دنیای نرگس بانو

ورزش به شکل بسیار مفتضحی پر از حاشیه است

ورزش به شکل بسیار مفتضحی پر از حاشیه است ...

این حاشیه ها گاهی رمق ادم میکشه !

یادم اردیبهشت امسال شاکی بودم از همین حواشی ورزشی به حدی که میخواستم ببوسم بزارم کنار ولی نکردم و رفع شد ! ولی این روزا هم من و هم مهدیه دوستم ، شریکم ، هم باشگاهیم این روزا از این حواشی شاکی شدیمُ خسته ی خسته ! این روزایی که من باید تمرکزم بزارم برای یه سری از مسایلی که تایم محدودی براش دارم شده حرص خوردن حرص خوردن ! روزایی که دوستم مهدیه به جای اینکه به فکر سلاکتیش باش یا به فکر این کیلو کیلو وزنایی که کم کرده باش حرص میخوره و پای تلفن گریه میکن و شاکی و میگه نرگس خودت میدونی خودت ! روزایی که از دست ادب نداشته ی شاگردمون مینالیم ازشون جز احترام به ارشد و مربی انتظار دیگه ای نداریم !

اومدم اینجا چندتا نکته رو به خودم و به شما خواننده ی عزیز بگم :

ببین دوستم ...باور کن دنیا دو روز بیشتر نیست ! پس گور بابای همین دنیای دو روز ! تلاش کن نسبت به هرچیزی بی خیال باشی ...

نکته ی بعد هم سر همین دو روز دنیاست ! اینکه به خاطر این دو روز عمر بی ادبی ،گستاخی و غد بازی در نیارین ! بهم نتپین ! حریم همدیگر حفظ کنین ! حتی اگر از طرف مقابلتون شاکی بودین جوری برخورد کنین که شما پشیمون داستان نباشین !

باور کنین این دنیای دو روزِ ارزش غرور داشتن ندار ! این یه خصلتُ از خودتون دور کنین !

عزت دست خداست ... پس با اخم تخم کردن و چیز کلاس گذاشتن برای همدیگر دنبال این عزت و احترام نباشین ! متواضع برخورد کن ! پیش سلام باش ! از بالا نگاه نکن ! اونی که بخواد عزت بهت بده میده ! مطمین باش با تواضعت،پیش پیشش تقدیمت کرده !


از اعتبار و نیکنامی تان مراقبت کنید ...

دوجلسه ای میشد که باشگاه مکانش عوض شده بود و به واسطه ی تغیر مکان شاگردهای جدیدی اظافه شده بودند ... از اونجایی که باشگاه جدید به خونشون نزدیک تر بود ، هر سه اجازه گرفتن و اومدن باشگاه جدید ..

دو جلسه ی اول متوجه شدم به خاطر کمربند زردش میخواد خودی نشون بده یا شاید میخواست ارشد بودن خودش به رخ شاگردای جدید بکش ...جلسه ی سوم که شد پاش فراتر گذاشت و به حوضه ی منِ مربی وارد شد و در حین کار کردن من با شاگرد ایراد از شاگرد گرفت و انگار نه انگار که من مربی بالای سرشم ... این بدترین نوع حرکت با یک مربی که وقتی مربی با شاگرد کار میکن نفر سومی بیاد وسط و عرض اندام کن ... در این مرحله بدون شک مربی با فرد ثالث برخورد جدی میکنِ... نمونه ی این حرکت در زمین تیراندازی دیده بودم که وقتی یکی از بچه های قدر و با سابقه ی تیم به یک مربی تازکار و نحوه ی آموزشش ایراد جدی  گرفت ،شخص مربی شدیدا شخصیت طرف مقابل با خاک یکسان کرد ...

برخورد منم با او در صحنه ای که پا برهنه ی به حوضه ی اختیارتم وارد شد اندکی خشن شد و با لحن جدی خطاب به او گفتم :

- حتما باید باهات برخورد کنم .. برو اون طرف تمرینت بکن

اینکه رفتار من با شاگرد جماعت چقدر خاص و مهربون در واکنش این شاگرد نسبت به همین یه جمله به وضوح مشخص میشه  چون شاگردم بعد این تذکر ، شال کلاه کرد و از باشگاه بیرون زد ..بدون اجازه !!!

هرچی تلاش کردم نتونستم واکنش این شاگرد  ۱۲ ساله رو هضم کنم !

جلسه ی بعد بدون اینکه به روی خودش بیار بعد از  ۱۰ دقیقه تاخیر وارد زمین شد و تا خواست یُس بده سرش داد زدم و گفتم :

-برو بیرون

همین دو کلمه بعد از یک سال اندی برایم داستان ، تجربه و درسی جدید شد !

بعد از گفتن این حرف او باز هم از برخورد تند من دلگیر شد و باز راه خونه رو در پیش گرفت ! شاید دلیلش نزدیکی خونشون بود که تا تقی به توقی میخورد چادر چاخدون میکرد به طرف خونه ! نکته ای که مامانش و من متذکر شدیم ! بعد از رفتن او پدر و مادر شاگردم هردو به خاطر رفتار من با دخترشون شاکی شدند ! مادر به واسطه ی پدر وارد داستان میشه و دست دختر دیگرشم میگیره و میبره ... خواهر شاگردم که شدیدا علاقه مند و پیگیر به کاراتست از فرط ناراحتی گریه میکن و  تلاشش میکن تا اثبات کن رفتار خواهر کوچیکترش غلط بود و منِ مربی تقصیری نداشتم ! به اصرار او مامان شاگردم قانع میشه که این موضوع به مدیر باشگاه یا منشی باشگاه ربطی ندار و بهتر مستقیم با خود من صحبت کن  و بعد از اون منی که پرت از داستان و درحال تمرین دادن به شاگردام بودم در جریان نازک نارنجی بودن دخترشون قرار میده و نکته ای که تذکر میده این بود که :

-او سنی ندار .. کاش بهش می گفتین برو بشین نه اینکه مستقیم بیرونش کنین ..


شوخ طبعی و روی ورزشکاریم اثر خودش میکن ! مامان شاگردم که احتمالا پیش بینی میکرده با یک مربی غد مغرور سرکار دار، بعد از هم صحبت شدن با  من ۱۸۰ درجه نظرش عوض میشه و جلسه ی بعد دخترش میفرسته و نازک نارنجی داستان ما به اشتباهی که مرتکب شده اعتراف میکن و های گریه رو برای دیگر مربیش سر میده !


مهدیه وقتی داستان متوجه شد گفت :

-برخوردت تند بود .. سنی ندارِ ! نباید جلوی جمع خوردش میکردی ، باید براش توضیح میدادی !...


برای من همین که فهمید اشتباه کرده کافی بود ..بعد از اعترافش به مهدیه و تذکر مهدیه نسبت به رفتار غلطم، ترجیح دادم داستان ادامه ندم و کار به دادن تعهد نرسه... این داستان باعث شد حتی نسبت به کارش جدی تر بشه ،به حدی که به خاطر کاتای خوشگلی که امروز زد همه ی بچه ها دست بزنند و تشویقش کنن ! 


به نظر من  سخت ترین مسیولیت مربیگری تربیت یک شاگرد در حد تیم ملی نیست ! بلکه رفتار و منش درست با یک شاگردیست که چند سال بعد  مربیش زیر زربین میزاره و اگر کوتاهی در حقش کرده باشه ممکن به اندازه ی یک عمر ورزشی مربیش زیر سوالش ببر و چند سی سی عذاب وجدان بهش تزریق کن !

من خاطرات مربی های متنوع مخصوصا در سالن مسابقات به یاد دارم ... محبت و تندی های هرکدومشونُ دقیقا به خاطر سپردم و الان که خودم مربی شدم خوب میدانم که کدامشان حدالقل در ترازوی ادم بودن و داشتن اسانیت سنگین ترن !!

فرقی نمیکن مربی ،معلم یا استاد باشی ، باید بدونیم دنیا همیشه به این شکل نخواهد ماند و همین زیر دستان کوچک روزی بزرگ میشن وشاید اینقدر بزرگ که بزرگی مارم به خاطر رفتار غلطمون به زیر سوال ببرن !


پ .ن :

عنوان این پست برگرفته از کتاب (کاش وقتی 20 ساله بودم می دانستم ) از تینا سیلیگ میباشد ... این کتاب امروز تموم کردم و میتونم بگم یکی از همان بهترین کتابهایی که خوندنش بهتون پیشنهاد میکنم ! این کتاب توسط خانم طباطبایی عزیزم ، همان بانوی ۵۵ ساله ی عزیز بزرگوار که در پست های قبل ازشان یاد کردم به امانت گرفتم و اینقدر سیاه و حاشیه نویسی در این کتاب کردم که برای پس دادنش باید نسخه ی جدیدی بگیرم... فقط من ماندم خانم طباطبایی عزیزم این کتابهای جوان پسند در کتابخانه اش چه جوری سر در می آورند و یا چه کسی به ایشون معرفی میکن ! خلاصه دمت گرم خانم طباطبایی جان ...



گوش خراش


جا اینکه تمرین کنن سراشون چسبونده بودن به هم و پچ پچ میکردن ... بارها بهشون تذکر

داده بودم که جای این الافیا کاتای باسای دای تمرین کننن ولی باز شیطنت در شیطنت !



اشاره کردم به بچه های گروه کمربند زرد و خانم بابایی که یکه و تنها اون گوشه داشت

کاتای هیان یوندان تمرین میکرد که همگی گوشاشون بگیرن ...



سوتم که بچه ها ازش تنفر زیاد دارن و هر بار که بر میدارم التماس کنان میگن سنسی

لطفا سوت بزارین کنار ما خودمون شماره شماره میزنیم و من هر بار و هر بار محل

نمیدم ... همین سوت مزخرف گذاشتم در دهان و تا اونجایی که راه داشت نفس حبس کردم

و بعد رهااا .... صدای نازک و بلند سوت یه لحظه همشون شوکه کرد ...



زهرا گوشاش گرفت و سرش انداخت پایین و من واکنش صورتش ندیدم ... همگی زدیم

زیر خنده و بچه هایی که گوشاشون با دست گرفته بودن گفتن سنسی برای ما هم حتی

گوش خراش بود ...




زهرا دستاش از صورتش برنداشت ... بچه ها دورش کردن .. صدای پچ پچشون میشنیدم

که میگفتن زهرا گریه نکن ... زهرا ترسیدی ؟ ..زهرا چی شدی ؟




باز دعواشون کردم .. داد زدم سرشون که برین سر تمرین .. کوچیکترین محلی به زهرا

ندادم .. انگار ندیدمش .. بعد چند دقیقه که تنها شد بچه ها گفتن سنسی زهرا رفت رختکن

 میخواد بر خونه !و من همچنان بی توجه به کارم ادامه دادم !




در ذهنم خودم زهرا رو سرکوب میکردم و از بی ادبی و گستاخیش شاکی بودم .. در ذهن

میساختم که زنگ مهدیه زدم و بهش میگم به هیچ وجه زهرا رو به شاگردی قبول

ندارم ..ما بین این ساخته های ذهن بودم که زهرا گوشه ی رخت کن تکیه داد .. نگاش

کردم .. حالش خوب بود و چشماش پشت قاب عینک مشکیش چیزی رو نشون نمیداد !





بچه ها کنار هم وایسادن ...یوی ... هایسکوداچی ... شومنی ری ... سنسی ری ... سامپای ری .. اوتوکانی ری را

گفتیم و همه در کنار هم از بزرگ به کوچک احترام گذاشتیم و جلسه تمام شد ...

و من برای همیشه سوتکِ ابی رنگ را به کناری گذاشته و دیگر از آن استفاده ای نخواهم

کرد ...

ادب رزمی ندارین...

تاپیک را نظاره میکنید ؟؟

این جمله ی سنسی بزرگوارم بود در خطاب به اینجانب ...

پنجشنبه و جمعه ی هفته ای که گذشت، کلاس داوری که مدت ها منتظرش بودم تشکیل شد .. قبلش با هماهنگی سنسی قرار بود که برم ولی بنا به دلایلی دچار مشکل شدم و نشد که بشه ... خلاصه که نرفتم و ماندم ...

یکشنبه را به ترس از سنسی به تمرین نرفته و کنج عزلت نشینی اختیار نمودم ... به جاش این جلسه که تشریفم را بردم جمله ی سر در این پست را نثارم فرمودن ..باشد که رستگار شوم ... سنسی  جانمان  شاکی بودن که چرا قبلش اطلاع ندادم .. هم باشگاهیان عزیز که پی بردن سنسی امروز دنده معکوس است ، اخطار دادن که نرگس سر را مثل خر زیر بیانداز و فرار بنما که اوضاع خیط در خیط است .. 

ادب رزمی حکم میفرماید که مربی ات را در جریان امور بگذاری .. دوره ی کارشناسی که از این رسم رزمی بهره بردم موفق به کسب نمره ی ۱۹  از دکتر معروف به *نمره نده* شدم ولی انگار که موج نسیان و غفلت یقه ی مارا گرفت  که منجر به ثبت در این پست شد که هم شما را در جریان این نکته ی اخلاقی و رزمی بگذارم و همچنین خود فراموش دوباره ای در کارم نباشد ..کلا درس و تجربه را ثبت کنیم که غفلت بندری برایمان نرود ...  

خلاصه  که ---- >  *ادب رزمی داشته باشیم*

نکته : به مربیان کارته *سنسی* میگویند 

خنگول جانان من ...

عمرا اگه فکر میکردم مربی بودن اینقدر شیرینِ ...

عمرا اگه به ذهنمم خطور میکرد که شاگردانم میشن جانی جانان من ...

یه وقتایی که از خودمم شاکی ام همین خنگولانم میشن استامینفون کدیینم ...

یه خنده ی تک به تکشون میشه آنتی بیت تک به تک ِغم غصه یِ دلم..

همین ..همین شاگرد خنگولای پر سر صدام که امروز برای پلی کردن یه اهنگ نیم ساعت وقت گذاشتن دست آخرم اهنگ نخوند که نخوند و کاشف به عمل اومد که صدای ضبط قطع کرده بودن .. همینااا؛همین  خنگول جانان من ....

دم از مسابقات کشوری میزدن ... طبعشون بالاست .. رد کمربند پاییننُ میخوان گوسفند سر ببرن !

سر کمیته هاشونم که حسابی شیطنت میکنن ...

۴تاشون باهم تو یه کلاسن (فاطمه .. زهرا .. مبینا .. محدثه) ... وسط کاتا زدنشون ؛وقتی یه لحظه روتُ بر میگردونی یه جفتک برا هم میندازن ... انگار عادت کردن به جفتک پرونی ....

هر جلسه که میان یه تخم دو زرده ای کاشتن .. یا دستشون تو گچ یا پاشون ... موقع نرمش فقط باید سخنرانی کنم که اینقدر جانگولک بازی در نیارن تو مدرسه ....این فلان شدهای بدنتون کارش دارین برا یاشگاه !!

با همه ی این اوصاف ..همین خنگول جانان من روح به روحم میکنن ....

 انشالله که خداوند سایمُ براشون مستدام گرداند ... آمین :D


کسی که همه ی خواسته هایش را بدست نمی اورد ، لااقل به دست آوردنی ها را از دست نمیدهد


اینم از آخرین کتابی که خوندم ، همین امشب در واپسین ساعتهای پایانی ۲۱ مرداد تمومش کردم ...

ما که حرفی نداریم من باب این کتاب فقط اینجانب ترجیح میدم به جای اینکه هی چرا چرا بخونم برم دنبال راهکارش !!

اقای دکتر در این کتاب ما رو با ریشه های عقب افتادگیمون آشنا کردن تا که بیماری از اصل بشناسیم بعد از ته ببریمش !!

چیزایی که گرفتم این که نصف عقب افتادگیمامون به خاطر (دروغایی) که خیلی راحت میگیم !(مثل تارف کردنامون )

دلیل دیگه دو رو بازیامونِ که به شخصه در دوست همکار خانواده زیاد دیدم و هممونم داریم ، اینجانب که اصلا تو طالع بینیم هم اومده دو رو تشریف دارم !(مثال رانندگیامون و خیابونای خلوت و رعایت نکردن قانون )

دلیل دیگه هم اینکه آدم های خودپسندی هستیم ، نه بالاتر از خودمون میتونیم ببینیم نه پایین ترمون !(مثل هنر نزد ایرانی است و بس )

دلیل دیگشم اینه که کاملا جو گیریم !! (مثل مرگ بزرگان که با گوشی میریزیم بیرون بعد اصلا نمیدونیم کی مرده )

داشتم دنبال نقدایی میگشتم که من باب این کتاب بود ، برخوردم به این سایت و صحبتهای دوستان که چه دل پری دارن و از همه جا و همه چی ام که گفتن ماشالله، کلا از اون دسته ادمایی که میشینن فقط نق میزنن که جامعه فلان بی صال خوشم نمیاد چون دردی دوا نمیکنه ، حالمم تو این زمینه بهم میخوره ، ادمی باید از خودش شروع کنه بعد کم کم اطرافیانش و به ترتیب !!  


خوب بس است دیگر ! انشالله که خدا بخوادجلد  بعدیش که چه باید کرد ؟ رو بتونم بخونم !


# شاگردام جمعه ی هفته ی پیش مسابقه ی المپیاد داشتن و باز بردن و باز رو سفیدم کردن و باز شکر خدا ...

# فردا ۲۲ مرداد تولد دوست جونِ ! دوست مجازی اینجانب که 31 سالِ شد و من از تولد ۲۵ سالگی به بعد تبریک گویِ این روزم !



بهترین عملکرد یک شاگرد بهترین نوع تشکر محسوب میشه ....

دیروز از این مورد حرفی نزدم تا پست سورپرایزی بزارم ...

امروز شاگردام مسابقه داشتن ، البته فقط ۶تا شون ، از این ۶تا هم ۴تا شون اول تا سوم شدن ...

زهرا و محدثه اول، الناز دوم ، مبینا سوم ، کف قشنگروووو بیار بالاااا...

در وهله ی اول خدا را بسیار شاکرم که بازم سرفرازمون کرد ، خودم میدونم که خدا چقدر تو این مورد بهم لطف کردِ .

در وهله ی دوم ؛ درستِ که بچه ها مقام آوردن و کم نزاشتن و دمشونم در این رابطه خیلی گرمِ ولی برای من مهم برخورداشون بود ، همدلیشون ، رفاقتاشون ، خنده هاشون ، سربه سر گذاشتناشون ...

لذت داشت خنده ها و شوخی های الناز و زهرای عزیزم و شیطنتهای تک به تکشون ...

خدا رو در این رابطه بسیار شاکرم و باز هم شاکرم و باز هم شاکرم که این چنین موقعیت هایی را برایم فراهم کرده است تا لذت ببرم از این حس زیبای شاگرد داشتن ...

و امروز من پی بردم بهترین نوع تشکر برای یک دبیر ، استاد ، مربی ، بهترین عملکرد در رابطه با آموزششان است ، بهترین عملکرد یک شاگرد بهترین نوع تشکر محسوب میشه ....

خدا حافظ ما و تک به تک شاگردانم باشود .. با تشکر ...


با لباس سفید میای تو ، با کفن سفید میری بیرون ...

در آخرین روز گرمِ تابستانیِ تیر ماهی ، موفق به اتمام کتاب پایی که جا ماند شدم ، به افتخارم دست سوت هوراااا ....
واقعا خسته نباشم که  از ماه رمضون تاحالا که شروع کردم دقیقا امروز تمومش کردم !!
کتاب سنگینی بود ، اینقدر خاطراتُ زیبا نوشته بود ، اینقدر دقیق و با احساس نوشته بود ، اینقدر همه چیز واضح توضیح داده بود که غیر ممکن بود تحت تاثیر قرار نگیری ، که متاثر نشی ، که کم نیاری برای خوندن ، که بتونی ادامه بدی ...
بعد از برنامه ی ماه عسل که با قسمت پرستو صالحی گریولیدم با این کتاب هم در رده ی بعد گریولیدم ....
این کتاب به قول رهبر عزیزمون واقعا روایتی استثنایی بود از خاطرات اسرا...
با تشکر از سید ناصر بزرگوار برای نوشتن و به چاپ رسوندن این کتاب عجیب الغریب ...



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
و باز در آخرین روز گرم تیرماهیِ امسال و بعد از گذراندن یک سال تجربه و آموزش در امر مقدس کاراته ، امروز به دعوت مدیر باشگاه ؛ نیکتا جان، به تشدید این امر مقدس سنسی(مربی) بودن روی آورده و باشد که در این امر مقدس خداوند نگه دارمان باشد و شاگردانم روز به روز افزوده و پیروز میادین تاتمی های مسابقه باشن ...

جمله حکیمانه ای که در عنوان این پست نهادینه کردم ، از جملات خودِ شخصمِ خطاب به شاگردای نازنینم، تا درک نمایند اهمیت ماندن در این ره طولانی را و کم نیاورن تا انتها ....

با تشکر ، سنسی نرگس

        

نکته : دلم برا این شکلکا تنگ بود ، واسه تنوع گذاتمشون...

زنگ ورزش ، فلسفه ی باشگاهیِ من ...


امروز، یه روز خوب باشگاهی بود ...

از اون روزایی که فقط گفتیم و خندیدیم و بچه ها تمرین کردن !

از اون روزایی که نزدیک مسابقات بود و بچه ها باید تک به تک کار کنن تا ایراداشون رفع بشه ...

 از دست مایده ، شاگرد دوست داشتنیم کلی ریسه رفتم به خاطر حالت های نمایشی که به چهرش میداد...

از دست محدثه خود زنی میکردم که اینقدر حرف میزنه !

از دست الناز کلی اخم میکردم که کارش محکم تر بزنه و اینقدر لق نخوره !

همه ی بچه ها تا دقیقه نودِ باشگاه موندن ، حتی نسترن کوچولومون که دلش میرفت برا مامانش ...

یه روز خوب با کلی روحیه ی خوب باشگاهی ...

همه ی روزا  این شکلی نیستن ، گاهی من خسته یا بچه ها خسته ان یا گاهی گرما اینقدر اذیت میکنه که نای کار کردن برامون نمیمونه ...

دوست جون یه جمله خوبی گفت که باعث شد فلسفه ی من برای تمرین دادن بچه ها به کل عوض شه ...

یه بار که از دست بچه ها شاکی بودم و داشتم بهش غر میزدم  گفت :

نرگس اذیتشون نکن ، زنگ ، زنگ ورزشِ...

شاگردای عزیز من باید ممنون جمله ی دوست جون باشن والا با یه مربی حوصله سربر سر کار داشتن ...

خلاصه از خدای خودم بسیار سپاس گذارم به خاطر این روزای خوب و عالی ...

از خدای خودم بسیار سپاسگذارم به خاطر شرایط باشگاهی که برام درست کرد که مناسب با روحیه ام و با کلی بچه های دوست داشتنی آشنا شدم ...


تجربه ی مدال گرفتن بچه ها



امروز شاگردام مسابقه داشتن... 

روز قبلش سر یه سری مسایل پیش پا افتاده ی جزیی اینقدر ناراحت شده بودم که میخواستم  باشگاه و ... ببوسم بزارم کنار ولی یه صدایی تو مغزم تکرار میکرد که :

نرگس کم نیار ، کم نیار !!

تا خود صبح قبل رفتن به محل مسابقه سردرد عجیبی داشتم ، با مادر جون دنبال 3تا از شاگردام رفتم و بعد با کلی گیج بازی رسیدیم باشگاه و بعدم با طواف کردن به دور کل سالن باشگاه تازه درب ورود پیدا کردیم و بماند که بابای الناز چقدر به این گیج بازیمون خندیدِ...

ورودی باشگاه و دیدن مهتاب و محبوبه ی عزیز ، دوتا از بچه های پر روحیه و شاد باشگاه باعث شد که سردرد و تمام تلخ بودن دیروز فراموش کنم و بگیم بخندیم و تمرین کنیم ...

مهتاب دوم شد ، محبوبه اول (هر دوشون با یه اقتدار بسیارررررر خاصِ مسابقه ای)

الناز اول و مینا و فاطمه سوم ...

مهدیه به خاطر فراموش کردن کاتا و زهرا به خاطر غلط گفتن اسم کاتا حذف شدن و چقدر برای زهرای عزیزم که استحقاق اول شدن را داشت دلم گرفت و همچنان هم ول باز نشدِ...

فاطممون هم که سوم شد به خاطر خیط کردن کاتا به فینال نرسید که از این بابت بسیار مهدیه شاکی شد و خودش گریه ی فراوون کرد ....

کف پام به شدت درد گرفته بود ، coach کردن شاگردام عالی بود و چقدر دوست داشتم یه همچین دلسوزی دوره ی ما هم میبود که اینجور پا به پامون هوامون داشته باشه ....

در ضمن از سنسی عزیزم ، سنسی فهیمه تشکرات فراوون دارم که اگر تذکر به جاشون نبود اول شدن الناز مون زیر سوال میرفت ....

قرار دوشنبه یه عکاس حرفه ای برای تهیه بنر و عکس یادگاری اولین شاگردای مدالیم تشریف بیارن باشگاه ...

خدایا ازت ممنونم که روسفیدمون کردی ، بووووووس 

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan