دنیای نرگس بانو

یه روز شلوغ در به داغون

دیروز از اون روزای شلوغ خسته کننده بود ...

صبح زود بیدار شدیم رفتیم دانشگاه !! اینقدر زود که مسخره میکردیم که اصلا داشنگاه باز ؟ کسی هست ؟! بریم اونجا بخوابیم !

بعد دکتر بختیاری دیدیم که از اسانسور بالا میرفت ، باهاش پریدیم اسانسور ! رفتیم طبقه ی ۴ ، نمیدونستیم کلاس کجاست از پله ها اومدیم پایین برای طبقه ی ۱ ، بعد دیدیم کلاس طبقه ی ۳ .... شبیه مونگلاییم !

قشنگترین قسمت کلاس اونجایی بود که فاطمه رفت پای تخته و با گچ آی با کلاد بی کلاد مینوشت ! تهشم اثری باقی موند از خانم فامه . م از شمال دانشجوی کارشناسی ارشد امنیت !!! : |

بعد رفتیم با لیلی و ملیکا و مهسا یه املت دانشجویی زدیم که الحق چسبید !

به بعدشم رفتیم کلاس پرخاطره دکتر فرید. ام و باز شر ور و حواس پرت من !

بعد از اونم جسله با استاد داشتیم که پریدم تو اتاقش و جوری سلام کردم که خندید گفت ترسیدم که !!! و شروع کردم توضیح مقاله و استاد هم کلی کمکمون کرد ! قشنگ معلوم قرار پوستمون بکن ! 

بعدم من فاطمه رو جا گذاشتم پریدم سر خیابون که دوسم می اومد ، در این حین هم گفتن نمره های توسعه اومده و من نت نداشتم چک کنم، دوست که اومد بهش گفتم نتت رو وصل کن که نمرم اومده ، اینقدر استرس داشتم که کلی داد سرم زد که اروم باش چته و تا اروم نشدم نداد بهم !

خلاصه نمرم دیدم که پاس شدم و کلی ذوق مرگ که اخ ججججججونم و کلی جیغ جیغ در ماشین دوست و گیر گورایی که داد !

بعدم من رسوند دفتر دایی فلش بردارم و رفتم در خونه و دیدم کلید صبح جا گذاشتیم همسایه هم نیست در باز کن ! خلاصه کش کش برگشتم دفتر ، اونجا هم دایی کلید یدک نداشت و از این رو راهی خونه زندایی شدم ، اونجا یه ناهاری زدم و فیلم  ساعد سهیلی با اون دخمل خوشگل افغان که تو کانتینر گیر میکنن دیدم و عرفان هم با کلی بغل و نق نق که حتما این مدل خاص من لالام کن خوابوندم و فاطمه زنگ زد که دوسش اومده دنبالش بیا سر خیابون... 

تو ماشین اینقدر من و فاطمه حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم و دوسش چقدر بهمون خندید ! بعدم که تا از ماشین پیاده شدیم ایوب دیدیم که باز از شانس گند من کلی چپ چپ نگامون کرد و فاطمه گفت نرگس این چشه !

بعدم رفتیم یه چایی گرفتیم و رفتیم طبقه ی بالا ، یکی از پسرای کلاس دیدیم و شروع کردیم صحبت کردن بابت تایم کلاسا که قرار نیست تغیر کن و بعد تا استاد اومد داخل پریدیم بیرون چاییامون خوردیم و رفتیم سر کلاس به همین اندازه بی شعور بازی در اوردیم ! 

این اقای دکترمون موقع اذان سکوت میکنه ! 

بعدم یه درس سنگین سخت افزاری و بعد کلاس ثمین افتاد به جون ابروهای فاطمه و من هم اون وسط اسکل بازی در اوردن عکس گرفتن و ....

کلی دیر از دانشگاه در اومدیم و سر راه میوه فروشی بود بادنجون ۳ کیلو گرفتیم و بقیه میوه ها که کلی دهنمون اسفالت شد که چرا این همه گرفتیم ! تو اتوبوس کلی این ور اون افتادم به خاطرش و بادنجونا ریخت و کلا صحنه ی خنده داری بود ...

بعد اونم مترو و فاطمه رفت با علیش و من موندم حوضم و خونمون!  

خسته شدی اره؟ منم خیلی خسته شدم پدرم در اومد

سگ تو روت ....

دیر از خواب بیدار شدیم ...

بدو بدو ، بدون اینکه صبحانه بخوریم با خوردن یه ابجوشی که چایی نپتون انداخته بودیم تنگش با یه ماشینی که از اسنپ گرفته بودیم خودمون رسوندیم سر کلاس ، با همه ی توصیفهایی که کردم فقط ۵ مین دیر کردیم !

استاد اولمون موژه های فوق العاده ای داره ، چهره ی دلنشینی داره ، خیلی بارش و زیادی سخت گیره انگار ! درس دادنش خیلی اروم ! باید سر کلاس لال شیم تا صداش بهمون برسه ! 

بعد از این درس رفتم ناهار خوردن و نماز خوندن و صحبت کردن با خانم شکوهی که تمام درساش با نمرات خوب پاس کرده ! موندم اینا چه جوری درس میخونن اه ! 

فاطمه و من از یه جایی به بعد جدا شدیم انگار ! سر کلاس مباحث پیشرفته هر چی تلاش کردم تمرکز کنم ، تمرکزم نیومد ! هی حواسم پرت میشد اه !

با مهسا چایی زدیم و رفتیم سر کلاس نهان ! درس باحالی بود حیف که خانم دکتر برای این درس دهن بچه ها رو اسفالت میکنه !

بعد از اونم رفتیم سرکلاس امنیت ، مبحث درسمون تکراری بود ! خوابم میومد فقط سر کلاسش !!

خوب دیگه بسه ! چه خبر ! جر خوردم ! پشت سر هم کلاس رفتم ! مخم پکید !


بابا زنگ زده بودن ، گفتم بابا نمیاین ؟! گفت دلت تنگ شده ! گفتم اره ! گفت تو چطور میخوای برای ادامه تحصیلاتت بری که اینجوری دلتنگی !؟ دوری دلتنگی میاره!! دیدی سخته !!!!!!! (راست میگه بابا ، ولی نمیشه که بشه !)

ایوب من سر پله ها دید ، سرم انداختم پایین رفتم و محل ندادم ، زیر لب گفت خسته نباشی ! گفتم مرسی ، سرفه کرد گف ببخشین ، با اکراه روم برگردوندم فهمیدم حرکتم جالب نبود برای همین یه لبخند نشوندم کنج لبم و عرض ادب و عذر خواهی کردم ! میدونی چی پرسید ؟! گفت برای کنفرانس شنبه مقاله فرستادی ؟ گفتم تا شنبه درگیر سمینار خانم دکتر بودیم وقت نکردیم دلت خوشه و .....

سر کلاس امنیت فاطمه اومد کنارم نشست ، باز یه حرکت زد که موبایلم افتاد ، بلند گفتم سگ تو روت باز انداختیش !!!!!!! حواسم نبو بلند گفتم ! احساس میکنم با توجه به موقیعتمون زیاد جالب نبود ! استاد اخم کرد ! اه ! ولی من و فاطمه کلی خندیدیم ! خلیم دیگه ! 

دیشب فیلم امپراطور بادها رو دیدیم ، کلی خل بازی در اوردیم و انالیز کردیم ! انالیزای مسخره ! خندیدیم !

دلم برای این خل بازی های خودمون بدون شک تنگ میشه!  :)

امتحان ، عزا ، بازی ، حمالی :|

بخش اول خلاص شدنم از یک درس بسیار مزخرف یا یک استاد بسیار سختگیر به اتمام رسید ، حس رهایی و ارامش دارم ، در طول دوره ی نفهمیدن درسم به یاد رندی پاش می افتادم که صادقانه میگفت در بعضی از دروس قاعده ی یک الاغ سر در نمی اوردم و همین حس مشترک از دورن خشم من را ارام میکرد ...
امتحان وحشتناکی بود ! از حد تفکرات مغزی ما فراتر بود و همه ی بچه ها بعد امتحان شاکی بودن ! دوره گرفته بودیم و ناله هایمان را دسته جمعی زدیم !! باز برای امتحانم اشک ریختم، اشکی که سعی کردم کسی متوجه اش نشود و بس ! 
روز امتحان من و فاطمه به قصد قهوه ای کردن روزمان بیرون گردی را انتخاب کردیم آن هم با شکم گشنه و در انتها متوجه شدم که به به حسابم هم بدون اینکه بدانم خالی شده است و این هم مازادی شد که اشک هایم را منبعی کنم که با بشکنی فرو ریزد ! که ریخت ان هم پای تلفن موقعی که با داداش داشتم صحبت میکردم !! چنان زار زدم که خودم هم ماندم ! داداش گفت بشکن میزدی که :|  مرسی از این همه دلگرمی !
۵شنبه روز حمالی من بود ! کل خانه را مرتب کردم ! مثل دسته گل ! از دستشویی شستی گرفته تا کف اشپزخانه را برق انداختم و تنها دلیلم هم ان بود که همسابه بالایی ها مهمانی داشتن و نیاز به فضای خانه ی کوچک و گرم من هم داشتن !
بعد از کلی حمالی دایی جان امدن دنبالم و رفتیم به سمت زادگاهم به نیت حضور در مراسم هفت پسر خاله !! اول هفته ای که عزیزی برود باید تا ته هفته اش میخواندم که چه هفته ی مزخرفی خواهد بود !
اکثر  فامیل ها را دیدم ، دخترعمه جانم که ساکن پایتخت است را شاید هر چند سال یک بار میدیدمش و اینبار که دیدمش ان قدر افت فشار دیدن خانواده ام زیاد بود که حتی از دیدن او هم ذوق مرگ شدم و چقدر دلم میخواست شب را کنارشان میبودم ولی از انجایی که جریت مامانیا را نداشتم تمرگولیدم سرجام ...
با دخترخاله از سفر رفتن برادرش صحبت کردیم ، تفسیر زیبایی از سفر محمدرضا داشت ! 
او ۹ ماه در کما به سر میبرد و بعد از ۹ ماه تولدی تازه داشت ! او میگفت من دقیقا این خواب را که محمدرضا مانند یک جنین در رحم متولد میشود را دیده بودم ، خاله شب اخر به او میگوید اگر به خاطر من ماندی برو ، دل کندم و او اسمانی شد ! عجب تراژدی ....
بهترین قسمت اخر هفته ام بازی بولوف بود که با دایی و زندایی ها کردیم ، یک بازی پر ریسک و باحال با کارتهای پاسور . کلی تا ۴ صبح بیدار ماندیم خندیدیم و بازی کردیم و روحیه ام در همان ۴ صبح کاملا عوض شد !
جمعه اخرین تکالیف درس مزخرفم را برای استاد ارسال کردم ! دیگر انگیزه ای نداشتم برایش و همان شب از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم ! 
در راه اینقدر مادرخانم دایی جانم صحبت کردن که من نگران چرخ دنده های فکشان شدم ولی مرسی که بودن و با بودشان تنهایی ها را کم رنگ میکنن ... خدا رو شکر از وجود پر مهر و حرفشان ...
مشغول خواندن کتاب (جز از کل ) هستم ... شاهکاریست برای خودش !! یک طنز . یا یک کمدی خاکستری از یک پدر و پسر خل چل استرالیایی ! 

Never Give up

دیروز تو نوت موبایلم نوشتم :

علاقه ای ندارم کم بیارم ، به معجزاتش ایمان دارم پس تا اخرین لحظه می ایستم !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه ساعت ۴ زنگ زد ...

+ نرگس دوتا خبر خوب برات دارم ....

- بگووو فاطمه ، تا ۶ صبح بیدار بودم داشتم میخوندم ، واقعا دیگه اعصاب برام نمونده لطفا بگو 

+ باشه باشه اولیش میگم ، امشب میام پیشت میمونم، مامانم زنگت میزنه و ....

- وااااای واقعاااااا ؟ مرررسی پس منتظرتم ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصور اینکه صبح با فاطمه میرم دانشگاه یا تا خود شب با فاطمه میخونم و یا اینکه عمرا فردا به خاطره ی سابقه ی خرابم ترس از خواب موندن داشته باشم ذوقی بر دلم افزود که با دم نداشتم گردو میشکوندم ، یه خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم (انتقال خورشت اماده از فریز به ماهیتابه و باز شدن یخش ،در همین حد !)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه امد ، پالتوش در نیاورده با عجله  گفت نرگس خبر دومم اینکه :

تو اتاق استاد بودیم با ۳ تا دیگه از بچه ها و ..........


ادامه ی خبر دوم همان  معجزه ای  بود که بر نوت موبایلم به آن اشاره کردم ...حیف قابل بیان نیست انشالله بعد ترم خواهم گفت !!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نکته ی این پست :

برای ناامید شدن زود است ...

تسلیم نشووو ...

به معجزاتش ایمان داشته باش ...

تو فقط تلاشت را بکن ، همین !

پرت بلا گویی!!

الان دلم یه فش ریزی اساسی میخواد !! دهنم باز کنم هرچه از نهان دارم با رکیک ترین کلمات ابراز کنم !! منطقم میگه با این کار دلم خنک میشه !! حالا از چی و کجاش رو نمیدونم !!

درس های دانشگاه در یک ماهه ی اول مثل گلوله کوچولوی  برفی خوشگلی بودند که از نوک کوه به پایین سرازیر میشدن و تا الان تبدیل به یک بهمن عظیم شدن که یکهو اوار شدن به سرم و من این روزها به مرحله ی (شیکر خوردم !) نزدیک و نزدیکتر میشم !

دیروز نیتمون این بود که مغزمون با الگوریتم های رمز نگاری پر کنیم ولی در نهایت شکممون با خوراکی های رنگاورنگ پر کردیم !! 


مامانیام کنارم ، نگاه کردنش ، راه رفتنش ناخوداگاه من یاد مادرم میندازن ...

تولد سنسی نزدیک و بچه ها در تکاپوی برنامه ریختنن ، هروز یه مکان و یه غذا و یه مدل کیک سفارش میدن و روز بعد با انصراف یکی از دوستان تمام برنامه ها ریستارت میشن و دوباره ، دوباره، دوباره... و من چقدر دلم میخواد تولد سنسی کنارشون میبودم ...



اولین استارت آشنایی

دوره ی کارشناسی ارشد شاید بسیار متفاوت تر از دوره ی کارشناسی باش ولی به هر حال وقتی در هر جایی از دنیا چند تا پایه داشته باشی که با هم یک گروه بشین میتونه یه روز درب داغونت تبدیل کن به یه روز خوب و فوق العاده و اصلا مهم نیست دقیقا در کدوم جهنم یا بهشتی تشریف داشته باشی !
دیروز از اون 4شنبه های شلوغ دانشگاهی بود ! صبح به زور بیدار شدم ،اینقدر با خودم کلنجار رفتم که برم دانشگاه یا نه !!! کلی بهانه تراشی در ذهنم ساختم که جواب دیگرانی که میدونن من کلاس داشتم و نرفتم بدم در نهایت منطق بر نفس پیروز شد و راهی دانشگاه شدم !!
با دکتر بشرا کلاس داشتیم، دقیقا ۲۰ دقیقه دیر کردم که اصلا برام مهم نبود! بعد از کلاس فاطمه رو کرد به ثمین گفت بخوای نخوای باهاتم برای گروه ! منم پریدم وسط گفتم منم تو گروهتون هستم و بعد از من مهسا پرید گفت خانما منم تو گروه ثمینم !
ثمین از بچه های سمپادِ که تو از همون چند جلسه اول با نطقایی که سر کلاس میکنه و سرعت حل مسایل ریاضیش میتونی بفهمی از این بچه زرنگای دانشگاست، از قضا دوره ی کارشناسی هم دانشگاه مربوط بودِ و کلی با سوراخ سنبه های uni آشناست!
ثمین که وا خورده بود گفت چه خبرتون و تمام راهکارایی که بلد بود تا از دستمون خلاص شه بکار برد تا برای ارایه ی عصرش اماده شه ولی فاطمه که از خطه ی شمال و بسیار خوش مشربِ با شوخی و خنده نذاشت که از ثمین جدا شیم !!
با ثمین به سلف رفتیم و کلی در مورد مسیله ی apply که هر سه مون درگیرش بودیم و کلی نقاط مشترک دیگه صحبت کردیم ! سرتاپامون افکارایی بود که جا به جا در یک نقطه بهم برخورد میکردن و از فرط این تصادفات نقاط مشترک به سر ذوق آمده بودیم !
    ادامه دارد ...

یه طفلکی وسط حیاط دانشگاه

اقا من دلم برای هرچی جمعست تنگ شده ...
مثل این دختر طفلکیا نشستم پای سیستمم اونم وسط حیاط دانشگاه ...
دورو برم پر از دختر پسرای دانشجوست که من عجالتا حتی نگاشونم نکردم ...
تمام صندلیا پر بودند و من مجبور شدم روی صندلی بشینم که گرمای افتاب کفشم بسوزون ...
چه انرژی اینجا در جریان ، صدای خنده های ریز و بلند دخترااا ، زوج به زوج بچه ها که کنار هم حرف میزنن ، میخندن و ... از همه ی اینا که بگذریم باید بگم تقریبا استاد راهنمام انتخاب کردم و الانم هارد تحویلش دادم که برام فایل بریزه، امیدوارم هر چه زودتر تکلیفش روشن بشه ...
یه زمانی گفتم که ۴شنبه ها بیکارترین روزای هفتم محسوب میشه ولی از اونجا که چرخ دنیا هیچ وقت یه جور نچرخیده باید تصحیح کنم که این روزها ۴شنبه هام شلوغترین روزای هفتم محسوب میشه ، از ۱۰ صبح تا ۷ کلاس دارم که امروز اولین شلوغیش تجربه میکنم برای همین با لبتابم که دیروز باطریش به دستم رسید تنهایی خلوت کردم تا تایمای بین کلاسی بگذره !!

انتخاب استاد راهنما

کار سختی !!!
هنوز هیچی نشده میگن یاالله استاد راهنمات انتخاب کن !!!
اخه یکی نیست بهشون بگه بابا اول بیاین بگین استاد راهنما کیست و یا چیست تا ما بعد بریم انتخابش کنیم !
یه منو دادن دستمون ، فقطم گفتن با توجه به علایقتون که ما هنوز نمیدونیم چی به چیه گزینش فرمایین حال اینکه ما به ریخت استاد ، مقالات چاپ شدش ، سَرکَچَلِش، نحوه ی برخوردش و کلی موردای ریز درشتش گیر و گور بدیم که عایا کار درستیست و یا نه خود مسیله ایست جدا و تنها راهنمایی که حدالقل از دکتر فرید گرفتیم این بود که لطفا جو زده عمل نکنیم !! خراب این راهنمایی گستردشون شدم ! در ضمن یه نکته ی دیگه هم که اضاف کردن این بود که با استاد راهنما چند جلسه مصاحبه بزار تا ببینی زمینه ی تحقیقاتی استاد بزگوار چیست و عایا تو دوست داری یا نه و .......
کار سختی !!
حس یه ادمی دارم که چشماش بستن و ولش کردن تو یه مسیری و میگن برو تا به انتهابرسی !
و من این روزها دغده ی ذهنیم این است !!!! :|
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan