دنیای نرگس بانو

آن بیست و سه نفر



دقیقا یادم نمیاد ، شاید دو سال پیش بود که مجری برنامه ی ماه عسل در یک اجرای زنده وقتی از  درصحنه بیرون امد با آن قد و بالا و آن هیکل گند کتاب کوچکی را در آغوش گرفته بود که ریز بودن طرز قرار گرفتنش در دستان مجری برنامه جلب توجه میکرد ! کتابی که عدد بیست و سه و تعدای عکس نامفهموم بر روی جلدش ثبت شده بود !

مجری برنامه طبق عادات همیشه نیش را تا بناگوشی باز گذاشته بود و نشست روبروی یک سری آدم میان سال و نگاهی به کتاب انداخت و نگاهی به آنها و شروع کرد به سوال پرسیدن و خاطره گویی از زبان خودشان و پشت بندش هم فیلم هایی نشان دادند که چند طفل صغیر در برابر صدام  نشسته اند و دختر صدام با لباسی سفید  هم به آنها گل میدهد و غیره !

بعد از دیدن آن برنامه و آن مستند و خاطره گویی آن رزمنده ها مشتاق شدم که این کتاب را حتما در اسرع وقت بخوانم ! این اسرع وقت طبق معمول یکی دوسالی طول کشید ولی آن مستند به کجا و خود کتابش به کجا !  واقعا که میگویند اگر کتاب بخوانی و خودت را به جای شخصیت داستان جای دهی بیشتر درک میکنی تا فیلم بیبنی و قهرمان و حرکات قهرمانت ساخته شده باشد !

عکس های ضمیمه شده بر کتاب را که میدیدم خنده ام میگرفت از چند جوجویی که در عکس ها بودند و به صدام بیچاره حق میدادم که مشتاق بوده است برای دیدنشان هرچند برای سو و تبلیغات این کار انجام داده بود ! اینقدر کوچکی و ریز بودنشان مستاجل است که دیدنشان در لباس رزم و تفنگ به دستیشان اولین چیزی که به ذهن خطور کرد این است که این بچه ها رفته بودند (کیو کیو ) یا همان تفنگ بازی و وقتی داستان اعتصاب کتک خوردنشان را که خواندم دیدم نه جدا رفته بودند جنگ نه تفنگ بازی !

این مردان کوچک و که هنوز به رزمنده های سیبیلو هم مبدل نشده بودند به جای اینکه تابستان نایلون آب را به سر کله ی همدیگر بکوبند و بخندند از کابل های نگهبانهای زندان استخبارات کتک نوش جان فرمودند و خندیدند!!

این فسقلی های ریزه شده اند گنده بچه هایی که با ژنرال عراقی به پای میز مذاکره می نشینند تا حرف خود را به کرسی بنشونن و بزرگیشان را به اثبات ! طفلک ژنرال که از پس ۲۳ بچه ی شیطان ایرانی بر نیامد و ایرانی یعنی این !

دمه تک به تکشان که حالا برای خودشان مردی شده اند گرم ! به وجودشان افتخار میکنم ! به ایرانی بودن خود میبالم !

ماجرای این بیست سه نفر به کنار ، چیزی که به چشم میامد و خط به خط کتاب فریاد میزد و گوشم را کرد میکرد تبلیغات بود و تبلیغات و تبلیغات و جوی که علیه ایران بود و هست ! و ایران و نظامم چه غریب است در برار هجوم حملات نرم و تبلیغات ! این کتاب و داستان ۲۳ نفر به کنار، بخوانید و ببینید منافقان سر سپرده و تبلیغات سو و غیره چه ها که نکرد و خدا رو شکر میکنم ایرانم از پس هجوم آن تبیلیغات همچنان ایستاده به قامت است ! و چقدر دلم میگیرد از کسانی که با جهالتشان این تبلیغات را باور میکنند و یا حتی  دست به اشاعه ی آن میزندد ! این کتاب فقط بخشی از آن تبلیغات سو را رو میکند ! جالب اینجاست که تا مثالی هم میزنی بر تو انگِ انحراف از تاریخ را میزنند ! کاش یکی به این آدم های مست از تبلیغات سو بگوید که (خاطره از تاریخ زنده تر است )!

خدا رحمت کند هاشمی رفسنجانی آن پیرمرد مغز سیاسی که مطمینا جای خالی اش چند متری عمیق است و برای پر کردنش زمان میبرد ! در این کتاب هم از تهمتهای روزگار در امان نمانده بود..

خدا همه ی آنها که برای ایران قدمی برداشته اند رحمت کند ...

چارلز خرِ گاوِ منِ




چند سال پیش این پست را که خانم دکتر جان نظر شخصی اشان را من باب کتاب بیان کرده بودند را  خواندم مشتاق بودم و منتظر فرصت که کتاب را بخوانم ..خوب باید اعتراف کنم که این فرصت و اشتیاق نزدیک به ۶ سال به درازا کشید و چه جالب که من در این مدت همچنان به یاد پست خانم دکتر بودم و مشتاق برای خوندن این کتاب و چقدر به خودم اثبات شد که چه باسن سنگینی تشریف دارم من !!!!!!

ازدواج در سن کم با دو دنیای متفاوت و وجود اختلاف سنی قابل توجه (۱۲ سال) و دیده نشدن زن از طرف شوهر و کم محبتی مرد و حس خیانت ، دلیل های کاملا منطقی مبنی بر یک ازدواج نافرجامن هرچند پای دربار و  سلطنت و سیاست همراه باشد !

در رابطه با عنوان و بی احترامی که نسبت به چارز بزرگوار فرمودم هیچ توجیهی ندارم !! تذکر میدهم هیچ خصومتی هم ندارم و حتی ذره ای نفرت از خواندن مطالب این کتاب ! فقط چون عنوان دیگری به ذهنم نیامد این را نوشتم ! با تشکر


از اعتبار و نیکنامی تان مراقبت کنید ...

دوجلسه ای میشد که باشگاه مکانش عوض شده بود و به واسطه ی تغیر مکان شاگردهای جدیدی اظافه شده بودند ... از اونجایی که باشگاه جدید به خونشون نزدیک تر بود ، هر سه اجازه گرفتن و اومدن باشگاه جدید ..

دو جلسه ی اول متوجه شدم به خاطر کمربند زردش میخواد خودی نشون بده یا شاید میخواست ارشد بودن خودش به رخ شاگردای جدید بکش ...جلسه ی سوم که شد پاش فراتر گذاشت و به حوضه ی منِ مربی وارد شد و در حین کار کردن من با شاگرد ایراد از شاگرد گرفت و انگار نه انگار که من مربی بالای سرشم ... این بدترین نوع حرکت با یک مربی که وقتی مربی با شاگرد کار میکن نفر سومی بیاد وسط و عرض اندام کن ... در این مرحله بدون شک مربی با فرد ثالث برخورد جدی میکنِ... نمونه ی این حرکت در زمین تیراندازی دیده بودم که وقتی یکی از بچه های قدر و با سابقه ی تیم به یک مربی تازکار و نحوه ی آموزشش ایراد جدی  گرفت ،شخص مربی شدیدا شخصیت طرف مقابل با خاک یکسان کرد ...

برخورد منم با او در صحنه ای که پا برهنه ی به حوضه ی اختیارتم وارد شد اندکی خشن شد و با لحن جدی خطاب به او گفتم :

- حتما باید باهات برخورد کنم .. برو اون طرف تمرینت بکن

اینکه رفتار من با شاگرد جماعت چقدر خاص و مهربون در واکنش این شاگرد نسبت به همین یه جمله به وضوح مشخص میشه  چون شاگردم بعد این تذکر ، شال کلاه کرد و از باشگاه بیرون زد ..بدون اجازه !!!

هرچی تلاش کردم نتونستم واکنش این شاگرد  ۱۲ ساله رو هضم کنم !

جلسه ی بعد بدون اینکه به روی خودش بیار بعد از  ۱۰ دقیقه تاخیر وارد زمین شد و تا خواست یُس بده سرش داد زدم و گفتم :

-برو بیرون

همین دو کلمه بعد از یک سال اندی برایم داستان ، تجربه و درسی جدید شد !

بعد از گفتن این حرف او باز هم از برخورد تند من دلگیر شد و باز راه خونه رو در پیش گرفت ! شاید دلیلش نزدیکی خونشون بود که تا تقی به توقی میخورد چادر چاخدون میکرد به طرف خونه ! نکته ای که مامانش و من متذکر شدیم ! بعد از رفتن او پدر و مادر شاگردم هردو به خاطر رفتار من با دخترشون شاکی شدند ! مادر به واسطه ی پدر وارد داستان میشه و دست دختر دیگرشم میگیره و میبره ... خواهر شاگردم که شدیدا علاقه مند و پیگیر به کاراتست از فرط ناراحتی گریه میکن و  تلاشش میکن تا اثبات کن رفتار خواهر کوچیکترش غلط بود و منِ مربی تقصیری نداشتم ! به اصرار او مامان شاگردم قانع میشه که این موضوع به مدیر باشگاه یا منشی باشگاه ربطی ندار و بهتر مستقیم با خود من صحبت کن  و بعد از اون منی که پرت از داستان و درحال تمرین دادن به شاگردام بودم در جریان نازک نارنجی بودن دخترشون قرار میده و نکته ای که تذکر میده این بود که :

-او سنی ندار .. کاش بهش می گفتین برو بشین نه اینکه مستقیم بیرونش کنین ..


شوخ طبعی و روی ورزشکاریم اثر خودش میکن ! مامان شاگردم که احتمالا پیش بینی میکرده با یک مربی غد مغرور سرکار دار، بعد از هم صحبت شدن با  من ۱۸۰ درجه نظرش عوض میشه و جلسه ی بعد دخترش میفرسته و نازک نارنجی داستان ما به اشتباهی که مرتکب شده اعتراف میکن و های گریه رو برای دیگر مربیش سر میده !


مهدیه وقتی داستان متوجه شد گفت :

-برخوردت تند بود .. سنی ندارِ ! نباید جلوی جمع خوردش میکردی ، باید براش توضیح میدادی !...


برای من همین که فهمید اشتباه کرده کافی بود ..بعد از اعترافش به مهدیه و تذکر مهدیه نسبت به رفتار غلطم، ترجیح دادم داستان ادامه ندم و کار به دادن تعهد نرسه... این داستان باعث شد حتی نسبت به کارش جدی تر بشه ،به حدی که به خاطر کاتای خوشگلی که امروز زد همه ی بچه ها دست بزنند و تشویقش کنن ! 


به نظر من  سخت ترین مسیولیت مربیگری تربیت یک شاگرد در حد تیم ملی نیست ! بلکه رفتار و منش درست با یک شاگردیست که چند سال بعد  مربیش زیر زربین میزاره و اگر کوتاهی در حقش کرده باشه ممکن به اندازه ی یک عمر ورزشی مربیش زیر سوالش ببر و چند سی سی عذاب وجدان بهش تزریق کن !

من خاطرات مربی های متنوع مخصوصا در سالن مسابقات به یاد دارم ... محبت و تندی های هرکدومشونُ دقیقا به خاطر سپردم و الان که خودم مربی شدم خوب میدانم که کدامشان حدالقل در ترازوی ادم بودن و داشتن اسانیت سنگین ترن !!

فرقی نمیکن مربی ،معلم یا استاد باشی ، باید بدونیم دنیا همیشه به این شکل نخواهد ماند و همین زیر دستان کوچک روزی بزرگ میشن وشاید اینقدر بزرگ که بزرگی مارم به خاطر رفتار غلطمون به زیر سوال ببرن !


پ .ن :

عنوان این پست برگرفته از کتاب (کاش وقتی 20 ساله بودم می دانستم ) از تینا سیلیگ میباشد ... این کتاب امروز تموم کردم و میتونم بگم یکی از همان بهترین کتابهایی که خوندنش بهتون پیشنهاد میکنم ! این کتاب توسط خانم طباطبایی عزیزم ، همان بانوی ۵۵ ساله ی عزیز بزرگوار که در پست های قبل ازشان یاد کردم به امانت گرفتم و اینقدر سیاه و حاشیه نویسی در این کتاب کردم که برای پس دادنش باید نسخه ی جدیدی بگیرم... فقط من ماندم خانم طباطبایی عزیزم این کتابهای جوان پسند در کتابخانه اش چه جوری سر در می آورند و یا چه کسی به ایشون معرفی میکن ! خلاصه دمت گرم خانم طباطبایی جان ...



حذف ادم های اضافی !

یه روز پا شدم رفتم کتابخونه ، روبروی قفسه های پر از کتاب وایسادم، یه نگاه گذری به همشون کردم و بی هدف بینشون سرکی کشدیم ... انتخاب انتخاب انتخاب ...  بین اون همه کتاب یکی رو برگزیدن کار سختی بود .! قبل تر ها دوست خوبم راضیه که از رمان خوان های حرفه ای بود لیستی از بهترین رمانها را برایم ردیف میکرد تا من همان اندک وقتم را برای گذران رمانهای بیخود نزارم ... از فاز رمان که در امدم دیگر من ماندم تنهای تنهاااااا در دنیای عظیم کتابها !

نمیدانم بگم از آن اتفاق چند ماه گذشت که مسیولین کتابخانه تماسی گرفتن من باب دعوت به نشست کتابخوانی ... برای اولین بار بود اسم یه همچین دورهایی را حتی می شنیدم ..

۲۱ اردیبهشت اولین نشست کتابخوان ما شروع شد ... استقبال گرم بانوان عزیز شهر کوچکم حتی مسیولین کتابخانه را متعجب کرده بود انقدر که همه امان را به زور چراغ خاموش کردن و در بستن از کتابخانه بیرون کردن ... ادمهایی که در آن نشست حضور داشتن از مدیر بازنشسته تا دانش اموز پشت کنکوری بودن که همگی یا با کتاب بودن یا مشتاق شنیدن ان .. ادم هایی که پر بودن از اطلاعات یا به قول دوستان  آدم های فرهنگی و با ثواد تشریف داشتند ! البته نه از لحاظ مدرک !

نشستهای بعدی هم یکی یکی برگزار شد ... نشست قبلی  ماه پیش بود که متاسفانه حوصله ام نکشید تا آن را ثبت کنم ..نشستی که شلوغ تر بود و ریحانه ی عزیزم در آن حضور داشت ... ریحانه جان دوست مهربان و مشاور من که در همین نشست ها با او آشنا شدم ... همین چند روز پیش هم صرفا برای دیدنش به منزلش رفتم ...این اولین بار بود که بدون دعوت به منزل دوستی  میرفتم ...

اشنایی من با خانم طباطبایی دیگر بانوی عزیزی که با داشتن ۵۵ سال سن خط فاصل اعداد شناسنامه را شکستیم و الان جزو دوستان خوبم محسوب میشوند و صد البته که با داشتن فاصله ی سنی رعایت حالشان واجب است ولی هم صحبت که شویم فاصله ی سنی را به تمسخر میگیریم !

حالا به جای مهمانی های دوستانه که سال ها بود از دوره ی دبیرستان با بچه ها میگرفتیم و در نهایت با کم لطفی یکی از عزیزان کل این دورهمیا بهم خورد ، دورهمیایی این چنینی دعوت میشوم و در رفت و برگشت این محفل حدالقل مخزن اطلاعات و دوستهای کتابم بیشتر میشوند ! محفل هایی که نه دیگر بحث مادر شوهر است و نه بحث مدل بچه بزرگ کردن است نه تمسخر در اموری هر چند کوچک نه آدمهایی که احساس کنی با تو فاصله ای زیاد دارند !

میدانی تا ادم های اضافی را از زندگیت حذف نکنی انگار  قرار نیست  خداوند جایشان را با دیگر ادم های جدید برایت پر کند و چقدر من با این نشستهادرست بعد از آن ضد حال پی به این داستان بردم ...


من در این نشستها سکوتی که نیازم بود را یاد بگیرم رایاد گرفتم ..تمرینش کردم و امروز از پس همه ی آن تمرین ها سربلند بیرون آمدم و چقدر جای ریحانه ی عزیزم خالی بود تا ببیند که نرگس در این مدت چه تغیری کرده است و چند قدم بزرگتر شده است ....


تکرار کودکی هام


رنگی رنگی ِِ.مداد رنگی ...

بازی بازی ..قایم موشک بازی ...

بکش بکش ...نقاشی.... 

چه تجربه ی باحالیِ اگه با دستِ مخالف باشِ ..

چه حس نوییِِ خرچنگ غورباقه نوشتن ! 

دکتر لوسیا میگه دستِ مخالفت کودک درونتِ..بزار خوش باشِ ...

دلت برا بچیگیات اگه پر کشیدِ , این کتاب بخون ...


بعدها نوشت:

به درخواست ریحانه جان من باب این کتاب بیشتر توضیح دادم :

سلام بانو ریحانه جان 

بزرگ شدم،نیم قد کشیدم و سالهاست پابرهنه تو حیاط ندوییدم ، اینقدر بزرگ شدم که واسه خرید یه بسته مداد رنگی هیچ بهانه ای نداشتم,براای گل بازی هم خجالت میکشیدم ولی ته ته دلم حسرت همه ی اینا به دلم بود که با خوندن این کتاب  شهامت انجامشون پیدا کردم ،یه حس باحالی داشت که فکر  کنم آخرین بار در ۱۰ ۱۲ سالگی تجربشون کرده بودم ..دکتر لویسا میگه اون درون تو که حسرت همه ی این بهانه ها  براش مونده, یه طفل معصومیِ که ندیدش میگیریم و با همه ی بزرگ شدن شخص خودت اون همونجور یه کوچولو باقی موندِ...پیشنهاد داد با دست مخالفم این کوچولوی پر بهانه رو بکشم که کشیدم ... اون گوشه ,بالای کتاب سمت چپ ..یه پسر بچه ی تقس شیطون ِِ زبون دراز ...کتاب بیدار میکنِ واسه برگشت زدن به این کودکی که زندست ...کودکی که خودمونیم و این خود در خود فراموش شده است ...کوچولوی درونی که بی توجه به اعداد شناسنامه هنوز یه بچه باقی مونده و دلش توجه میخواد ..توجه ای که منجر به دوست داشتن خود خودمون, ایجاد لحظه های ناب برای خود خودمون میشه ...

این کتاب فرصتی برام فراهم کرد که به بهانه ی تکنیک دست مخالف به عنوان کودک درون و دست موافق به عنوان والد ، چند دقیقه ای دست خودم بگیرم یه جا بنشونمش و سنگام باهاش وا بکنم ...حاصلش شد چند خطِ خرچنگ غورباقه که کلمه به کلمش پر از حرف بود و حرف..

این کتاب یه جور خوددرمانیِ... یه جور خود دوستیِ... ماحصلشم یه چند نقاشی و یه چند دست نوشته بد خطِ که بی شک به یادگار نگه خواهیم داشت ...

پرحرفی کردم و سرتون به در اوردم ...تشکر از وقتی که گذاشتین 

منزویان قشر کتاب خوان !

📚📚📚📚
📚📚📚
📚📚
📚
#دلنوشته

از وقتی که مردم درک کردن که مدرک شعور نمی اورد و تلاش کردن که این فرهنگ  را در میان دیگر مردمان جا بی اندازند, چشم امید این مردم  شد  ادم های کتاب خوان ... در راستای این حرکت،کتاب خوان ها شدن تنهاترینها...

کتاب خوان که باشی ، تنهاییت بیشترُ بیشتر میشود .. دنیای ذهنت بزرگُ بزرگتر میشود، دنیای بیرونت کوچک و کوچک تر میشود ..دیگران تورا به یک ابر مخلوق می نگرند، همانها  تو را منوزی میکنند

 آنها از تو انتظار دارند چون جزو فشر تحصیل کرده و کتاب خوانی در ادبیاتت،پوشیدنت ،طرزفکرت،فهم سیاستت،اطلاعات عومی ات ؛فرا طبیعی بخورد نمایی ...اصلا کتاب خوان که باشی پدر خودت و زندگیت در میاید که کتاب خوانی ،میشود برچسبی خاکستری بر پیشانی انشالله بلندت ...کتاب خوان ها دوست هایشان اندک شمارند ، دوستانی که بتوانند حجم افکارِ چریکی اشان را تحمل کنند ؛ کتابخوان که باشی آدم های اطرافت دسته بندی میشوند ...

دسته ی اول میشنود همان ها  که چون کتاب خوانی به افکارت بها میدهند یا حدالقل دوست  دارند همان اندک حرفی را که میزنی بشنوند حتی اگر نه قبول داشته باشند نه بتوانند رد کنن...
دسته ی دوم میشوند همان اشخاصی که مخالف رای نظر انها اگر نطقی بنمایی در اولین واکنش  به تو میگویند : بیا پایین از آن منبری که بالا رفته ای یا میگویند :واقعا متاسفیم برای قشری که امثالش شماهایین ...

دسته ی سوم هم که نابن، که خاصن  که درکت میکنن چون دنیایی به اندازه ی تو بزرگ یا کوچک دارن ...آنها همان امثال کتابخوان هایند که سراپا گوش یا به حرفن ..دل به فرصت هایی میبندند که در کنار هم بنشینند ،حرف بزنند ، بحث کنند ، این  قشر و دسته ی سوم در کنار هم بودنشان  گذر ثانیه ها را به سخره میگیرند !

ولی جالب است که همین کتابخوان ها را به ادم های کم حرف میشناسیم که جوهره اشان سکوت است و سکوتشان تناقص رفتاری اشان را بین آدم ها پررنگ جلوه میدهد  ...

خلاصه کتابخوان که باشی ،ذهنت سنگین ، زبانت کوتاه، تنهاییت بیشتر و دوستانت خاص و خاص تر میشوند ....

نرگس دی /۱۳۹۵

📚
📚📚
📚📚📚
📚📚📚📚

آیین دوست یابی یا معلمِ اخلاق من!

📚اعلام مطالعه📚

#آیین_دوست_یابی

#دیل_کارنگی

#سودابه_مبشر


در حاشیه ای از این کتاب نوشتم:


کاش این کتاب , یک درسِ چند واحدی میشد برای پاس کردن در دانشگاها..

کاش تکرار اصولِ این کتاب از واجبات هر کارمندی میشد که مستقیم و غیر مستقیم با ارباب رجوع در ارتباطِ..

کاش مسیولین و سیاستمداران کشورمون میخوندن و بهرِ میبردن...

کاش بعضی از دبیران و  اساتیدِ بدعنق میخواندن استفاده میکردن, آنهایی که وظیفه ی خطیر تربیت را به عهده دارند...

کاش از همان پایه , قبل از ورود به عرصه ی اجتماع بزرگتری چون دانشگاه ; در مدرسه ها و دبیرستان ها به هر دختر پسری آموش میدادند...

کاش ..من .. شما.. همه و همه ..از بیانات , قواعد و اصولِ این کتاب بهره میبردیم .


کاش.. کاش ... کاش !


بی شک این کتاب معلم اخلاق من بود ...

بسیار و بسیار در کنار جملاتش نوشتم که: ( این را باید با آب طلا نوشت ..) اینقدر که کتاب را پر از خط و خوله کردم ...پس خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...


ریحانه ی عزیزم .. سپاس از معرفی این کتاب ... بهترینم , باز هم بهترین انتخاب را برایم داشتی🙏 به خاطرِ وجودِ بانویی چون شما  خدایِ خود را بسیار شاکرم 🙏


(دوستان این کتاب را ترجیحا از مترجمِ ذکر شدِ مطالعه فرمایین 🙏)


نرگس 

19/آذر/95

جامانده از کتاب *پایی که جا ماند*

بچه ها خواستم شریکتون کنم با احساسات عجیب غریبی که با خوندن این کتاب دارم ...

احساسی که میخواد این کتاب پرت کنه یه گوشه و زار بزنه و بگه اینها فقط یه مشت دروغِ...

به صفحه ی 232 که رسیدم بستمش, اعتراف میکنم کم اوردم , بیشتر شبیه افسانه هاست, فیلم های هالیوودی شیطان در برابر خوبی ها...

اینکه مجروحی روده هاش با دست بگیره و ضربات کابل با بی رحمی تمام به سر و صورتش بخوابونن و بعثی ها فکر کنن داره قهرمان بازی در میاره قابل تحمل نیست...

 اینکه مجروحی با جمجمه ی شکسته با کابل کتک بخوره و اسرا اطرافش بگیرن تا کابل به قسمت شکسته ی سرش نخوره به خاطر اینکه میترسن مغزش بیرون بریزه باور کردنی نیست..

 اینکه تمام بدنش سوخته و عوفنت کرده  و پشه ها به جون بدنش افتادن و فقط شکر بگه و قرآن بخونه و بهانشم این باشه که  این پشه ها به خواست خداعفونتش میخورن و زنده مونده چیزی شبیه تخیلات جنگیِ...

بیشتر از این ادامه نمیدم, نمیتونمم ادامه بدم, من فقط خوندم و رمقی برام نمونده اونهایی که بودن دیدن چه حالی داشتن... 

شاید من زیادی تحت تاثیر قرار گرفتم ولی اگر مثل من کم ظرفیتین طرف این کتابم نرین که به قول مقام معظم رهبری من باب این کتاب که فرموده ان *هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده ام که صحنه های اسارت مردان را در چنگالِ نامردان بعثی عراقی آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث....* 

خوشحالم که در این راستا آقا هم از این کتاب چنین برداشتی داشتن...

 مطالب این کتاب ظرفیت, صبر و باوری فراتر از توان من میخواد...

😔😔😔😔

در این شبها ظهور اون عزیزی رو خواستارم که همه ی ادیان منتظرن تا نقطه سر خطی باشه بر پایان همه ی معصیت ها و جنگ های بی رحمانه....


خانم شاکری عزیز ازتون ممنونم به خاطر معرفی این کتاب عجیب الغریب...😔🙏


پی نوشت :

این نوشته تقریبا برای اوایلِ ماه مبارکِ رمضان میباشد ... برگرفته از احساسات ناب اینجانب هنگامِ مطالعه این کتاب... بسیار متشکر از حسن توجه ی نویسنده ی بزرگوار که اینجانب را مورد لطف خود قرار دادن ...

از خاطرات کتابخوانی

#از_خاطراتِ_کتاب_خوانی 


یه سری چیزای کوچیکن که ناخوداگاه ,لبخند میاره رو لبات ...


مثل بوی نابِ خاک خیس خوردِ .. مثل قطرات بارون ریزی که  نم نم رو صورتت میریزه...مثل یه نشون که لایِ کتابات جا موندِ ...


 از همه قشنگترشون نشونایین که لابه لایِ  کتابای خودت که نه بلکه  کتابایی که روزی روزگاری از کتابخونه  امانت گرفتی و به هر بهانه ای تا اخر نخوندیشون رو دوباره میبینی  ... 

کتابهای غریبی که بعد مدت ها گذرت میخوره بهشون ..دستت میرِ  طرفشون.. امانت میگیریشون...و وقتی باز می کنی.. اون نشونِ که فریاد میزنِ...ااااااهااااای فلانی ...من اینجام همچنان منتظر... و تو با یه بهت حیرت یه لبخند و حافظه ای که بهت عرض اندام نکرد با خودت خواهی گفت : که ای داد... کی و کجا این نشون جا گذاشتی لایِ این کتاب ...


شاید درک کرد بعضی از این کتابها چه غریبن گوشه ی این کتاب خونه ها...


نشون اشناییتون و لحظه های شیرینتون مستدام ...🙏


نرگس ... آذر/95


__________________________


#از_خاطراتِ_کتاب_خوانی! 


وقتی مترجمین عزیز اختلاف سلیقه های فاحشی دارن , نتیجش میشه سرِ کار رفتنِ من خواننده در این وقتِ شب ! 

خواستم بگم اگر گذرتون به این دو کتاب خورد شاید تفاوت را احساس کنید ولی بدانید و  آگاه باشید که ریچارد همون ریچاردِ فقط تیپش عوض شده با شلکش😐دقیقا شلکش و اسمش!..


توضیحاتی از عکس: قوانین زندگی رو دقیقا دو سال پیش خوندم ,خواستم یه کتاب جدید بخونم که دیدم به بخش دوم نرسیدِ مطالب آشنا میزنه ... !کاشف به عملم اومد خودِ ریچاردش قیافه عوض کردِ !


 هیهات من الذله 😐


باتشکر...یک زخم خورده ی اخرِ شبی با خنجر ترجمه 😐


نرگس ... بامداد 8/آذر/95


# به علت سرعتِ پایین نت از گذاشتن عکس معذورم... انشالله در اولین فرصت !

مرضِ به تعویق انداختن کارها ...

📚📚📚📚📚📚📚📚
#اعلان_مطالعه
#معرفی_کتاب
#روانشناسی اهمالکاری
#دکترالبرت الیس و دکتر ویلیام جیمزنال

یک کتاب دیگه هم به لیست کتابهایی که خواندم اظافه شد ..
پستی دیگر هم به پستهای *از کتابی که خواندم * نیز اضافه  شد ..
ولی این بار اعتراف میکنم متفاوت تر از قبل بود ...تفاوتش در حد سیلی بود که به روح روانم زد و من را باری دیگر به خود اورد ... تا بودِ همین بودِ است که گاهی کتابی یا فیلمی خوب ;چشم های تورا به واقیعت هایی متفاوت باز میکنن و یا گاهی چنان تو را از خواب ناز بیدار میکنن که تا شاید، تو با دقت بیشتری به اطرافت نگاهی کنی...ارزش خواندن این کتابها یا دیدن این فیلم ها که دیگر گفتنش حد و مرز ندارد ..
کتابی که این سری چشم گوش من را به واقیعت زندگی ام روشن کرد کتابی بود من باب  *روانشناسی اهمالکاری*...
اوایل این کتاب عادت داشتم به اینکه بشنوم و بخوانم از نویسنده های دکترش که «کسی که کاری را به تعویق میاندازد دچار یک نوع بیماری روحی روانی است، دچار یک عادت زشت».. اینقدر که عادت کرده ام که از این دکترهای روانشناس بشنوم و بخوانم که هر انچه که با روح روان ادمی نمیجورد یک نوع بیماری روحی محسوب میشود ...این بار میخواهم اعتراف کنم با انها موافقم ..کسی که عادت دارد کارهایش را به تعویق بی اندازد از نظر روحی مشکلی دارد که باید یا رفعش کند یا اینقدر با عادتش روزگارش را طی کند تا اخر به نقطه ی عطف پشیمانی اش برسد ...
اینقدر در این کتاب دلایل مختلف و مثال های متنوع خواندم تا بلاخره قانع شدم که من باب این عادت زشت چه کوتاهی هایی را که برای خود و زندگی خودم مرتکب شدم .. اینقدری که هربار من را به فکر فرو میبرد ..انگشت به دهانم و پشیمانی در حالتم !!
تاسف برانگیز بود خواندن این کتاب ... گاهی از مثالهایی که میزد خنده ام میگرفت .. انگار که که دارد به جای من حرف میزند و بهانه می اورد ...
خلاصه میخواهم بگویم که اگر مثل من ذره ای در انجام دادن کارهایتان تعلل می کنید این کتاب را حتما بخوانید ... این دومین کتابی بود که من باب اهمالکاری میخواندم ...در مقایسه با کتاب قبلی که تقریبا مطالب مشابه ای داشتن کامل تر بود و از آنجا که از زبان دانجشو ،کارمند ، بانوی خانه دار، شاغل و غیره، مثال های متنوعی زده بود بیشتر نوش روان آدمی میشود.. بیشتر و بیشتر میتوان دلایل منطقی اش را درک کرد و حدالمکان سر سری از آن نگذشت ...

باتشکر از وقتی که گذاشتین ...🙏

نرگس ..
۲۹/آبان /۹۵
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan