تیتر عجیبیه برای من!
منی که اینقدر از ازدواج میترسیدم و ازش فراری بودم!
اون همه ترس رو نمیدونم از کجا آورده بودم ؟! ترس از چی داشتم!!
سر سفره ی عقد به خودم میگفتم، اینا چی دارن میگن! من الان باید بگم بله؟؟؟ بله رو چه جوری باید بگم ؟ مثلا باید بگم فقط بله یا باید بگم با اجازه ی بزرگترا بله؟!
چقدر همه چیر عجیب غریب بود!! آدم هایی که شاهد عقد ما بودن! گوشی هایی که دستشون بود و از ما فیلم میگرفتن!
حاج آقای که با شوخی و خنده خطبه عقد رو میخوند و میگفت و منی گه در اوج حیرت و ناباوری فقط داشتم نگاه میکردم !
همسرم چشم های فوق العاده ای داره که میشه در نگاهش غرق شد... میشه وقتی خوابه ساعت ها به همون چشم های بسته خیره شد و از نگاهش آرامش گرفت!
میشه هر وقت به نماز مبی ایسته غرق قامتش شد و در سکوت از آرامشش لذت برد!
قبل ازدواج به هر دری میزدم که بپیچونم و خودم رو راحت کنم! از پذیرش مسیولیت! از ازدواج از هرچی که تو ذهنم بلد شده و برام وحشتناک به نظر می رسید!
ولی مادر یک تنه وایساد روبروم! از نفوذش استفاده کرد باهام 3 روز قهر کرد! بابا ولی پشتم بود! گفت اگر نمیخوای میگیم نه، تمومش میکنیم و خودت رو درگیر نکن و اینقدر عذاب نده خودت رو!
ولی من نگفتم نه ! اتفاقا وایسادم و فقط اون روزا رو اشک میریختم و تو خودم فرو میرفتم! دوستام متوجه ی شرایط بدم شده بودن ولی روزهایی بود که باید میگذتشن!
ولی حالا !!! اگر هزاران بار این مسیر رو طی کنم فقط انتخاب الانم رو میخوام! اگر بارها و بارها برگردم نه تنها پشیمون نمیشم بلکه میگم مرسی مادر که جلوم وایسادی تا از دستش ندم! چقدر حسرت به دلم میموند اگر به خاطر ترسم نمیداشتمش!
مادر جلوی بزرگترین ترس زندگی من وایساد و هلم داد.... یک عمر به خاطر این حرکت مادر ممنونم
- جمعه ۶ اسفند ۰۰ , ۱۴:۲۶