دنیای نرگس بانو

روزهای اول

خیلی یهویی همه چیز تغیر کرد .... 4شنبه با خاله فریبا و دایی مجتبی رفتیم برای ثبت نام دانشگاه ... تو سن سال من که باید بچه هام ببرم ثبت نام مدرسه تازه با دو نفر دیگه رفتم ثبت نام دانشگاه ... خیلی بامزه بود که هرجا میرفتم فکر میکردن همراهانم برای ثبت نام دانشگاه امدن و چقدر بامزه بود که به راهروی  ثبت نام راشون ندادن و گفتن بیرون منتظر باشین و چقدر مسخره است که من باز بخوام از کارای اداری که حتی مربوط به دانشگاست شاکی باشم ولی اینقدر دانشگاه نظم داشت که جای هیچگونه اعتراضی برام نمیزاره !!!

مرحله ی اخر ثبت نام رفتم پیش دکتر فرید... چقدر با اخلاق و دوست داشتنی و ارام بود ، خاله فریبا در انتها از برخورد خوبش تشکر کرد ، اخلاق که داشته باشی با همان یک برخورد اول مهرت مینشید بر دل تک به تک رهگزران زندگیت !

بماند که چقدر پیش دکتر مشنگ بازی در اوردم ... لیست تمام ثبت نامی ها رو پر کردم و یا حتی یادم نبود چه جوری از پورژه ی قبلی کارشناسیم براش بگم و چقدر خل خل بازی در اوردم !

بعد از ثبت نام راهی خانه ی زندایی مادر جان شدم و ناهار در خدمتشان بودیم و کلی با دیدن امیرحسینم ذوق مرگ شدم ... 

با خاله فریبا و فاطمه رفتیم سینما و فیلم نهنگ عنبر ۲ دو را دیدیم که درسته طنز بود و بازیگرای قابلی داشت ولی بسیار فیلم ابکی و بی محتوایی بود و کلی خاله از این فیلم بی محتوا ایراد گرفت که به جا و منطقی بود ...


شب هم برای شام یک جیگرکی قدیمی رفتیم که اینقدر غذاهاش چسبید که منِ بد غذا حالم بهتر شد و کلی رنگ و رو اومدم ... امیر حسین بامزمون هم نی انداخته بود تو کاسه ماستش و یه سبک کاملا کر کثیف ماست نوش میکرد !


شب هم با اینکه اصرار داشتیم خونه ی زندایی باشیم رفتیم خونه ی دایی مجتبی و ۵شنبه ساعت ۸ صبح شرکت بودیم که با اولین ورودم کلی کار ریختوند سرم که ماستم کیسه کردم که اینجا خبری از الافی بازی نبید ! کارمندای شرکت دایی دخترا و پسرای جوون دوست داشتنی بودند که با اخلاقای گرمشون اساسی به دل نشستند !

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan