دنیای نرگس بانو

خدایا مرسی که هستی

اولش یه جوی بود که ما رو گرفت .... رفتیم پیش استاد که آهای استادِ جان ،فلان کنفرانس در دیارم برگزار میشه یه مقاله بدیم دورهمی و بریم  شهرمون ... استاد یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت : جوجه فکلی دو هفته دیگه بیشتر وقت نمونده چه جوری وقت میکنی برو رد کارت (صد البته که استاد زیباتر گفتن ولی اینجانب مضمونش فرمودم)... خلاصه ما رفتیم رد کارمون ... 
یه هفته به انتهای تایم ، استاد ایمیلی زدن که فلانی جویای مقاله ی کنفرانس شهرتون ، بیا که برات یه سورپرایز دارم ... از او به یک اشاره از ما به صد دویدن و به غلط افتادن و شیکر خوردن و فبهااااااا .....

حالا باقیشم به درک که اصلا اکثپت میشه نمیشه !! اصلا مهم نیست به قول امیر دایورت میکنیم به پایین تنه ی محترم ،مهم همون تجربه ای بود که با همه ی به غلط افتادنامون به دست آوردیم ...

راسی عکسامون به عنوان 24 نفر برتر دانشجویان ورودی 96 پرس کردن چسبوندن سینه ی دیوار ... رفتیم قاطی خرخونای محترمه ....

خدایا مرسی که هستی کنارم ... بللللهههه !

میکذرد خواهی نخواهی ....

یه کوچولو گرد و خاک نشسته روی زندگی این روزام !! 
باید دستمال بردارم خاکاش تمیز کنم !! یه هاااا کنم زندشون کنم ....
باید این پرده ی اتاق بکشم کنار و اجازه بدم یک بار دیگه نور بیاد تو خونه ... 
باید خودم برای خودم قدمی بردارم و منتظر نباشم ....
راسی چقدر خوبه که دوستای خوبم کتابام باز به کمکم میان من از دست این کسالت و دلتنگی و اعصاب نداشته نجات میدن .... :)

هر آدمی سنگی است بر گور پدرش


آقااا این کتاب بامزست ...دنیاتون برای چند روزی عوض میشه ، یه حال هوایی دیگه داره براتون ...

جلال اینقدر باحال تو این کتاب حرف میزنه که دوست داری بخونیش و گاه گاهی حدالقل من و دوستم از دستش ریسه میرفتیم ...

کسی که بد است فرق دارد با کسی که می تواند بد باشد(فردریک بکمن)

اره خوب تقصیر خودم که فکر کردم این وسط شاید چیزی تغیر کرده !! 

یه امتحان دیگه که دیدم نووووچ من آدمش نیستم !!

من از همون رهگذرایی بودم که یهو از کنار تو رد شد و تو از این نوچ من خوشت نیومد !! البته با اون یال کوپال بهت حق میدم که شاکی شی :)

کاش همه چیز همونجور پیش میرفت که دلمون میخواست ! 

کاش به قول خودش اون سوال تاکتیکی پرسیده نمیشد وهمه چیز همینجور عادی جلو می رفت !! کجاش ایراد داشت که خاصی ازش یه هدف در اری ، چرا فک میکنیم ته هر رابطه باید هدفی باشه ! مگه نه غیر از این که به مرور زمان ممکنه مهری بنشینه ،مهری بر، صمیمیتی بیشتر شه ! دنیایی عوض شه و.....

____________________

یه چند وقتی بود لیست کتابایی که میخوندم ثبت نمیکردم ، این روزا با ثبت پشت سرهمشون دارم جبران مافات میکنم و البته نقدا رو تک به تک از سایتا برمیدارم و سعی کردم ارجاع بدم، باشد که رستگار شوم:)



دوست داشتن یه نفر، مثه نقل مکان کردن به یه خونه ست.
اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن.
هر روز صبح، از اینکه می بینی این همه چیز، بهت تعلق داره حیرونی.
بعد به مرور زمان، دیوارها فرسوده می شن. چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه.
تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری. یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.


مهم امروزی بود که او بود ...

نمیدونم چی شد !! 
احتمالا یهوو از دستم در رفت !! 
فقط میدونم امروز بود !
 پررنگ هم بود !! 
اینکه تا کی هست خدا داند ولی مهم امروزی بود که با او  گذشت ... : )

_____________________



محسن نوجوان کله‌شق و درس نخوانی است که با خانواده‌اش در بجنورد زندگی می‌کنند. او برادری به نام محمد و خواهری به نام ملیحه دارد. محسن که نقش راوی داستان را دارد، از کم و کیف زندگی خودشان در دوران جنگ تحمیلی می‌گوید. برادرش محمد که فعال بسیجی است، خانواده را راضی می‌کند تا به جبهه برود. او در یکی از عملیات‌ها به اسارت گرفته می‌شود و گرچه حضور فیزیکی در داستان ندارد، اما محور اصلی داستان و ماجراهای رخداده در طی رمان است.

با شرایط پیش آمده و اسارت محمد، محسن تلاش می‌کند دیگر آن بچه‌ی مردم آزار و کج رفتار نباشد. او با همت و کوششی که سخت از وی بعید است، خود را به رتبه‌های بالای تحصیلی می‌رساند به گونه‌ای که مایه‌ی تعجب و حیرت همه می‌شود. قبولی ملیحه در دانشگاه نیز دلیل دیگری است تا محسن بیش‌تر از پیش به درس و مدرسه اهمیت بدهد. سرانجام با امضای قطع نامه و پایان جنگ، خبر آزادی اسرا و بازگشت آنان همگان را به وجد می‌آورد. محمد باز می‌گردد و پس از سالها، فرزند نادیده‌ی خود را به آغوش می‌کشد، در حالی که یک پای خود را در منطقه جا گذاشته است...

بیوتن از امیرخانی


رضا از اون دسته نویسنده هاییست که هرچقدر میخونمش خسته نمیشم برعکس هرچی دربری بیشتر بلدم نثارش میکنم که چرا گاهی کتابش چنان می پیچونه که من نرگس برای دریافت مطالب کتابش ضجه بزنم ! با این حال قدرت نوشتنش من امیدوار میکنه به توانایی نویسنده های ایرانی ....


اینم یه مقاله در رابطه با نقد این کتاب :)


قیدار (امیر خانی)

از اونجاییکه خودم حوصله ی نوشتنم ندارم از وب یکی از دوستان برداشت کردم با اینکه قدیمی بود ولی یه جورایی حرف خودم من باب این کتاب بود .... مرسی از آقای سید محمد جعفر حسینی آملی نیاکی ....

این بنظرم اشتباهه که بعضی ها انتظار دارن هر کتابی که نویسنده (هر نویسنده ای) تا آخر عمرش مینویسه، باید بهتر از بهترین کتابهاش باشه. بعبارتی نباید هر کتابی که از امیرخانی منتشر میشه رو با "من او" مقایسه کرد و قضاوت کرد.

در مجموع "قیدار" کتاب خوبی بود اما نه آنقدر خوب که ادعا کنی ، اول تا آخر کتاب رو یکنفس خواندی! حتی جذابیت قصه و کشش داستان آنقدر ضعیف بود که اگر بین مطالعه کتاب چند هفته هم وقفه می افتاد، مشکلی پیش نمی آمد!

با این حال معتقدم نویسندگانی در سطح امیرخانی که اسمشان هم برا فروش زیاد کتاب کفایت میکنه، باید هر چند وقت یکبار کتابی با این مختصات بنویسن تا در جامعه خوانده بشه و اثر بگذاره که میذاره...

بزرگترین نقص کتاب به نظرم(که البته اصلا هیچ سررشته ای در این باره ندارم و فقط بعنوان یه مخاطب معمولی می نویسم)، این بود که اصلا شخصیت ها و بخصوص فضای گاراژ جناب قیدار خان به اصطلاح درنیامده! یعنی گفتگوهای میان شوفرها تو گاراژ و جاهای دیگه اصلا به خلقیات و ادبیات راننده بیابان نمیخوره و خیلی وقت ها به ذهن مخاطب خطور میکنه که داره مکالمات چند تا جوان تو خوابگاه دانشجویی رو میخوونه. من که اینطور بنظرم آمد. ترسیم فضای گاراژ و یا شوفرها با چهارتا تیکه کلام دیزی و آبگوشت و بوق کشتی به دست نمیاد.

ار فرم که بگذریم، محتوای کتاب، گفتمان انقلاب اسلامیه و هرچند که در ظاهر به انقلاب و حوادث قبل از آن اشاره ای نداره، بصورت کنایه و گذرا به انقلاب و همچنین مختصات واقعی جامعه آن روز میپردازه. همین پرداختن غیرمستقیم از صدتا شعار و مستقیم نویسی بهتر از آب دراومده و تاثیرگزارتر. تو کتاب دو جا غیرمستقیم و به زیبایی به ارادت حضرت سید گلپا به حضرت امام اشاره میکنه و به دفعات هم به سیستم معیوب پهلوی و کارگزاران ناصالحش. جدا از سطور پایانی و اشاره به بازگشت امام و دفاع مقدس.

تقابل "طریقت" و "شریعت" که تو سایر آثار نویسنده هم به آن اشاره شده بود(بویژه در جانستان کابلستان و در فصل طلایی محفل دراویش)؛ تو قیدار هم ادامه پیدا می کنه. روح کتاب این جمله است: "لنگر، حوزه علمیه نیست که اصول دین بپرسیم از مردم..."

این طریقت گرایی این روزها هم حکایتی داره برا خودش. بنظر میرسه حکومت داری 34 اخیر جمهوری اسلامی در جذب مردم و جوانان به دین خیلی جواب نداده که همه دارن میرن سمت عرفان و انسان کامل!

پی نوشت 1: رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست!

پی نوشت2: آنقدر کم رمان انقلابی داریم، آنقدر کم ادبیات انقلابی داریم و آن قدر کم تولید محتوای مردم پسند انقلابی که حالا حالا باید به قیدار راضی باشیم...

پروپزال نویسی خر ! گاو من ! سوارش میشم راه نمیره ! والا!

ثبت میکنم از روزی که نوشتن پروپزالم استارت خورد و من از اون گیجی اولیه افتادم تو گیجی مرحله ی بعد !!! پروسه ی کارای دانشگاه به قوه ی خودش باقیست و ادامه دار ! نوشتن پروپزال به همون اندازه سخت که انتخاب موضوع و روش سخت بود ! باز استاد من هل داد تو یه استخر گنده ی 4 متری و گفت شنا کنن برو جلو و نفس کم نیار !! حالا من تو این استخر باید هی دست و پا بزنم تا برسم به مقصد!

راسی چه خوب که امروز 28 اکتبر و بارون میاد ! و چقدر خوب که دیروز باهاش صحبت کردم ،دیدمش و قایمکی ازش فیلم گرفتم و اخر شب خواب وحشتناک شب قبلم براش گفتم و چقدر بد که هنوز واکنشی نشون نداده ! خاک تو سرش :|


و من درگیر انتخاب موضوعم....

خواستم از الانم و گیج بازی های الانم به یادگار بزارم تا فردا روزی که ابهامات این روزام رفع شد بخونم و بخندم به احساسات خاص الانم ...

گیجم !! پارسال همین موقع برای انتخاب استاد راهنما بود و امسال برای پروپزال !!! 
گیجم !! پارسال دنبال راه دستشویی دانشگاه بودم و حالا دنبال راه انتخابی برای موضوع !!

ذهنم پر از حرف های نزده و زده است ! سرم درد میکنه !! گیج گیجم !!! همه چیز تو سرم میچرخه !! من با یه سیستم و ذهنی درب داغون !! 

صدای بارون میاد !! بهش خواهم گفت 5 اکتبر ثبت کردی اون سر دنیا بارون اومد  و من ثبت کردم 6 اکتبر این سر دنیای بارون اومد !! 

اهنگ گلی رو قطع کردم بشنوم صدای خوش شر شر بارون !! راسی چرا میگن شر شر نمیگن چیک چیک !!!

چشام خواب دارن و من درگیر انتخاب پروپزالم !!

با خدا باش زندگی کن.....

داشتم توی دفترم ثبت میکردم که به خودم اومدم گفتم بیام تو وبم ثبت کنم ، شاید نیاز شد دیگری که از روی تصادف از اینجا رد میشه نگاهی بهشون بندازه و ذره ای وجودش اروم بگیره !!


هممون میدونیم تو زندگی شرایطی وجود دار که نمیشه تغیر داد ! شرایطی که دیگری با دیدن تو در اون وضعیت برای تو دلش بسوزه و بگه آخی چه حیف یا بگه آخی طفلکی ، آخی ..... آخی آخی !!!!!!!


آخیُ کوفت عزیزم !!! 


تو این جور مواقع باید شرایط پذیرفت ! تا نپذیری هم نمیشه ساختش ! نمیشه که با خودت کنار بیای و هندلش کنی !!! اصلا انگار شرط اول ساختن همین پذیرفتن ! یه جورای مثل شرط ورود به بهشت که پذیرفتنش یگانگی خداست !!


وقتی پذیرفتی تازه یاد میگیری در برابرش قد علم کنی ، مهمترین چیزی هم که تو این مورد خودش نشون میده اعتماد به نفس توست که اجازه نمیده دیگران خط خالی بهت وارد کنن ! 


باور کنیم شاد زندگی کردن یک هنر ! هرچقدر هم که تو فول آپ باشی از نعمت های بی دریغ خداوند یا بی نصیب از اون ها باید خودت بلد ساختن زندگیت باشی !!!


زهرا نعمتی تا نپذیرفت مسیله ی تصادفش نتونست به عنوان یک قهرمان پارالمپیک خودش نشون بده ! آدمی که تا دیروز تو تیم تکواندو تمرین میکرد و یهو سر از یک ویلچر در آورد مصلما پذیرفتن شرایط جدیدش کم از سختی شرایطای زندگی ما و امثال ما نداره !!


هر کدوممون به یه شکل باید بپذیریم !! یکی شوهر خوب نداره ! یکی بچه نداره ! یکی طلاق گرفته ! یکی درس نخونده ! یکی شرایط ازدواج نداره ! یکی کار نداره ! یکی .. یکی یکی یکی ... مشکلات مسخره ی این دنیایی تمومی ندارن انگار ...


بچه ها بیاین بپذیریم هر کاستی که تو زندگیمون داریم بعد دستامون بزاریم تو دست خدا و در پناهش بریم که بسازیم و باور داشته باشیم ما با خدا هستیم و پادشاهی خواهیم کرد! هرچند سخت ....

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan