دنیای نرگس بانو

مسابقات آمل

رفتیم آمل چه جایی بود ، جاتون خالی صفایی بود ، وای که عجب هوایی بود !!

بله در راستای آمدن به دیار و رفتن به باشگاه و گفتن به سنسی که اینجانب با تیم به آمل خواهم آمد سنسی جان نیز در ابتدا به سرپرست و بعد به مربی تیم مارا ارتقا داده  و به همراه بچه ها به این شهر سفر کرده که هم به شیکر خوردن افتادم و هم بسیار خوش گذشت مخصوصا بخش اتوبوس سواریش !!

حرکتمون ساعت 12 شبِ سهشنبه 7 شهریورد بود ، یک اتوبوس و مینی بوس با 70 تا شاگرد ریز و درشت ! من و مهدیه کنار هم بودیم و تازه رو کف اتوبوس کنار هم خوابیدیم درست در اغوش مهدیه بودم ! اخه شما فکر کن کف اتوبوس چقدر که من کیپ مهدیه هم خوابیدم والااااا ! تازه خوابشم کلی چسبید !

فرداش تو راه از خستگی مفرط داشتم به فنا میرفتم که ورپریده ها با اب ریختن نزاشتن چشمام روهم بزارم وکلی اذیت کردن !! البته من چون دقیقا روز اولم بود خیلی بی حال بودم هیشکی درکم نمیکرد و بدتر از اون که نمیشد برای یه مشت جغله توضیح بدی که دقیقا چه مرگته !

ظهر رسیدیم دانشگاه آمل که به علت زیاد بودنمون فرستادن مارو خوابگاه دانشگاه تربیت معلمشون، خوابگاه بزرگ و خوبی بود ولی خوابگاه خوابگاست ! دلگیر و خفه ! تازه ما که دور بر هم بودیم این دلگیر بودنش مشهود نبود !

رسیدگی به خوابگاه افتزاااا بود ! عذابمون بود که بریم دستشویی مخصوصا با شرایط من که مرگم بود ! یه صحنه شاگرد کوچولوی قدیمیم ادام در می آورد که اره سنسی وایساده دستشویی انتخاب میکنه ! اینقدر بد بود که ترجیحا میگذرم ، تازه سنسی بهشون اعتراض هم زده بود که فقط برای یک روز رسیدگی کردن و دیگر هیچ !

روز اول خوابگاه زیاد یادم نمیاد به غیر از اینکه خیلی دیر ناهار خوردیم و پشت بندش شام و خواب که تازه اونم کلی دیر شد! اتاقمون با اتاق سنسی اینا کلی فاصله داشت و هربار برای اومدن کلی راه میرفتیم می اومدیم !

فردای اون روز ساعت 5 صبح صدای چندتا بچه بالا سرم که از شاگردای جدید مهدیه بودن بیدار شدم که کلی طفلکیارو دعوا کردم و خلاصه به زور تا ساعت 7 اینا بیدار و راهی سالن مسابقات شدیم ! همه خسته بودیم ! حتی عکسا رو که الان میبینم چیزی جز چشای پف آلود و خمار بچه ها نصیبم نمبشه !

من سالن والیبا بودم با ست زردی که تمام مربیای تیم دیارم با این ست بودن و بقیه در دوسالن دیگه پخش بودن ، کاملا هم واضح و مبرهم بود که من در روز انتخاب لباس مربیا حضور داشتم و اون خانم داور پیر که به زور و قایمکی میخواستم ازش عکس بگیرم بهم میگفت خوش رنگ و اینکه متولدین 83 84 با من بودن ، تقریبا عاقل و معقول و شاگردای خودم ، مخصوصا محدثه که نیت داشتم حتما بالا سرش باشم تا کم کاری سال پیشم جبران کنم که محدثه خدارو شکر با مقام دوم کاتایی که اورد عذاب وجدان سال پیشم کم کرد !

بسیار خسته کننده و وحشتناک بود ! استرس مسابقه ی بچه ها و coach کردنشون به کنار، هوای گرم سالن، سر و صدا و شلوغی های پی در پیش مازادی بود که هی به خودم بگم  اخه بی شیور برای چی اومدی ! اخه تورو چه به اینجا و بچه ها !خلاصه به زور سردرد و بیحالی و خستگی و نق زدن و غیره و رفتن به مراسم افتتاحیه که فقط بخش کوچکی از استراحتم بود اون روز به شب رسید و بلاخره تموم شد و کشون کشون رفتیم خوابگاه ، اینقدر خسته بودم که وقتی به بالا رفتن پله هاش فکر میکردم میخواستم بزنم زیر گریه و یا .... اصلا بیخیال خداروشکر به خوبی تموم شد !

با همه ی خستگیمون من و مهدیه 2 خوابیدیم و رفت تا فردا که اکثر بزرگسالامون اون روز مسابقه داشتن و چون تعداد کم بود و همه ی مربی ها در یک سالن بودیم راحت تر تونستیم هندل کنیم !ولی فقط یه صحنه که سنسی باهام برخورد کرد به خاطر یه احمق و منم نشستم زارررررر زدن و یه صحنه هم ضربه ی ایدا و نفله شدنش با اینکه از حریفش جلو بود و مجبور شد بازی رو واگذار کنه اون روزم تموم شد و برگشتیم خوابگاه و بعد ناهار و سریع حاضر شدن و رفتن به سمت محمود آباد و دریا و عکس و فیلم و ...

بهترین بخش این سفر برای ما موقع اتول بازیش بود که تمام صداهای مانده در حنجره را به بیرون راهی کردیم و تا تونتسم جیغ زدیم و درود به راننده اتوبوسمون که بسیار پایه و باحال بودن و چشم دل پاک ... 

وقتی شنبه ظهر به دیارمون برگشتیم و  از اتوبوس پیاده شدم راننده اتوبوس گفته بود خدارو شکر این یکی رفت آخه به من و کیمیا میگفتن جیرجیرک ، در ضمن با استقبال مدیران باشگاه و خانواده ها قرار گرفتیم و بسیار چسبید !!

از اونجایی که جدولا هشتایی بود همه مقام اوردن ، ریحانه که دفعه اولش بود اول شد ولی به خاطر صداقتش گند زد به اولیش و یه برنز بهش دادن !حالا چراش بماند !

آیدا موقعی که مصدوم بود ، سوار فرغونش کردن و بردنش تا مینی بوس و این شد دست مایه ی طنز ما در اینستا !

به کار بردن کلمات رکیک من که نشان از بالا رفتن قند ادب خونم بود داستانی داشت که بارها جلوی بچه ها مخصوصا این ریزکاشون سوتی دادم !

چقدر دور بود اخرین پست کاراتم ، و چقدر این روزا تمرینات سنسی میچسبه بهم....
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan