عجب هفته ی شلوغ پلوغی بود هفته ای که گذشت ...
خیلیاش یادم نمیاد که بخوام بنویسم ولی از اخریاش بخوام بگم اینکه روز مادر با فاطمه و دایی اینا رفتیم سبزوار دیدن مامانیا ، شب جمعه تا ۶ صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم ، بعد تا خود شبش خوابیدم ! مجتبی اون روز زنگ زد برای تبریک عید ، چه لهجه ی خوشمزه ای هم داشت ، چقدر شیطون میزد تن صداش ! روزای قبلش ذهنم عجیب درگیر کرده بود ! چراشم خودم هم نمیدونم ! میگفت مثل فتانه حرف میزنی ! گفتم باهم بزرگ شدیم راه دوری نرفتیم ! مادر هم زنگ زد ! من باید زنگ میزدم مثلا ولی گوشیم یه ور بود ! روز معمولی بود ! از خونه تکون نخوردیم ! حتی دیدن عمه ی بزرگمم نرفتیم ! بیشتر با مجتبی چت میکردم یا میخوابیدم ! هنوز تو این سن سال بلد اولویت بندی نیستم !
شب قبلش توی راه وقتی که دایی خوابش می اومد کلی شیطنت کردیم ! اهنگ بلند و نوستالژی های خوشگل گذاشتیم و کلی خندیدیم !! فاطمه فیلم گرفت ! دیشب از دور که صدای فیلم شنیدم فکر میکردم عروسی چیزی بعد دیدم که نه خود خلمونیم که تو ماشین ادا اطوار در میاریم !
سه شنبه ای رفتیم دیدن نازی و آقاش ، به این فکر میکردم که چقدر دختر داییم حیف شده ! نازی خوشگلمون رو هوا زدن و .... چقدر افتاده شده بود و ناز ! چقدر شیطون شده بود پر سر صدا ! با دوستمم گرم گرفته بودن ! فاطمه این روزا همرام ! انگار عضوی از خانوادمون شده ! اونم میگفت نازی حیف شد ! نه اینکه اقاش خوب نباشه ها !! نه اتفاقا همسر مهربون و خوبی داشت ولی نمیدونم چرا سطح توقعم بالاتر بود براش !
زندایی برام یه چیزایی از نازی تعریف کرد که اشکم ریخت ! نمیتونم ناراحتی دخمل داییم ببینم ! وحید میگه برای بقیه دلسوزی زیادی میکنی ! راست میگه ! انگار من از خدا مهربونترم ! چرا گاهی دهنم نمیبندم ! ؟!
چهارشنبه دانشگاه بودیم ! از ظهر ! هی میگم دهنم نمیبندم ! مثلا سر کلاس دکتر فرید اینقدر زر زدم که هی خودم به خودم میگفت ببند نرگس دیگه ! استاد هم شاکی شده بود ! خدا میدونه بقیه با خودشون چی فکر کردن یا مثلا فک کن ویسارو که گوش میکنن چی میگن با خودشون !
با لیلی اینا بیشتر بودیم ! با شاگر ممتازمون ! از خاستگار حرف میزد و این داستانا ! فاطمه میگفت نرگس خودش چس میکنه به من بگین ! راست میگفت نمیدونم گاهی چه مرگم میشه !
۵ شنبه از بعد حرم رفتم خونه زنداییشون ، فاطمه حالش خوب نمود قرار نبود بیاد بعد که حرم بودم یهو اس داد که نرگس من خونه داییت اینام توکی میرسی ! ازش خندم گرفته بود که اون زودتر از من رسیده اونجا !
راستی دیشب فهمیدم وجی متولد ۷۴ ، باورم نمیشه که اینقدر سنش کم و تا این حد میفهمه و یا به قول خودش تا این حد ادم خفنی تشریف داره....
راستی یادم رفت بگم یکشنبه رفتیم سمینار ! اوپث چه سمیناری هم بود ! یه اقای فوق دکتری که روی IOT کار میکرد اومدن برای صحبت کردن ! خیلی خفن و جوون میزد ! یه چند روزی از کانادا اومده بود ! به ونکور میگفت شهرمون و از اون ور من فاطمه به هم نگاه میکردیم کلی تعجب میکردیم ! از حرفاش سر در نیاوردیم خیلی ولی در کل خوب بود ...
بعد سمینار هم با فاطمه رفتیم پارک ملت گردی که اینقدر به کان گنده ی فاطمه گیر دادن که مجبور شدیم برگردیم ! به قول خودش میگفت یه کان میبینن که دست و پا داره و راه میره ! اون روز کلی خوب بود پیاده رویمون و بارون اومد و کلی هم هوا سرد شد و کلم درد گرفت...
- يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶ , ۱۶:۲۰