دنیای نرگس بانو

له بودن و بی‌برنامگی این روزها

میتونم رسما بگم زندگیم بهم ریخته و هیچ مدیریتی روی این زندگی این روزهام ندارم!

40 روز میگذره از ایکه باید 6 صبح بیدار شم و 7 صبح سر کار باشم ولی هنوز خسته ام و له!

روزهای فردم تا 2:30 سرکارم و از 4:15 با شاگردام کلاس دارم و 7:45 کلاس های شافلم شروع میشه و به این شکل دقیقا له ولورده میشم

تقریبا هر شب ساعت 9:30 باید منتظر یک شخص جدید تو زندگیم باشم ک داریم دوره ی آشنایی رو میگذرونیم و خداروشکر میکنم که خیلی وقتا نیست و یا اگرم باشه اینقدر محدود که زود میره!

این روزها دیگه نه دوستی میشناسم، نه فامیل و نه کتابی میخونم و نه فیلمی میبینم و نه با هیچ کدوم از دوستام رفت و آمدی دارم!

شریک میگه که هنوز عادت نکردی به کار جدید!

و من می در اوج بی برنامگی به سر میبرم!

حرف های قبل از شروع کار!

 و فردا اولین روز کاریمه!

پروین زنگ زد که شنبه باید سر کار باشی! 

از اونجاییکه تجربه دارم برای پست های وبلاگم که اسم ها رو ذکر کردم و بعدها سرچ شدن و پیجم براشون بالا اومده، با خودم قرار گذاشتم که برای هرکدوم از بچه ها یک اسمی بذارم! 

مثلا بگم آقای ای، خانم آق... از چند حروف اولشون وام میگیرم!

کارم از ساعت 7 شروع میشه تا 2:30 ادامه داره!  کاملا هم آزمایشی! 

میدونی... کارم از بزرگترین نقطه ضعفام محسوب میشد که لمسش میکردم و منتظر بودم رفع بشه که خداروشکر رفع شد تا نستبی!

 

دنیا زیر پاهایم خیلی بزرگ است، ولی راه را ادامه خواهم داد!

جمله ی عنوان برگرفته از کتاب (الدورادو) !

یه کتاب جذاب که همین امروز صبح تموم کردم و مجموعه کتابهای ثبت شدم در گودریدز به 197 رسید! 

یکی از اهداف امسالم این شده که به عدد روند 200 برسونم! البته سال میلادی رو منظورمه! 2021!

 

به پوشه‌ی 10 از کورسمون رسیدم، کورسی که با فاطمه شروع کردیم برای کارمون!

مهارتی که داریم کسبش میکنیم تا بعد از اون ازش درامدی داشته باشیم!

هر دومون خوشحال تریم چون مختصه رشته ی درسیمونه و اگر بتونیم از پسش بر بیایم، اعتماد به نفسمون به مراتب بالاتر میره! هرچند اصلا کار آسونی نیست!

از مهر شروع شده و من بعد از 4امین روز از شروع آذر تازه به برنامه‌ی آذرم رسیدم!

یکی از اهداف امسالم پایان این کورس برنامه نویسی است، مهارتی که تا پایان سال میلادی بتونم کسبش کنم و تمام!

 

از سال 98 تو دفترچه‌ی کوچولوی مختصه برنامه‌های دفاع ارشدم نوشته بودم "یادگیری شافل" 

بعد از اون فهیمه در دوران کرونا شروع کرد به یاد دادن از اونچه از کلاسش یاد گرفت بود! بعد از اونم در یکی از کلاس‌های آنلاین شرکت کردم و هفته ی دیگه ترم دومش تموم میشه!

خوشحالم که تا همینجاشم بالا اومدم و کار کردم! درسته خیلی رضایت بخش نبوده ولی مجبور به تمرین بودم حدالقل !

یکی از اهداف امسالم، کسب این مهارت هم بود ولی به آخر سال نمیرسه و نهایتا بتونم ترم سه رو تموم کنم ولی خب حتما یه فیلمه نیمچه رو میگیرم و میفرستم برای فهیم اینا!

 

اینا رو نوشتم که خودم رو کمتر سرزنش کنم، که بدونم درسته تنبلی میکنم ولی باز هدفمند به مسیرم ادامه میدم

که بدونم برای هر مسیر جدیدی که میخوام برم باید علاقه و انگیزه‌ و دلیل کافی داشته باشم تا نیمه کاره رهاش نکنم!

که بدونم، درسته گاهی خیلی مسایل روزمره آوار میشه رو سرم ولی این منم که برای مسیرم نباید کم بیارم، خودم رو سرزنش کنم، یا یا خودم بداخلاقی کنم و مهربونتر باشم با خودم!

راسی راحیلا رو پیدا کردم! روز سه شنبه! بهم گفت من شبیه 8 سال پیش نیستم و این جمله داغونم کرد و فعلا درگیرم!

خودم رو میسپارم به خدا

 

این روزهای من!

این روزها پر از التماس و اشک چشمم! 

دیگران خوشحالن و من در دلم غصه دارم! دیگران برای من خوشحالن! برای هرآنچه که برای من پیش میاد ! ولی من غصه دارم!

دوست دارم فریاد بزنم! دوست دارم تمام وسایلام رو جمع کنم و به گوشه ای بخزم که هیچکس نباشه! من و باشم التماس هایم از خدایی که درد من رو میدونه! 

سکوت، صبر، اعتماد ....

این روزهای من!

نوامبر

نمیدونم چه جوری شد ...

فقط میدونم از کتاب نهم نوامبر کتاب کالین هوور شروع شد! نهم نوامبر در این کتاب روز ارزشمندی بود برای دیدار دو دوست و تازه کردن عهدی که به هم داده بودن!

بعد از اون رسیدم به 15 نوامبر! روزی که در کتاب مادراپور ارزشمند محسوب میشد! روزی که سرجیوس باید پرواز رو ترک میکرد و به زمین باز میگشت! بازگشت به زمین، نوعی مرگ نمادین برای مسافران پرواز بود!

بعد از اون رسیدم به 11 نوامبر، روز مجردها که باعث بانیش چندتا جوون چینی  بودن که بگن در این روز ما چقدر شاد و خوشحالیم!

 

جذاب نیست؟! نوامبری متفاوت از عشق، مرگ و تنهایی! و این در حالی بود که من هربار به تقویم مراجعه میکردم میدیدم دقیقا در نوامبر هستم و این تاریخ‌های ذکر شده در کتاب ها به دور از روزهای سال من نیستن!

 

به رسم هر ساله مادر روضه گرفته...

مثل پارسال صندلی چیدیم و بسته بندی کردیم آب عنبه و کیک یزدی با آب معدنی کنارش!

تو این کرونایی که هیچکی نمیبینیم این روضه خودش شده منبع روحیه دادن!

خیلی کم بودن، شاید روی هم رفته 15 نفر... فک کن فقط دوتا طائفه سر مهمونی رفتن به کل مریض بودن!

صبح سیستم مجدد ترکید و مادر مجبور شد برایم کیبورد جدید بگیره، داشت اشکم در می اومد که بعد یک ماه خرابی سیستم باز مشکل پیدا کرده! به مهندس که زنگ زدم گفت برای مادربردشه و اصلا صرف نمیکنه عوض کنی! باید به کل سیستم عوض بشه!

کتابخانه نیمه شب

اینکه نظریه‌ی شرودینگر رو در قالب کتاب‌های نخوانده‌ی زندگی نورا تصویر سازی کرده بود، جذاب بود.

طبق این نظریه تو نمیدونی وقتی گربه رو با یک بمب در جعبه مخفی میکنی بعد از گذر یک ساعت گربه در داخل جعبه زندست یا مرده... این یعنی تا در جعبه رو باز نکنی حقیقت برات عیان نمیشه. نورا کلی کتاب نخونده داشت که میتونست باز کنه و حقیقت براش روشن شه...کتاب‌ها همون احتمالات تصمیات زندگیش بودن...بی نهایت تصمیمی که در لحظه میتونست بگیره و یه زندگی متفاوت برای خودش رقم بزنه و همه‌ی اون احتمالات در جهان‌های موازی او داشتن زندگی میکردن و نورا تنها در یک زندگی حضور داشت و درکش می‌کرد.

نویسنده با توانایی داستان پردازیش، این شانس رو به نورا داد تا خیلی از اون احتمالات زندگیش رو، زندگی کنه.

او در تمام انتخاب احتمالات مختلف زندگیش به یک نکته پی برد... اینکه میتونه برای انتخاباش تصمیم بگیره ولی برای نتایج انتخاباتش نه و اینکه نتیجه مطلوب باشه یا نه بعهده‌ی او نیست.

 از مهمترین نکاتی که این کتاب برای من به همراه داشت این بود که...اگر در لحظه با توجه به داده‌های زندگیم، تصمیمی می‌گیرم یا رفتاری از خودم نشان میدم، بدانم و آگاه باشم که در آینده نباید خودم رو سرزنش کنم و جور دیگه‌ای به داستان نگاه کنم، من اشتباه نکردم بلکه صرفا با توجه به شرایط اون لحظه، بهترین تصمیم یا واکنش رو از خودم نشون دادم!  یه جورایی باید رسما بگم گور بابای پشیمانی !

مثلا نورا برای تصمیم بهم زدن یک ازدواج، خودش رو خیلی سرزش میکرد، وقتی بعدها تونست در شرایط موازی این تصمیم رو جبران کنه متوجه شد که تصمیم درستی در اون لحظه گرفته بوده و قرار نبوده در اون ازدواج زندگی براش شکوفه بزنه.. هرچند اگر به کل، زندگیش تغیر می‌کرده!

نکتهِ‌ی آموزنده‌ی دیگه‌ی کتاب که صرفا جهت یاداوری به شکل داستان بود این بود که، پیش‌فرض‌های زندگی رنج‌آورن... اینکه دقیقا انتظار داریم بعد از یک تصمیم چه اتفاقات شگرفی برامون پیش بیاد و اگر نیاد، پدر خودمون رو در میاریم و کلی خودآزاری می‌کنیم پس فقط باید زندگی کرد و جلو رفت.

این کتاب منهای داستان گیراش، بار علمی به مراتب سنگین‌تری رو برایم به یادگار گذاشت. مستند دنیای موازی از مورگان فریمن ماحصل خواندن این کتاب بود که با دیدنش نگاهم را در نهایت به مسئله‌ی مرگ مهربان‌تر کرد. مرگ را جدایی روح و غلبه بر جاذبه و سفر بر سیاه چاله‌ی مخوف دنیای فیزیک میبینم که بعد از آن زندگی در دنیای موازی را برایمان ممکن می‌کند. شاید بار علمی ندارد ولی بار آرامش من برای عزیزانی که دیگر کنارم نیستن را دارد که من راضی‌ام. یا نگاهم رو به مسئله خواب دیدن تغیر داد... مثلا هر بار که یه خوابی رو میبینم با خودم میگم خببببب روح سرگردان وِلُ چِلَم دیشب در فلان مکان به پرسه زدن مشغول بوده و تجربیات جدید کسب کرده!

کلا با این کتاب، به شاخه‌های مختلفی سر در آوردم که دوسشون داشتم. 

آدم‌ها بعد از مردن به کجا خواهند رفت

اگر روزی دخترم ازم پرسید، آدم‌ها بعد از مردن به کجا خواهند رفت، اینگونه به او جواب خواهم داد...

 

آرامم، در دنیای دانش، علمی وجود دارد که دانشمندای بزرگی در آن مطالعه می‌کنند، نام این علم فیزیک است.

دانشمندان کشف کردن که زمین تنها جاییکه ما فکر میکنیم برای زندگی مناسب است، نیست، بلکه دنیاهای زیاد دیگه‌ای همزمان با این دنیا وجود دارند که ما میتوانیم درش زندگی کنیم. این دنیاها به مراتب از ما دورترن، به حدی دور که ما به هیج وجه نمیتوانیم بهشون برسیم. 

در دنیای علم فیزیک هر شخص، اشیا و غیره به عنوان ماده شناخته میشه و هر ماده یه پادماده‌ای که داره که دقیقا به همون اندازه و برعکس اون شی و آدم وجود داره، وقتی زمانی برسه که ماده و پادماده باهم برخورد کنن اون ذره رها میشه. مرگ برخورد ماده و پادماده‌های ما بهم است که باعث انفجار و رها شدنه ما میشه.

هر انسانی در این دنیا، از دو بخش تشکیل شده، جسم و روح.... این جسم مثل ریشه‌ای میمونه که او رو پایبند به این کره‌ی زمین کرده و تا زمانیکه بر میدان جاذبه غلبه نکنه نمیتونه حتی به یک کره‌ی دیگه سفر کنه.

با مرگ، روحش این جسم رو ترک میکنه و بر جاذبه غلبه میکنه. وقتی روح بر جاذبه غلبه کنه میتونه از سیاه چاله‌ای که دانشمندای فیزیک اون رو پل اتصال با دنیای موازی با این دنیا میدونن گذر کنه و وارد دنیای جدید بشه.

از اون دنیا میشه پیام فرستاد برای آدمهای زمینی، ولی دانشمندا و هیچ انسانی تا به حال موفق به کشف این پیام ها نشدن، ستاره‌هایی که گاهی در آسمان برای تو چشمک میزنن شاید همان پیام های آن دنیاست که تو قادر به رمزیابی آنها نیستی.

به او خواهم گفت اگر روزی عزیزی از این دنیا رفت، میشه با علم این آرامش رو به خودت بدی که ازش دور شدی ولی در دنیای دیگه او  داره زندگی میکنه و روزی تو پیشش خواهی بود.

خود درگیری

داشتم به این فکر میکردم من چقدر در طول این زندگیم به آدمایی که آزار روحیم میدادن، بیشتر دل میدادم و وابستشون میشدم البته از جنس مذکر! صد البته که دوستای دختر داستانشون جداست.

خلاصه کار ندارم، از ادوار گذشته تا به الان اینجانب عاقل نشده و هنوز که هنوزه باز یکی از راه برسه و بره در روح و روانم من عاشق چشم و ابرویش میشم!

میدانم اگر مشاور برم و بهش بگم چقدر بعد از دیدن آن فلانی حالم بد شد، گریه کردم و حتی از خودم عکسی به یادگار گرفتم تا یادم نرود از آشنایی با او چطور سه روز توانه حرف زدن نداشتم و باز بعد از چند روزی دلخسته و عاشق به دنبالش گشتم، مرا بیمار خطاب کرده و با کیسه قرص و دوا داروی کمبود هرومون های خاص مغز مرا را راهی میکند! 

مازوخیستی چیزی هستم انگار که اینگونه آدم نمیشوم!

 

به وقت درد مشترک از یک اسم

یه وقتایی ثبت یه سری از خاطرات خیلی خوبن

میای، میبینی، میخونی و میفهمی چقدر این حس بد فلان خاطره دردش مشترکه با حسه بده الانت!

از همه قشنگتر وقتی رد و پای یک اسم مشترک در اون خاطرات وجود داشته باشه، میبینی با یک اسم از سه آدم مختلف تو دل شکسته شدی، گریه کردی و ....

دلم به درد میاد وقتی این نقطه مشترکه دردا رو میبینم و کاری از دستم بر نمیاد، کاش یه معجزه میشد.

 

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan