتی دوره های امنیت میرم دوتا فش به خود خودم و چهارتا فش دیگه به خود خرم میدم ... امروز سر کلاس مرتب به خودم میگفتم نرگس تو غلط کردی که به امنیت علاقه داری ! تو اصلا شیکر خوردی که خواسی بی افتی تو دامش !!! بدتر از همه سناریوهایی که میچینیم و میبینیم اوووووف عجب چیز باحالیه !
میدونی میگن ادم باید خودش با چند روز قبل خود مقایسه کنه که اونم رسما من قابل قیاس نیستم با قبل خودم ! قبل خودم مثل که مادیانی بود که امنیت را نوشخوار میکرد و بعد از ان نرگسی شد که امنیت را هجی کرد ! فعلا هم در همین حدش میدونم ! اینجانب بیش از حد در این مورد بی سوادم !

کلاس امروز یاداور این بود که لااااا فیری تایم!! بتمرگ یه جااا یا درس یا کار !!

همخونه این چند روز مریض بود ! جمعه صبح هم کلاس رفت و من نرفتم ! شب قبلش خونه  ی زندایی افطار دعوت بودیم که اونجا بود که متوجه شدیم دایی عباس با پسه کله به زمین خوردن و الان در بیمارستان به سر میبرن ! به یک لحظه !! خدایا خودم و خواننده ی این مطلب و سپردم به خودت ! 

بحث عروس کردن فاطمه و علی رضا هم به قوه ی خودش باقی بود ! میدونی چیه... این چند روز که فاطمه مریض بود ایشون حتی نیومد یه تک پا ببرتش دکتر ! اخه چه وضعشه ! این چه دوس داشتنیه ! به قول فاطمه از هیشکی انتظار نره از اون که باید انتظار داشت !  این دو تا سوژه ان که سعی میکنم خاطرات درب داغونشون ثبت کنم ! ازه این روزا خیلی بهترن اون اوایل داستانها داشتیم سر این دوتا خل عاشق مثلا !!

گاهی با فاطمه میشینیم فیلم میبینیم ! مثلا سیندرلا رو بارها دیدیم ! از حفظیم ! کارتونیشا! اون قدیمیش ! یا گاهی ایسان میبینیم یا گاهی پایتخت یا ماه پلنگ و ... فقط این میدونم من فیلم نمیدیدم فاطمه تاثیر گذاشت !

جدیدا موردایی پیدا شدن برای هک کردن گوشی و ... تا سقف یک تومن هم باهات راه میان ! ولی این پولا خوردن نداره راسی مانیتور فرودگاه مشهدم که دستکاری کردن ! بله ! دیگه چه خبرااا؟!




دختره ی احمق...

مهدی اقا داره بلند میخونه ! نوحه یا روضه رو تشخیص نمیدم ! فقط میدونم داره میخونه و رو مخ ما بندری میرِ ! 
نات اعصاب مصاب از دستش ! یاد داداش محمدم افتادم که همسن مهدی ! اونم وقتی صداش مینداخت پس کلش شروع میکرد به خوندن من و داداش بزرگه با جملاتی چون ((خفه شو)) به استقبالش میرفتیم!

دیروزخاله فریبا اینا با دعوت خودشون اومدن خونمون ! زندایی و امیر و فاطمه هم بودن ! کلی سر خاستگار فاطمه حرف زدن ! نمیدونم چرا حس کردم که هی به من نگاه میکنن بعد یهو بعد اون نگاه خاص دعا می کردن منم خوشبخت شم !! به این عزیزان چه جوری باید حالی کرد که دخالت نکنن ! نمگیم نمیخوام اصلا ازدواج کنم ولی خدایی تا الان کسی ام تو کتم نرفته ! زور که نیست با هر کی که اونا صلاح میدونن اشنا شی و .... 
فتانه عالی بود با اینکه نیتش خیر بود گف دوست معمولی باشین ! این درسته ! من دوست بودن خیلی دوست دارم ! دیشب به وحید میگم فاطمه دختر خیلی خوبیه هاااا ، حیف ها اون وقت برا من ادا در میاره و میپرسه چتِ !؟چم میتونم باشه جز اینکه نیتم خیر باشه !! والا !! تازه امشب هم مادربزرگش حالش بد شده بود زود رفت ، کلا بی توجه ! 

امروز همخونم جلسه داشت با استاد ! ساعت ۱ استاد میگه ملت برین خونه هاتون و اون وقت ثمین بی شیور میگه استاد کلاس تشکیل بدین از درس نمونیم ! یعنی من دهنم باز کنم هرچی نثارش کنم به خدای احد کم ! دهنش باید گل گرفت دختره ی احمق ! هیچی خلاصه کلاس تشکیل میشه و یه عده شاکی میشن ، منم که از گروه لفت میدم ، مجتبی میگه قهر برای ادمای ضعیف ، خو پسر خوب قهر چیه من اگر لفت نمیدادم خوار مادرش میکشیدم به فش حرمتامون شکسته میشد که ...
بعد این حرکت عن بازیم همکلاسیا من جمله حسین و مهسا میان بالا و پی ام که آی چت شد رفتی و بعد توضیح من مهسا که شاکی شد و حسین هم دلیل اورد که دختر خوب چه مرگیت میشه که اکثریت فدای اقلیت میکنی ، آدم باش.... دیدم دلیلش منطقی روم برگردوندم محل ندادم دیگه ..

ریحانه شبی زنگ زد ، غزلش به بابام میگه بابابزرگ ، بابام پیرشده و غصه دارم ... این دوسال بعد فوت عزیز خانم بابام پیر کرد ... دلم برای دیارمون خیلی تنگ شده ، این دلتنگی دو روزست زود تموم میشه !

دیروز همخونه به مشاورشون فرموده بودن بیاد دوش حموم درست کنه ! از اونجایی که زن داره به همراه بچه بعد با همخونه ی منم هم صحبتن سگ شدم با لبخند بهش گفتم خیلی حرکتت غیر منطقی بود ! ناراحت شد از خونه زد بیرون ! بعد بامزش اینجا بود که ناراحت شده بود که من ناراحتم ! کلا منطقش یوبوست گرفته !

دوشنبه این هفته قرار بود اخرین کلاسامون باشه که ثمین تر زد بهش واقعا که دختره ی احمق ، منم یه جلسه با دکتر داشتم اصرار داشت تعطیلای عید خودمون از خوندن جر بدهیم ! کلاس دورمونم اون روز اخرش بود ! عکس یادگاری گرفتیم ! بعدم با مهندس پیاده روی کردیم و در نهایت خودم به شام دعوت کردم طفلک ! گفت حالا بعدا جبران میکنم برات ! خوب بود ! خداروشکر ...

کتاب خوندن زیاد خوب نیست ! هرچقدر بیشتر بخونی بیشتر در خودت فرو میری ! تنهاتر میشی ! این امشب با ریحانه جان به توافق رسیدیم براش ! 

فاز د فازش !

فتانه میگه باهاش دوست معمولی باش ! پسر خوبیه ، بامعرفت ! حتی اگر نخوای یا نخواد !

فاز مجتبی رو اصلا درک نمیکنم ! دوست ندارم از خوبیاش بگم ! نمیخوام خودم با چشای خودم چشمش کنم !

ذقیقا شبی اومد که سرماخورده بودم و فاطمه داشت برام سوپ درست میکرد ! اومد و احوالم پرسید ! چون از طرف فتانه بود راحت جوابش دادم ! وقتی فهمید سرماخوردم گفت الان عسل میفرستم برین ترمینال بگیرین ! کلی التماسش کردم که نکنه !

صبح همون روزش درخواست داده بود ! میخواستم قبول کنم ولی کلاس گذاشتم گفتم بزار یکی دو روز بگذره بعد اکسپت کنم !به ساعت نکشید دختر عمو پی ام داد که نرگس قبول کن این مجتبی مارو ! اشناست ! خندیدم و گفتم از کجا میدونستی ! گفت : دیگه !!! این جوابش خودم فهمیدم که چی شد !

 فرداش که جمعه بود بیکار بود از خود صبحش یه سر پی ام میداد ! منم جوابش میدادم ! با دقت تمام پستام خونده بود ! نظر میداد سوال میپرسید ! عصر که شد عاصی شدم از فتانه پرسیدم وات د فازش ! اونم برام تعریف کرد که اره رو مود ازدواج ! گفته یکی رو میخواد مثل من ، منم گفتم تو بهتر از منی ! ازم خواست دوست معمولی باشم باهاش !  به نیم ساعت نکشید که با یه جمله شوکم کرد گفت دیگه پشت صحنه ی هم میدونیم شما خیلی خوب بی آلایش و ساده این، مثل شما کم پیدا میشه قدر خودتون بدونین ! زر میزد ! ولی نفهمیدم که فهمیده دخترم عموم نیتش گفته یا نه !

امروز یکشنبه موقع بعد ناهار نتم روشن کردم عکس فرستاده بود لایک کردم ! غر زد که چرا دیر ج دادم ! میگممم فازش درک نمیکنم !! 

شنبه ای رفتم خونه ی زندایی ! عرفان که بیدار شد کلی بازی کردیم باهم ! عین خودش بچه میشم خاک بر سرم ! زنداییم از دور میدید و میخندید ! احتمالا با خودش میگه این خرس گنده رو !!

عرفان من بلند میکرد برقصیم ! تا میشستم یه نفس بگیرم داد میزد ! بچه های کوچولو چه نفسی دارن !

عصرش رفتم کلاس ! دیر رسیدم ! استاد در کلاس خفتم کرد ! گفت چرا دیر اومدی ؟! چرا جلسه ی پیش نیومدی ! چرا لپتاب نیوردی ! اینقدر پشت سر هم نق زد که من فقط زدم زیر خنده گفتم : چییییی شدددده !!!!

مهندس پاسی هم اومده بود ! راستی اونم اسمش مجتبی ست ! داییم هم که اسمش مجتبی ست ! چه همه مجتبی ! 

سرکلاس کلی نق زدم بهش ! که کجا بوده ! که چرا ج نمیداد ! چقدر خوبه که اینقدر راحت ! سرکلاس گاهی نگاهامون می افتاد بهم و یه لبخند نثار هم میکردیم! خوبه که نامزد داره ! خوبه که اینقدر خوبه ! خوبه که خدا ادم خوباش ریختونده دور برم ! مرسی خدا جونم !

وثتی کلاس تموم شد حسابی گشنم بود ! هرچی صبر کردم متصدی زیر گذر اغذیه بیاد نیومد ! گفت کوکو دارم بیا اون بخور ! رفتیم بالا منتظر مترو ! بساطش در آورد ! گفت بیا لقمه بزن ضعفت بره ! خوردم ! نمک نداشت ولی خوشمزه بود ! بهم میخندید ! میگفت هرکی رد میشه بهت میخنده ! نمیدونم چش میشد !

از مترو که پیاده شیم صحبتمون رفت رو سمینار کرک کردن ! اینقدر که گفت بیا پیاده روی کنیم ! کم کم این پیاده رفتنا انجامید به بازاری که انتهای اون خیابون بود ! بازار هم گشتیم ولی از سناریوی کرک حرف میزد ! منم نگام به مغازها بود ! ترسی ها رو که دید گفت خانمم همه ی اینارو مثل ماست میخوره ! خندم گرفت ! گفت خانمم خیاطی میکنه اینارم بلد درست کنه ! یاد اخرین باری افتاد که با نامزدش اومده بودن ! 

کف پاهام درد گرفته بود ! برگشتم خونه ! دیر بود ! فاطمه خسته میزد ! کلا ای روزا کوفتست ! ورزش نیاز داره ! باز میرزا قاسمی درست کرده بود ! خوشمزه بود ! 

شب تو گروه خانوادگی کلی با دایی سر به سر هم گذاشتیم ! مجتبی هم گفت با فامیلاشون اون ور دارن میگن میشنون ! ازم عذر خواهی کرد ! چراش نفهمیدم ! کلا فازش درک نمیکنم ! 


از این انتظار الکی ها !

یه چند روز اینجور شدم ! اینجور به معنی منتظر !! کی بیاد کی بره ! چقدر بمونه ! چقدر وقت بزاره ! همینجوری الکی شاخ شده ! اولا اینجور نبودا ! الان دقیقا چند روز که اینجور شده ! هی میخوام کنترل کنم نمیشه ! هی میخوام به رو خودم نیارم نمیشه ! میدونی کرم از خود درخت!! دنبال راه فرار برای کارام برای همین هی گوشیم چک میکنم ! هی اینستا رو میبینم ! هی ! هی ! هی ! 
دیروز رفتم حرم ! نذرم ادا کنم !البته نذرم خاص تر اونم باید ادا کنم ! چقدر خلوت و خوب بود ! دستت دراز میکردی میرسید به ضریح ! به غیر از اون قسمتی که خادما گیر دادن به حجابم و رنگ رژم در بقیه موارد همه چیز اوکی بود !

بعدم اومدم خونه افتادم! سرماخوردم ! لنگ رو هوا خوابیدم ! اینقدر پزیشنم افتزا بود که حتی فاطمه هم عکس گرفت مرد از خنده ! دیشب میرزا قاسمی درست کرده بود ! با اون همه ی بوی کباب کردن بادنجونا باز من نفهمیده بودم و خواب بودم ! تا خود صبح خوابیدیم ! اینقدر خوابای عجیب غریب دیدیم که تا خود صبح دهن جفتمون اسفالت شد !
نرفتم دانشگاه ، ترسیدم بدتر شم ، موندم خونه و فاطمه رفت ! موندم خونه تا توستم گوه بازی در اوردم ! یذره هم مرتب کردم همین ! 
الانم تشت سبز رنگ فاطمه رو برداشتم ، اب سرد ریختم ، پاهامم گذاشتم توش! دارم هم اب بازی میکنم ! هم درجه ی بدنم بیارم پایین ! هم منتظرم ! هم مقاله میخونم !
راستی جنگ بعدی که میگن سر آب درست میگن !! الانم هست ! باز کشاورزای اصفهان برای اب رسانی به یزد اعتصاب کردن :|

حرف از رفتن ها ....

فایلی رو دارم گوش میکنم که از زبان یک دختری با صدای دوست داشتنی که توانایی جمسی محدودی دار.... به من میگه :
(( تو کارت بکن ... تو تلاشت بکن ... اگر خدا بخواد میشه .... خدا میگه من یه جوری دستت میگیرم که خودت شوکه شی ...))
چقدر صداش دلنشین بود ، اروم بود ، به دل نشست ...
دیروز داداشم اومد پیشم ، حس آرامشی که بعد از دیدنش داشتم قابل توصیف نیست ... نه ذوق بود نه هیجان و نه خوشحالی مفرط ،فقط  یه حس ارامش بود که دوس داشتم ...
دیروز کلاس دورهامون با مهتدس دم از رفتن بود، رفتن به آن سوی دنیا ! نمیدونم چی میشه ولی فکرشم نمیکردم که مهندس لطفی پور تو کار ترانزیت باشه ! از خود مترو کلی حرف زدیم و برام توضیح داد شرایطش گفت ! یه جورایی تارگت رو برام باز کرد !
دیشب خانم همسایه اومده بودن برای دیدنمون ! از وقتی فهمیده دونفری شدیم میاد دیدنمون و برامون تازه غذای حضرت اورده بود ! 
همخونه باز سوتی داده بود اونم موقع صحبت با دوستش که لامسب صداش اکو میشد از تو اشپزخونه ! نمیدونم چرا وقتی بهش گفتم مجدد زنگ زد و بعدم چه صحبتی از خاستگاری و غیره پیش اومد که دلش گرفت ...
شب زود خوابیدم ، البته ازم خواست که زود بخوابم ... امروزم که زود بیدار شدم .. اینقدر زود که شبیه همیشه هایی که خونه بودم ۱0 صبح دل ضعفه کردم و صبحانم خوردم ! مقالمم رو به اتمام !!
راستی خنده دار بود که خانم روشن ض..ر بحث رفتن قاچاقی میکرد ! فکر کن میگفت ۳۵ میلیون تومن بدی کارت راه می افته ! بامزه بود ! میگفت وقتی بیرون میام مامان اینا خیلی زنگ میزنن که یه وقت با قاطری چیزی وسط کوه کمن نباشم ! جالبه نه ؟! 
این روزها منم و مقاله هام!!


سگ تو روت ....

دیر از خواب بیدار شدیم ...

بدو بدو ، بدون اینکه صبحانه بخوریم با خوردن یه ابجوشی که چایی نپتون انداخته بودیم تنگش با یه ماشینی که از اسنپ گرفته بودیم خودمون رسوندیم سر کلاس ، با همه ی توصیفهایی که کردم فقط ۵ مین دیر کردیم !

استاد اولمون موژه های فوق العاده ای داره ، چهره ی دلنشینی داره ، خیلی بارش و زیادی سخت گیره انگار ! درس دادنش خیلی اروم ! باید سر کلاس لال شیم تا صداش بهمون برسه ! 

بعد از این درس رفتم ناهار خوردن و نماز خوندن و صحبت کردن با خانم شکوهی که تمام درساش با نمرات خوب پاس کرده ! موندم اینا چه جوری درس میخونن اه ! 

فاطمه و من از یه جایی به بعد جدا شدیم انگار ! سر کلاس مباحث پیشرفته هر چی تلاش کردم تمرکز کنم ، تمرکزم نیومد ! هی حواسم پرت میشد اه !

با مهسا چایی زدیم و رفتیم سر کلاس نهان ! درس باحالی بود حیف که خانم دکتر برای این درس دهن بچه ها رو اسفالت میکنه !

بعد از اونم رفتیم سرکلاس امنیت ، مبحث درسمون تکراری بود ! خوابم میومد فقط سر کلاسش !!

خوب دیگه بسه ! چه خبر ! جر خوردم ! پشت سر هم کلاس رفتم ! مخم پکید !


بابا زنگ زده بودن ، گفتم بابا نمیاین ؟! گفت دلت تنگ شده ! گفتم اره ! گفت تو چطور میخوای برای ادامه تحصیلاتت بری که اینجوری دلتنگی !؟ دوری دلتنگی میاره!! دیدی سخته !!!!!!! (راست میگه بابا ، ولی نمیشه که بشه !)

ایوب من سر پله ها دید ، سرم انداختم پایین رفتم و محل ندادم ، زیر لب گفت خسته نباشی ! گفتم مرسی ، سرفه کرد گف ببخشین ، با اکراه روم برگردوندم فهمیدم حرکتم جالب نبود برای همین یه لبخند نشوندم کنج لبم و عرض ادب و عذر خواهی کردم ! میدونی چی پرسید ؟! گفت برای کنفرانس شنبه مقاله فرستادی ؟ گفتم تا شنبه درگیر سمینار خانم دکتر بودیم وقت نکردیم دلت خوشه و .....

سر کلاس امنیت فاطمه اومد کنارم نشست ، باز یه حرکت زد که موبایلم افتاد ، بلند گفتم سگ تو روت باز انداختیش !!!!!!! حواسم نبو بلند گفتم ! احساس میکنم با توجه به موقیعتمون زیاد جالب نبود ! استاد اخم کرد ! اه ! ولی من و فاطمه کلی خندیدیم ! خلیم دیگه ! 

دیشب فیلم امپراطور بادها رو دیدیم ، کلی خل بازی در اوردیم و انالیز کردیم ! انالیزای مسخره ! خندیدیم !

دلم برای این خل بازی های خودمون بدون شک تنگ میشه!  :)

نمیخوام برم

میخوام خونمون بمونم ...

با وجود اینکه حس گشادی ممتد بهم دست میده و حاضر به انجام هیچ غلطی نیستم جز قر دادن جلو آینه و الافی کردن باز حاضر نیستم برم !!!

پتوی آبی کرکثیفم انتهای ارامش یک خواب خوب در شبهاست که میخوام با خودم ببرمش ولی نمیشه !! 

میخوام گریه کنم !!! هیچی درس نخوندم وکلی درس امتحان و کوفت زحرمار دارم ....

دقیقا یک هفته است که من در دیار خودم تشریف دارم ....یک هفته که دقیقا مصادف بود با شب یلدا ....

حوصله هیچکی نداشتم جز ریحانه و مهدیه که هر دوشون دیدم و یه سر هم به بچه های باشگاه زدم که کمیته هاشون عالی شده بود و برعکس کاتا ضعیف در ضعیف !!! میخواستم باشگاه برم برای تمرین که به خاطر کمر درد و هوای سرد مادر جان اجازه ندادن و گفتن جلوس نما بر سرجایت که تازه خوب شدی !

اینستا که نصب کردم کم کم دارم با اشناها رل میزنم !!! 

نمیدونم چرا اینقدر خستمِ!!! 

ذهنم اساسی درگیر یک شخص جدیدالورود به زندگیم بود که اساسا ریحانه و مادر جان شدیدا مخالفت کردن و در انتها خودش خراب کرد و بهانه داد دست همه که باید به وقتش باهاش صحبت کنم !

این چند روز چقدر با داداشا خندیدم و شوخی کردیم و سربه سر هم گذاشتیم ، زبونشون خیلی دراز شده ! مثلا یه صحنه تبلیغات داشت نشون میداد که بزرگه به کوچیکه گفت :

پسندت این دختر بریم برات برش داریم ...

کوچیکه: اگر پول شیرینی و دسته گلش میدی هاااا چرا ناااا..

چقدر سر شام گفتیم خندیدیم !! روحیه گرفتم اساسی ولی از اونجا که نزدیک به روزای امتحان همشون گند میخوره ....

دنسی یک سگ خنگ و دوست داشتنی بود که متاسفانه به علت خنگی ممتد پرتش کردیم بیرون ولی کلی باهاش بازی کردم ،عکس یادگاری هم تا دلم بخواد دارم ....

سری بعد که اومدم میخوام برم شهر گردی با داداشا البته انشاااااللله و اگر خدا بخواد ...

دلم ضریح امام رضا رو میخواد ، دلم براش اساسی تنگ شده ....

شب یلدا یک سری فامیلا رو دیدم ، عموها زن عموهااا ، اکثر خانمای فامیل باردار بودن و چهههه شود نسل جدید در راه ، خدایی چه بچه بازاری بشه ...

دنسی رو یه سر بردیم پارک بزرگ شهر و دست فرمون داداش بزرگ هم دیدیم که کلی به مرز سکته رسیدم و برگشتم !! سر همین رانندگی داداش کوچیکه کلی مسخره بازی در اورد که رانندگی من حوصلشون سر میبره یا اگر او رانندگی میکرد الان رسیده بودیم یا اگر بود ارومش صدتاست ! (خدایا بلا به دور باشه از همه )

یه سر رفتم خونه ریحانه جان با حضور اندکی از محمد اقا که حرفامون اندکی شنیده بود و گفته بود که نرگس خانوم کلا بیخیال بشن !

یک روز کامل حالت تهوه ی وحشتناک بهم دست داده بود چون شب قبلش پیتزا ، اناناس خورده بودم و تا تونستم بالا اوردن و یا خواب بودم یک روز کامل ..(خدایا سلامتیم سپردم به خودت)

وجیه رفته تفلیس و یه شهر سنتی فوق العاده زیبا و از طریق اینستا دنبالش میکنم و چقدر که این دختررر ماه و من دیر شناختمش !!

چقدر حس بدی دارم وقتی از همه ی جمع ، اون عدد شناسنامه ی من از همه گندتر !!

یک سر هم رفتم خونه ی خالم و شاید به دیدن خانم همسایمون هم برم ! 

فردا ، ۵شنبه ساعت ۷:۱۰ پرواز دارم به سمت هدف ، تنهایی ، امتحان ، درد ، کوفت، زحرمار

این عکس پایین وقتی داشتم هارد بالا پایین میکردم وکلی به عکسهای بالا نردبون و مرد عنکبوتی شدن داداش میخندیدم پیدا کردم و باید اعتراف کنم این عکسسسس کلی داستان دار برای خودش ....



به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan