دنیای نرگس بانو

1400 در همچین شبی بود که ثبت کردم.

12 آذر سال گذشته بود که ثبت شده بود.

روزهای خوبی نبودن. پدربزرگ در بستر بیماری بود و رفتنش برای همه ی ما عیان بود. 

گذشتن و نرگس سال پیش با امسال چقدر متفاوته. بزرگترین تفاوتی که کردم این بود که تواناهایی هام رو باور کردم. این یک سال با حضور مدیر بخشم از تهران و تک به تک تعریف تمجیدهایی که در این یک سال در گوشم گفت رو کم کم و با گذر زمان باور کردم به روح و مغزم تزریق کردم.

اعتماد به نفسی که این مدت گم کرده بودم رو بدست آوردم.

خیلی از دوستام رو حذف کردم. البته عمدی نبود به خاطر مشغله بود و عدم درکشون. 

هنوز که هنوزه میگم، رفیق اونیکه درک بالایی از شرایط طرف مقابلش رو داشته باشه و بلد سکوت کردن باشه نه اینکه تازه گیر و گور همه بده و رو مخ بره. صدیقه تنها دوستی که دوست باقی مونده.

این یک سال پدر مثل کوه پشتم بود و بارها این کوه باعث آرامشم بود. خدا پدرم رو حفظ کنه. 

یک سال از آشنایی من با همکارام میگذره. ستاره دختری بود که از جمعمون حذف شد. زهرا و ماریا ورودی های جدیدمون هستن با دنیاهایی متفاوت. شیما برام خیلی عزیزه چون به هیچ وجه دروغ نمیگه. من برای آدم هایی که دروغ نمیگن جون میدم چون قابل اعتماد ترین آدم هایی هستن که تو میتونی تو زندگیت داشته باشی. 

امروز شیما میگفت: عروسیت مشهد باشه و ماه خرداد که ماهم بتونیم بیایم. ذوق کردم و گفتم هرکی نیاد. چون گفتی من حساب میکنم. تمام تلاشم رو هم میکنم که تاریخی باشه که بتونین بیاین.

این یک سال خوب باهم کنار اومدیم و دلامون تو دل هم بود. شاید به خاطر ستاره یذره خراب شد و سمانه باعث شد مشکلمون رفع بشه ولی در ادامه همه چیز خوب پیش رفت.

به قول خانم مدیر فروشمون، چقدر خوبه که آدم جوری خاطره از خودش باقی بگذاره که دیگران وقتی خبر رفتنش رو میشنون بگن قلبمون داره هزار تیکه میشه.

این جمله فئواد بود. پسر مهربون و شوخ دوست داشتنی جمعمون. پسری که متولد 73 و برای من خیلی محترمه. با ناراحتی هر بار که نگام میکرد میگفت: من از ماموریت برگردم شما دیگه نیستی؟

5 شنبه  به شوخی و خنده آش پست پایی دادم. با بچه ها یه حلیم زدیم.

بچه های بازرگانی که هرکدومشون امروز من رو میدیدن میگفتن که چرا داری میری؟؟؟ موناکه من رو در آغوش گرفت و برای رفتنم آرزوهای خوب کرد.

تو این یک سال با پیکسل به پیکسل کارخونه مچ شده بودم و لذت میبردم و حالا برای همسرم، شخصی که به زندگی جانم ذخیرش کردم مسیر جدیدی رو باید طی کنم.

این یک سال پیگیری در کار، جدیت و همچنین شوخی نبودن در کوچیکترین کارها رو یاد گرفتم. اینکه اگر یه حرف اشتباه بشه یا حتی یک عدد، چطور ممکنه آدم خسارت سنگینی بهش وارد بشه.

چقدر این یک سال، عجیب و سنگین گذشت.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan