امروز، یه روز خوب باشگاهی بود ...
از اون روزایی که فقط گفتیم و خندیدیم و بچه ها تمرین کردن !
از اون روزایی که نزدیک مسابقات بود و بچه ها باید تک به تک کار کنن تا ایراداشون رفع بشه ...
از دست مایده ، شاگرد دوست داشتنیم کلی ریسه رفتم به خاطر حالت های نمایشی که به چهرش میداد...
از دست محدثه خود زنی میکردم که اینقدر حرف میزنه !
از دست الناز کلی اخم میکردم که کارش محکم تر بزنه و اینقدر لق نخوره !
همه ی بچه ها تا دقیقه نودِ باشگاه موندن ، حتی نسترن کوچولومون که دلش میرفت برا مامانش ...
یه روز خوب با کلی روحیه ی خوب باشگاهی ...
همه ی روزا این شکلی نیستن ، گاهی من خسته یا بچه ها خسته ان یا گاهی گرما اینقدر اذیت میکنه که نای کار کردن برامون نمیمونه ...
دوست جون یه جمله خوبی گفت که باعث شد فلسفه ی من برای تمرین دادن بچه ها به کل عوض شه ...
یه بار که از دست بچه ها شاکی بودم و داشتم بهش غر میزدم گفت :
نرگس اذیتشون نکن ، زنگ ، زنگ ورزشِ...
شاگردای عزیز من باید ممنون جمله ی دوست جون باشن والا با یه مربی حوصله سربر سر کار داشتن ...
خلاصه از خدای خودم بسیار سپاس گذارم به خاطر این روزای خوب و عالی ...
از خدای خودم بسیار سپاسگذارم به خاطر شرایط باشگاهی که برام درست کرد که مناسب با روحیه ام و با کلی بچه های دوست داشتنی آشنا شدم ...
- دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵ , ۲۲:۳۹