دنیای نرگس بانو

"رفاقت گودی و غیر گودی بر نمی دارد ..."

والا من خودمم موندم که اینجا دقیقا من چی ثبت میکنم ! از خاطره ! از کتاب از چی ؟

این روزا در دیار خودم سر میکنم ... یکی از مزایای الزایمر این که شما میخوابی شب بیدار میشی ذهنت مثل RAM تمام اطلاعات اخیرش پاک میشه مگه اینکه شما در حافظه ی مانای ذهنت ثبت کنی ! الان منم دقیقا شرایطم همین ! شب میخوابم صبح بیدار میشم هیچی یادم نیست چقدر هم خوب !

این روزا تو دیارم میرم سر تمرینات باشگام ، رسما سنسی جان با تمرینات حرفه ایش انرژیُ ازمون میگیره ، میدونین عمرا من یه همچین مربی هیچ جای دنیا بتونم پیدا کنم ! 

دیدار شاگردام و یا همباشگاهیام روح به روحم کرده ! با خودم میگفتم چقدر من عزیز دردونه در دیارم دارم که دلم براشون بزنه مثل ساناز که جلسه ی اول چنان بغل محکی ازم گرفت که هنگ کردم یا فلورا و یا کیمیای عشقولانه ی خودم ....

ریحانه ی عزیزم که با بودش تجربه ها و درس های جدید ازش میگیرم ، این سری هم خانم عرفانی نویسنده ی کتاب (پنشنبه ی فیروزه ای ) دعوت کرده بودند ! جالب من وقتی انتقادای خودم من باب کتابش میخوندم یه جا نوشته بودم که اگه روزی نویسندش ببینم فلان ایراد ازش میگیرم و به یک سال نکشید که شد ! 

تازه با ریحانه رفتیم استخر و تجربه ی سرسره های آبی و من با تمام شجاعتم تبدیل شدم به یه موش کوچولوی ترسوووو که صرفا به خاطر تجربش همراهیشون کردم ، آشنایی با خواهرش هنگامه یا درویش مصطفی که در کتاب (من او ) تصویر سازی کردیم و شب حضور خانم عرفانی با دیدن یه اقای ریش سیبیلو با ریحانه رفتیم جلو و بهش گفتیم شما همون درویش مصطفی اید ، ایشونم گفتن شما در ذهنتون ساختین و با دیدن من فکر کردین من اونم در صورتی که این فقط ساخته ی ذهن شماست از جذابترین تجربه های کتاب خوانیمون بود !

میدونین ، آخه من با ریحانه گاهی وقتی رمان میخونیم میگیم فلان شخصیت به کی نزدیک یا فلان رفتارش شبیه کی بود ! مثلا جدیدا همخونه جانم دار کتاب (همدم خاطره ها) میخونه و میگه سارا تو کتاب با تیکه هایی که میپرونه مخصوصا تیکه ی (خفه شو) شبیه توست ! و این هم بخشی دیگه ای از لذت کتاب های رمان !

با مادر جون میریم استخر ! امروز جلسه سومش بود ! جلسه ی اول من فقط راه میرفتم و از شدت کمر درد(دکتر گفت فقط عضلست و رگ به رگ شده) راه میرفتم و مثلا اب درمانی میکردم ! جلسه ی دوم بعد راه رفتن یذره شنا هم کردم و یه کوچولو شنای آب گرم هم رفتم و جلسه ی سوم که باشه امروز باید اعلان کنم که نزدیک بود در عمق 4 متری به چیز برم و جالب مادر جان که عکس العملی نشون ندادن و خانم غریق نجاتی تمرگیده بودن سرجاشون و انگار نه انگار که من دارم به چیز میرم ، تو اون لحظه از شدت ترس ذهنم راه نمیداد و فقط خدا کمکم کرد که نفس بگیرم و ادامه بدم ، تجربه ی شدیدا مزخرفی بود !حالم به مراتب بهتر و اب درمانی جواب داد ، بعد یک سال درد کمر و خم خم راه رفتن الان خداروشکر بهترم و خاک تو سر من که راه حلش اینقدر ساده بود و انجامش نمیدادم و تازه این همه درد کشیدم ! اه !
با ریحانه جانمم که رفتیم استخر حدود نیم ساعتی اب گرم رفتیم و اونجا کلی حرف زدیم ! میدونین استخری که با مادر جام میریم شبیه حموم نمرست ، یعنی چیز بهتر از این به ذهنم نمیاد براش ! 

تبلتم درست شده ! قرار برم سراغ یکی یکی از وبلاگای دوستان ! ریز درشتشون بخونم ! کاری که سالها پیش میکردم : )




ایشون جدیدا خوندم ! کتاب نبود که شیرین عسل بود لامسب ! در رابطه با یه مستر اسکولی که ابراز علاقش اینقدر عقب انداخت که رسید به پیری و اون موقع که باشه سال 67 در نهایت عشقش در یک بمب باران میپیکه در سن 67 سالگی :| حالا من اینجور تعریف کردم یه زر زری کردماااا این داستان سر دراز دار که ارزش خوندن دارحتی اگه با این تعریف کردن من برات لوس به نظر بیاد  !! کتاب شخصیتی دار به اسم درویش مصطفی که ندیده عاشقش شدم و چه حرفای نایسی زد که به دل نشست ! مدل نوشتن کتاب باحال بود ! بخونین ، مطمینا تجربه ی خوبی خواهد بود براتون .... جمله ی عنوان هم بی ربط به پست ولی برگرفته از کتاب ... 
مرد مُفرد
۰۲ شهریور ۹۷ , ۰۹:۴۵
ساختار و برنامه داشته باشید برای وبلاگ نویسی که نمونید

پاسخ :

مرسی از راهنماییتون ...  :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan