بلاخره بعد مدتها تونستم یه کتاب دیگه هم بخونم ، کتابی ارزشمند از ژوزه جون خودمون ، خدا رحمتش کنه ، نوشته هاش دوست دارم ، این پیرمرد کمونیست که نوشته هاش عمیقِ جزو نویسنده هاییست که من بسیار بسیار میدوستمش ، شاید این کتاب بخونین زیاد جذبتون نکنه ولی من ازتون میخوام که براش زمان زیادی بزارین و با دقت بخونینش چون مطمینا به فکر در مورد زندگی پیش روتون وادار میکنه !!
و این هم بریده های این کتاب دوست داشتنی :
+" می گویند هر فردی مثل یک جزیره است . ولی این درست نیست . هر فردی مثل یک سکوت است . بله ، یک سکوت . هر کس باید به سکوت خود بچسبد و آن را حفظ کند ."
+" غصه ها و دلتنگی ها را کنار بگذاریم ، چون تنها به خودمان زیان می رساند و باعث عقب ماندگی می شود . پیشرفت در همه جا بی وقفه ادامه دارد و لازم است ما هم با آن همراه شویم . وای بر کسانی که از ترس نگرانی های احتمالی آینده ، در کنار راه بنشینند و برای گذشته ای گریه کنند که هرگز بهتر از حال حاضر نبوده است ."
+ ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم.
این کار، بهتر از این است که زیر سایهاش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم.
در هر حال، باید به استقبال خطر رفت...!
+ موقعیت هایی در زندگی پیش می آید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد؛ درست مثل این که قدرت مقابله در برابر امواج آن را ندارد؛ در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده. این موقعیت را تنها خود او درک می کند. ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است، غافل از این که هرگز آن کشتی چنین ناخدای استوار و محکمی نداشته..
+ یک راز، هر چقدر هم محرمانه باشد، مثل رمز گاوصندوق باز شدنی است و یکی از احتمالات درست در می آید، فقط زمان می برد و باید صبر داشت. یک حرف از این جا، یک حرف از آن جا، درست مثل شکاف هایی است که در دیوار ایجاد می شود.
+
خوشبختانه کتاب ها همیشه وجود دارند. ما می توانیم آن ها را در قفسه ها و صندوق ها بگذاریم و فراموششان کنیم، آن ها را به دست بید و گرد و غبار بسپاریم و یا در زیرزمین ها مخفی سازیم و حتی سال به سال دستی هم رویشان نکشیم، ولی کتابها هیچ اهمیتی به این کارها نمی دهند، به آرامی صبر می کنند و بسته می مانند تا مطالبی را که در خود دارند، از دست ندهند
+
زمان همه چیز را حل می کند ولی عمر ما کفاف نمی دهد که این را به چشم ببینیم و آزمایش کنیم.
+
کسی که درختی می کارد، نمی داند که آیا روزی بر فراز آن حلق آویز خواهد شد یا نه
+
زمان مثل مسؤول برگزاری مراسمی است که هر کس را جای خودش می نشاند
+
لازم است بدانیم که در مسیر طولانی دریای زندگی، انحراف کوچک از راه اصلی که برای یک نفر می تواند به خوشبختی منجر شود، ممکن است برای دیگری برخورد با طوفانی کشنده باشد. در این دریا همه چیز بستگی به دکل کشتی و وضعیت بادبان ها دارد.
+
واقعا افراد اندکی اطلاع دارند که در هر انگشت دست یک هنرمند، مغز کوچکی وجود دارد. درون آن چیزی که ما آن را مغز می نامیم، با آن به دنیا می آییم و در جمجمه قرار دارد، هرگز چیزی جز مقاصد بی هوده، معمولی و مغشوش وجود ندارد. در واقع دست ها و انگشتان انسان همه کارها را انجام می دهد. مثلا اگر طرحی در مورد نقاشی، موسیقی، مجسمه سازی، ادبیات یا عروسک گلی در مغز انسان مجسم شود، تنها کاری که برای بیان خواسته اش انجام می دهد، فرمان دادن است. این عضو تنها می تواند فرامین را به دست ها صادر کند، ولی طوری وانمود می کند که انگار تنها کار لازم، همین بوده است
+
- من زندگی کرده ام، نگاه کرده ام، خوانده ام و احساس کرده ام.
- مگر با خواندن چه می شود؟
- با خواندن تقریبا همه چیز را می فهمی.
- من هم می خوانم.
- ولی یک نوع خواندن در همه ی موارد مناسب نیست. بلکه هر کدام نیاز به نوع خاصی از خواندن دارند. عده ای حتا یک عمر می خوانند. ولی هرگز از حد متن فراتر نمی روند. آن ها به صفحه می چسبند و نمی دانند که کلمات، همچون سنگهای بستر رودخانه برای رفتن به آن طرف رودخانه هستند. برای ما مهم رفتن به آن طرف رودخانه است.
- دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵ , ۱۴:۴۰