ده روز که اینجام!
اینجا یعنی خونهی مادر شوهر جان !
احساس امنیت و آرامش دارم...
دیشب با همسرم بحث کوچیکی کردیم که منجر شد من برخورد الکی و تندی داشته باشم!
هر دو از هم دلخور شدیم و من اینقدر گریه کردم که لباساش خیس شدن!
دلتنگی، درد، ترس، دوری، کار و غیره همه باعث شدن من با او برخورد بدی داشته باشم
صبح خواب دیدم!
خواب دیدم هر دو باهم رفتیم مکه!
چقدر دوست داشتم واقعی باشه... ولی همسرم تو خواب سر صندلی هواپیما لج کرد و من با ناراحتی تمام با لجش کنار اومدم و حرفش رو گوش دادم ....
وقتی بیدار شدم دلم گرفت... از صمیم قلب دوست داشتم تو اون پرواز میبودم و میرفتم ...
صبح که مادر زنگ زد گفت خوابتون رو دیدم... اشاره کردم خوابش بی هیچ نبوده!
مادر و مامان هر دو متوجه بحثمون شدن! فهمیدن که یه خبرایی بوده دیشب ...
همسرم یه درونگرای شدیده ... اخلاقش رو دوست دارم ... دلخور شد چرا حتی اشاره کردم!
مادر گفت اینا نمک زندگی و مهم اینکه به خوبی رفع بشه...
دیشب وسط بحث، به همسرم گفم میخوام برم خونه ی دایی مجتبی... از این بیشتر ناراحت شد!
گفت چرا میخواستی قهر کنی و بری! رفتن نداریم!
تازه فهمیدم چه گندی زدم و زیر قولم زدم....
زندگی بالا پایینی زیاد داره، زندگیم رو سپردم به خدا
- دوشنبه ۸ فروردين ۰۱ , ۱۳:۱۹