دنیای نرگس بانو

یه هفته ی شلوغ به پایان رسید !!

شنبه اول هفته رفتیم با مادر جون برای خرید کتاب ولی هیچ نصیبم نشد به جز یه شاخ گل زرد رنگ خوشگل ....

عصر با مادر جون و زن عمو جان و بابایی رفتیم برای دیدن عزیز خانم به بیمارستان ، اونجا هم وقتی دختر عموی بزرگم اومد به احترامش بلند شدم تا اون یک نفری که اجازه داره عزیز خانم ببینه او باشه ، و اونجا هم چیزی نصیبم نشد جز حسرت دیدن عزیز خانم ...

نجوایی در گوشم میگفت اگر فردایی وجود داشت با غد بازی ام که شده میگم که نوبت من برای دیدن و افسوس که به فردا نرسید ...

اون روز از پله های بیمارستان که پایین میاومدم فقط گریه میکردم و گریه ، دلم پر میکشید برای دیدن عزیز خانم و باز دست خالی برمیگشتم ، همه از این اشک چشم من فهمیدن داستان ندیدنم را ...

شب شد ، منتظر بساط شله زرد پزون هر ساله ی مادر جان که گوشی زنگ خورد ، بابا بود و فقط یک جمله گفت : عزیز مرد بیاین اینجا ....

من اولش بی تفاوت بودم ، داشتم میخندیدم ، بیشتر شبیه یک شوخی بود شایدم چون آمادگیش داشتیم راحت بودم ولی وقتی لباس سیاهام پوشیدم کم کم باورم شد که وای عزیزی نیست برایش نوه ای کنم ...

خونه ی عزیز خانم ولوله ای بود ، عمه ها ، عموها ،نوه ها، هرکدام به سمتی و گریه ای ....

من فقط میدونستم در آغوش مادر نازنینم محکم گرفته شدم و دیگر هیچ ....

یکشنبه ، نیمه ی شعبان ، بساط مراسم بود ، بساط بردن عزیز خانم به خانه ی ایدی دنیاییش ...

صبح یکشنبه با حال زار و خرابم رفتم سر خاک و بر سر خاک عمو کاظم فقط گریه کردم فریاد میزدم که مهمان داری امشب ...

برادرهای نازنینم از فرط نگاری چند باری آمدن رفتن و دست آخر پشت ماشین به آرامی اسکورتم کردن ...

دوست جون بهترین کسی بود که در اون شرایط با شنیدن صداش میتونست آرومم کنه و کرد ، اون اولین شخصی بود که با فرسنگها فاصله تسلیتش تسلیلم کرد ...

اومدن خاله های مادر جان در آن شرایط و کوچولوی شیطان خاله جان زینت بهترین بهانه برای فراموش کردن رفتن عزیز خانم بود ، برای مراسم خاک سپاری که میرفتیم خاله جان فاطمه ازم قول گرفت گریه نکنم که حالش بد نشه و من تمام سعی کردم در صدایم را در درونم خفه کنم ....

بالای سر خانه ی ابدی عزیز خانم وایساده بودم ، دور تا دورم سیاه پوش بودن، پسرعمه ی بزرگم ، مهدی ، علی  ، دایی حسین ، عموو .... اجازه دادن که ببینم ، اجازه دادن تا لمس کنم صورت یخ زده و بی روح عزیز خانمم و باور کنم به رفتن عزیز خانمم ...

شاید اگر این صحنه ها را به چشم نمیدیدم باور نمیکیردم و حتی به راحتی فراموش میکردم عزیز خانم رفته ، مثل صبح روز قبلش که فراموش کرده بودم عزیز خانم بیمارستان و دلتنگش بودم و در حال رفتن به خانه اش که با درهای بسته برخورد کردم !

صدیقه دوستم ، فهیمه ی عزیزم ، خاله محدثه جان همراهیم میکردن ، اومدن صدیقه در اون شرایط تسکینم داد ...

من در این خاطره ی تلخ پی بردم که چرا میگن "در موقع عزا و عروسی باید طرفت بشناسی "...

گفتن کلمه ی "تسلیت میگم" از دهان دبیر محمدمان تا تک به تک اطرافیان دورم که به یادم بودن به من اثبات کرد که باید در غم اندوه دیگران شریک بود و در کنارش  ...

بعد مراسم من اینقدر بی حال بودم که نای گریه هم نداشتم ، یادم میاد دختر دایی بابا نشست کنارم تا تونست آب قند و خرما داد ،مهر خیس کرده بود و جلوی دماغم میزاشت، اصلا نمیفهمیدم کی از من خداحافظی میکنه یا کی تسلیت میگه ، مثل یک شبه سیاه از کنارم رد میشدن و گاهی دستم رو فشار میدادن و دیگر هیچ ...

به خانه که رسیدم بعد تماس شاگردم مینا و تسلیت گفتنش و گریه ی بی امان من که باعث شد ناراحتش کنم و کلی عذر خواهی کرد تازه متوجه شدم که حتی جلوی شاگردانم گریه امانم نمیدهد و باید بیشتر از این حرفا خودم را کنترل کنم ...

محمد اون روز امتحان ریاضی داشت ، هیچ نتونستم با این بچه ریاضی کار کنم ، از فرط بیحای خواب بودم و محمد هر دفعه که صدام میکرد یهو چشام باز میکردم و بعد باز خواب ...

فردای اون روز نوبت علی بود که امتحان ریاضی داشت ، هر دوشون تو این روزهای شلوغ و سیاه امتحان داشتن و اونم ریاضی که هر دوش دست خودم بود ...

خدا رو شکر میکنم که از ابتدای سال هرچقدر که عذاب کشیدم بابت ریاضیاتشان ، هرچقدر اعصابم خرد شد ، در شب امتحان برایم جبران کردن ...

باعلی در شلوغی مهمان داری ریاضی خواندیم و من خودم را دور کردم از سیاه پوشان خانه ی عزیز خانم ...

علی امتحان ریاضیش را با آرامش داد و من با آرامش او آرام شدم و سه شنبه عصر همگی به سمت خانه ی عزیز خانم رفتیم و اقوامی که دیگر بعد از دو روز آرام تر شده بودن را دیدم ، فتانه ، فهمیه ، فاطمه وحتی صدیقه و بعد همگی باهم به سمت خانه ی ابدی عزیز خانم رفتیم ، شلوغی و پذیرایی من و فرانه و مهسا و صدیقه را دستپاچه کرد بود و با این حال تا آنجا که از دستمان بر می آمد در میان مهمانها لولیدیم !!

بعد از مراسم عموی بزرگم فرشی را انداخت و نشست ، عمه فاطمه ، مهدی ، محمد، مرتضی ، من ، میلاد ، فرانه ، عمو محمد و ... همه کم کم به دورش نشستیم و به یک باره دیدم که همه را به دور خانه ی کوچکش جمع کرد ، به فرانه که کنارم نشسته بود گفتم ببین ، حتی خاک مادر همه را به دور خودش جمع میکند و فرانه از خاطره ی تلخ روز پدر گفت و به گریه افتاد ...

روز 4شنبه و 5 شنبه اینقدر درگیر درست کردن برنامه ی دایی جان بودم که حواسم به هیچ نبود ، به هیچِ هیچ ، و در نهایت روز 5شنبه عصر کار را به اتمام رساندم و بسیار مشعوف شدم ...

و حالا روز جمعه، هم اکنون ، به هفته ای که گذشت نگاهی می اندازم در ذهن مرور میکنم آنچه که گذشت ..

عجب هفته ای بود این هفته ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
زمانی که نگذاری دیگران به تو کمک کنند..

به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌ کنند ، دوری کنی..

تو به آرامی آغاز به مردن می ‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ ات
ورای مصلحت ‌اندیشی بروی..

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan