دنیای نرگس بانو

بوی غریبی می دهد !

گزارش سفر یهویی به دیارم ...


 

دیروز خیلی یهویی دایی جان دستم را گرفت و پرتم کرد تو ماشین گفت یا علی بریم دیارمان !! هر چه از من اصرار که من نمیام  سگ محلم نذاشت گفت بریم که بریم !! خانم پا به ماهش را هم گذاشتیم خانه ی مادرشان و یا علی و یه حرکتتتت یهویی !! به قول خاله فریبا که تیکه زبانشان این است که ((چقدر قشنگ))...

توی راه دایی اینقدر مداحی گذاشت که التماس کنان گفتم نزار  او هم برای اینکه خیلی عذاب وجدانش نگیرد اهنگ های مدل غمگینش را پلی میکرد ! تا اخرین لحظه ی مسیر با جناب راننده جان بیدار بودم و مثل دیوانه ها با اهنگ بلند بلند میخواندیم یا پنجره را پایین میزدیم و از فرط یخ زدگی تلاش میکردیم خواب از سرمان بپرد !! یا اینقدر نسکافه درست میکردیم و میخوردیم که زرت و زرت شاشمان مییگرفت !!  نیت کرده بودیم که اول صبح جمعه دیارمان باشیم قربه ال...

طبس اندکی وایسادیم و یه تن ماهی دبشی که نجوشونده بودیم زدیم به بدن ، تازه اینقدر عجل عجله کردیم که پاک فراموش کرده بودیم که حدالقل یه فلاکسی ، پتویی و چایی چیزی با خودمون برداریم همینجور لخت حرکت کردیم و مجبور شدیم کلی خوراکی اینا به همراه فلاکس اب جوش تهیه کنیم ....



به شهر کوچکمان که رسیدم تقریبا ساعت ۴ صبح بود، رفتیم دور حسینیه یه طواف زدیم و برگشتیم و تجدید خاطره کردیم ...



بدون هیچ ملاحظه ای همان ۴ صبح زنگ در خانه امان را زدیم و مادر را مجبور کردیم کلک کلک طول حیاط را در همان سرمای صبح پاییزی طی کند و درمان را باز کند ! پدر جان بیدار بودند و تا هم دیدیم چنان همدیگر را در آغوش کشیدیم که مشخص بود این دوری چه دلتنگی با خودش آورده است ! البته باید بگم که این سفر که زیاد اصراری به ماندن نکردم برای داداشم و پدر جان بود که میدانستم اندکی دلتنگ شدند ...


اول صبح ملت را زابرا کردم و از اونجا که اتاقم خاله فریبا اینا خوابیده بودند رفتم و تو تخت داداش کوچیکه ولو شدم و پتوش کشیدم روی خودم تا ۱۰ صبح خوابیدم ، وقتی بیدار شدم داداش کوچیکه میگفت ابجی دلت برام تنگ شده بودااا ببین چطور اومدی پیشم خوابیدی ، کلا این بشر دو پا عادت دار برای خودش نوشابه باز کنه !!


میدونی همون اول صبح که رو تخت داداشام دراز کشیدم چه ارامشی وجودم گرفته بود ، با خودم میگفتم بی خود نیست میگن هیجا خونه ی خود ادم نمیشه ! با اینکه به به برک امام رضا در دیار مشهد شرایط خوبی رو دارم خدا رو صد هزار مرتبه شکر ولی باز ارامش خونه و وجود پدر مادر چیز دیگریست !


بعد از خواب ، صبحانه ، دیدن خاله فریبا و زندایی زهرای مادر و امیر دوست داشتنیش و رسوندنشون به خیمگاه حضرت زینب و یک دور تجدید خاطره رانندگی با ماشین مادر جان ، سوییچ برداشتم و رفتم دیدن خاله جان که واقعا از صمیم قلب دلم براش یک ذره شده بود که القضا مامان اینا هم اونجا بودند! 


با خاله تو آشپزخونه شروع کردیم به صحبت کردن و منم فضولیم گل کرده بود و از یکی از زنان فامیلمون که دیروز قهر کرد و خونه زندگی رو به قصد طلاق ترک کرده بود صحبت میکردیم ، به خاطر این حرکتش همه شوکه ان و بسیار بسیار ناراحت ، دایی مجید و مجتبی برای یکی از بچه های این زن یه گوشی آیفون سیکس اس گرفتن که روحیش عوض کنن  تا کمتر اذیت بشه میدونم که یه گوشی جای مادر نمیگیره ولی کاری که از دستشون بر میومده و دستشونم درد نکن


ظهر دست پخت خاله رو خوردیم ، بسیار خوشمزه بود ، غذایی با جگر به اسم جغوروغور !! اولش فکردم به شوخی این اسم میبرن بعد متوجه شدم نه واقعا اسم غذاش که با جگر و پیاز سرخ شده ی فراوان و همچنین سیب زمینی سرخ کرده کنارش درست میشه ...(اخ اخ کاش عکس میگرفتم )


مادر اینا شب رفتن دانشمند و این ور اون ور منم موندم خونه ، امشب نرگس کلباسی دومی خاطره ی سفرش مکش رو share کرده بود و که برای خوندنش جلز ولز میکردم ! 


نفس ابجیش که اخر شب اومد خونه اینقدر چشماش خیس اشک بود که خدا میدونه وقتی ازش پرسیدم چت مرگه ، گفت ۶ ساعت مهران گم شده و همه دربه در دنبالش بودند و زندایی هم از فرط گریه حال همرو بد کرده و دست اخر اقا مهران سکه و سنگین تو خیمگاه پیدا شدند ... خدایا از دست این جووناااا 

مادر به خاطر شوکه چند روز پیشی که بهشون وارد شده و حرصایی که خوردن حال درست درمونی ندارن که من از همینجا هم مادر و مامانیا رو میسپارم به خدای بزرگ ، مامان بزرگ دختر عموم ایناهم اصلا حالشون خوب نیست و دیروز که فهمیدم کلی گریم گرفت جلوی خودم گرفتم ، مادر میگفت به خاطر این مسایل نیا که ناراحت میشی ولی خدایی به ارامشی که الان در خونه دارم می ارزید و چقدر میچسبه ...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan